روایتِ طنز ناصرالدین شاه قاجار از سلطان وقت عثمانی
۲٫۵۵۰ کلیک ۷۸٫۷۱۱ نمایش بالابلاگ
در روز ۲۸جمادی الثانی ۱۲۹۰ قمری (۱۲۵۲ خورشیدی) ناصرالدین شاه قاجار با سلطان عبد العزيز (از ۱۸۶۱ الی ۱۸۷۶ میلادی سلطانِ عثمانی بود) ـ در استانبول دیدار کرده و ایشان می نگارند که:
...، سلطان آمد، رفتیم پایین. ما و سلطان سوار اسب شده از در باغ بالای عمارت بیگلربیگی سوار کالسکه شدیم. ما و سلطان، صدراعظمين در کالسکه نشستیم، روی باز، چتر هم نداشتیم، آفتاب بسیار تند زننده هم از پیش رو بود. راندیم برای باغ والده سلطان که ناهار را آنجا بخوریم..
سلطان شخصی است فربه، چاق، شکم گنده، گردو قندلی، سودایی مزاج، دیوانه. به هوای گرم به هیچوجه طاقت ندارد. همیشه باید سر برهنه بنشیند، موی سرش را همیشه قیچی می کند. مثل آدمهای کچل، بی مو، برای این است که سرش گرم نشود، موی سرش سفید است، ریشش در گونه ها کم است
اما یک سرخی و جنونی در سفیدی و سیاهی چشم هست، ابرو کم است، اما گوشت ابرو زیاد است. پاها کوتاه. دانه های سودا و حرارت از گردن و رو بیرون زده است. رنگ گندمگون مایل به زردی، بد کلاه، بدرخت، بدترکیب، بدریخت، بجز زبان خودش که ترکی عثمانلو باشد، هیچ زبان دیگر نمی داند.
گره ابرو همیشه حاضر، ابدأ از علوم دیگر مثل جغرافیا و هندسه و غیره به هیچ وجه بهره ندارد. بطوریکه نمیداند و نمی فهمد شهر ارزنة الروم که مال خودش است در چه نقطه و در کجا واقع است. در مشرق است، مغرب است و همچنین از یک ده دو فرسنگی خودش خبر ندارد. زن زیادی دارد اما (...) است، به زن میلی ندارد... در کوچه هم که میرفتیم از زن و مرد احدی تعظیم یا سلام به هیچ وجه نمی کردند. به سلطان مات مات نگاه می کردند.