«حقيقت محصول تضاد است زيرا تضاد ايجاد انديشه ميکند و انديشه، مجبور به کشف واقعيت ميشود و از واقعيت، حقيقت بارور ميشود. حقيقت که خود از واقعيت ناشي شده، در کشف حقيقتي جديد و بناي واقعيتي نوين، سرمايه و مصالح ميريزد. اين است پلکان تکامل فرهنگ و ذهن. طبقهاي که بدان اتکا دارد، پيروز ميشود.»
شعاعيان: «شوروي و نهضت انقلابي جنگل»
مصطفي شعاعيان را به عنوان تنها چپ مستقل دهه40 ميشناسيم که با ادبياتي بيپروا و بياغراق و با رفتاري اينهماني، تحليلهاي دوراني و هژموني منحني کار فکري خود را بر مسيري اعوجاجي از
پانايرانيستي ناتمام تا سوسياليستي مصمم به تجربه توابع مشروط به مارکسيسم پازولينيوار و با رويکردي راديکال که برگرفته از ديدگاه پدر متعلق به جنبش جنگل بود به نقد لنينيسم رسيده بود. البته سعي خواهم داشت در ادامه و حدالامکان بنا به کفايت سطرها، شرحي مبسوط از تمثيلهاي مذکور ارايه دهم. او که در حلقه واسطه جنبشهاي چريکي چپ از مبناي تروتسکسیم تا شاخه فداييان خلق و فعالان جبهه ملي بود، در پروسه انتقاد تاريخياش از رهبر حزب بلشويک شوروي، ناگهان خود و انديشه نوبنيادش را بيش از پيش تنها يافت. مسلما در عصري که چپهاي ايراني جرات تحدي با لنين اسطوره را نداشتند، نگارش کتاب «نهضت انقلابي جنگل» و رونمايي از تصوير خيانتکارانه جريان لنينيسم، شعاعيان را به متفکري حاشيهاي و البته مستقل بدل کرد تا بدين بهانه هيچگاه مورد توجه جدي گروههاي چپ قرار نگيرد. هرچند او همين قسم از روشنفکران مخالف را نمونه افسون شده ناآگاهترين و غيرمنطقيترين روشنفکران جهان تلقي کرد و آنان را مبتلا به يک «بيماري دهشتناک» دانست. در يادداشت پيشرو قصد دارم با بررسي فاکت نقد شعاعيان بر لنينيسم و ديسکورسهاي ايجابي بر فضاي ناسيوناليستي افکار چپ شعاعيان، مولفههاي ناظر بر نقد وي را در مسير متناقض و متعارض کار فکرياش دنبال کنم تا شايد بدين باب ماهيت کنشهاي طبقات فکري دهه 40، صحنهاي از آشکارگي مکتوبات در سايه را تجربه کنند.
گاهي اوقات آدميقرباني عادات و باورهايي ميشود که در ناخودآگاه ذهنش انبار شده و ناخواسته به ترور افکارش ميانجامد. حال اگر ديسکورس سياسي و اجتماعي خود را بر پايه عقلانيت خودتفسير و ابزاري و با حمايت از راديکاليسم عصر جديد بنا کنيم، در آنصورت هژموني سنت و عدم توانايي انسان در پذيرش واقعبينانه محيط خارج به اتصافي معالفارق خواهد انجاميد که بحران اسطوره انگاري را به دنبال خواهد داشت. نقد لنين و ماهيت انحرافي اسطوره انگارش، نقدي ذوابعاد است که البته ميتواند از زواياي متضادي نيز صورت پذيرد؛ چراکه به هيچ روي نميتوان در متن بازخواني انديشه لنينيسم و در نتيجه تردد ميان فاعل شناسا و موضوع انضمامي، تفکر مزبور را با يک لنين واحد سمبل کرد اما در مسير تجربه نگرش تاريخي- انتقادي معاصر و با اشراف به جريان مبسوط چندپارگي چپ شوروي، به وضوح ردپاي متمايز لنين تئوریسين از رهبر حزب بلشويک و لنين پيشوا را وراي دگماتيسم تک سويه و در متن ضمير ناخودآگاه پراگماتيسم انگار برخي احزاب خواهيم يافت که البته هريک از آنها با توجه به فاکت و مولفههاي متشکله خاص خود شناخته شده و عمل ميکنند. اما پرسشي مطرح است بر اين مبنا که آيا به واقع ميتوان لنين را يک اسطوره قلمداد کرد؟ پرسشي که همواره به عنوان مشکل بنيادين و تئوريک تمام چپهاي غير تودهاي ايران مطرح بوده است. البته بهگمانم پيش از هر تحليلي بايد بر اين مساله اذعان داشت که اگر از هر مبناي تئوريک و با تکيه بر هر اصل موضوعي از مکتبي فلسفي که مجهز به هر نوع ديسکورس ايجابي باشد بر اسطوره لنين متمرکز شويم به هيچ وجه نميتوانيم نشانهاي از اسطوره فلسفي در متن ميراث جريان لنينيسم بيابيم؛ بهتر است واقعبين باشيم، اين چه اسطورهاي است که در طي قرن گذشته هرکه از کنارش رد شده، بنا به سليقه تئوريک خود، لگدي بر زواياي افکار او نثار کرده و بعضا حتي بهرغم کوبيدن يکي به نعل و يکي به ميخ اما باز از تيغ بيرحم انتقادات تک سويه و هژمونيک در امان نمانده است؟ هرچند طبعا به سبب رويکرد رومانتيزم انديشه چپ سنتي، اعتقاد به اسطورهاي اجتماعي و کاريزماتيک جزو لاينفک آراي احزاب بوده اما به هر حال بحران تکوين مباني لنينيسم در انديشه چپ دهه 40 شمسي به سبب سرگشتگيهاي ميان هم اين و هم آن همواره آزاردهنده بوده است؛ چراکه وابستگي و رفورميسم حزب توده به همراه سياست سودانگارانه شوروي تحت سلطه بلشويکها، روشنفکران چپ آن دوران را درپي سوسياليسم واقعي به صرافت عمل بيواسطه انقلابي واميداشت. شعاعياني که براي نخستين بار تحليلش از موقعيت تاريخي ايران را با امضاي «سرباز» تقديم مصدق کرده بود، در فضاي فقر فرهنگي آن دوران تنها به دنبال سوسياليسمي مليگرا و در قاموس مخالفت با کمونيست استاليني بود که از همين مبنا تئوري انقلابي و جبههمند خود را کاملا در ستيز با پراگماتيسم سياست خارجي شوروي ميديد. بدين باب اگر با سويهاي تاريخي-انتقادي مکثي دگرخواه و هرچند کوتاه بر تردد ميان تضادها داشته باشيم بايد نقد اسطوره لنين را نقدي بيهويت و فاقد ذات و اساسا ناشدني بدانيم و فعليت انتقادي چالش مزبور را امري عبث و بيمعنا تلقي کنيم.
اما شعاعيان هيچگاه لنين را بهسان اسطورهاي فلسفي در وادي انتقادات بيپروايش محصور نکرد و در راستاي تحليل راديکالش، تنها بر اسطوره کاريزماتيک حزب بلشويک نقد خود را وارد کرد. همانطور که وي در کتاب نهضت انقلابي جنگل نيز يادآور ميشود، ارزيابياش از جريان خائنانه لنينيسم را از روزي آغاز کرد که تا آن زمان هنوز به مباني آن باور داشت اما در مسير بازخواني بيپرده و شفاف جريان حاکم باور خود را از دست داد و متعاقبا حمله منتقدانه خود را بر لنين پس از اکتبر جاري کرد؛ چرا که به باور وي دگرديسي لنين تئوریسين به انديشمندي ضدانقلابي در کسوت رهبر حزب بلشويک و در حوالي 1920 رخ داده بود.اما نظر به اينکه ديسکورس انتقادي شعاعيان با تمرکز صرف بر فاعليت رفتاري لنين در کسوت رهبر حزب بلشويک بيان شده است بايد نقد راديکال ناسيوناليستي را از کالبد يک نقد بنيادين پان ايرانيستي تمييز داد. چراکه گلايه و نقد مزبور به مزاج هر قشري بهخصوص ليبرالها خوش آمده بود و به موجب آن هر سوءتعبيري را به سمت انتقادي تخريبي از چپ ايران سوق ميداد. بنابراين پيشامد حاکم براي بسياري از ليبرالهاي معاصر به فرصتي منفي بدل شد که انتقاد شعاعيان از لنين را با تملک منش و ابزار انتقادياش تا به سر حد انتقادي تخريبي از مارکسيسم بسط دهند که بهگمانم با توجه به متنگفتارهاي پراکنده شعاعيان مبني بر پايبندي به اصول مارکسيسم و سوسياليسم، آنها در تاويل خودمدارشان تا حدودي دچار کج فهمي شده بودند و البته هستند. بي ترديد براي شعاعيان هيچ متني حتي متون کلاسيک مارکسيست از قداست معنايي برخوردار نبود اما شايد همين رويکرد دگرخواه و غير تئوريک، بنيان تناقضات فکري و بهانه کنشهاي پلوراتيک را تا به آنجا گسترده کرد که برخي از روشنفکران چپ و ليبرال، نگرش انتقادي او را تا به کرانههاي خودخواستهشان تعميم دهند، هرچند اكثر اين انتقادات مانفيستنما، سازگاري چنداني با مباني فکري راديکال شعاعيان نداشت. البته به گمانم مسووليت پيشامد چنين فضاي متناقضي دفعتا به نگرش خود نويسنده وارد است؛ چراکه همواره سايه سنگين ترس و عدم دلاوري و شهامت تئوريک در ارايه و اعلام نظريه بر فعليت کار فکري او مشهود بود. شعاعيان بارها در نقدهاي فاقد آلترناتيو خود اذعان داشته که براي ارايه يک نظريه بايد شهامت تئوريک داشت اما گويا بنا به گفته خودش و عليرغم ادبيات، قلم و رفتار بيپروايش، انديشهاش فاقد چنين شهامتي بود. از اين رو انديشه انتقادي او همواره مبتلا به تعارضاتي بود که به موجب آن منحني کار انتقادي او را بر مسيري اعوجاجي به پيشميراند. او در ابتداي فعاليت مبارزاتياش معتقد به شيوه مبارزه منفي بود اما در اواخر حيات انقلابياش به مبارزه تخريبي روي آورده بود که نمونهاي از شکل بيقراري فکري و شيوه متناقض انقلابي او را نشان ميدهد. هرچند نگارنده خود معترف است که شعاعيان در عصري دست به کار انتقادي زد که بسياري از همفکران او با نسخهبرداري از تجربه انقلابي کوبا چين و ويتنام، راحتترين راهکارها را براي روند مبارزات خود انتخاب ميکردند. اما با تمام اين اوصاف، جاي لکهاي سياه و حفرهاي خالي در متن تئوريک انديشه شعاعيان، درپي عدم ارايه آلترناتيوهايي شکل گرفته بود که گاه به اشتباه، بسياري از مخاطبان را به سوي تفکر پلوراليسميسوق داده و ميدهد و اين مبنا همان نبض چندپارگيهاي متناقض انديشه شعاعيان است.
ديسکورسها ( نظامهاي گفتاري) غالبا در متن اجتماعات ساخته ميشوند و رويکردهاي متفاوتي را نسبت به يک موضوع واحد ابراز ميدارند. حتي اگر در عمق کنشهاي اجتماعي، با يک واقعيت واحد روبهرو باشيم اما به سبب ديدگاهها و چيدمانهاي ذهني متفاوت و متعارض، ديسکورسهاي متغايري از نو ساخته خواهند شد. اين در حالي است که بايد موقعيت ديسکورسهاي ايجابي را با توجه به ساختار متن ملفوظ و مکتوب و براساس ماهيت تئوريکشان مشخص کرد.
این مقاله در روزنامه شرق چهارشنبه,27 مهر 1390 منتشر شده است.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید