دوستان!
با دلِ عاشق چه کنم؟
دلِ نازک تَرَک از برگِ گُلم
شوخ وُ شنگ ست
به شیداییِ من می خندد
گاه سنگ ست وُ نه انگار دل ست
گه سخنگو وُ گهی
ساده وُ ساکت وُ بغض اش باران
گاهی از سرزنش وُ پند ندارد پروا
گاه احسانِ پُر احساس وُ گهی هم دشنام
...
چون نگه کرد
در آشفتگیِ حالِ خرابِ منِ مست
به من آهسته بگفتا، صَنما!
دشنه ی تشنگی ات کُشت؟ بیا
دست بگرفت وُ مرا بُرد لبِ چشمه ی نوش
آب در چشمه ی خشکیده نبود
قاه قاهی زد وُ پس گشت خموش
...
گاه گاهی سَرِ آن کوچه ی تاریکِ زمان
منتظر مانده مرا چشم به راه
تا به او می رِسَم وُ دست به دست
می زَنَد آه وُ فغان
و به آوازِ حزین می گوید:
تو کجا بوده که دیر آمده ای
باده از دستِ کِه خوردی
شده ای باده پَرَست
بر حذر باش که تَرکَت نکنم
بر حذر باش که ویران نشوی
دوستان!
با دلِ مُرده چه کنم؟
هرچه او خواست ز من سخت مهیا کردم
با غم وُ شادی او نیز مدارا کردم
هوسِ عاشقی ام داد بسی
به من آموخت که عاشق باشم
آنگه ام کُشت وُ رها کرد به خاک
دوستان!
با دلِ پُر کین چه کنم؟
نفرتم داد که فریاد زنم:
شرمتان باد شما ای همه پَست
که جهان از ستمِ شومِ شما
لحظه ای از غم وُ اندوه نَرَست
دوستان!
با دلِ بیچاره چه باید بکنم؟
خسته ام از دل وُ دلداده ی خویش
که جدا مانده ز خویشیم وُ پریش
می بَرَد باد مگر
حجله ی هجرتِ ما سوگ گُساران بر دوش...
2012 / 7 / 11
http://rezabishetab.blogfa.com
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید