Skip to main content

....اما یکی یا دو ماه مونده

....اما یکی یا دو ماه مونده
کیانوش توکلی

....اما یکی یا دو ماه مونده به انقلاب احساس آرادی می کردیم ؛هر چه می خواستیم ، چاپ می کردیم و هر چه توفکرمون بود بر زبان جاری می ساختیم ؛ انقلاب که «پیروز »شد ؛یواش یواش احساس خفگی می کردیم ، خودمون را جمع جور کردیم بگذار خاطره ای تعریف کنم :با دو تااز رفقا(باقر و نسرین) خونه تیمی چریکی در مجیدیه تهران داشتیم ، همون روز انقلاب با مسئول تیم (مریم سطوت) قرار داشتیم بیرون از خونه قیامت بود و صدای تظاهرات مردم لحظه ای قطع نمی شد.من به رفقای هم تیمی گفتم ...بیرون انقلاب شده ..قرار بی قرار منتظر مسئول تیم نمی شوم ...می روم با مردم .... رفتم جلوی پادگان

....اما یکی یا دو ماه مونده به انقلاب احساس آرادی می کردیم ؛هر چه می خواستیم ، چاپ می کردیم و هر چه توفکرمون بود بر زبان جاری می ساختیم ؛ انقلاب که «پیروز »شد ؛یواش یواش احساس خفگی می کردیم ، خودمون را جمع جور کردیم بگذار خاطره ای تعریف کنم :با دو تااز رفقا(باقر و نسرین) خونه تیمی چریکی در مجیدیه تهران داشتیم ، همون روز انقلاب با مسئول تیم (مریم سطوت) قرار داشتیم بیرون از خونه قیامت بود و صدای تظاهرات مردم لحظه ای قطع نمی شد.من به رفقای هم تیمی گفتم ...بیرون انقلاب شده ..قرار بی قرار منتظر مسئول تیم نمی شوم ...می روم با مردم .... رفتم جلوی پادگان جمشیدیه ...بیشتر سران نظام سابق مثل هویدا و داریوش همایون و... در انجا زندانی بودند...مردم با چوب و تخته امده بودند و پادگان را محاصره کردیم ؛انجا علیرضا یکی از چریک های فدایی را که از زندان مشهد می شناختم را دیدم .در بین انهمه جمعیت که شاید به دو هزار نفر می رسید من و علیرضا شاندیز (اعدام سال 63) مجهز به کلت و نارنجک بودیم ..فرمانده ها پادگان سنگ بندی کرده بودند ؛بعد فرنده پادگان با پرچم سفید بیرون آمد وگفت ما به شما پیوستیم .....تو این وسط یک سربازی امد در گوشم گفت حرف این بابا را باور نکنید کلی از پرسنل انقلابی در زندان هستیند و اسامی شان را به من داد و منهم ان را با فرمانده پادگان در میان گذاشتم که چند دقیقه بعد سربازان زندانی را اراد کردند غافل از اینکه خیلی از سران پیشین در همین زندان بسر می برند که موضوع درخواست ما نبود ....بعد اوضاع یواش یواش تغییر کرد و دو طرف از هم فاصله گرفتند و سربازان اشکارا سنگر بندی کردند ...مردم(دانشجویان + مردم کوچه و بازار) هم بطرف خیابان ها عقب نشینی کردند ..غروب شده بود و خبر رسید که دو سرباز نیروی هوایی که مجهز به ژ 3 بود به جمعیت ما ملحق شدند ..رفته بودند از بالایساختمان همینطور تیر اندازی می کردند....مردم هم جرئت پیدا کردند و سینه خیز با کوکتل مولتف بسوی ماشین ها پرتاب می کردند و انها را به اتش می کشیدند ...ا پادگان تیر اندازی هوایی می کردند و جرئت تیر اندازی بسوی مردم را نداشتند ولی ان دو سرباز ناشی بطرف پادگان تیر اندازی می کردند و غافل از اینکه مردمی ان پائین سینه خیر بسوی پادگان در حرکت بودند ...این افراد توسط گلوله های دو سرباز خودی مجزوح شده بودند....سرانجام ما پیروز شدیم ...ان وقت تنها به غنیمت جنگی فکر می کردم ...رفتم تو دژبانی بیچاره درجه داران و افسران می ترسیدند و امدند ما ها را بغل کردند و ان طرف تر زندانیان سران سابق در سلولها بودند و شاید برخی ها مثل داریوش همایون از موقیعت پیش امده فرار کرده بودند ...بعد رفتیم درجه داران را خلع سلاح کردیم ..عاشق یوزی بودم و یوزی را گرفتم و چند کلت کالیبر 45 و چند نارجک گیر م امده بود ...همه را به خودم اویزون کردم مثل فاتحین در حالی که مردم برای ما کف می زدند و از درب پادگان خارج شدیم در بین راه همون هایی که چوب دست شون بود با ژ_3 بیرون آمده بودند ...در بین راه درب خانه ای را زدم واز صاحب خانه تقاضای کیسه گونی کردم که سلاح های غنیمتی را ...بعد مردم دو ر بر از من سئوال می کردند چرا ان را در کیسه پنهان می کنی ؛ بهش گفتم خوب من مستاجر هستم و ممکن است فردا اوضاع تغییر کند و بگویند بیائید سلاح ها را تحویل دهید ..یکهو ان طرف که شاطر نانوا بود گفت ...خوابش را ببرند من یکی که تحویل نمی دم ..بهر حال رفتم خونه تیمی و دیدم این دو تا رفیق ما هنوز منتظر مسئول تیم در خانه مانده بودند و وقتی کیسه پر از سلاح را در وسط اتاق ریختم ...چشماشون گرد شده و گفتند ما از فردا بیرون می ایم و...فردا انقلاب شده بود ...هر چه زمان می گذشت احساس خفقان بیشتر می کردیم . چریک های فدایی اعتباری در بین مردم پیدا کرده بودند...