رفتن به محتوای اصلی

سالام اليكيم

سالام اليكيم
ناشناس

سالام اليكيم
https://t.me/c/1205385033/219656
١٤مرداد سالروز صدور فرمان مشروطیت✍️علی مرادی مراغه ای
https://t.me/Ali_Moradi_maragheie

خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که سنگی را بالای کوه ببرد و او تلاش می کرد سنگ را بالای کوه برساند، اما هنوز به میانه کوه نرسیده، سنگ به پایین می غلطید و این تلاش دوباره تکرار می شد... 120سال پیش «خرنامه»ها، «یک کلمه»ها نوشته شد، همین طور شبنامه ها، سیاحتنامه ها و سفرنامه های ابراهیم بیک مراغه ای و حاج سیاح...تلاشها و جانفشانی ها شد شاید ایرانیان، آن قطعه سنگ را به بالای کوه برسانند. ایرانیان (البته تنها کمتر از پنج درصد از آن کتابها!) برعلیه این تفکر سنتی که انسان را مهجور و دارای صغر عقلی و در نتیجه نیازمند چوپان و قیم می دانسته عصیان کردند، می خواستند دیگر رعیت نباشند، بلکه شهروند باشند و بندهای هزاران ساله اربابان خود را بگسلند. آن اقلیتِ ایرانیان، به دنبال این اندیشه جدید بودند که انسان با تولد خود، دارای حقوق طبیعی می شود و هر قدرتی که بر فراز جامعه و انسانها شکل می گیرد، وقتی مشروعیت دارد که نه از آسمان یا از خون و تخم و تبار بلکه از اراده تک تک افراد و مردم آن جامعه سرچشمه گرفته باشد... و بدین ترتیب، فرمان مشروطیت صادر شد و قانون اساسی نوشته شد و مجلس اول گشوده شد. به قول ملک الشعرای بهار «در پناه سر زلف تو بهارستانی است/ که در او هیئت دل مجلس شوری دارند...»
اما به زودی ورق برگشت. آرزوها برباد رفت، شیخ سلیم که زمانی در تبریز، بالای منبر مردم را به قیام برعلیه استبداد فرا می خواند و برای گرسنگان، وعده کبابِ مشروطه می داد، خودش مثل اکثر سران انقلاب، بر دار شد، آنهم درست زمانی که تهران فتح شده بود و استبداد از ایران فرار کرده بود! و سردارِ انقلاب نیز مثل تمامی سردارانِ دیگر آن انقلاب، به وضعی فجیع در تهران کشته شد و مجلسش که هزاران امید بر آن می رفت، این بار نه از بیرون،که از درون به توپ بسته شد از سوی انبوه نمایندگان بی خاصیت!
پس سوال اصلی این است که چرا انقلاب، دقیقا زمانی که پیروز می گردد شکست می خورد؟! زمانی که ظاهرا بر تمام دشمنانش پیروز می شود، مرگش فرا می رسد؟! چراکه، محمدعلی شاه دیکتاتور، فرار کرده و دیگر کسی نبود که روزنامه نگارش را در باغشاه سلاخی کند و مجلس شان را به توپ ببندد؟ جواب روشن است، به قول مولوی:
ای شهان کُشتیم ما خصم برون/ماند خصمی زو بتر در اندرون... چون، هنوز میلیونها دیکتاتور در باتلاقِ اندیشه ها باقی مانده و یکی از آنها به سادگی می تواند چون دیوی از شیشه ذهن بیرون جهد و جای آن را که فرار کرده بگیرد و چنین نیز شد! و روزنامه نگاران دوباره کشته شدند و مجلس شان نیز طویله نامیده شد. تقریبا 15سال پس از انقلاب، رضاخان، هرکسی را که می خواست مورد تفقد قرار دهد، می گفت او را هم به طویله ببرید، یعنی نماینده مجلسش کنید! پس در اینجا تنها تخت ها و شاه ها عوض می شوند، حزبها ساخته و عوض و دیکتاتورها تراشیده و دوباره شکسته می شوند، اماهرگز در طول تاریخ «پرِ» خودمان را در دُمِ آن دیکتاتورها ندیده ایم که چون تیری زهرآگین بر قلبمان نشسته اند. در اینجا دویست سال است که دیوارها و ساختمانها عوض می شوند، همین طور گاریها و ماشینها و رنگها و سایزها...اما دریغ از تغییر آدمها. اینجا آشپزخانه ها و کابینتها و اسباب آلاتش را که نگاه می کنیم، به کل عوض شده اند، از انواع تلویزیون ال ای دی، یخچال‌‌ ساید بای ساید... میلیونها تومان خرج برداشته، اما نه یک قفسه کتاب که یک نسخه کتاب پیدا نمی شود تا آدم لای زخمش بگذارد! در اینجا همه چیز عوض شده غیر از آدمها! شاید با مثالی بهتر روشن کنم: همیشه از اتوبان زنجان تبریز که می گذرم روستاهای زیادی می بینم که خالی از سکنه شده اند. برخی تمام و برخی نصف جمعیتیش را از دست داده اند. روستای ما هم یکی از این روستاها بوده که اکثر ساکنانش برای کار به تهران مهاجرت کرده اند وقتی آنها را پس از سالها در میدان فلاح، جلیلی، آذری، اسلامشهر... می بینیم خیلی عوض شده اند، لباس، ماشین، خانه،مد،کارتهای بانکی،رنگ و بو...اما وقتی دو کلمه صحبت می کنیم و به روابط و برخوردش با زن و همسایه هایش نگاه می کنیم، تازه پی می بریم که بابا این همان مش قربانعلی خودمان است!...البته خود این تهرانی ها هم که همزمان با آمدن ما به تهران،به شهرهای لندن،پاریس... رفته و با امثال سارتر و سیمون دوبوار نشست و برخاست داشتند نشان دادند که اینها هم چندان توفیری با مش قربانعلی ما نداشته اند.
شکستها که تکرار میگردد کم کم تبدیل به شکست فلسفی گشته و انسان،دیگر از هر تلاشی برای غلتاندن دوباره سنگ نیز مایوس شده و بر تخته سنگ تکیه کرده تنها نظا