رفتن به محتوای اصلی

گویند که شعر

گویند که شعر

گویند که شعر...

1

گویند که شعر از «سر کین» می گویم

فریاد کشان و خشمگین می گویم

آن می گویم که چشمها می بینند

این می بینم که اینچنین می گویم !


2


گویند: «  بِران غبار ِ خشم از سخنت

تاطبع ، به وجد آید ازین دم زدنت»

گویم که : « سرای پُر شد از کرگدنت

بلبل خواهی نوازند بر چمنت ؟»

3

گویند: «سخن به خشم و کین کمتر گوی

از مطرب و شاهد و می و ساغر گوی»

گویم : « تو بر آن بزم حقارت بنشین

و اندرز به گوش ِ شاعری دیگر گوی  !»

4

گویند « که مشت می زنی بر سندان

شاعر نرود به جنگ قدرتمندان

گویی در سر عقل نداری چندان

گویم تو کناره گیر ازین ره بندان !»

5


گویند: « کهن فکر و کهن گویی تو

از این سخن کهن چه می جویی تو؟»

گویم : « سخن نو از تو چون آموزم

کز شعر و سخن نبرده ای بویی تو ؟» 

6

گویند : « ترا چه  داده است آن وطنت؟

کاینگونه مدام ازو بوَد  دم زدنت؟ »

گویم : « که بر آن نداده ها دارم مهر

ره نیست ولی  به  کوی ادراک ِ منَت !»

7

گویند که : « سی سال ، سرودی چون شد؟

جز آن که ترا دفتر و دل ، پر خون شد؟»

گویم : « به امیدِ عشق لیلی باید 

گامی دوسه اندرین سفر مجنون شد!»

8

گویند که : « از تیغ کلامت چه شکست ؟

سی سال سروده ای چه داری در دست ؟»

گویم: « زینسان که دی به ما پیوسته ست

خواهد شب ما نیز به فردا پیوست!»

9

گویند : « هنر ، تو را چه سود آورده ست

غیر ار رنجی که بر حسود آورده ست ؟»

گویم : « به همین آتش پنهان در دل ـ 

شادیم ، به چشم اگرچه دود آورده ست!»

10

گویند : « ره ِ تو جز به رنجت نفزود

راهی به جز این رهَت بباید پیمود!»

گویم : « پِی ِ آسایش خود باش که ما

شادیم در آن رهی که نتوان آسود !»  

11

گویند : «شبی به باد و بوران داری

غمگین سفری به شهر کوران داری»

گویم : « نه همین بس آنکه ما را گویند

خوش ، آب به خوابگاه موران داری ؟»

12

گویند که دائم از چه می پردازی

با بار گران به کار  دشمن سازی ؟

گویم: «به جز این چه می توان کرد ، که نیست

طبعی که به جور و کین کند انبازی ؟

13

گویی که ز گاهواره  تا   بر لب   گور

طعبی ست مرا که خو نگیرد با زور

زینسان چه کنم اگر نسازم دشمن ؟

زینرو چه کنم اگر نباشم مهجور ؟

14

گویند : « سزای توست مهجوری تو

و ز خانه و خاک و  آشیان  دوری تو

زیرا نتوان شکست عهدت با دوست

زیرا نتوان خرید ،  مزدوری تو !»

15

گویند :  چنانی و چنینی شب وروز

 چون خار به چشم اهل ِ دینی شب وروز

گویم: « چه کنم که  دیده بسته ست  ترا  ؟

دین ، دوزخ ما شد و نبینی شب و روز !»

16

گویند: «  به دین مبند  بد دینی  را

وین ظلمت مُدهشی  که می بینی را »

گویم که : «  ز دین ، من آن بنا می بینم

حال ، آن که تو رنگ و روی تزئینی را ! »

17

گویند : « دو روز عمر بی غم  ، سرکن

 آسوده ز رنج  هردوعالم ،  سرکن »

گویم :  « تو اگر ازین هنر آگاهی

فارغ ز غم  زمانه یک دم سرکن ! »

18

گویند : «  سیاست بنسازد  با  شعر

فریاد و جدل نمی بَرازد با شعر ! »

گویم : «ز سخن چه سود ، اگر  درصف داد

بر  لشگر  بیداد  نتازد   باشعر  ؟ »

19

گویند که: « همسُرای شو  زَنجره    را

مگشای به روی راستی  حنجره   را

 گر می بینی به کوچه خون می شویند

 زنهار  مبین ،  ببند  آن  پنجره  را !»

20

گویند : «  چنین کن و چنان کن در شعر

همراهی ی اهل ِ کاروان کن در شعر

چون خربزه آب است  منه در انبان

رهتوشه بخواه و  فکر نان کن در شعر ! »

21

گویند :  « ز شعر تو  شهودی   نرسد

زین شعله تو را به غیر دودی  نرسد

سودای چه می پزی در این آتش دل ؟

گر نان نرسد  ، زشعر سودی نرسد !  »

22

 گویند : در این زمانهء   بی    دردی

بهر ِ چه به گِرد ِ دردسر می گردی؟

تا هست  جهان به کام نامردمِ دون

چه فرق ، میان مردی و  نامردی  ؟

 

م.سحر
14.8.2012

http://msahar.blogspot.fr/

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

برگرفته از:
سحرگاهان
منبع:
سایت نویسنده

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید