رفتن به محتوای اصلی

سفر نوریزاد نامه نویس به کردستان و چند تذکر

سفر نوریزاد نامه نویس به کردستان و چند تذکر
 
 
جناب محمد نوریزاد شما در سالهای اخیر با ارسال نامه هایی حاوی مطالبی منتقدانه به آدرس پدر روحانی تان علی خامنه ایی از وی خواسته اید که در شیوه فرمانروایی ایران اسلامی تجدید نظر کند و همان راهی را برود که به گفته شما علی ابن ابی طالب در فرمانروایی و خلافت. پدر روحانی شما تا به حال به نامه های شما وقعی ننهاد و همان راهی را ادامه می دهد که رفته و می رود. اینکه پدر روحانی شما در این مدت پاسخی به درخواست شما نداده و راهش را به سوی سراط  کج شما کج نکرده و همچنان سراط مستقیم خود را می پیماید قابل درک است چرا که پدر روحانی شما از طرف خدا هدایت می شود! و شما بنده مکلف به تکلیف نمی بایست به خود اجازه بدهید که در قبال ولی امرشیعیان و مسلمانان جهان پارا فراتر گذاشته و از در توصیه و نصیحت وارد شوید. از آنجاییکه شما از پاسخگو نبودن خامنه ای به توصیه هایتان ناخشنود هستی و خیر و صلاح ولی امر مسلمین و شیعیان جهان را در توجه و اهتمام به نامه هایتان می دانید نگارنده این سطور نیز انتظار دارد که به نکاتی که در متن این نامه گنجانده شده توجه نموده تا خدای ناکرده از شما نیز سیمایی نورانی تر! از چهره ولی امر مسلمین جهان به ذهنها متبادر نشود.
 
طی یک دوهفته اخیر سفری را به کردستان شروع کرده اید واسم دیدارتان را سفر صلح و دوستی گذاشته اید. استارت سفرتان را از همان ابتدا به شکلی زدید که شک و گمان در اذهان مردم کردستان درست کرد چرا که در اولین دیدارتان به عوض زیارت مبارزین راستین راه آزادی و دمکراسی به سراغ نمایندگان اسلام سیاسی در کردستان رفتید و آنان را نمایندگان لبخند و ادب و آرامش و خرد و احساس مطبوع  انسانی نام نهادی. لابد فراموش نکرده ای که این اسوهای پاک خصائص انسانی شما در اوایل انقلاب به هنگام فرمان جهاد خمینی کبیرت علیه مردم بی دفاع کردستان از وی دفاع کردند و با لشکریان جور و تباهی و خشونت مرکز همداستان شدند و چه فجایعی که به بار نیاوردند. آیا انتظار نداشتی که مردم کردستان این حرکت مشکوک شما را زیر زره بین تجربه بگذارند و از آن غافل نباشند؟
 
علم سفید صلح و دوستی را به مهاباد بردی و از مزار پیشوای کردستان قاضی محمد عکس گرفتی. مقام وجایگاه رفیع قاضی محمد را برای کردها  با مقام کوچک جنگلی برای شیعیان  برابر دانستی، با این تشبیه از ابراز عقیده و بیان دیدگاه خودتان در مورد قاضی محمد طفره رفتید و تنها به قیاسی مع الفارق اکتفا کردی. اظهار نظری اینچنین هیچ کمکی به تغییر در دیدگاه شوینستی مرکز نشینان نسبت به پیشوای کردستان نمی تواند ایجاد کند. پیشوا قاضی محمد برای ما کردها ارزش و قداستی بیشتر از کوچک جنگلی برای شما به قول خودتان شیعیان دارد. ای کاش به جای مقایسه ای اینچنین بی سود و بی پایه به خود زحمت می دادی و می نوشتی که  آیا پیشوای بزرگ کردستان برای شما فارسها شخصیتی ارزشمند است یا ضد ارزش؟ اگر این حق را برای خود قایل نبودی که در مورد قاضی محمد همانند کوچک جنگلی از طرف همه فارسها اظهار نظر کنی حداقل دیدگاه شخصی خودتان را اعلام می کردید تا کردستانیان دیدگاه شما را در مورد یکی از بزرگترین رهبران ارزشمند خود در یابند.
 
به قارنای ژینوساید شده رفتی و با توجه به مضمون کلامتان انگار گله کرده ای که می شد سرنوشت قارنا به شکل دیگری رقم بخورد اما عجبا که همزمان با این آرزوی مثبت در کنارعکس یکی از فرمانده هان ارشد سپاه در کردستان عکس یادگاری گرفتی و شهیدش نامیدی. انسان متجاوزی که صدها کیلومتر دورتر از خاک کردستان به فرمان جهاد "خمینی کبیرت" لبیک گفت و آستین بدنامی را برای قتل عام مردمان قارنا و دیگر شهرهای کردستان بالا زد تا تو و امثال تو امروز شهیدش بنامند. اشک تمساح برای کودکان سوخته شیناوی ریختی اما قتل عام صدها کودک خردسالتر از کودکان شیناوی را توسط همین فرماندهان شهیدت نادیده گرفتی. از خود نپرسیدی که این فرمانده سپاه چرا و چگونه در کردستان به هلاکت رسید؟  دم خروست را باور باید کرد یا قسم حضرت عباست؟
 
بر پیشانی پیرمردی رنج دیده در کردستان بوسه می زنی و می نویسی : به پیشانی ات بوسه می زنم شاید از من درگذری. تو هموطن من بوده ای و سالها از من آسیب دیده ای و از من ترسیده ای. نوشته ای که نتوانسته اید صداقتتان را در برابر مردم کردستان اثبات کنید. بله  چنین است که ترسیده است و ترسیده ایم و صداقتتان را ندیده ایم، دریغا که من و امثال من، در کردستان در خون غلطانده شده به دست شما مرکز نشینان نه نتها از این بوسه ها خوشحال نشده و نمی شویم بلکه بیم آن را در دل داریم  که این بار نیز مثل گذشته صداقتتان را نتوانید یا به عبارت درستتر نخواهید به اثبات برسانید که سهل است برنامه و طرح و نیرنگی در پس پشت این سفرصلح و دوستی حسینی داشته باشید که کردستانیان را گریبانگیر خطرات و بیدادگریهایی کند که تا به حال کرده اید. چرا که در این کشوری که گویا به قول شما ما کردها هم جزوی از شهروندان آن هستیم دیری است که "ماصدای حرکت پای مسافرانی از جنس شما را  در حال سفر می شنویم "که همچنان که تو را می بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"
 
بله چنین است جناب نوریزاد مردم کردستان از این لبخندها و بوسه ها دلی پر از اندوه و درد و ملال  دارند و جسمی آغشته به خون و باروت و طناب دار. مردم کردستان از خود می پرسند که آیا مزد و پاداش شهروند بودن ایران عزیز! این فجایعی است که سی و چهار سال به آنان روا داشته می شود؟ از خود می پرسند گیریم این فجایع از سیاستمدارن و حاکمان تهران سر می زند، چرا روشنفکران و نخبه گان این مرز و بوم تا به حال اعتراضی و شکایتی نکرده اند؟ برای آنان این سوال مطرح می شود که در کشور دیکتاتور زده ای همچون ترکیه  اسماعیلی بیشکچی ترک پیدا می شود که برای رهایی کرد و کردستان از بند اسارت قیام می کند، سالهای خوب زندگی اش را در زندان ترک های فاشیست بر سر دفاع از ملت ستمدیده کرد می گذراند. و با وجود ترک بودن راهش را نه به ترکستان بلکه به کعبه دل کردستانیان خم کرده است. چرا در میان هم وطنان فارس که خود را برادر ما می نامند ما را از هر ایرانی ایرانی تر می نامند تا به حال یک اسماعیل بشکچی سر بلند نکرده است و به دادخواهی کردها برنخواسته است. آقای محمد نوریزاد پتانسیل انسان بودن در همه هست و شاید بارقه هایی از این ودیعه ی کمیاب در وجود شما هم باشد. چرا این ودیعه را به منصه ظهور نمی رسانی؟ یافتن راه همدلی و همدردی با ملت کرد و کردستان بسیار هم سخت نیست ، تورا منهج و راهی دیگر باید که بتوان امید داشت انتهایش به همانند بیشکچی به کعبه دلهای دردمند کردستانیان منتهی شود. مطمئن باش این راهی را که تا به حال رفته ای ای اعرابی به جماران است نه کردستان.
 
 شلیک به عشق
 
 
  نوریزاد

امروز غروب به روستای حنجیله رفتم. غوغایی بود آنجا. واویلا. آخر بی انصافها مگر کسی به عشق شلیک می کند؟ برادر و خواهرِ جوانی سوار بر اتومبیل بجایی می رفته اند. در همان اطراف روستای حنجیله. که در نقطه ی صفر مرزی واقع است. کمی آنسوتر عده ای لباس شخصی با اتومبیلی که هیچ نشانی با خود نداشته راه را برآنها می بندند. برادر می ترسد. که نکند راهزن باشند. و نکند به خواهر جوانش آسیب برسانند. عقب می کشد و دور می زند تا راه گریزی پیدا کند. صدای شلیک با صدای سوختمِ دختر جوان بهم می آمیزد. دختررا به بیمارستان می برند. دو روز درحال اغما و امروز: تمام. 

دختر را بخاک سپرده بودند که من رسیدم. برادر و عموی دختر مرا شناختند و دوره ام کردند. سوز برادر به این بود که: من از کجا می دانستم آن چهار نفر لباس شخصی، مأموران نیروی انتظامی اند؟ ماشینشان که علامتی نداشت. حالا ما در رفتیم، چرا به لاستیک ماشین نمی زنی؟ چرا می زنی به سر وسینه خواهر من که قرار بود همین هفته عروسی کند! 

عموی دختر خودش را در آغوش من جای داد و های های گریست. درمیان گریه گفت: اسم برادر زاده ام " آوین" بود. به معنی عشق. قرار بود این هفته شوهر کند. آخر مگر کسی به عشق شلیک می کند بی انصافها؟

از روستا که بیرون زدم گِردیِ خورشید را دیدم که در پس تپه ای غروب می کرد. برادر و عموی "عشق" مصمم بودند که شکایت کنند و شکایتشان را پیگیری کنند. و من، پیشاپیش می توانستم فرسایش آنان را در طبقات دادسراها و دادگاهها مجسم کنم. نمی دانم چرا بخود گفتم: بنده های خدا مگر مادر وخواهر و وکیلِ ستار بهشتی توانستند به طرف مقابل بقبولانند که تو پسر ما را زده ای و کشته ای؟

غروب بیست و پنجم آبان نود و دو
روستای حنجیله - نوار مرزی

 
  

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید