جنگ...
جنگ جنگ، گنجِ ما
بر سرِ گنج ست، جنگ
...
بَلبَله ی هر بلا
راحتِ تو، رنجِ ما
شرم بر اندیشه ای
کآن به سیاهی کِشَد
تابشِ این زندگی
جانِ بشر گنجِ اوست
گنج به تاراجِ تو
نظم وُ نظامت شگفت!
گوهرِ خون تاجِ تو
شوم نشانی به شر
نامه وُ نامت بشر؟
دوده ی ظلمت سرشت
شعبده قانونِ تو
سفره ی سُرب ست خاک
سینه ی خاک ست چاک
بوسه ی مادر ببین
بر جسدِ کودک اش
اشکِ برادر نگر
بر شب وُ بر گورِ خویش
خواهرِ آواره را
چشمه ی بی آرزو
هان پدرِ خسته را
آهِ غم اش جان گسست
زخم وُ جراحت به اوج
خانه چو ویران کنی
نامِ تمدن بَری!
عدل؛ چو بازیچه ای
جغجغه ی جاهل ست
مرگ؛ گلستانِ تو
مسلخِ خون، رسمِ تو
جنگلِ واژون چه گفت؟
آینه بتوان شکست
زنگِ پلیدِ ضمیر
کِی بتوان پاک کرد
...
سرخ گُلی سر کشید
از بَرِ دیوارِ دوست
با خود وُ تنها نبشت:
مشعلِ عشق ام چه شد
کوزه ی آبِ خُنَک
در پِگَهِ آسمان
نم نمِ ابری کجاست
یادِ بهاران چه شد
سبزه ی عیّارِ مست
کِی به سفر، بار بَست
ساحل وُ گیسویِ موج
ماسه وُ ردی ز پا...
سرخ گُلِ حیرتم
در پیِ انسانِ خود
ـــــــــــــــ
بَلبَله = برانگیختن
2012 / 10 / 24
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید