رفتن به محتوای اصلی

بر باد / مستانه

بر باد / مستانه

 

بر باد 

چون صدای عشق می آید به گوش

در تن ِ من می دود خون و خروش

 

باز می گویم بخوان در گوش من

سایه ات را کن شلالِ دوش ِ من

 

ای نگاهت ریزشِ بارانِ نور

از تنم سر زد ، شُکوه ِ شعر وشور

 

تیره گون شد بی لَکِ آبی من

شعر شد محصول بی تابی من

 

تا که در رویای من پیدا شدی

چون شکوفه در تنِ من وا شدی

 

این تنم امشب ، چه دل . دل می زند

پیکرم را در سَلاسِل می زند

 

دور از چشمان عیارانِ شب

آمد و بُرد از دلم رنج و تعب

 

از سبوی دوستی نوشاندمش

در ردای عاشقی پوشاندمش

 

خواندمش در کوچه ی دلدادگی

بستمش در پیله ی افتادگی

 

عشق را افسانه گون در گوش او

آن قَدَر خواندم که بُردم هوش او

 

گفتمش اینت کنم، آنت کنم

سینه ی خالی ز ایمانت کنم

 

در کشم جامی و بد ـ مستی کنم

لحظه ای خود، فارغ از هستی کنم

 

خاکِ پای ِ کویِ مستان، مست بود

زان سبب فارغ زِ هر چه هست بود

 

تا بریزد جرعه ای در جام من

پیچد اندر عالم این پیغام من

 

هر که از دنیای عشق آگاه شد

با همه لب بستگان همراه شد

 

ساقی من چشمِ مستِ دوست بود

چشمِ امیدم به دستِ دوست بود

 

آه ای ساقی بیا بیداد کن

عشق را در سینه ام بنیاد کن

 

عقل مجنون ، کوهِ باران خورده ام

چشمانی از انتظار آزرده ام

 

ای گلِ ذهنم ز باغ آراسته تر

ای ز دریا راز من بنهفته تر

 

با جهان و اهل آن بیگانه ام

عاشقِ رویِ تو صاحبخانه ام

 

گر به چشمم زندگی زیباستی

چون تو زیب و زیور دنیاستی

 

همسفر من حاصلِ بی تابی ام

چون چراغی در شبِ بارانی ام

 

تا مرا آموختی این سوختن

آتشی در سینه ام افروختن

 

من ز جانان، بی گمان خاکسترم

شعر، خاکستر شد اندر دفترم

 

دفترِ مشقِ دبستانیِ من

ناله ی نایِ نیِ مستان من

 

نغمه ریزِ عشق شد در بسترم

سایه سارِ خاطرِ خاکسترم

 

عشق ما فصل شکوفایی نداشت

عشق نَبوَد آن که رسوایی نداشت

 

چشمه ایی پیدا شد اندر دیده ام

جوششی زیبا شد اندر سینه ام

 

تا که در این چشمه خود را یافتم

سنگی اندر چشمه من انداختم

 

چشمه لرزید و از آن پس بی خودم

محو شدم من، محوشدم من، محوشدم.

 

 

مستانه

 

بنما رُخ غزل آغاز کنم

دفتر خاطره را باز کنم

 

کن تبسّم که دلم باز شود

باز این سینه، پُر از راز شود

 

گو کلامی که زبان آغازد

ولوله در دو جهان اندازد

 

چشم مستت چه خماری دارد

لب تو بوس و کناری دارد

 

وان دو ابروت که پیوسته به هم

صف مژگان که کمر بسته به هم

 

این همه قول و غزل از دهنت

دُرّ نشاندست ردیفِ سخنت

 

چه شود گر تو بخوانی غزلم

من که گیج از مِیِ روز ازلم

 

ای همه هستِ مرا تو هستی

ای تو مفتاح ِهمه سر مستی

 

کن نگاهی که کنی خاکستر

پیکر و دین و دلم را یک سر

 

شوق دیدار تو دارم، چه کنم؟

نیست یک لحظه قرارم، چه کنم؟

 

نیستی هستی و هستی هستی

هم به هشیاری من هم مستی

 

تا به نام تو سر آغاز کنم

بهر عشاق جهان ناز کنم

 

هر چه هستی تو برایم همه ای

هم شروعی و تو هم خاتمه ای

 

عشق در سینه فغان دارد و داد

عاقبت عشق تو بر بادم داد

 

لااقل مست ترم کن ز ازل

تو ز میخانه ی دیوانِ غزل

 

تا تغزل کنم و داد زنم

به جهان تیشه ی فرهاد زنم

 

درس عشقی بدهم بر مجنون

تا فراموش کند باب جنون

 

عاشقان را همه فریاد کنم

بابِ عشق را زِ تو آغاز کنم

 

زاهدان را همه عریان سازم

زآ تش عشق تو بُریان سازم

 

زور و زَنّار عبث مانده و بس

مست روی تو شدن من را بس

 

خالی از یاد تو ذهنم کی شد

لحظه ی عمر من اینسان طی شد

 

تا به نام تو سر آغاز کنم

بهر عشاق جهان ناز کنم

 

هر چه هستی تو برایم همه ایی

هم شروعی و تو هم خاتمه ایی.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید