درختان قندیلهای آویزان خویش را صبورانه تحمل میکردند...وقندیلها -حتی یک قطره- سبک نمیشدند...ساعت صفر بود وغمگنانهترین لحظه آفزینش برای ما دراین گوشه از
خاک تکرار میشد...
دیشب خوابیده بودیم اما خودم هم باور نمیکنم توانسته باشم شاید لحظاتی اندوه این جدائی را که از دیروز شروع شده بود و فردا به اوج می رسید تحمل کرده باشم...بقایای یک سرو بودیم که درجوارپیکرغلتیدهاش فکر بهار را فرموش کرده بودیم؛ پیکردردکشیده برادرم را از دیار غربت برایمان آورده بودند...
ساعاتی بودکه درقهقرای سرد بیمارستان به امانت گذاشته بودیم... زندانبانان هنوز رهایاش نکرده بودند، آنجا هم مانده بودند...همه چیز مهیای دردناکترین وداعی بودکه درپیش داشتیم... تمام خانههایمان درقرق داروغههای جهل وجنایت بخود میپیچید واینچنین بودکه به استقبال سحر رفتیم...
...خدایا ازما بپذیر...ضجه دردناک خواهرم بود که پیشاپیش همه محاصره نامردمان بیشفقت را شکست وسر برادرم را درآغوش فشرد شاید همه آمده بودند...همه...یعنی همه عاشقان این دیار غم آلود...دوسوی خیابانهایی که کاروان عبور می کرد شب پرستان بیرحم روزگار خیمه زده بودند...وقتی پیراهن سپیدش را گشودیم لبخند قهرآمیزش برای همیشه درذهن داغدیدهام جاودانه شد...سینه کبود...نشان تشنگی...و پلکهایی که درغربت دیدگاناش را ازتماشای تنهایی و بیکسی زمان جاندادن نجات داده بودند...دستانی به غایت رنجکشیده و لبانی که عاشقانه اکسیر مرگ را سر کشیده بودند وضجههای خواهرم که خدایا ازما بپذیر...
به نماز ایستاده جماعتی شکوهمند وپرغرورکه پیشاپیش همه آیت ا...العظمی سید سلیمان فتاحی که حصر خانگیاش را درنوردیده بود و بهگورستان آمده بود...واینگونه بود که به خاک بازگرداندیم شهیدی زجرکشیده
فدائی عزت وآزادی میهن «سرگرد شهید مهندس غلامحسن موحدی» را که از زیارت شهر متبرک آمل به خانه خویش درمشکینشهر آمده بود ....
وبعد کتابی از رنجها که حکایت آن را این زمان بگذار تاوقتی دیگر...
انتشار از: امیرحسین موحدی
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید