بز
سلام آقای شالی!
خیلی وقت است که از شما داستان جدیدی نخوانده ام! فکرکردم دچار نازایی بسیار طولانی نوشتن شده اید، بعد از چند دهه نوشتن بدون دستیابی به امکانی معقول برای نشر، دیگر نمی نویسید و به دلیل بیهودگی نوشتن، به الکل، به افسردگی و به بیماریهایی از این دست مبتلا گشته اید، بله، شاید حتی در این مابین از دنیا رفته اید! چندی پیش رمان "آدم بدون حوا" را از نظرگذراندم. پر بدک نبود، اما به هیچوجه نمی توانست به خوبی روایتی از من که سالها پیش شما آنرا با بی انصافی به اسم خودتان منتشرکرده بودید، باشد. به فکرم رسید دوباره حکایتی شخصی از خودم را برایتان بفرستم، با این شرط که قبل از شروع داستان، این سطور به نام راوی حقیقی، یعنی من، درج گردد، تا از طرفی تکلیف خواننده از همین ابتدا مشخص شود که با چه کسی روبروست، و از طرفی دیگر بی انصافیی که سالها پیش در داستان "گاو"، یا با تغییر زیرکانه ی خودتان "کلاچی گاو"، بر من روا داشته بودید، جبران شود.
با آرزوی لذت فراوان هنگام خوانش داستان!
بز
توضیح:
مسلماً "بز" هم مثل "شالی" نامی مستعار است، وگرنه شما را که هیچ، تمامی یک شالیزار را با ولع از بن میچرید!
یک
آخرهفته بود. خسته و کوفته داشتم از مأموریت کاری دور و درازی بر می گشتم. باران شدیدی می بارید و من به سختی می توانستم حواسم را متمرکز رانندگی کنم. ناگهان مردی ایستاده کنار اتومبیلش در حاشیه ی جاده توجه ام را جلب کرد. بزودی به او رسیدم و بی توقف از کنارش گذشتم. بیچاره خیسخیس شده بود. بیگمان کسی از اتومبیلهای جلویی نیز مثل من از ترس، یا به هر دلیل موجه دیگر، توقف نکرده بود تا ببیند مشکلش چیست. هنوز صد قدمی بیشتر نرانده بودم که دلم نیامد یک آدم را در باران به امان خدا رها کنم. پایم روی ترمز رفت و لحظه ای بعد اتومبیلم ایستاد. از آنجا که مثل همه، داستانهای زیادی در مورد قتل و تجاوز و حیله های جنایتکاران در به دام انداختن قربانی شنیده و خوانده بودم، در حالیکه چشمم به آینه ی عقب بود، موبایلم را برداشتم و شماره تلفن خواهرم را گرفتم و از او خواهش کردم تا چند دقیقه پشت گوشی بماند و شاهد گفتگویم با مرد غریبه ای که داشت به طرفم می دوید باشد. پیش از آنکه مرد به اتومبیلم برسد دگمهی قفل مرکزی درها را فشاردادم، و شیشهی سمت راست را کمی پایین آوردم تا از لای درز آن بتوانم با او صحبت کنم.
«سلام! ببخشید، فقط اگر کارت شناسایی تان را نشانم بدهید میتوانم سوارتان کنم!»
مرد خیس جواب سلامم را با عجله داد و حیران به من خیره شد. ظاهراً به این دلیل که من زودتر از او صحبت کرده و پیش شرطم را عنوان کرده بودم، و او هنوز امکان نیافته بود از مشکل اتومبیل و مقصدش حرفی بزند. اما در موقعیتی نبود که اعتراض کند. لبخندزنان کیفش را از جیب درآورد. با دریافت کارت شناسایی در را بازکردم. او با تردید داخل شد. نام و نام خانوادگیش را، در حالیکه گوشی موبایل به وضوح در دست و زیر گوشم بود، بلند خواندم. با دیدن حیرنش توضیح...
برای خواندن بقیه رمان مراجعه کنید به :
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید