Skip to main content

ما همچنان منتظر تنها 100 تا

ما همچنان منتظر تنها 100 تا
اسامه

ما همچنان منتظر تنها 100 تا مصدر بسیط واقعی نه جعلی برای تورکی هستیم که در ان مجبورنباشد مثل گاو ماق بکشد

درباره این زبان به اصطلاح تورکی هم یکبار مفصلا با حضور دانیشمندان تورک بحث شده :

http://www.iranglobal.info/node/60110

http://www.iranglobal.info/node/60350#comment-89474

http://www.iranglobal.info/node/60350

درباره "خدا کوچک است" زبان تورکی چیز جالبی هست :
کوچک . [ چ َ / چ ِ ] (ص ) مقابل بزرگ . (آنندراج ). خرد. صغیر. خرد. (فرهنگ فارسی معین ) :
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک
مهتر به دو کوچک به دل است و به زبان است .
منوچهری .

حالا تورک ها چی مینویسند :
عاذری: کیچیک، kiçik

ازبکی: кичик، майда
انگلیسی: small
اویغوری: kiqik
تاتاری: keçek
ترکی: küçük
حلا تورک ها "خدا کوچک است را چگونه بنویسند ؟؟ که اویزان زبان فارسی نباشند

کوچک /kuča(e)k/
معنی
۱. دارای جسم یا اندازۀ اندک: دست‌های کوچک.
۲. (اسم، صفت) آن که سنش کم است؛ خردسال.
۳. [مجاز] دارای مقام پایین.
۴. [مجاز] بی‌ارزش؛ پست: آدم کوچک و کوته‌بینی بود.
۵. [مجاز] صفتی که شخص هنگام تواضع به خود می‌دهد؛ مطیع: من کوچک شما هستم.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. تنگ، محقر
۲. بچه، خرد، خردسال، طفل
۳. صغیر، کمجثه
۴. پست، حقیر
۵. اندک، قلیل
۶. کمحجم ≠ بزرگ، پهن، عریض، فراخ، وسیع
منوچهری .

کوچک دو کفت مه زدو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه .
منوچهری .

پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ
که گر کوچکم ، هست کارم بزرگ .
اسدی .

تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک ، بها بین نه سنگ .
اسدی .

و بر یک فرسنگی کوفه آنجا که اکنون مشهد است شتر بخفت بر آن تل کوچک . (مجمل التواریخ ). و دهران نابینا بود و فان کوچک ، پس از این سبب از هر گوشه دشمنان سر برآوردند. (مجمل التواریخ ). کرج ، شهری است میانه نه کوچک و نه بزرگ . (مجمل التواریخ ).
طفل کوچک چو بهر نان بگریست
چه شناسدکه نحو و منطق چیست .
اوحدی .
نظر، قاصدی در گذرهاش ساقط
زمین ، کوچه ای در فضاهاش کوچک .
؟ (در صفت فتح آباد باخرز از نسخه ٔ خطی مورخ 651 هَ . ق .).
- انگشت کوچک ؛ کهین . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کهین شود.
|| هر چیز کم وسعت و کم حجم . || اندک . قلیل . کم . (فرهنگ فارسی معین ). || حقیر. محقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی اهمیت : گفت : شاها این کاری کوچک نیست که ما این کار را خردداریم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ). || بچه . کودک . طفل . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صغیر. نابالغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و بودند آنان که خوردند، با پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان ، آن مردمان که این معجز را بدیدند. (انجیل فارسی ص 100 از فرهنگ فارسی معین ). و شد هشتم روز که کوچک را ختنه کنند، نام او زکریا نهاده اند به نام پدر. (ترجمه دیاتسارون ص 14). || در تداول عامه ، بنده . فرمانبردار: من کوچک شما هستم . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِ) نام مقامی است از دوازده مقام موسیقی . (غیاث ). نام نوایی از موسیقی . (ناظم الاطباء). نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است . زیرافکن . (فرهنگ فارسی معین ) :
رهاوی را به راه راست می زن
پس از کوچک حجاز آغاز می کن .
قاآنی (از فرهنگ فارسی معین ).
کوچک
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [مقابلِ بزرگ] kuča(e)k ۱. دارای جسم یا اندازۀ اندک: دست‌های کوچک.۲. (اسم، صفت) آن که سنش کم است؛ خردسال.۳. [مجاز] دارای مقام پایین.۴. [مجاز] بی‌ارزش؛ پست: آدم کوچک و کوته‌بینی بود.۵. [مجاز] صفتی که شخص هنگام تواضع به خود می‌دهد؛ مطیع: من کوچک ش...
کوچک
واژگان مترادف و متضاد
۱. تنگ، محقر ۲. بچه، خرد، خردسال، طفل ۳. صغیر، کمجثه ۴. پست، حقیر ۵. اندک، قلیل ۶. کمحجم ≠ بزرگ، پهن، عریض، فراخ، وسیع
کوچک
لهجه و گویش اصفهانی
تکیه ای: kasla طاری: kas طامه ای: kesle طرقی: kas کشه ای: kas نطنزی: kesle
کوچک
لهجه و گویش مازنی
koochek ۱سفت ۲گردوی سخت پوست
کوچک
دیکشنری فارسی به عربی
تافه , جزيي , جيب , دقيقة , صغير , صغير جدا , ضييل , قليلا , لفترة قصيرة , مصغر
واژه‌های مشابه