Skip to main content

آه! مینای عزیز، توانت پرتوان

آه! مینای عزیز، توانت پرتوان
آ. ائلیار

آه! مینای عزیز، توانت پرتوان تر باد! ترا چه توانی هست که از این همه درد سخن میگویی! از دریای درد نسل انقلاب و آزادی. که همه ، گلهایش، پرپر ِ دژخیمان شد. گروه و سازمان و حزبی نماند . انسان آزاده ای نماند ، که در خون ننشیند! آه! گل انقلاب، چرا شکست خوردیم؟ چرا؟ اشتباه مان در کجا بود؟ چرا شکست خورد، آزادی؟ در درازنای تاریخ، کابوس دژخیمان برای مردمان ستمکش و فقیر این سرزمین همیشه «تکرار» شده است! چرا؟ چرا نتوانسته ایم بهاران آزادیهایمان را نگهداریم ، شکوفان و شکوفان تر گردانیم.؟ نکند ، این بار هم «کابوس دژخیم» برایمان تکرار شود؟ و همه گلهایمان را درو کند! چگونه است که این درد، این زخم کشنده ، در آغاز بهاران همیشه ما را در یخبندان زمستان می نشاند؟ در کدامین نقطه تاریخ است شیشه ی جان این غول آدم خوار؟ در کدامین قلب تاریخ؟ با این همه، درو گلها، من به همه چیز «شک» میکنم! حتی به قلب خودم!

نکند، جان این غول، در «قلب و روح» ما پنهان شده، که هیچ پیدا نیست ، و هیچ رد پایی از خود ندارد. و هر بار که بیرون میآید اسیر داس خون چکان اش هستیم! نکند اوست که از «درونمان»، ما را «فرمان بر و فرمانده» میخواهد؟ و هنگامیکه سایه اش را به همه جا گسترد، رنگها در سرخ خون می نشینند! اگر نه! پس در کدامین نقطه تاریخ است شیشه ی جان این غول آدم خوار؟ در کدامین قلب «فرمان بر و فرمانده»؟! آیا این «جان» ، در تار و پود ما نیست که چنین لامکان می نماید؟ و چنین ناپیدا، و لاجرم نامیرا؟! چگونه میتوان این شیشه را بر سنگ کوبید؟