بخش دوم: برای خوانندگانی که از بخش دوم این گفتگو را می خوانند، خلاصه ای از بخش اول گفتگو ارائه می شود. در ضمن، لینک بخش اول١ نیز در پایان آورده شده است.
خلاصۀ بخش اول:
خانم عاطفه سبدانی متولد ایران است. پدر و مادر عاطفه که از هواداران سازمان مجاهدین خلق هستند، همراه با کودکان خود از ایران خارج شده، برای مدتی به پاکستان می روند و سپس به سازمان مجاهدین خلق در اردوگاه اشرف می پیوندند. دو سه سال بعد از آن (در سال ١٣٦٩) سازمان مجاهدین تصمیم می گیرد همۀ کودکان را از پدر و مادرها جدا کند و به کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی نزد خانواده های هوادار مجاهدین، یا خویشاوندان این کودکان، و یا به مراکز نگهداری از کودکان بفرستد. عاطفه و دو برادر خُردسالش به سوئد نزد خانواده ای که از هواداران مجاهدین هستند فرستاده می شود و کودکی بسیار سختی، دور از پدر و مادر، و تحت انواع خشونت ها را تجربه می کند. سرانجام، در نوزده سالگی، عاطفه تصمیم به ترک آن خانه می گیرد، به تنهایی و با تلاش و کار و تحصیل موفق می شود روی پای خود بایستد هرچند آسیب های روانی ناشی از دوری از خانواده و خشونت هایی که در کودکی متحمل شده، همچنان با او می ماند. عاطفه در این گفتگو به کتاب خاطرات خود و انگیزۀ نوشتن زندگی پُرماجرای خود می پردازد و از برخی از این آسیب ها پرده برمی دارد.
ادامۀ گفتگو:
- آیا در سالهایی که تحت سرپرستی خانواده ای که به مجاهدین وابسته بود، زندگی می کردی مورد خشونت یا سوءاستفادۀ جنسی قرار گرفتی؟
برای اینکه مورد تهمت و افترا قرار نگیرم، به این نحو به این سئوال پاسخ می دهم. همانطور که قبلاً هم در مصاحبه های دیگری گفته ام، در سالهایی که با خانواده ای که سرپرستی مرا به عهده داشت زندگی می کردم، از پنج سالگی توسط بیش از یک نفر مورد آزار جسمی، روانی و جنسی قرار گرفتم. اما الان و اینجا نمی توانم خیلی روشن توضیح دهم چون همه چیز (اعم از چه کسانی و چگونه) را در کتاب نوشته و شرح داده ام. در چارچوب کتاب نیز باید مراقب می بودم. فکر می کنم مهم است که به خواننده یادآوری کنم که هنگام نوشتن کتاب، روی این موضوع بسیار با دقت کار کردم، چون در آن زمان که این اتفاقات میافتاد، من بچه بودم و برای ادعاهایم هیچ مدرکی ندارم، پس نمی توانم متجاوزان را مورد پیگرد قانونی قرار دهم.
البته که هیچ بچه ای در آن سن نمی داند که برای اثبات حرف هایش مدرک لازم است و باید مدارکی جمع آوری کند و برای آینده نگه دارد. در دفترچۀ خاطراتم چیزهایی در این مورد نوشته ام، همینطور برادرهایم تایید می کنند که صدای جیغ و فریادهای مرا از اتاقی که درش را قفل کرده بودند، شنیده اند. بنابراین، برای اثبات ادعاهایم شاهدان و مدارکی دارم، اما اینها کافی نیست. در دفترچۀ خاطراتم هم نمی توانستم بنویسم که به من تجاوز شده است، به جای آن نوشتم: "بعد از آن، چندین روز نتوانستم راه بروم". بنابراین، همیشه تجربه ام را از دید یک کودک (کودکی خودم) نوشته ام. نمی توانستم بنویسم که شخص دیگری این کار را با من انجام داده است. منظورم این است که باوجود اینکه اتفاقات بد زیادی در آن خانه برایم افتاد، حتی در نوشتن این اتفاقات هم محدودیت های زیادی داشتم.
وقتی به سوئد آمدم، پنج ساله بودم و در همان سن این اتفاقات شروع شد، چیزهای متفاوتی که به مرور بیشتر و بدتر شد. صحبت کردن در مورد این مسائل از یک طرف بسیار سخت است و از سوی دیگر، من باید مراقب باشم که کسی از من شکایت نکند. اما شما می توانید هر سئوالی دارید بپرسید. چیزی که می توانم اضافه کنم این است که نشانه های روشنی وجود دارد که بسیاری از اطرافیان از اتفاقاتی که برای من افتاده بود، باخبر بودند. دستکم یک بزرگسال هم بود که کاملا متوجه این موضوع شده بود. به این معنا که فهمیده بود که به من تعرض شده. یکی از هوادارن مجاهدین مشکوک شده بود و این را در آن زمان وقتی من بچه بودم (نه مستقیما بلکه) توسط دخترش از من پرسید. بهرحال، همۀ آنها ترجیح دادند چشم شان را ببندند و بیشتر در این مورد کندوکاو نکنند. من هم می ترسیدم مرا از برادرانم جدا کنند چون به من می گفتند اگر بخش حمایت از کودکان ِ ادارۀ سوسیال (سیستم رفاهی اجتماعی سوئد) از این موضوع آگاه شود، ترا جدا کرده و به خانوادۀ دیگری می دهند. جدایی از برادرانم، واقعا برای من ترسناک و وحشت آور بود.
الان دیگه همه تا حد زیادی می دانند که چه اتفاقی افتاده، چون من در این مورد به شکلی که سوءتفاهمی ایجاد نشود، حرف زده ام و در کتابم نوشته ام. نوشتم که در کودکی مورد تجاوز و آزار جنسی قرار گرفتم. می دانم هواداران مجاهدین کتابم را خوانده اند چون در پیغامی که برایم فرستادند از من پرسیدند "برای این ادعاها چه مدرکی داری؟" فکرش را بکنید، بعد از آنهمه دروغ هایی که من از مجاهدین شنیدم، حالا اینها حرفهای مرا در مورد اتفاقات تلخ دوران کودکیم زیر سئوال می برند. این موضِع همیشگی آنهاست. منظورشون اینه که همۀ حرفهای من از بیخ و بُن دروغ است. با اینکه هم در آن زمان و هم همین الان، کسانی بودند و هستند که از این موضوع اطلاع داشتند و می دانند راست می گویم.
- آیا از سرنوشت سایر کودکان مجاهدین خلق، کودکانی که با هم در درون مجاهدین بودید و بعد از خانواده جدا شدید، اطلاعی داری؟ آیا با آنها در ارتباط هستی؟ میتونی به چند نمونه از سرنوشت های مثبت ومنفی بعضی ها بدون اینکه اسمی از اونها ببری اشاره کنی؟
خیلی چیزها از کودکانی که مثل من از خانواده جدا شده بودند، شنیدم. من با خیلی از آنها در تماس و گفتگو هستم، و از زبان خودشان شنیدم که متاسفانه بسیاری از ما (کودکان مجاهدین) در کودکی مورد آزار جنسی و همینطور مورد آزار جسمی و روانی قرار گرفتهایم. وقتی در مورد آزار جنسی با هم حرف می زنیم، معمولا در پایان به یک نقطه می رسیم و آن اینکه تجاوز توسط یکی از هواداران (مجاهدین) بوده. می دانم که یکی از این کودکان در آن زمان، شهامت به خرج داد و تجاوز را گزارش کرد. کسانی هم هستند مثل خود من که حتی امروز هم این تعرضات و خشونت ها را گزارش نکرده اند. مسئله این است که متأسفانه انگ های مختلف و نادرستی به ما می زنند. (مسئولین مجاهدین) ما را دروغگو میخوانند یا به طرق مختلف بدنام میکنند، مثلا به ما می گویند شما بیمار روانی هستید یا برای رژیم جاسوسی می کنید. خود من را دروغگو، بیمار روانی، و جاسوس رژیم می نامند، درحالیکه بیشتر فعالیت های من در شبکه های اجتماعی علیه رژیم است و این گفته ها با هم جور درنمی آیند. به نظر من، مجاهدین همواره سعی می کنند این مسائل را در درون سازمان، زیر فرش جارو کنند، این روش آنهاست.
با همۀ مشکلات همین کار را می کنند. همانطور که قبلاً گفتم، مثلا در بین پیام هایی که دریافت می کنم، یکی از آنها از طرف همسر سابق یکی از هواداران مجاهدین بود که مورد آزار و ضرب و شتم شوهرش قرار گرفته بود، یا یکی دیگر از هواداران که زن های متعددی در شهرهای مختلف سوئد داشت. همینطور وقتی از پدوفیل بودن یکی از هواداران مجاهدین که کودکی را تحت سرپرستی داشت باخبر شدند، و میشه گفت فرد خیلی کثیفی بود، به این مسائل در درون خودشان رسیدگی کردند. به این معنی که، بجای اینکه به ادارۀ خدمات اجتماعی یا پلیس یا ادارات دیگری تماس بگیرند که مسئولیت مراقبت از کودکانی را که مورد خشونت قرار گرفته اند، بعهده دارند، تنها و یا شاید بهترین راه حلی که می شناختند و بکار می بردند این بود که کودکان را از آن خانواده گرفته و به خانوادۀ دیگری بدهند. چرا که می خواستند ما را در درون خانواده های مجاهدین نگه دارند تا این مسائل برملا نشود و به قداست شان لطمه ای نخورد.
با این اوصاف، سرنوشت این کودکان بسیار متفاوت است. من نمیگم که همۀ ما در معرض این خشونت ها و تعرض ها قرار گرفتیم. البته کسانی هستند که مطلقاً چنین مشکلاتی نداشته اند. من اصلا قصد ندارم این مسئله را به همۀ کودکان یا حتی به همۀ خانواده های مجاهدی که از ما سرپرستی می کردند، تعمیم بدم. اما آنچه مرا ناراحت و آزرده می کند این است که کسانی که امروز اینجا به عنوان هوادار مجاهدین در کنار بقیۀ مجاهدین ایستاده اند و از آنها حمایت می کنند، زمانی دوستان من بودند. به ما تهمت می زنند چون از تجربیات خود حرف می زنیم، با اینکه زمانی بعضی از آنها بهترین دوستان من بودند و با هم بزرگ شده بودیم، درست بعد از اینکه شروع به حرف زدن و افشاگری کردم، بعضی از آنها من را بلاک کردند، گویی هرگز مرا نمی شناختند.
متاسفانه، ما کودکان مجاهدین دچار سرنوشتهای متفاوتی شدیم، مثلا بعضی ها هنوز هوادار مجاهدین هستند، بعضی ها مثل من راهشان را جدا کردند، هستند کسانی هستند که کودکی و زندگی شان بخوبی گذشت. اما خیلی ها هستند که برایشان خوب پیش نرفت، مثلا بعضی ها کودک سرباز و در درگیریها به اصطلاح شهید مجاهدین شدند٥. مواردی از خودکشی در بین ما وجود دارد، همینطور بعضی بی خانمان و کارتن خواب شدند. خیلی از این کودکان آنقدر آسیب دیده اند که هرگز لب به سخن باز نکردند. اما آنچه در میان همۀ ما تقریبا یکسان و مشترک است، این است که همۀ ما که این آسیب ها و داستان و ماجراها را تا آخر عمر با خود حمل می کنیم. اما فارغ از اینکه اوضاع برای هرکدام چگونه پیش رفته، به همۀ این کودکان افتخار می کنم، و اصلا در مورد اینکه چه کسی از دیگری بهتر یا بدتر است، ارزشگذاری نمی کنم. صرف نظر از اینکه سرنوشت هر کدام از ما به کجا کشیده باشد، بی خانمان شده، خودکشی کرده، یا معتاد شده باشد، هیچکس بهتر یا بدتر از دیگری نیست.
- اینکه شما می دانید مسئولان مجاهدین از این تجاوزها و خشونتهایی که بر شما روا شده، باخبر بودند، چه احساسی داری؟
اصلا حس خوبی ندارم. من فکر می کنم که صحبت از دموکراسی و آزادی برای ایران در سازمانی که در آن دموکراسی و آزادی آخرین چیزی است که احساس می شود، غم انگیز است. من در کتابم غیرمستقیم از این موضوع حرف می زنم. بعضی کسانی که کتاب من را خوانده اند می گویند "در کتابت انتقاد زیادی به مجاهدین دیده نمی شود". این به این دلیل است که من کتاب را از دید کودکی خودم نوشته ام. وقتی کودکی پنج، هفت یا دوازده ساله در ارتباط با مجاهدین قرار می گیرد، همانطور که من قرار گرفتم و تجربه کردم، انتقاد نمی کند. من در بزرگسالی است که می نویسم و به آنها انتقاد می کنم.
جالب اینجاست که این سازمان ادعا می کند برای آزادی و حق برابر همۀ مردم در آزادی بیان و علیه سانسور و تهمت و افترا به مردم می جنگد، اما به محض اینکه حرفی علیه آنها می زنی یا انتقادی می کنی، دیگر فراموش می کنند که قرار است همه آزادی و حق بیان داشته باشند، و با شما همان کاری را می کنند که رژیم می کند یا حتی بدتر از آن؛ و این از دید من ریاکاری در بالاترین سطح است. این استاندارد دوگانه است و صراحتاً رقت انگیز است که شما نمی توانید تفاوت هایی را در نحوه رفتار یا تفکر کسانی که لزوما دشمن مجاهدین هم نیستند، تحمل کنید. می توانم برادر کوچکم را مثال بزنم. او مسلمان سُنی مذهب است. روزی که مجاهدین متوجه شدند او مذهبش را به سُنی تغییر داده است، دیگر او را به فعالیت هایشان دعوت نکردند، بااینهمه، او باز هم به تظاهرات بزرگ پاریس آمد. اما مجاهدین جوری برخورد می کردند که گویی او اصلا وجود ندارد، گویی مثل هوا نامرعی ست، فقط به این دلیل که مذهب خود را تغییر داده بود. در این سازمان جایی برای مخالفت وجود ندارد، جایی برای خودآگاهی نیست. این سازمان، تنها جایی برای خودسانسوری و استانداردهای دوگانه است.
فکر می کنم در دنیای من خیلی غم انگیز است که هیچ کس نمی تواند بهانه بیاورد و بگوید " نمی دانستیم". آنهایی که امروز هوادار هستند، وانمود می کنند خبر ندارند که زندگی برخی از ما، مثل خود من چقدر شوم و عذاب آور بود، درحالیکه مطمئنا میدانند. پیام هایی از بعضی هواداران مجاهدین که کتابم را خوانده اند دریافت کرده ام که مرا دروغگو می خوانند. نخیر، خیلی هم خوب می دانند که راست می گویم و این اتفاق ها برایم افتاده، اما انتخاب می کنند که گناه را به گردن ما بیندازند و تهمت بزنند. بسادگی می توانستند با من تماس بگیرند بگویند "بیا بگو کی بود، چه اتفاقی افتاده، ما این شخص را از سازمان بیرون می اندازیم، می خواهیم سازمان ما جایی باشد برای تلاش و مبارزه برای آزادی و دموکراسی در ایران، ما نمیتوانیم پدوفیلها را در میان مان داشته باشیم، ما از پدوفیلها و مردانی که زن خود را کتک می زنند حمایت و دفاع نمکنیم، ما نمیتوانیم این رفتارها را قبول کنیم". آیا شما که با سکوت و حمایتتان در این خشونت ها و سوءرفتارها دست داشته اید، نمیتوانید بیایید و بگویید چه بر سر ما رفته است؟ نمی خواهید این بی عدالتی ها را جبران کنید؟ متاسفانه هیچکدامشان شهامت و آمادگی برداشتن قدمی بسوی جبران خطاها ندارند و این رقت انگیز است.
- میشه لطفا از آن آخرین روزی که در قرارگاه اشرف از پدر و مادرت جدا شدی بگویی؟ چگونه در آن سن کم تو را برای آن جدایی آماده کردند؟
هیچکس ما را آماده نکرد و هیچکس هم نخواست بعد از آن، ما را از نظر ذهنی آماده کند. ما بچه ها در این زمینه هیچ حقی نداشتیم، نظر ما یا خواست ما اصلا محلی از اعراب نداشت. فقط یک دیدگاه وجود داشت آن هم از سوی مجاهدین بود که می گفت فقط مبارزه خودمان و هدف خودمان اهمیت دارد. ما در واقع، به نوعی جاده ای برای رسیدن به آن هدف بودیم. انگار تا قبل از آن، کودکانی مثل من هیچ بودند. تنها چیزی که به ما گفتند این بود که برای مدتی از مامان و بابا دور می شویم و بعد دوباره به هم می رسیم. این تنها حرفی بود که برای آماده سازی ما زدند ، چیزی بیش ازین نگفتند.
من اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد و اجازه هم نداشتم سوال کنم، و این هم دلیلی بر این است که ما نمیدانستیم در دست چه کسانی هستیم. فقط باید به همه اعتماد می کردیم و هرچه می گفتند انجام می دادیم، حتی اگر دستورات شان را دوست نداشتیم، فرقی نمی کرد. غریبه ها یکی پس از دیگری می آمدند و اینطور وانمود می کردند همه چیز خوب است، و بعد یکی دیگر می آمد. همه از ما انتظار داشتند که بچه های خوبی باشیم. چهره های زیادی بودند که یکی یکی می آمدند و می رفتند. یادمه که خیلی هم به کاری که می کردند می بالیدند و هنوز هم به آن افتخار می کنند، انگار که کار بزرگی کرده اند. جدا کردن ما از خانواده هایمان برای آنها کار بزرگ و باشکوهی است، ما بچه ها اما فقط می ترسیدیم و چنین احساسی نداشتیم.
به وجود و حضور ما بچه ها در قرارگاه اشرف مثل مشکلی نگاه می کردند که باید ناپدید و حذف شود. شاید کسانی هم بودند که مهربان بودند، اما به عنوان یک مجاهد، نباید هیچ نوع غریزۀ مادری یا احساس و عشقی در خود داشته باشی یا چنین احساسی را نشان دهی. خبرهایی در بعضی روزنامه های پُرتیراژ (در نروژ) منتشر شده که شاید خودت هم خوانده باشی که می گوید در یک دورۀ زمانی، مجاهدین رحم زنان زیادی را درآورده اند که احساس زنانگی نداشته باشند. مادر من هم براساس فرهنگ حاکم بر قرارگاه اشرف، از احساس مادری تهی شد و دلش برای بچه هایش تنگ نمی شد. البته وقتی ما در قرارگاه اشرف بودیم، یادمه جای خوبی برای ما بچه ها بود. شخصا فکر می کنم بعد ازاینکه ما را از خانواده جدا کردند، دیگر رابطۀ خوبی با ما بچه ها نداشتند. وقتی در قرارگاه اشرف بودیم، همه چیز مثل بهشت بود، اما نه بعد از آن. برادر کوچکم هنوز شیرخواره بود. باید تاکید کنم که مادرم هنوز به او شیر می داد. نه تنها او را از مادر جدا کردند بلکه از سینه و شیر مادر هم محروم شد. به همین دلیل، من به عنوان خواهر بزرگتر مجبور شدم یاد بگیرم که چطور بغلش کنم، چطور او را آرام کنم، چطور بهش شیر بدهم. هنوز برادرم نیاز به آغوش مادر و شیر مادر داشت، اما برای آنها مهم نبود. حتی تلاش نکردند اول بچه را به نحو درستی از شیر بگیرند، بعد او را جدا کنند. باز هم می گویم، بچه ها هیچ اهمیتی نداشتند. اصلا به این فکر نمی کردند که این بچه هنوز شیرخواره است. انگار مادر ناگهان مُرده بود. نه، هیچ آماده سازی برای این جدایی نبود.
بعدا فهمیدم که قبل از نوروز از همۀ والدین می پرسیدند "آیا میخواهید با بچههایتان تماس بگیرید؟" و اگر کسی پاسخ مثبت میداد، این فرد را به چشم مشکل می دیدند، من این را بعدا فهمیدم. به همین خاطر، خیلی ها نمی خواستند با بچه هایشان حرف بزنند، مثل پدرم که هرگز زنگ نزند. مادرم سالی یک بار زنگ میزد و تولدم را که اتفاقاً بهمن ماه بود، تبریک می گفت. همیشه سعی میکرد جوری تماس بگیرد که نزدیک تاریخ تولد من باشد تا نوروز.
من همه چیز مادرم بودم، سیب چشم مادرم بودم، اما به نقطه ای رسیدم که ارتباط ما به یک تماس تلفنی محدود شد، سعی کردم خودم را به این شرایط تازه وفق بدم هر شب گریه نکنم، سعی کردم راهم را پیدا کنم. من دیگر اون کودک سابق نبودم. وقتی مادرم زنگ می زد، اجازه داشت که فقط پنج دقیقه با ما حرف بزند. همۀ مادر و پدرها همینطور بودند، فقط پنج دقیقه وقت داشتند. خب، ما سه بچه بودیم و این پنج دقیقه بین ما تقسیم می شد، یعنی هر کدام از ما حدود یک دقیقه و نیم فرصت داشتیم با مادر حرف بزنیم. در طول این پنج دقیقه، که تقسیم بر سه می شد، ما هرگز تنها نبودیم. یکی از والدینی که سرپرستی ما را داشت، کنار ما می ایستاد و گوش می کرد ببیند چه می گوییم. فکر میکنم شرایط مادرم هم همینطور بود، یعنی کسی کنار او می ایستاد و او را زیر نظر داشت. حالا در این پنج دقیقه درحالیکه کسی شما را زیر نظر دارد، چه می توانید بگویید جز سلام و احوالپرسی. چطور می توانستم مسائل و مشکلاتم را به مادرم بگویم، اینکه در چه شرایطی هستم، اینکه آزارگرم کنارم ایستاده، اینکه در ترس و وحشت دائمی بسر می برم، و چه اتفاقی برایم افتاده بود؟ اگر هم می گفتم اوضاع بدتر از پیش می شد. مجاهدین با این روش ِ زیرکانه، ما را ساکت نگه میداشتند.
از آنطرف، به مادرم می گفتند که "ما خیلی خوب از بچه ها مراقبت می کنیم، بچه ها زبان فارسی را دارند فراموش می کنند، لازم نیست نگران آنها باشی، بچه ها زنده و سالم ند، با این تماس ها فقط زندگی و آرامش بچه ها رو بهم می زنی. تو برو به کار مبارزه با رژیم برس". و نتیجه این شد که سهم ما از مادر یک تماس تلفنی پنج دقیقه ای تقسیم بر سه، در سال بود.
فکر می کنم اکثر بچه ها این احساس رو دارن که با یکی از والدین شان رابطۀ نزدیکتری دارند و با او احساس هویت و همذات پنداری می کنند. من این حس رو به مادرم داشتم و با او احساس یکی بودن می کردم. مادرم اولین کسی بود که شناختم. او همه چیز من بود و می توانم بگویم که هنوز هم هست. منظورم این است که من و مادرم رابطه قوی و محکمی با هم داشتیم. چون در کودکی، وقتی هنوز در ایران بودیم و به اردوگاه اشرف نرفته بودیم، زندگی نسبتا فقیرانه ای داشتیم. من دو برادر کوچکتر از خودم دارم که با مادرم از اونها نگهداری می کردیم. مادرم یکی از برادرهایم را در آغوش می گرفت و من دیگری را و با هم از آنها مراقبت می کردیم. اون وقتها من و مادرم فقط همدیگه رو داشتیم. ما مثل یه تیم بودیم، تا اینکه ناگهان مادرم با ما غریبه شد و سهم من از مادری ِ او یک دقیقه و نیم گفتگوی تلفنی در سال شد!
پدرم اما، اگر اشتباه نکنم فقط یکبار به ما زنگ زد و یکی دو بار هم نامه ای فرستاد، همین. پدرم خیلی زود وقتی همه با هم از ایران به پاکستان رفته بودیم، همون اوائل تصمیم خودش را گرفته بود که مجاهد شود. پس ما را در پاکستان تنها گذاشت و به اردوگاه اشرف در عراق رفت. مادرم و ما بچه ها جز خودمان و لباس تنمان هیچ چیز نداشتیم، سقفی بالای سرمان نبود، غذایی برای خوردن نداشتیم، هیچی نداشتیم. در این شرایط وانفسا، پدرم ما رو تنها گذاشت تا به مجاهدین ملحق شود. چند بار تلاش کردم دلیل این کارش رو بپرسم. اما او از پاسخ دادن طفره رفت. شاید برای خودش جوابی داشته باشد اما من نمی دانم.
پدرم هنوز مجاهد است. مدتی ست از طریق ایمیل با او در تماس هستم. همین سئوال ها رو ازش پرسیدم اما جوابی به سئوال های من نداد. در عوض، مقالات طولانی در مورد بدیهای من، و خوبی و برتری خودش و فداکاری هاش می نویسه. براش نوشتم ببین چه بلاهایی سر من آمد، من که دختر کوچولوی زیبای تو بودم، در قعر تاریکی فرو رفتم، به من تهمت می زنند که جاسوس رژیم هستم، همۀ اینها رو براش نوشتم. ولی چه سود؟ دهها ایمیل برایم فرستاده که بی رودربایستی بگویم هنوز بسیاری از آنها رو باز نکردم. چون در نامه هاش فقط از جلال و جبروت مجاهدین حرف می زنه. فقط از خودش و مجاهدین تعریف می کنه ولی به سئوال های من جواب نمیده.
ادامۀ گفتگو در بخش بعد ...
منابع و اشارات
١. لینک بخش اول گفتگو:
https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-119851.html
٢. آیا سازمان مجاهدین خلق فرقه است؟
https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-114543.html
٣. برای خرید کتاب "دستهایم در دست خودم" لطفا به سایت زیر مراجعه کنید:
https://www.bokus.com/bok/9789100196684/min-hand-i-min/
٠۴ راه های تماس با عاطفه سبدانی:
اینستاگرم:
https://www.instagram.com/atefeh_sebdani/
فیسبوک:
https://www.facebook.com/atefehsebdani
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید