بر باد می شود باز، شادی به سانِ کاهی
ای شهردارِ وحشت، شرمت ازین تباهی
با آسمان چه کردی؟ ای ساحرِ حرامی
دیگر نمانده نوری، فریاد ازین سیاهی
خورشیدِ کُشته بسیار، اِستاره ها سرِ دار
ماهِ اسیر وُ پنهان! از سینه برکش آهی
بگرفته کوچه ها را، سیلِ جنونِ وحشی
بنشسته در کمینگاه، صیاد وُ هم سپاهی
ره بسته بر نَفَس ها، آزادگان به زندان
تا تیرگی مسلط، دنیا بُوَد چو چاهی
دیوارها بلندست، جان زخمیِ گزندست
در دیده باد وُ خاشاک، بیراهه گَشته راهی
سنگین گذر زمانست، عفریتِ مرگ وُ وحشت
چون بختکی مجسّم، هر لحظه سال وُ ماهی
از شهر می گریزد، روحِ نشاط وُ شادی
جز غم نمانده انگار، کانهَم نشد پناهی
ای اشک همتی کن، از دیدگان فرو بار
شاید بشویَد از دل، اندوه را نگاهی
ای روشنی کجایی؟ بازآ زلالِ زیبا
باشد بِرویَد از عشق، بارِ دگر گیاهی
2014 / 11 / 26
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید