رفتن به محتوای اصلی

گفتگوبا استاد کیوس گوران

گفتگوبا استاد کیوس گوران

كيوس گوران،‌ بي‌گمان از نام آوران حوزه فرهنگ و فولكلور مازندران و ستاره‌ي درخشاني در آسمان ادب اين استان پهناور است. با حس و حالي ناب و گنجينه‌ي وسيع لغات محلي. براي انجام اين گفت و گو، دست ياري به سوي مهندس مرتضي قدسي،‌ يكي از دوستان نزديك آقاي گوران كه خود از مفاخر علمي و مهندسي استان است،‌ دراز كرديم و به اتفاق خانم مهندس نوشين مولايي كه سابقه خانوادگي ديرينه‌اي با مهندس گوران داشته،‌ به محضر استاد رسيديم و همراه با همسرمهربانش (خانم مهيندخت رضايي يكتا) در نشستي بسيار صميمي (در منزل ايشان، در ساري) شنونده حرف‌هاي نغز و شيرين او بوديم. گوران، سال‌هاي سال است كه هيچ صدايي را نمي‌شنود و به تعبير يكي از دوستدارانش در زمره‌ي شاعراني است كه گوش شنوايي ندارند. اين مصاحبه را بخوانيد و به گرانقدري اين شاعر مازندراني پي ببريد.

جناب آقاي گوران، در آغاز كلام خواهش مي‌كنم از خودتان برايمان بگوييد.

به نام خداوندي كه رحمان است و رحيم و بسيارم دوست مي‌دارد. زيرا كه من،‌ مردمانش را،‌ بندگانش را بسيار دوست مي‌دارم: مَردِم،‌آي مَردِم،‌ شِمِه دور من بَگردم/ من مِحالِه اَز اين قبله دَگردم...!

واقعيت اين است كه پاسخ به اين سؤال كه "كه‌ام" و "چه‌ام،" خسته‌ام مي‌كند. زيرا كه من اگر به زعم شما شهره به فريادهايم شدم، كه مردم صداي خود را به ني و ناي من سپرده‌اند،‌ كه بدين رو به من اقبالي شد. چه فرقي مي‌كند نيِ خوش آوازم از كدام نيستان است و تلمّذش در مكتب و محضر كه بوده است؟ لطفاً بپرسيد چرا صدايت در نمي‌آيد... چرا چنبرك به دنج عزلت زدي... چرا به جمع همايش و نمايش در نمي‌آيي... و چرا و چرا و چرا؟ با اين وجود (كيوز گوران اوريمي) اولين مشخّصه‌ام است كه البته با نام نويسندگي (كيوس گوران) شهرت دارم.

يك خاطره از دوران نوجواني؟

روزي دبير عربي و انشاء فارسي و ... حضرت استاد گل باباپور كه اوقات تدريس‌اش بيشتر به مطايبه مي‌گذشت، خرده به نامم گرفت و گفت: نمرة انشاء ثلث اول تو نيم خواهد بود! جريان از اين قرار بود كه دانش‌آموزان مي‌بايست انشايي با موضوع (نامه‌اي به پدر براي درخواست يك ساعت مچي) بنويسند. من به اعتراض دست به تمرّد زدم كه كاري گران در آن ايّام بود! بر كاغذي، قريب به اين مضمون نوشتم: "كه پدر! وقتي تو در محبس باشي، چه فرقي مي‌كند چه ساعت از چه روز و شب است؟ بخت من آن وقت شكوفا مي‌شود كه تو از بند برآئي و من تكيه گاهم را بازيابم... . من به ساعت احتياج ندارم!!" بايد اشاره كنم كه پدر آزاده‌ام در مبارزه با حكومت وقت، كارش به زندان كشيده بود. استاد وقتي متني چنين را از من ديد برآشفت و همان كه پيشتر گفتم، مزدم به نيم نمره داد كه از بخت بد، در دو ثلث در كارنامه‌ام جاي گرفت تا آنجاكه براي ثلث سوم نيز نمي‌توانستم نمره‌اي بياورم كه جمعاً با دو (نيم) بتواند معدّلي قابل قبول براي كارنامه‌ام در ثلث سوم باشد... . پس آن سال را در درس انشاء تجديد شدم...! و از افتخارم هم بگويم كه روزي استاد بي بديل، حضرت دكتر باستاني پاريزي، پندم به سازگاري با درد ناشنوايي مي‌داد كه بيش از ده سال بدان مبتلايم. حضرتشان چنين مرقوم داشتند: "اي هم نام برادر انوشيروان! بدان كه ما هم كه دو گوش دراز داريم چيزي كه در خور شنيدن باشد نمي‌شنويم...!

زادگاه‌تان كجاست؟

من در سال 1317 به‌دنيا آمده‌ام؛ زادگاهم اوريم است و شهرت مرا زيب و زيور شد؛ گورانِ اوريمي! از نام فاميل خود همين مي‌دانم كه گوران طايفه‌اي بزرگ هستند و منتشر در كردستان و لرستان و تعدادي در اصفهان و گويا از نوادة بهرام گور كه به تبعيد به اينجا و آنجا شدند. ايضاً فرقه‌اي است در كردستان. مادرم پري دخت اَرفه كوه بود و نسب به امير دوران، "امير مؤيد". او امّا عمر به سه دهه نرسانده بود كه به هنگام زايمانِ پنجمين فرزندش، دار فاني را وداع گفت و كوه و دشتِ حضورِ خويش را نالاند، ناصر خان را گرياند، و مرا كه فرزند ارشدش بودم، در ده سالگي به ضجّه و زاري رساند! مرگ مادر -آن هم چنان مادر- هوهو زن كوي و كوچه‌هايم كرد و از آبشخور آن درد است كه هنوز رُباب دلم دائم‌النغمه است!!

از دوران تحصيل‌تان بگوييد.

روستاي قشلاقي ما (حاجيكلا) كه در حاشية غربي رودخانه تالار قرار داشت، فاقد مدرسه بود و اگر قصد درس و عشق داشتيم مي‌بايست به روستاي كفشگركلا در سوي شرقي تالار مي‌رفتيم. براي سال پنجم ابتدايي، به الزام براي ادامة تحصيل به شهر -شاهي آنروزي- قائم شهر امروزي آمدم و توانستم ديپلم خود را در رشتة طبيعي از دبيرستان سپهر بگيرم. من مي‌خواستم در رشتة پزشكي ادامه تحصيل دهم. به تهران آمدم و مقدمات را براي شركت در آزمون فراهم كردم. با تني از دوستان عازم تبريز شديم تا در آزمون پزشكي‌اش شركت كنيم. از نتيجة آزمون راضي بودم ولي در كمال تعجّب و به زمان اعلام اسامي پذيرفته شدگان نامي از خود نديدم! مرا با داشتن نمرة قبولي، مردود شمردند!! در تهران ماندم (حوالي سال‌هاي 1338 1339 خورشيدي) و در پي كار شدم. نخست "پيغام امروز" و "آسياي جوان" و "بورس" اقتصادي پذيرفتنم. روزي از همين روزنامه براي مصاحبه‌اي به يك بانك (اگر اشتباه نكنم، ‌بانك كار يا كارگشايي بود)، رفتم كه مسئوليت روابط عمومي‌اش با قاسم لاربن، همين هم ديارِ فرهيخته بود. از كتاب "لات" او خاطره دار بودم و افتخاري بود كه ديدارش نصيبم مي‌كرد. گفت: "نمان در بورس! و زنگ زد به باستاني (كه او نيز همديار بود و اقتصادي نويس روزنامه اطلاعات) از سوي ديگر به دكتر رحمتيان (رحمتي؟) مدير مسئول بورس ارادتي پيدا كرده بودم كه ره و رسم روزنامه‌نگاري را به من مي‌آموخت اما حادثه‌اي پيش آمد كه دكتر خود جوابم كرد ... و چندي و چند، نگذشت كه راهي جنوبم كردند... . راهيِ ناكجا براي خلاصي از دستم كه حضرت عباسي دستي به هيچِ دسته و دستورشان نداشتم. اما مگر باورشان مي‌شد؟

در اهواز سال 1341، به سفارش دكتر پيراسته، در ادارة آب و خاك خوزستان كه كارش مطالعة رژيم رودخانه‌ها بود مشغول به كار شدم.

ماجراي آشنايي با همسرتان، آنقدر جالب بود كه در CD "چل سال عاشقي " هم آن را آورده‌ايد. ممكن است آن را بازگو كنيد؟

سال 1339 رويدادهاي خاصي در زندگي‌ام داشتم كه آشنايي با همسر آينده‌ام از آن جمله است. پس از خلاصي از حبسِ كلانتري، به سراغ دوستي رفتم كه همكلاسم بود در انجمن ايران و آمريكا و ما در خارج از انجمن هم به مرور و مطالعه زبان انگليسي مي‌پرداختيم. نياز به استراحت و تيمار داشتم. پشتم جراحت شلاق داشت و روحم زخم زمانه ... درس و مشق بهانه بود! در هفته‌اي كه مهمانِ دوست بودم، خانم سياه پوشي به ديدارش آمد كه گفت از اقوام است و سوگوار مرگِ همسر و چنين شد كه با مادر زن آينده‌ام آشنايي پيدا كردم! ايشان از من خواستند به منزلشان بروم و كمكي باشم در درس زبان انگليسي براي فرزندانش. نخست امتناع مي‌كردم زيرا خود، نوآموز اين مادة درسي بودم و در توانم نمي‌ديدم به تدريس‌اش بپردازم. اما ظاهراً سرنوشت تكليف ديگري پيش پايم گذاشت و به ناگزير راهيِ منزلِ ليليِ فرداهايم شدم! در خانة ليلي هيچيك از برادران و خواهرش تمايلي به همكاري در آموزش نداشتند. ولي خود او چنين مي‌خواست! رفت و آمدم بدان سرا ادامه پيدا كرد و افتد و داني كه به طرح تقاضاي ازدواج منتهي شد. اما ديواري از مخالفت در مقابلم قرار گرفت. ما به دو طبقة اجتماعي تعلق داشتيم كه سنخيتي با هم نداشتند و همة قواعد متعارف هم همين را مي‌گفتند؛ نه! و عجبا كه ليلي اعتقاد داشت مي‌توان به رغم مخالفت خانواده و چشم بستن به تمام قواعد و قرار، به هم رسيد...!

شما خودتان از اين اختلاف طبقاتي نگران نبوديد؟

بايد اقرار و اعتراف كنم كه بيم من از اين وصلت، كمتر از نگراني خانواده‌اش نبود. زيرا ما به دو فرهنگ تعلّق داشتيم كه قرابتي با هم نداشتند! همسر آينده‌ام چگونه مي‌خواست با روستا زاده‌اي كنار بيايد كه دلش در گرو سنبلة گندم بود و خوشة تارم و صدري؟ من عادت به دل و دل گوئي با (زليخا) داشتم و زمزمه‌ي با او در (لتكا) و اكنون با مهيندخت تهراني چگونه كنار مي‌آمدم؟ زبان عاشقانه‌ام براي ليليِ شهري مفهوم نبود و اگر او، به ميانه‌ي راه، ساغر دلِ مرا مي‌شكست، چه بر من مي‌آمد؟ طايفه پدري نيز به مخالف‌خواني برخاستند و معتقد بودند مردِ ايل اگر از كوه به زير آيد و در شهر -و در تهران شهر- دل به ليلاي (تيتاپّلي) ببندد و بسپارد، يعني كه به زني رفته‌است...! رديف و ريسه شدن عذرها مرا از تهران شهر كوچاند و گمانم بر اين بود كه دست هيچكس به خبري از من نخواهد رسيد كه به چه حالم و در كجا!؟ پدر هم بي خبر مانده بود و حتّي به انديشه انتشار آگهي در نشريات بود و طلب آگاهي از مطلعين! ولي ليلي ... ليلي اما ردِّ مرا پيدا كرد و روزي در محل كار، به نامه‌اي رسيدم كه در پشت پاكت به خط او نام و نشاني‌ام درج شده بود! پاكت غرق در رايحه‌ي ياس رازقي بود. گلي كه به گلدان داشت و من بسيار دوستش مي‌داشتم! بلي، نامه از او بود و در حقيقت به همان تكليفي كه سرنوشت تعيين مي‌كرد! بخت يار شد و بنگاه مستقل آبياري وقت كه بعدها به وزارت آب و برق و وزارت نيرو تغيير نام داد. مرا انتخاب كرد تا به تهران برگردم و به تحصيل در (هيدرولوژي) -آبشناسي- بپردازم. آمدن به تهران يعني نزديك شدن به ليلي و اين بار البته با شرايط مطلوب شاغل بودم و دانشجو و كسي نمي‌گفت: "روزنامه چيِ علّاف!" قرار ديدار با ليلي اولين كاري بود كه مي‌بايست انجام مي‌دادم. دغدغه‌هايم همچنان باقي بود؛ پدر راست مي‌گفت كه دل پروريده در زلال سبز و به ملودي نسيم كوه و با نجواهاي آبشاران ... چگونه در سنگستان ماندني خواهد شد؟ اهالي سنگستان -حتي به حضوري ليلي واره- آيا سر به انارستانِ ما خواهند كرد و به سازگاري با اهل باغ بي حصار...؟ گفتم كه، دل نه سرنوشت پيش‌ام مي‌بُرد...!! و روزي را به خاطر دارم كه بر جمعي وارد شدم به هلهله‌اي بلند و هورا براي ورود شاه داماد، من!! روزي به يادآوري آنروز نوشتم: ملّاي عاقدي -شرط وصال را، يك سير حنا و يك سير طلا مي‌دانست! هيچكس سراغ سينه‌ي ما نمي‌گرفت! حقِ مكان گرفتند... شرط طلاق خواستند... شرط محبت اما كسي ز ما نخواست!! من همچنان به زمزمه با خود بودم و با (آيا) هاي بسيار كه اين بار به زعمِ من كج به منزل خواهد رسيد؟ و ديدم دارم بر صحيفه‌اي بزرگ و گشوده بر زانوي عاقد بنويسم: ثبت با سند برابر است...!

در قطعه‌اي با نام (چل سال عاشقي) كه در آخرين اثرم به همين نام ضبط شد؛ گفته‌ام كه (فارسي گَب زَنّا / فارسي تَب زَنّا!) يعني به زبان فارسي تكلّم مي‌كنند و به رسم فارسي مي‌قاپند!! و بهرحال ما به ثبت و سند به همسري هم در آمديم كه شمار سالهاي زندگي مشترك تا به شانزدهم اسفند 1389 به 47 رسيد! قريب نيم قرن با هميم و او در واقع به توفير طبقاتي، فداكارترين فردي بود كه من ديدم...! بارها گفته‌ام و دگر بار مي‌گويم كه جسوريِ مثال زدني‌اش، روزانِ با هم بودن را ميسر كرده است و مي‌گويم كه دينِ به او، عشقِ بدو را پيشي گرفته است! و بارك‌الله به همرهي مهيندخت!

با شما كنار آمد؟

روزي به گپي صادقانه، دغدغه‌هايم را با او در ميان گذاشتم: » "ليلي! به لحظه‌هاي سخت رسيدم، پدر مرده، متولّي خانواده‌ي پر شمار و در عين حال امير از دست داده، مضايق مالي، فشارها و محدوديت‌هاي سياسي...! در چنين شرايط، شايد نشود هماهنگ بود. شايد خسته‌ات كردم، دل شكسته‌ات كردم و شايد به گاه ناچاري و در انتخاب تو يا خانوادة پدري، به آن سو رفتم كه ملتزّمش هستم... . تو، آيا تو با من مي‌ماني؟ همراهي‌ات باقي خواهد بود؟ راه پيشِ رو به پشته‌هاي خار مغيل است -تنهايم نمي‌گذاري؟« و او به اطميناني كه اثرش را در چهره و محكمي كلامش ديدم گفت: با تو خواهم بود و اثبات همرهي را به محل وا مي‌گذارم! و ماند ليلي -به همان تعهد و البته به دردها و دشواري‌ها و من، مديون زحمات و محبّت‌هاي او.

چند فرزند داريد؟

با او -همين ليلي- زليخاي رؤياها، دو فرزند دارم. دو دختر كه هر دو نازنين‌اند و به همسران و فرزندان نيكو. دخترانمان به واقع يار و ياور ما هستند و تكيه‌گاه ما. دو نوه‌ي پسر از آن دوي عزيز داريم كه نفس به نام و يادشان مي‌كشيم. عشق و احترامشان به ما مثال زدني است... . گويي ما فرزنديم و آن‌ها به مقام اولياء، به همان تشويق و توجّه!

ظاهراً چند صباحي هم براي ادامه تحصيل به خارج از كشور رفته بوديد، اما درس را نيمه كاره رها كرديد و برگشتيد. چرا؟

در دانشگاه هلند بودم. تمام واحدهاي گذرانده در ايران بانضمام ده سال تجربة كارمندي در بخش آب را پذيرفتند و گزارشي از طرح اندازه‌گيري و محاسبة جذر و مدِّ اروند رود را كه با خود داشتم به چند واحد درس قبول كردند. در گير و دار چنين برنامه‌اي بودم و در عين حال همپاي ياران مبارز در تظاهرات و افشاگري برنامه‌هاي شاه كه پنهان از چشم دستگاه‌هاي امنيتي نماند و نهايتاً از طريق وزارت امور خارجه ايران نامه‌اي به دانشگاهم رسيد كه به اين بنده بگويند از اين تاريخ مدرك تحصيلي دانشگاه مذكور در وزارت علوم آن روزي ايران پذيرفته نيست! و من مي‌بايست با ارايه يك طرح يا گزارش نهايي پيرامون رشته تحصيلي‌ام فارغ‌التحصيل مي‌شدم. اما حادثه باز هم پشت حادثه مي‌شد! رئيس دانشكده خبرم داد كه مذاكراتي با رايزن‌هاي فرهنگي كشورهاي بليوي و مصر داشته و من مي‌توانم با قبول تابعيت يكي از اين دو كشور و استفاده از بورس آن كارم را تمام كرده و كشورشان را براي ادامة زندگي انتخاب كنم. اما مگر مي‌شد؟ ايران را، ديار نگاران را، چه مي‌كردم؟ دل در "هلي باغ" جا مانده بود... . در لتكاي ما "دوك كشيدن تيكا" را آرزو به تماشا داشتم و نغمه و نواي زليخا در "انارپا" كه خواب از چشمانم مي‌ربود! پس به يك گواهي از دانشگاه كه چه كردم و مهندسي آب و كشاورزي را به كجا رساندم، عزم به مراجعت به وطن جزم نمودم. به ايران آمدم.

چرا به شعر محلّي، مازندراني روي آورديد؟

اينكه چرا به شعر محلي مازندراني روي آوردم، پاسخ مبسوطي نمي‌خواهد؛ احساس كردم به نياز روزگارم رسيدم. همزباني با مردم! ""با شِمامِه، آ شِما مِه دلِ جور، با شِمامِه، آ شِما همه‌ي دور" "(با شما هستم، اي دل به دل جور و جنسِ من، با شما هستم، اي به فداي شما.) در سال‌هاي نخستين انقلاب، مردم به گونه‌اي حضور پيدا كردند كه هيچ نشاني از انفعال گذشته نداشت! به عبارت ديگر، هيچكس نمي‌توانست اين شور يك پارچه را مصادره و نمايندگي كند. همه بودند با ليستي از خواسته‌ها كه خاك به طول تاريخ مي‌خورد! احساس كردم عمري را در گمان و به دنج خوف و خلوت بيم به يادشان بروم و به سرود همصدايي. اينك اما صداي ناب خودشان عالم را گرفته است... . من كجاي كارم؟ پس از انزواي سرود و سخن درآمدم و ديدم دست من در دستان گرم همديارانم است و بر دفتر نقش مي‌گذارند! ديدم صدا و سرودم به گويش آن‌هاست و به تعبير يكي از همينانِ عزيز كه معترض كم كاري و گوشه گيري‌ام بود، اين ناي و ني كه سرودي ساز و سرودي خوانم كرد، وديعه‌اي است از جانب آنان! و چنين شد كه سعيِ يكسره‌ام به شعر طبري شد و هست، همچنان!

چه هدف‌هايي در نظر داريد؟

در شعر مازني، هدف‌هاي چند را مورد نظرم دارم. سعي نخست‌ام اينست كه واژه‌گان بكر و رو به فراموشي را در محاوره و به ديدارهايي كه دست مي‌دهم باز يابم و به كارش بندم. در اينجا بايد به فاجعه‌ي ناشنوايي‌ام اشاره كنم كه مرا از درك فيض از همكلامي با همدياران محروم ساخت. چون تنها به لب‌خواني مقدورم به درك كلام است و متأسفانه تنوّع لهجه‌ها در گويش مازني دركش را دشوارم مي‌كند! اين نقيصه حتّي سبب شد كه من نتوانم به درستيِ پيشتر به مازني تكلّم كنم و از مخاطبم مي‌خواهم كه ترجيحاً با من به فارسي سخن بگويد تا لب‌خواني آسانترم شود! آنچه از واژگان ناب مازني دارم، يادگاري‌اند از دوران پيش از ناشنوايي‌ام. در مرحله بعد مي‌خواهم به روايت روزگار آدم‌هاي اين ديار بپردازم كه درآن موضوعات متعدد مي‌توان يافت، باور غالب اينست كه شعر به بار حكايت‌هاي عاشقانه است و يا محروميت‌ها اما ايضاً بيد و بنفشه هم حكايتي دارند... و آن دو تا (شِل-نهال) كه نگذاشتيم بمانند و ارّه برقي به جانشان انداختيم! و داغ ليلي‌ها... و سوگ صنوبرها... و تراژدي حضور (آق مدير) در برهه‌اي از زمان...! پس سعي كردم شعر بومي را از دوبيتي هاي مرسوم و (اميري) گونه در بياورم و با رعايت قواعد مرتبط به غزل و قصيده‌اش ببرم. هدف فوق البته موانعي را هم بر سر راه دارد كه مرا دست به گريبان خود براي نشر كرد كه در بخش ديگر به آن مي‌پردازم. من رسالتم را در سرودن، بخصوص سرودن به گويش بومي مازندراني، در حفظ شأن كلام در مقابل امانت پيام مردم، مي‌بينم. من حق ندارم با جرح و تعديل پيامشان مصونيتي و محبوبيتي كاذب براي خود فراهم كنم. من راوي اهل ديارم هستم. راوي همه‌ي حكايت‌هاي زيست و زندگي‌شان، پس روا نمي‌دارم كه در روايت آنچه بر انان مي‌گذرد. تنگدستي، سبك دستي و تردستي كنم! اين دقّت و سعي به حضوري اين چنين سبب شد كه مورد اقبالشان قرار بگيرم. مردم نازنين ديار من با سنّت‌ها، باورها، معتقدات و روحيه‌ي لطيف مي‌زيند. من يك قدم از آن‌ها پيشي نمي‌گيرم و وقتي به روايت حكايتي از آنان بر مي‌خيزم. گويي خودشان هستم!

رويكردتان به جريان ناب فرهنگ محلّي، باعث مخالفت دوستان روشنفكرتان نشد؟

در اين ارتباط به لُغُز و لن تراني دوستان روشنفكر! هم مي‌رسم كه مرا و كار مرا به سخره مي‌گيرند. اما چه باك كه من سوگند به جان مردمم خورده‌ام كه پاسدار امانتشان باشم و مگذارم حكايتشان به غلط درآيد! سرودم از سينه‌ي مردم بر مي‌خيزد. صداي مردم است كه حتّي در آنسوي مرزها هم بدو التفات مي‌شود. آواز مردم است كه به گوش شما مي‌نشيند... اگر به نام من تمام شده است! تا به تحرير اين وجيز توانسته‌ام دو كاست و يك سي دي از سروده‌هايم را با صداي خود منتشر كنم كه در طول بيش از ده سال صورت گرفته است. مقررات مي‌گويد من نمي‌توانم خود ناشر آثارم باشم. من بايد به ناشري مراجعه كنم و او سود و زيانش را ببيند و نوشته‌هايم را به مراجع ذي‌ربط ارائه دهد و مجوّز نشر بگيرد... و بماند كه تشريفات و طي طريق‌اش چه بر سر صاحب اثر مي‌آورد! قطعاتي از سروده‌هايم كه در همايش‌ها و مناسبت‌هاي گوناگون اجرا گرديد نيز بي‌آنكه مجوّزي داشته باشند بصورت سي دي در ميان مردم است و من كه هرگز در پي سودآوري مادي‌اش نبودم، راضي ام به نشر اينگونه آثارم!

آيا شعر بومي ما جايگاه واقعي‌اش را پيدا كرده است؟

شعر بومي ما در مازندران هنوز جاي بايسته‌اش را در ادبيات فولكوريك كشور نيافته است و اگر بخواهيم به شمارش موانع و از چرائي‌اش بگوييم شايد شما را و اكابر مسند نشين را خوش نيايد!

از ميان اشعار شما، شعر آق‌مدير، جذابيت ويژه‌اي دارد؛ درست مي‌گويم؟

مي‌خواهم توضيحي داشته باشم پيرامون قطعة (آق مدير) كه سوال شما را در پي داشت. (آق مدير) قطعة موصوف از بستگان بود و به غايت عاشق تدريس و عاشق پيگير در اين كه حتماً و به سهم و وسع خود كاري بكند كه: "وَلكه سيوي رنگ دَگرده!" (بَل رنگ سياه را بزدايد از پيش چشم!)

اين شخص در سال‌هاي پاياني عمر كه در دهة شصت‌اش بود چنان به چنگ (آسم) گرفتار شد كه نفس كشيدن را دشوارش مي‌ساخت. او در حقيقت هواي ديگري مي‌خواست. هوائي كه سينة عاشق‌اش طلب مي‌كرد اما فراهم‌اش نبود! روزي به ضرورتي به هم رسيديم و بي‌آنكه به او بگويم آق مديرِ مرادِ من، هموست، قطعة مذكور را برايش خواندم و او در حاليكه اشك به كاسة چشم داشت گفت: چَندِه مِه سرگذشتِ موندسّه! (چقدر به سرگذشت من شباهت داشت!). و پيش از آنكه شعر را به همراه قطعات ديگر كاست "مازرون" منتشر كنم، او از دارِ دنيا رفت و داغ هجرش به كنار، داغِ آن سكوتم بر دلم ماند كه نگفتنش "آري ترا ديدم و به سرود آوردم!" روحش شاد كه پس از مرگش مخمّس ديگري با عنوان "وداع آق مدير" ساختم كه در كاست (مازرون 2) آمده‌است.

چه اقداماتي براي حفظ ميراث فرهنگي مردم مازندران كرده‌ايد؟

و از روزگار حضور من و شعر مازني بگويم كه به تعبير شما قرار است ميراث آيندگان باشد. شايد مستحضريد كه پيش از اين مناديان اخبار گفتند از سوئد و از قديمي‌ترين دانشگاهش در اُبسالا كه قدمتي هفتصد ساله دارد، نماينده‌اي به ايران و مازندران آمدند و با مسئولين دانشگاه مازندران تفاهم‌نامه‌اي امضاء كردند كه براي راه‌اندازي كرسي ادبيات مازني در اُبسالا ياري‌شان دهند. كمترين توقّع اين بود كه اقدامي از طرف دانشگاه مازندران صورت بگيرد و به ساماندهي شعر و ادبيات طبري، سراغي از من و ما بگيرند كه خيال مي‌كنيم رهرو اين راهيم! اما هيچ خبري ندارم كه چه كرده‌اند!؟ در سفرم به اروپا، تني از دوستان فرهيخته ساكن در سوئد اصرار داشتند به اُبسالا بروم و چند برنامه شعرخواني داشته باشم اما نپذيرفتم چون شرايط سياسي به گونه‌اي رقم مي‌خورد كه الزاماً همه را سياسي مي‌پندارند و شما اگر بخواهي از بهار سبز بگويي كه لاجرم سبز است، شائبه تعلّق خاطرات به فلان جريان سياسي خواهد رفت...! در آلمان ولي اصرار هموطنان بيشتر بود و قبول كردم كه با (دويجه وله) گفتگويي داشته باشم اما از شما چه پنهان سخن و سرود مجمل‌ام هم با خود سانسوري بود!! من به تنگي عرصة حضورم در اين روزگار نمي‌نالم كه دلم سوگوار تنگي عرصه ادبيات ماست! من بايد اين ميراث را در پيچش حرير و واژگانش به نغمه در آرم و ماندگارش كنم. من حق ندارم سياسي باشم و با تعلّق خاطر به فرد يا جريان و جنبش به نماز شعر قامت ببندم. قصه قربت‌ام فقط به اعتلاي ادبيات بومي و براي پيشگيري از زوال فرهنگ ماست. در زندگي ما هر موضوع و مسئله‌اي كه جاري باشد بايد به نغمه‌هايم درآيد، من چنينش مي‌خواهم! در حال حاضر قطعاتي از سروده‌هايم را براي سي دي چهارم آماده كرده‌ام و به دست ناشر داده‌ام تا مجوّز انتشارش را بگيرد اما چشمم آب نمي‌خورد كه توفيقي داشته باشد زيرا يكي از اين قطعات به يك تراژدي اشاره مي‌‌كند كه به اعتقاد من بايد همه از آن مطلع شوند! اين تراژدي به فصلي و بخشي از زندگي خانوادگي ما مي‌پردازد كه تاريخ واقعه‌اش به حدود شصت سال پيش بر مي‌گردد؛ اوج ستم در حكومت ستم شاهي كه اين قطعه مي‌تواند برگي تاريخي و قابل ارائه به دادگاه در محكوميت رژيم گذشته باشد كه چه بر من و ما مي‌آورد ولي تأسف اينجاست كه حضرات ذي‌ربط به اين مهم عنايتي ندارند و در واقع خودم هم نمي‌دانم بيمشان از چيست؟ پس بناليد با من كه: "مِرِه تشناي وايِ لَلِه‌وائه"، "مِرِه وشناي نجمايِ نوائه" (من در تشنگي و گرسنگي فرياد ني و نغمة (نجما) سر مي‌كنم) و مأذون به شرحش نيستم! پس دور نيست كه هويت ديار من بدين عذر از دست برود!

رابطه‌تان با مقامات و متولّيان فرهنگي استان چطور است؟

اداره كل ارشاد اسلامي را به سياست‌هايش نمي‌شناسم كه به مديرانش مي‌شناسم و اين فاصله است! به معني ديگر، مديري همچون مدير فعلي اداره كل مذكور در مازندران مي‌آيد و پاي در ركاب دارد براي اعتلاي فرهنگ بومي. اما مي‌دانم و درك مي‌كنم كه دست و بال او هم بسته است!! من و امثال من به پيرسالي و شكسته بالي، خانه نشين شده‌ايم. اما كجا بود دق‌الباب حضرت دوست؟ دِسّه روزه نيشتِمه اتّا كنار و بِرمِه كِمبه/ ناشِمِه وسِّه/ محضِ پيرِ بي‌قرار من برمه كمبه چش مِه كِندا بمونِسّه، نابراري، نا سواري، تا بتاجندهِ مِه وَر اَتّا سوار مَن برمه كمبه (دو سه روزي است كه به كناري‌ام و اشك مي‌ريزم، نه براي خود، براي پير بيقرار گريه مي‌كنم/ چشمم به در مانده و برادري به سوار نرسيد، تا بسوي من بتازند، گريه مي‌كنم.)

به هر روي روزگار غريبي است كه گرفتارش هستم، عشق در دل و شور در سر امّا: اتّا پِشته تيس تَلي مِه راهِ سر! (پشته‌اي خار بر سر راه)

دلم برا قلم و دوات تنگ شده و سر و كارم با اينترنت و صفحات مجازي‌اش سيرابم مي‌كند. تماس‌هاي متعدد و مكرّر از اقصي نقاط دنيا با من از طريق اينترنت برقرار است و به حكم ادب و اخلاق بايد پاسخگوي همة شان باشم ولي مرا نياز آواز است... . بي‌هراسِ مميّز!

آقاي گوران، آيا فكر نمي‌كنيد ادبيّات شفاهي (انتشار CD اشعار مازندراني و...) كافي نباشد؟ چرا به ادبيّات مكتوب روي نمي‌آوريد؟

تأليف كتاب را در برنامه‌ام ندارم زيرا معتقد هستم كتابت گويش مازندراني، آنهم به لهجه‌اي كه شعر من بدان شكل مي‌گيرد، علاوه بر دارندگان لهجه‌هاي مختلف مازني حتّي براي اهل ديار سوادكوه كه گويشم، آشنايشان است نيز دشوار مي‌نمايد. قبول مي‌كنم ميراث فرهنگ بايد براي نسل‌هاي بعد بماند ولي كدام همّت و همراهي را بدين اعتقاد با خود داشتم؟ تنها راهي كه به نظرم مي‌رسد اين است كه با صداي خود به ثبت و ضبطشان بپردازم تا درك كلام براي شنونده مقدور شود. روزي استاندار وقت به همراهي مدير كل وقت ارشاد اسلامي مازندران به ديدنم آمدند تا به تعبيري از اهل بخيه‌اي احوال بپرسند. آقاي استاندار البته به لطف خواست بداند چه كمكي از او براي معالجه‌ام ساخته است تا از دشواري ناشنيدن رها شوم. به ايشان گفتم چشمداشت مادي از شما ندارم، چون بسياري از مازني‌هاي اروپا و امريكا با تقبّل هزينة سفر و درمانم مي‌خواهند چنين كمكي را بنمايند كه هنوز نپذيرفتم. اما از شما مي‌خواهم يا صبوري پيشه كنيد و تحمّلم نماييد يا دعا كنيد لال شوم تا دهانم به نغمه باز نشود كه گره‌اي به ابروان شما بياندازد. قول چِه بَيمِه / وِسِه لال بَي بوم و شاعر نَئي بوم! (چرا كر شدم/ بايد لال مي‌شدم و شاعر نمي‌شدم!)

چرا و چطور ناشنوا شديد؟

در اسفند ماه سال 1356 احساس كردم در گوش راست من، صدا و سنگيني عجيبي نشسته است. با مراجعه به طبيب محلّي در ساري تشخيص بيماري نادر (مي نير) داده شد و بلافاصله به تهران رفتم، اما گفتند معالجه‌اي ندارد! ماه بعد عازم انگليس شدم و در آنجا هم تشخيص پزشكان ايراني تأئيد شد. پزشكان انگليسي اعلام كردند كه اين بيماري را مي‌توان تحت كنترل داشت و لازمه‌اش اقامت حداقل سه ماهه‌ام در لندن مي‌توانست باشد كه مقدورم نبود. با مشتي دارو به ايران برگشتم. اما تشديد وضع منتهي به سرگيجه‌هاي دَوَراني وحشتناك شد كه نهايتاً در تهران به جرّاحي گوش مياني تن دادم و پذيرفتم از گوش راست به فقدان شنوايي كامل برسم تا از آن سرگيجه‌هاي دشوار نجات يابم. متأسفانه سالي نكشيد كه گوش چپم هم به همين مشكل دچار شد و سفرم به اروپا و حتي امريكا نتيجه‌اي نبخشيد. بروز خلل در تعادل و سرگيجه‌ي تبعي از پايم در نياورد و به دشواري، هم مي‌شنيدم و هم با عصا طيِّ طريق مي‌كردم، تا اينكه همسرم بيمار مي‌شود و از فردا صبح شنوائي‌ام از دست رفت كه گفتند ربط به فشار عصبي داشت... . هزينه ي دلبستگي!! مرا توان توضيح بيشتر دشواري‌هايم نيست... .

متشكريم آقاي گوران! شما گوش شنوايي نداريد، امّا بيان رسا و شيوايي داريد و شهره به فريادها و همصدا با سكوت هستيد.

باقي بقايتان...!

برگرفته از نشریه چشمه توسعه

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید