شعری از رفیق شهید خسرو گلسرخی
بهمن موحدی(بامدادان)
شعری از رفیق شهید خسرو گلسرخی :
بر سینهات نشست
زخم عمیق کاری دشمن
اما
ای سرو ایستاده، نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری.
در تو ترانههای خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو
سرود فتح
اینگونه، چشمهای تو روشن
هرگز نبوده است.
با خون تو، میدان «توپخانه»
در خشم خلق بیدار میشود
مردم زآنسوی «توپخانه» بدین سو
سرریز میکنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم میشود
ای سرو ایستاده!
این مرگ توست
که میسازد،
دشمن
دیوار میکشد.
این عابران خوب و ستم بر
نام تو را، این عابران ژنده نمیدانند
و این دریغ هست، اما
روزی که خلق بداند
هر قطره خون تو محراب میشود
این خلق، نام بزرگ تو را
در هر سرود میهنیاش
آواز میدهد
نام تو، پرچم ایران
خزر به نام تو زنده ست!
جاودانهسروده رفیق کرامت الله دانشیان :
هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت زد نغمه امید
بهجوش آمده است خون درون رگ گیاه
بهار خجسته باز خرامان رسد ز راه
به خویشان، به دوستان به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار میکنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
و این بند بندگى و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان بههرصورتی که هست
نگون و گسسته باد
چـاووش شــبانه
به یاد شهیدان خلق رفقا خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان
م. وحیدی
در برفاب گداخته خونین بهمن
رگبار زمستانی جوخه یخ
سینه فوارهیی گلهای سرخ را
ازهم درید
ستارهیی در قلب شب
بر بام افتاد
و افق
با نرگسیهای شادش
از خون عاشقانه ما رنگ گرفت. ”در سراسر زمین فرومایگان میخندند
و سرزمین من
پر از زیبایی است: آدمیان و درختان و شهیدان“
زمان ـ تفتهتر از خاکهای فراموش شده
بر قله سوگوار شبگرد
تسلسل بیمعنای مغلوب خود را
میگذراند
و خورشید
مسلسل برهنه سحر را
از شهاب و شراب و شراره و شور
در غریو شیهه اسبان سپیدپای
صیقل میدهد
”دلم را در میان دیوارهای کهنه نهفتهام
تا تنها بمانم و ترا بهیاد آورم“
ای داغهای سوخته پنهان
برشعله شقایق و شبنم!
چشمههای باران،
تبسم آشنای شما را
در آغوش صخرههای سرخرنگ
پاس خواهند داشت
و آهوان تیزپای جنگل
از هرسو
بر خطوط تپنده آوایتان
تا فاصله تشویش صبح
خواهند تاخت
در صدای پایتان
آهنگ سرخ پیکارتان
آنجا
که لحظههای آفتابیتان میتپد
انتظار و دریغ
بهسر خواهد رسید
و روز
در مصاف خود
در پشت شیشههای مهآلود قرن
افسانههایش را
با حقیقت کلامتان
درهم خواهد آمیخت
باز خواهد گفت
بهار خجسته باز خرامان رسد ز راه
به خویشان، به دوستان به یاران آشنا
به مردان تیزخشم که پیکار میکنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بهاران خجسته باد، بهاران خجسته باد
و این بند بندگى و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان بههرصورتی که هست
نگون و گسسته باد
چـاووش شــبانه
به یاد شهیدان خلق رفقا خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان
م. وحیدی
در برفاب گداخته خونین بهمن
رگبار زمستانی جوخه یخ
سینه فوارهیی گلهای سرخ را
ازهم درید
ستارهیی در قلب شب
بر بام افتاد
و افق
با نرگسیهای شادش
از خون عاشقانه ما رنگ گرفت. ”در سراسر زمین فرومایگان میخندند
و سرزمین من
پر از زیبایی است: آدمیان و درختان و شهیدان“
زمان ـ تفتهتر از خاکهای فراموش شده
بر قله سوگوار شبگرد
تسلسل بیمعنای مغلوب خود را
میگذراند
و خورشید
مسلسل برهنه سحر را
از شهاب و شراب و شراره و شور
در غریو شیهه اسبان سپیدپای
صیقل میدهد
”دلم را در میان دیوارهای کهنه نهفتهام
تا تنها بمانم و ترا بهیاد آورم“
ای داغهای سوخته پنهان
برشعله شقایق و شبنم!
چشمههای باران،
تبسم آشنای شما را
در آغوش صخرههای سرخرنگ
پاس خواهند داشت
و آهوان تیزپای جنگل
از هرسو
بر خطوط تپنده آوایتان
تا فاصله تشویش صبح
خواهند تاخت
در صدای پایتان
آهنگ سرخ پیکارتان
آنجا
که لحظههای آفتابیتان میتپد
انتظار و دریغ
بهسر خواهد رسید
و روز
در مصاف خود
در پشت شیشههای مهآلود قرن
افسانههایش را
با حقیقت کلامتان
درهم خواهد آمیخت
باز خواهد گفت