بر لوح آئينه ى تقدير من
غُبار حسرتى است
كه در كمين اُلفت چشمان تو
عمرم همه
چون قمرى بر سر سرو
با خنده گريست .
مغانه وار
در دشت انتظار
به شوق مىِ چشمان تو سوختم
كه فرشته اى
آتش خورشيد را،
در نگاه تو به يادگار گذاشته بود .
در آرزوى چيدن برگ سبزى
از گلزار دشت سينه ات
جويبار لحظه هاى من، همه رفتند
كه معمار جلوه زار باغ عشق
برگ و بار ترا
چون سروى استوار گذاشته بود .
به درياى وجودت مرا راه نبود
كه تقدير پُر شرير بى عيار
بين تو و صحارى من
ساحلِ ديوار گذاشته بود .
اگر چه مرا ديريست،
نهال جان سوخت به ديدنت در حسرت
تو، ولى پادشه بهاران
برگرد، شاد و خندان
به طاق سبز نُصرت .
فرخ ازبرى - آلمان
٢٣ مى ٢٠١٦
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید