آقا من با این آقا رضا مون حرف زدم گفتم آقا قندچی دیگه شما رو رهبر خودش نمیدونه و گفته وایسا هلیکوپتر ببردت ایران. آقا نمیدونی رضا چند لحظه به من خیره شد.. بعد یقه کت منو گرفت نشست عین بچه ها زار زار گریست و گفت: آخرش این از پشت بمن خنجر زد.. دیدی بی کس و کار شدم؟ زد زیر همه قراردادهایی که باهاش بسته بودم. به جون تو نباشه بجون آغا نشستم باهاش حرف زدم، کلی زحمت کشیدم تا راضیش کردم رهبرش بشم! خلاصه آخرش با هزار منت و فیس و افاده رهبری ما رو قبول کرد. گفتم رضاجان تو که سلطنت طلب بودی باهاش حرف زدی که میخوای واسه جمهوری مبارزه کنی و سلطنت بقول جمشید هزارپا هوتوتو؟ گفت کی همچه چیزی گفته؟ چرا حرف تو دهن من میذاری؟ همه میدونن من بارها گفتم هرچی مردم بگن! من چکاره باشم واسه مردم رژیم تعیین کنم؟ گفتم اینها.. قندچی میگه! گفت به همه مقدستات اگه من گفته باشم. به روح آقای بزرگ اگه من گفته باشم.. ادامه
خلاصه.. خیلی مخلصیم. ارادتمنند... شکنجه گر سابق و آینده.. محسن خان!