پانزدهم اکتبر مطلبی با تیتر " نفوذ عوامل وزارت اطلاعات در صفوف اپوزیسیون، توهم یا واقعیت؟" به قلم نگارنده در سایت ایران گلوبال درج شد و در آن ضمن توضیحات از اعمال دیروز و امروز فردی به نام امیر ابراهیمی، نوشتم آقای امیر ابراهیمی، پای شما به پادگان اشرف هم رسید. خیلی از فرماندهان و رزمندگان را در همان مدت کوتاه دیدید. بعد از آن، به هر دلیل، سر از ایران و آنهم در خیابانهای تهران در آوردید. سالیان هم در تهران ماندید. همانطوری که نوشتم، هیئت مشترک وزارت اطلاعات و خارجه جمهوری اسلامی در اواخر سال 1991 به عراق آمد و 69 نفر از افراد سرخورده و بیانگیزه که از قرارگاه اشرف به رمادیه آمده بودند را با خود برد. تعداد افرادی که بطور انفرادی از مرز گذشته و خود را تسلیم رژیم کردند هم بالغ بر سی نفر می شد. تعدادی هم از ترکیه به ایران دیپورت و یا خودشان را تسلیم کردند که شما با همهشان، چه در عراق و چه در ترکیه، نشست و برخاست و حتی با بعضی از آنها عکس یادگاری داشتید. وزارت اطلاعات کُل این افراد را در سه جای مختلف به کار گرفت. چند نفری را به ترکیه فرستاد، چند نفری را برای شناسایی در مرز ایران و ترکیه گماشت و بقیه را برای شناسایی واحدهای عملیاتی سازمان مجاهدین خلق، در یکسری از شهرها، بخصوص شهر تهران مستقر کرد تا در خیابانها گشت بزنند و در صورت مشاهده فرد و یا افرادی که قبلا در قرارگاههای مجاهدین دیده بودند، سریعاً اطلاع دهند. اینها افرادی بودند که خودتان را بیش از بقیه می شناختند چون شما بر خلاف دیگران، همچون سالهای اخیر سعی داشتید که همیشه در جلوی دید و دوربین باشید. در چنین وضعیت و موقعیتی شما سالیان در تهران فعال بودید ولی شناسایی و دستگیر نشدید؟ اگر دستگیر نشدید، تجربیات شما می تواند از ارزندهترین تجربیات چریکی باشد. چرا این تجربیات ذیقیمت را نمی نویسید که گروههای اپوزیسیون از آن بهره گیرند؟ اگر دستگیر شدید، چگونه توانستید سر آن نارفیقان و همچنین بازجویان وزارت اطلاعات شیره بمالید، آزاد شوید و خودتان را به هلند برسانید؟ تا کنون چندین نفر از افرادی که مخفیانه برای دیدار عزیزان خویش، فقط برای چند روز، به پادگان اشرف رفته و با اینکه آن نارفیقانی که خودشان را تسلیم وزارت اطلاعات کردند این عزیزان را ندیده و نمی شناختند، توسط وزارت اطلاعات شناسایی، دستگیر و اعدام شدند. شما چرا تجربیات خود را در اختیار عموم قرار نمی دهید تا دیگران از آن استفاده کنند و ما حداقل شاهد "اعدام پدر به جرم دیدار فرزندانش در اشرف" نباشیم؟
بعد از انتشار " نفوذ عوامل وزارت اطلاعات در صفوف اپوزیسیون، توهم یا واقعیت؟"، وزارت اطلاعات در یک واکنش سریع و علنی سعی کرد با کلیشه نمودن قسمتی از این مطلب و همچنین در آمیختن آن با چند موضوع مشابه و نوشته دیگر، به مخاطبین خویش القا کند که شناسایی و افشای نفوذیهای وزارت اطلاعات "موجب بیاعتمادی در صفوف اپوزیسیون می شود". نفوذیهای وزارت اطلاعات هم مضمون جمله داخل گیومه را در پستو به این و آن می گویند و یا برایشان می نویسند تا ایرانیان آزاده را از این اقدام که بواقع آفت زدایی و لازمه جنبش است، بر حذر دارند. بنده هم همان روز جوابشان را نوشتم و در اینجا درج کردم. یک ماه بعد از انتشار آن، "دبیرخانه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران" واکنش نشان داد و طی اطلاعیهای نوشت :" افشای دروغهای رذیلانه- از مدتی پیش فردی به نام امرالله ابراهیمی با ادعای کارشناس «امنیتی»، اقدام به انتشار اکاذیبی در مورد یکی از کادرهای سازمان ما، رفیق امیر ابراهیمی نموده است. انتشار این گونه جعلیات و دروغهای رذیلانه با هر انگیزه ای که باشد، نتیجه ای جز خوراک رساندن به نهادهای امنیتی استبداد مذهبی حاکم و ایجاد سووظن در صفوف جنبش مقاومت ایران ندارد. بدیهی است که با وجود رژیم دیکتاتوری حاکم و در شرایطی که سرکوبی، زندان، شکنجه و اعدام به طور مداوم ادامه دارد، سازمان ما در مورد مکانیسم فعالیتهای خود در داخل ایران اطلاع رسانی علنی نخواهد کرد. دبیرخانه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ضمن فراخواندن عموم هموطنان به هوشیاری در برابر این دست تحرکات مشکوک، لزوم طرد و انزوای عاملان آن را از محیطهای اجتماعی یادآور می شود. دبیرخانه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران. پنجشنبه 22 آبان 1393 - 13 نوامبر 2014"
کسانی که به خودشان اجازه می دهند تا نام و اعتبار افرادی همچون بیژن جزنی و امیر پرویز پویان را هزینه اعمال ناشایست خود کنند، باید به این نکته توجّه داشته باشند که کتمان واقعیات ملموس در انظار عمومی نه تنها چیزی از واقعیت امر نمی کاهد، بلکه کتمان کننده را زیر سئوال می برد. فردی که برای مطامع خود حاضر است واقعیات اینچنینی را استتار و این حقیقت محض را کتمان نماید، باید بداند که برای جبران اشتباه نباید به اشتباه بزرگتری دست زد. اگرعزیزانی که شما از نام، اعتبار، سازمان و آرم آنها استفاده می کنید زنده می بودند، بیتردید فریاد می زدند آنچه که موجب بیاعتمادی در صفوف اپوزیسیون شده و می شود، نه واقعیتی است که امرالله و امراللهها می نویسند، بلکه اعمال ناشایست شما و همپالگیهای شماست. بنده به تمامی زیرگوشیها و در پستونویسیهای این حضرات، جواب مشروح، مبسوط و علنی دادم و حال می خواهم به سئوالات بنده هم جواب علنی داده شود تا مردم بخوانند و قضاوت کنند. نمی دانم چرا در این همه سال که علیه تمامی افشاگریهای ما تخطئه کردند و با شگردهای مختلف سعی نمودند که جلوی روند اقدام قانونی علیه مزدوران وزارت اطلاعات را بگیرند، آنروزهایی که وزارت اطلاعات عکس امیر ابراهیمی را با اسم من در شبکه اجتماعی بطور وسیع منتشر می کرد و برای رد گم کردن می نوشت که امرالله ابراهیمی همان امیر ابراهیمی و "عضو گروه چند نفره مهدی سامع است"، به غیرتِ یارِ او و "دبیرخانه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران" بر نخورد اما طرح یک واقعیت ملموس از جانب بنده آنها را مضطرب و پریشان کرده است.
از اکتبر سال گذشته تا کنون تمام نوشتههایم را فقط در سایت ایران گلوبال درج کردم چون علاوه بر اینکه کاربران زیادی دارد، بستر مناسبی برای تمرین دمکراسی است. در این سایت مقالات سرکار خانم اشرف دهقانی در کنار مقالات آقای علی کشتگر جای می گیرد. مقالات آنارشیستهای ایرانی، آرام روبروی نوشتههای هواداران نظام پادشاهی می نشیند و حتی گهگاهی برای هم دست تکان می دهند. خاطرات تکان دهنده سرکار خانم مینا انتظاری و همسر گرامیاش جناب فرّخ حیدری که از هواداران قدیمی و شناخته شده سازمان مجاهدین خلق ایران هستند، پیام هزاران شقایق پرپر شده را در همین ستون فریاد می زنند. با این حال، آن بهانهجویِ وحشتزده و آشفتهحال در جهت تخطئه افشاگریها و روند اقدام قانونی علیه مزدوران وزارت اطلاعات، مدیریت این سایت را "مزدور رجوی" می خواند و می نویسد: " سایت ایران گلوبال برای یک مشت دلار آغشته به خون اعضاء جدا شده و معترض از سازمان مجاهدین خلق را قربانی می کند"(لینک) و دیگری می نویسد " چطوری یک سایت اکثریتی، یک دفعه ضد وزرات اطلاعات میشود؟". راستی! افشاگریهای ما باید در کدام سایت درج شود که تا بهانهای نباشد؟ یکی "سایت بینام و نشان" است. یکی "سایت جانبی مجاهدین" است. یکی "سایت شاه پرستان" است. و..... این هم "سایت اکثریتی" است. به اطلاع هموطنان عزیز می رسانم که علاوه بر چند تلویزیون و وبسایت، مسئول سایت افق هم چندین بار از بنده خواست تا همه افشاگریهایم را در آن درج کنم و منهم قبل از پذیرش درخواستشان، عرض کردم که برای شما احترام خاصی قائلم اما بر این باورم که دیگر همکارتان کسی نیست که بتواند همچون مدیریت سایت ایران گلوبال به مخالفین افشاگریهایم بگوید که اگر هریک از ادعاهای امرالله ابراهیمی صحت ندارد، بنویسید تا نقد و یا تکذیبه شما را در بخش ویژه این سایت قرار دهیم. فرمود اینبار نه فقط درخواست من از شما، بلکه پیشنهاد و اصرار همکار بنده است. جلسهای گذاشتند و بنده مجدداً همان نکات را تکرار کردم ولی ایشان گفتند که در این تصمیم جدی و ثابت قدم هستند. منهم ضمن تأکید مجدد از مسائل و مشکلاتی که برای آنان بوجود خواهد آمد، درخواستشان را پذیرفتم. قرار شد یک بخش مجزّا به نام " جاسوسی و ضدجاسوسی " به افشاگری علیه نفوذیها و دیگر مزدوران وزارت اطلاعات اختصاص یابد و مسئولیت حقوقی این بخش هم به عهده خودم باشد. چند روزی از شروع به کار این بخش نگذشته بود که وحشت وجود امیر ابراهیمی و اصغر کیانی و دیگر همپالگیهایشان را فرا گرفت. اینان مذبوحانه تلاش می کنند تا افشاگریهای ما را متوقف سازند اما کسی که قادر شد وضع خود را درک کند، متوقف شدنی نیست. تا کنون چندین سایت و مدیا اعلام آمادگی کردند که این روشنگریها را پوشش دهند. امیر ابراهیمی که نمی دانست یک نسخه از نوشته او بطور اتوماتیک به ایمیل ادمینهای سایت و از جمله خودم ارسال می گردد، برای جلوگیری از درج افشاگریها در این سایت نوشت :" با درود به هم دست اندرکاران سایت افق. با نگاهی به مواضع و مطالب مندرج در سایت افق میتوان ان را در راستای مقاومت انقلابی و شورای ملی مقاومت ارزیابی نمود حضور افراد شناخته شده مانند استاد یعقوبی و جناب اسماعیل مرادی در کنار این مواضع تردیدی باقی نمیگذارد اما اینکه صفحه ای در اختیار امرالله ابراهیمی گذاشته اید مرا دچار حیرت کرده ؟ لطفا قبل از اینکه پاسخی برای من اماده کنید نوشته های وی را مرور کنید مستندات و مدارک را ببینید ...اگر چیزی قابل انتشار نیست ...میفهمم ...اگر کاری دارد انجام میشود که نمیشود علنی گفت ..میفهمم ولی حتی سرقفلی کار وی که پرونده انوش است آنقدر احمقانه و مبهم و بی سر و ته است که فقط موجب انبساط خاطر است تا اینکه یک پرونده امنیتی و جاسوسی ...سوال در باره صلاحیت امرالله و سازمان متبوع وی -آذرخش -است که اگر برایتان معتبر و مستدل است ...ما و بقیه را هم روشن کنید ....با درود های انقلابی امیر ابراهیمی". (عین نوشته او را کپی- پیست کردم). اصغر کیانی هم نوشت که سازمان مجاهدین به بن بست رسید و برای همین امرالله ابراهیمی را مأمور کرد تا با چنین نوشتههایی بن بست خویش را لاپوشانی کند. به امیر ابراهیمی باید گفت زمانی که تو و امثال تو بعد از حضور در پادگان اشرف به ایران رفته و در خیابانهای تهران مشغول گشتزنی بودید، سعید امامی و دیگر سرکردگان وزارت اطلاعات با عربده کشی و شاخ و شانه کشیدن نتوانستند از روند این افشاگری جلوگیری نمایند. همانطور که یک شرق شناس هلندی نوشت و برنامههای تلویزیونی و رادیویی هلند هم جداگانه به آن پرداختند، افشای شبکه جاسوسی انوش همچون بمب در خارج کشور پیچید و این "زنگ خطر" پلیس و دوَل اروپایی را بیدار کرد. سازمان اطلاعات امنیت آلمان و هلند اظهار داشتند که کمیت و کیفیت مدارک کشف شده از "شبکه جاسوسی انوش" در طول جنگ سرد هم سابقه نداشت و در گزارش سالانه خود هم به آن اشاره کردند. اگر این پرونده " احمقانه و مبهم و بی سر و ته است که فقط موجب انبساط خاطر است تا اینکه یک پرونده امنیتی و جاسوسی"، پس سوز و گداز تو و سرکردگان وزارت اطلاعات برای چیست؟ در جواب اصغر کیانی هم می نویسم که فرافکنیهای تو و سرکردگان وزارت اطلاعات عکس آنچه که نوشتید را ثابت می کند. عاقلان بر این امر واقفند که سازمان مجاهدین دارای تریبون و هواداران بیشمار است و نیازی به افشاگری بنده ندارد. اگر فکتهای درج شده در " فــراخـــوان بــرای تـحـت فـشـار قــرار دادن دولـت هـلـنـد جـهـت دسـتـگیــری مــزدوران وزارت اطــلاعــات در ایــن کــشــور" و اعترافات مزدور احمد جعفری که هر دوی آنرا در زیر درج می کنم صحت ندارد،علناً آنها را تکذیب کنید تا هم سرکرده وزارت اطلاعات که از ایران به تو فرمان می داد، هم سازمان اطلاعات و امنیت هلند که مکالمه تلفنی تو با او را ضبط و به دادگاه ارائه کرد و هم مردمی که از این جریانات بی خبرند، بخوانند و همچنین توضیح دهید که چرا صدای کسانی که در تلفن و مسنجر به سئوال تو " چگونگی برون رفت مجاهدین از انزوا " جواب می دادند را ضبط می کردید؟
فراخون و اعترافات احمد جعفری ضمیمه است.
فراخون برای تحت فشار قرار دادن دولت هلند جهت دستگیری مزدوران وزارت اطلاعات در این کشور
عـدم قاطعیت سازمان امنیت داخلـی هلـند، مزدوران وزارت اطـلاعـات در ایـن کـشور را گستـاختر کرده است.
آنچه که کشور پادشـاهی هلند را به عرصـه تاخت و تاز مزدوران رژیم جهل و جنایت حاکم بر ایران بدل ساخته، نه قانون این کشور، بلکه منافع اقتصادی دولت این کشور است.
مروری بر گذشـته، از دیـروز تا امـروز، ایرانیـان آزاده نـخـواهنـد گذاشـت که روال دیـروز و امــروز ادامــه یابـد
وقتی وزارت اطلاعات از جدائی و رسیدنِ هــادی شــمــس حــائــری به هلند مطلع شد، دو تن از کادرهای وزارت اطلاعات که عراقی الاصل بودند بودند را به کمپی که او در آنجا به سر می برد فرستاد تا زمینه را برای درگیری او با سازمان مجاهدین خلق آماده سازند. هر دو مزدور در ماه اوت 1992 شناسایی شدند و پروندهای برای آنان تشکیل شد. با اینکه مدارکی دال بر ارتباط آنها با وزارت اطلاعات و حتی زمان و مکان تماس تلفنی آنها به پلیس اطلاع داده شد، پلیس برای دستگیری آنها اقدام نکرد و سر انجام هر دو غیب شدند.
در سال 1994 پروندهای برای مــحــمــود جــعــفــری (انوش) تشکیل شد. در فوریه 1995 انوش به قتل رسید و در این مدت تمامی افراد شبکه او شناسایی و مکالمات تلفنی آنها توسط پلیس هلند ضبط می شد که در ادامه به نمونههایی از آن که در دادگاه ارائه شده، اشاره خواهم کرد. لازم به ذکر است که قبل از به قتل رسیدن انوش، بيش از ده بار به پليس مراجعه كرده و پليس را تهديد كردیم كه اگر او را دستگير نكند با رسانههای هلندي مصاحبه خواهیم كرد ولي پليس اصرار داشت اين مسئله باید مخفي بماند. بعد از به قتل رسيدن انوش، وزارت اطلاعات برادرش احمد جعفري كه از مدتها قبل تحت آموزشهاي اطلاعاتي اين سازمان قرار داشت و قرار بود براي فعاليت به امريكا اعزام شود، را، به دو منظور به هلند فرستاد. مأموريت اول او اين بود كه تمامي اسناد و مداركِ به جا مانده از انوش را براي وزارت اطلاعات ارسال دارد و مأموريت دوم او پر كردن جاي خالي برادر مقتولش در صفوف اپوزیسیون بود. وزارت اطلاعات نمي دانست کسی را برای جانشینی انوش انتخاب کرده که قبل از رسیدن به هلند شناسایی شده و هنوز از راه نرسيده در شعاع ديد سازمان امنيت داخلی هلند قرار گرفته است. بدين ترتيب، قبل از اینکه رژيم، مأمور آموزش ديده خود احــمــد جــعــفــري را براي دريافت و ارسال اسناد و مدارك به جا مانده، اعزام كند، تمامي اسناد و مدارك كه شامل چهارصد و هفتاد و نه ساعت نوار مكالمه كه تلفني و حضوري - با ميكروفون مخفي - ضبط شده است، چهار دفتر خاطرات كه مجموعاً ششصد و هشتاد و چهار صفحه است، چهار سالنامه كه در آن قرار ملاقاتها و كارهاي روزانهاش نوشته شده است، هزار و نصد و شصت و سه صفحه گزارش كه بيش از هزار صفحهاش كپي است و سامسونيتي كه در آن ضبط صوت و ميكروفون مخفي كار گذاشته شده، كشف و ضبط شده است. با این وجود، پلیس هلند اقدام به دستگیری احمد جعفری نکرده و مخالف افشای او و این شبکه بوده است. بعد از افشای احمد و سر انجام اعتراف او، پلیس با بهانه یافتن سرنخهای دیگر، دست او را باز گداشت. احمد جعفری به آلمان رفت و صاحب هتل- رستورانی در شهر کلن شد که جلسات اکثر گروههای سیاسی در آنجا بر گزار می شد. پلیس آلمان از اول در جریان کادر وزارت اطلاعات بودن او قرار گرفت. پرونده شبکه جاسوسی انوش در این سالها جریان داشته و دارد. اعضای این شبکه و باند، هیچگاه از شعاع دید سازمانهای ضد جاسوسی و شاید هم پلیس امنیت داخلی کشورهای اروپایی دور نبودند. پلیس آلمان که از ابتدا این هتل - رستوران را زیر نظر داشت، سر انجام وارد هتل - رستوران شد و همه اسناد و مدارک را با خود برد. لازم به ذکر است که پلیس حتی سراغ مدارکی که در زیر زمین خانه دیگران مخفی شده بود تا در صورت لو رفتن هتل – رستوران در امان بماند هم رفت و آنها را با خود برد. هر چند احمد الان آزاد است اما پاسپورتش گرفته شده و تنها شانس ماندن او در آلمان، قانون الحاق خانواده است. او دارای فرزندی است که در آلمان به دنیا آمده و مادر فرزندش هم در هیچیک از جرمهای او دخیل نیست. رژیم وحشت دارد که پلیس آلمان او را خطری برای امنیت کشور و ایرانیان مقیم آلمان تشخیص دهد. اگر چنین شود، قانون الحاق خانواده هم نمی تواند به او کمک کند و آنگاه او دستگیر و به ایران بر گردانده خواهد شد.
همانطوری که در فوق اشاره کردم، سازمان امنیت داخلی هلند، مکالمات تلفنی اعضای شبکه انوش را ضبط می کرد. مکالمه تلفنی اصغر کیانی را پلیس هلند به دادگاه ارائه کرده بود. نام یکی از سرکردگان وزارت اطلاعات که از ایران به اصغر کیانی در هلند زنگ می زد، در پرونده ترور زنده یاد دکتر عبدالرحمان قاسملو به عنوان کسی که مقدمات این ترور را آماده کرده، آمده است. علاوه بر این، در بین مدارک کشف و ضبط شده که در پارگراف قبلی اشاره شد، مدارک زیادی در این مورد بود اما پلیس تأکید و اصرار داشت که هیچکس نباید از این موضوع مطلع شود. در آنزمان اصغر کیانی آزادانه وارد انجمن سازمان مجاهدین خلق در هلند می شد و می توانست خطری برای این سازمان باشد. بدین خاطر از پلیس درخواست کردیم که این موضوع را به سازمان مجاهدین اطلاع دهیم اما پلیس سخت مخالفت کرد و با تندی گفت که اگر نیاز باشد، خودمان اطلاع می دهیم. مطمئن بودیم که به مجاهدین اطلاع نخواهند داد. خودم آقای مهدی یعقوبی و مدتی بعد برادر کوچکتر اصغر کیانی را دیدم و به آنها گفتم که لطفاً حضوری به اصغر کیانی بگوئید که هم انوش، هم احمد، هم مجید و هم کسی که از ایران به او زنگ می زند، از کادرهای وزارت اطلاعات هستند و پلیس مکالمه ضبط شده او را به دادگاه ارائه کرده است. اصغر وقتی پیام را اول از آقای مهدی یعقوبی و بعد از برادرش شنید، فکر کرد که فقط من در جریان این ارتباط هستم و برای همین، بی توجّه به اینکه تلفنش تحت کنترل پلیس است، می خواست با تهدید و فحش خواهر و مادر مرا ساکت کند. پلیس از اینطریق متوجه شد که من جریان را به اطلاع او رساندم و سخت شاکی شد. گفتم فقط می خواستم مطمئن شوم که او آگاهانه در این راه قدم گذاشته و یا اینکه از روی ساده لوحی به دامشان افتاده است. در آنروزها مزدور احمد جعفری همیشه تعقیب می شد. شبی که در منزل اصغر کیانی بود، ما به پلیس اطلاع دادیم و گفتیم بودن احمد در آن خانه می تواند خطر جانی برای مسئولین مجاهدین داشته باشد و به جد خواهان دستگیری شدیم. کشمکشهای ما با پلیس تا قریب به دو شب ادامه یافت و پلیس حتی اجازه نداد که ما تا بیرون آمدن احمد جعفری از آن خانه، آنجا را زیر نظر داشته باشیم.
در سال 1992 تشکّلی با نام " کــانــون فرهــنــگی – هــنــری آوا " در شهر روتردام هلند شروع به کار کرد. هر چند این به اصطلاح کانون در اوایل کار توانسته بود افراد صادقی را هم حول اسناسنامهای که توسط وزارت اطلاعات نوشته بود جمع کند، اما یک مرکز جاسوسی بود که برای شناسایی، دریافت اطلاعات و به انفعال کشاندن فعالین سیاسی تأسیس شد. این مرکز جاسوسی که مسئولین آن مستقیماً با وزارت اطلاعات در ارتباط بودند، در سال 1995 شناسایی و افشا شد و مدارکی دال بر جاسوسی آنها در اختیار پلیس قرار گرفت اما متأسفانه پلیس هیچ اقدامی نکرد و مدتها بعد از افشا شدن و ارائه مدارک جاسوسی، از دولت هلند هم سوبسیدی دریافت می کرند.
وزارت اطلاعات کتابها و جزواتی که بر علیه سازمان مجاهدین خلق ایران نوشته شده بود را از طریق عواملش بصورت کارتنی در کتابخانههای شهرهای بزرگ هلند قرار می داد تا مجاناً در اختیار همگان قرار گیرد. افرادی که این کتابها و جزوات کارتنی را در کتابخانهها می گذاشتند شناسایی و حتی از دو مورد در حین انجام عمل عکس گرفته شد و در اختیار پلیس قرار گرفت اما پلیس گفت " قانون هلند " اجازه دستگیری توزیع کنندگان چنین کتابهایی را به ما نمی دهد و چنین کارهایی در هلند جرم محسوب نمی شود. بعنوان مثال مقاله " نه به اون زینب و کلثوم گفتنت و نه به این دایره و دمبک زدنت " در نشریه " راه کارگر " که در واکنش به کنسرتهای موسیقی شورای ملی مقاومت بود، توسط وزارت اطلاعات بیش از سه هزار نسخه فقط از دستگاه کپی سازمان پناهندگی با کد 102تکثیر و در کتابخانه و محل تجمع افراد سیاسی گذاشته شد و ما این موضوع را همان روز به پلیس اطلاع دادیم تا پلیس بتواند صحت گفته ما را ردیابی کند ولی پلیس حتی نسبت به سوء استفاده از امکانات دولتی واکنش نشان نداده است. لازم به ذکر است که هدف از این اقدام نه تبلیغات برای " راه کارگر "، بلکه صرفاً برای تفرقه در میان دو جریان سیاسی صورت گرفت.
پرونده صــمــد آل ســیّــد در ماه اوت 1992 گشوده شد و در شرایطی که تحت نظر پلیس قرار داشت، بارها با سر کردگان وزارت اطلاعات ملاقات کرد و دستوراتی گرفت. با اینکه فقط چند کلاس درس خوانده و بر خواندن و نوشتن فارسی تسلط ندارد، وزارت اطلاعات به سر دبیری و مدیر مسئولی او نشریهای به نام " ایران آینده " منتشر می کرد که علیه سازمان مجاهدین خلق مطلب می نوشت. او الان در فیسبوک فعال است و علاوه بر جعل آی دی افراد، بالای 30 صفحه و آی دی برای زیر نظر گرفتن فعالین سیاسی در فیسبوک از جانب او اداره می شود. پلیس در جریان کامل فعالیت او بوده و هست اما تا کنون برای دستگیری او اقدام نکرده است.
یکی از دستیاران انوش، بنام اکـبـر قـراجـه (مــجــیــد)، مدتها قبل از به قتل رسیدن انوش، شناسایی و تحت نظر سازمان امنیت داخلی هلند بود. با اینکه او همراه انوش در خارج از هلند هم با سر کردگان وزارت اطلاعات ملاقات حضوری داشته و مدارکش هم به پلیس تحویل داده شد، مدتی بعد از دستگیری و بازجویی آزاد شد.
در پائیز سال 1995 پروندهای برای کادر رسمی وزارت اطلاعات، کریم حقی منیع تشکیل شد. در ژانویه سال 1996 فشارهاي جامع بين المللي موجب شد كه خمینی صفتان حاکم بر ایران به آقاي موريس كاپيتورن، گزارشگر ويژه كميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد، اجازه دهند تا براي تهيه گزارش از وضع حقوق بشر در ايران، به ايران سفر كند. از آنجايي كه اين افتخار نصيب آقاي كاپيتورن شده بود، ايشان قبل از سفر به ايران، روز شانزدهم و هفدهم ژانويه را به اپوزيسيون خارج كشور اختصاص دادند تا قبل از رفتن به ایران، صحبتهاي آنها را بشنوند و آخرين اطلاعات نقض حقوق بشر توسط جانيان حاكم بر ايران، كروكي زندانها و شكنجه گاهها، اسامي زندانيان و .... را از اينان دريافت كنند. خمینیصفتان كه با اجبار و اكراه سفر آقای كاپيتورن را پذيرفته بودند، در صدد بر آمدند تا براي منحرف كردن افكار و كمرنگ كردن جنايات خودشان، " هيئتي از اعضاء جدا شده مجاهدين " را به ژنو بفرستند تا به آقای كاپيتورن بگويند كه نقص حقوق بشر نه توسط رژیم جهل و جنایت حاکم بر ایران بلکه توسط سازمان مجاهدين خلق صورت مي گيرد. وزارت اطلاعات بيشترين انرژي را روي اينكار گذاشته بود. مزدور كريم حقي منیع كه در آن زمان کمتر از يك سال بود كه رسماً بعنوان كادر وزارت اطلاعات فعاليت مي كرد، مأمور شد تا " اعضاء جدا شده مجاهدين " را براي رفتن به ژنو بسيج كند. ما طي نامهاي به پلیس اطلاع داديم كه مسئول و هماهنگ كننده اين هيئت، كريم حقي منيع، كادر رسمی وزارت اطلاعات است و خواهان دستگیری او شدیم. نامهای که برای آقای موریس کاپیتورن نوشته بودیم را به پلیس داده و از آنها خواستیم که محتوای نامه را تأئید کنند تا گزارشگر ويژه كميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد از پذیرفتن این هیئت سر باز زند. پلیس حتی حاضر نشد طی گزارشی به موریس کاپیتورن اطلاع دهد و یا از رفتن این " هیئت " به ژنو جلوگیری کند. وزارت اطلاعات در تابستان سال 1998 کریم حقی منیع را فرا خواند تا حضوراً مأموریت جدیدی را به او ابلاغ و توجیه کند. چند روز بعد از سفر او، جریان را به پلیس اطلاع دادیم و همچنین بعد از بر گشتن او نامهای نوشتیم و در آن ذکر کردیم که مأموریت جدید او تفرقه بین سازمان مجاهدین خلق و دیگر گروههای سیاسی اپوزیسیون است و در این راستا از او خواسته شده تا ترتیب مصاحبه با گروهها و شخصیتهایی که از شورای ملی مقاومت جدا شدند و یا به آن نپیوستند را بدهد. در سپتامبر 1998 مدارک محکمه پسندی دال بر کادر رسمی وزارت اطلاعات بودن کریم حقی منیع در اختیار پلیس قرار گرفت. پلیس با اینکه قول دستگیری او را به ما داده بود، مسئله را با بهانههای مختلف تا فوریه 2000 کش داد و آنگاه او و دیگر اعضای باندش را بعد از بازجویی و " اخطار "، آزاد کرد. بعد از آزادی او و اعضای باندش، پلیس به ما گفت، مدارکتان کافی است و نشان می دهد که آنها با وزارت اطلاعات کار می کنند اما طبق قانون هلند ما نمی توانستیم آنها را زندانی کنیم. ( اقدامات و گفتههای پلیس آلمان در این مورد را جداگانه خواهم نوشت ). قبل از اولین افشاگری علیه کریم حقی منیع، آذرخش توانسته بود در اکثر محافل مرتبط به آن طیف، حداقل یک نفر بگمارد. قرار شد چند روز قبل از افشاگری، آنها در نقش منتقد و مخالفِ من ظاهر شوند تا بـعـد از افـشـاگـریبـتـوانـنـد تـمامی حرکات را زیر نظر داشته و واکنشها را گزارش دهند. بعد از افشاگری، نــاصــر خــواجــهنــوری با آنها تماس گرفت و گفت که واکنش نشان ندهند و در صدد یک تشکیلات بر آیند. به آنان گفت اگر شما یک تشکیلات قوی داشته باشید، رجوی افرادی مثل امرالله را دوباره به عراق بر می گرداند چون تلاشش را بی فایده می بیند. واکنش علنی علیه او کار را خرابتر می کند. برای جلوگیری از فعالیت امرالله دو راه پیش روی ماست که ما هر دو را دنبال می کنیم. خراب کردن رابطه او و مجاهدین که خوشبختانه دوستان مشغول هستند و یا کار را به جایی رساندن که او به عراق بر گردد. او از امریکا به آلمان آمد و ما هم جریان را به پلیس اطلاع دادیم و گفتیم که او برای ملاقات با شمس حائری و کریم حقی از آلمان به هلند می آید. روز ورود او به هلند، از پلیس درخواست کردیم که او را دستگیر و بازجویی کند اما پلیس گفت او و آنها جرمی مرتکب نشدند که موجب دستگیری و یا بازجوییشان شود.
در اولین روزهای دو هزار و یازده میلادی خبر رسید که اصغر کیانی می خواهد بجای فحشهای رکیک و تهدید در پیامهای خصوصی، واقعیت را بنویسد و منتشر کند. چند روز بعد برادرِ اصغر از انگلستان به یک فعّال پناهندگی در هلند زنگ زد و قراری گرفت تا اصغر نزد او برود و جریان را " صادقانه " بگوید. شاید هم می خواست بفهمد که چه مدارکی علیه او موجود است. در روز یازدهم ژانویه اصغر به نزد این فعال در امور پناهجویی رفت. دو تن از فعالین آذرخش که اوضاع را از نزدیک کنترل می کردند، چشمشان به پلیس خندانی خورد که در موارد دیگر هم با او بر خورد داشتند. پلیس برای اینکه به آنها نشان دهد که از همه چیز با خبرند و بی تفاوت نیستند، با کنایه به آنها گفت سرویس مخفی ایران دنبال عکس ما هستند در اینجا پرنده نشسته روی درخت می تواند یک عکس جمعی از ما تهیه کند.( احتمالاً اشاره به صمد آل سیّد است که مدعی بود زمان بازجویی با موبایل از پلیس عکس گرفت). نیازی نیست در این هوای سرد منتظر فرجام این گفتگو بمانید. بعد از این گفتگو او مصمّم می شود که به شیوه قبل ادامه دهد. شما نظر دیگری دارید؟ یکی از دوستان در جواب به او گفت احتمالاً شما هم در اینجا رهگذر هستید. شاید ذکر این نکته در اینجا لازم باشد که این فعال پناهجویی در جریان کل پرونده شبکه جاسوسی انوش نبوده و بعد از افشای این شبکه فقط در یکی از جلسات عادی دعوت شد. البته نام اصغر کیانی را در اعترافات مزدور احمد جعفری شنیده و خوانده بود اما فرد دیگری که اصغر کیانی خودش در اول فوریه 2011 او را در آکسیون اعتراضی شهر لاهه هلند دید و از او قرار تلفنی گرفت تا در مورد این پرونده صحبت کند، از مسائل بیشتری مطلع بود و از اول هم در جریان ارتباط او با این شبکه قرار داشت.
تعداد افرادی که مدتی با ارتش آزادیبخش ملی ایران و در عراق بوده و از آنجا به ایران رفته و توسط وزارت اطلاعات به هلند اعزام شدند تا برای نفوذ در دیگر جریانات اپوزیسیون و تفرقه بین سازمان مجاهدین خلق و آنها فعالیت کنند، خیلی زیاد است و هر سال بر تعدادشان افزوده می شود. با اینکه پلیس هلند از این موضوع واقف است و می داند که آنها با چه هدفی به هلند اعزام شدند و می شوند، به دادگستری هلند اطلاع نمی دهد تا مانع اخذ پناهندگی سیاسی آنان گردد و یا حداقل به آنان بگوید که در صورت قطع ارتباط با وزارت اطلاعات می توانید پناهندگی دریافت کنید. چند تن از مزدوران وزارت اطلاعات بعد از شناسایی شدن، به ایران باز گشتند و پلیس هلند با اینکه در جریان فعالیت آنها بوده، به بهانه " قانون "، برای دستگیری آنان اقدام نکرده است. چند نفوذی وزارت اطلاعات و همچنین چند نفر که با تیم مشترک وزارت اطلاعات و وزارت امور خارجه کار می کنند، شناسایی شدند اما پلیس به دفعات تأکید کرده که در این مورد سکوت کنیم و به هیچ وجه پیگیر فعالیت و ارتباطات آنان نباشیم. پلیس دلایلی که در این مورد بر شمرد، منطقی و قانع کننده بود و ما هم فعلاً در صدد افشای آنان نیستیم.
تـــوطــئــه وزارت اطــلاعــات و قــربــانــیــان بــیاطــلاع
وزارت اطلاعات درصدد است تا غیر مستقیم افرادی را برای روز مراسم سی خرداد که هر ساله در ماه ژوئن برگزار می گردد، آماده کند تا در یک ساعت بخصوص از برنامه، مطلب ترجمه شدهای را به مهمانان مطرح خارجی تسلیم نموده و اصرار نمایند که به آنها وقت داده شود تا از همان تریبون، فردی ضمنِ دلسوزی برای ساکنان اشرف و لیبرتی، "علت واقعی عدم انتقال آنان به کشور ثالث" را بیان کند. افراد از میان کسانی انتخاب می شوند و یا کسانی می توانند اعلام آمادگی کنند که افراد مشکوک، اطلاعاتی نباشند تا در صورت بروز درگیری و کار به پلیس کشیدن مشکل ایجاد نکند. از یک جا هم هدایت نشوند، فعالیتشان را نه شگرد وزارت اطلاعات بلکه دلسوزی از افرادی بدانند که در اشرف و لیبرتی بسر می برند. این توطئه در روز چهارشنبه بیست و چهارم آوریل به پلیس هلند اطلاع داده شد اما تا کنون هیچ اقدامی علیه مزدوران پشت پرده صورت نگرفته است.
هــمــوطــنــان عــزیــز، ایــرانــیــان آزاده خــارجِ کــشــور، جمع کردن بساط مزدوران رژیم جهل و جنایت حاکم بر ایران، فقط با فعالیت جمعی و وحدت عمل امکان پذیر است. همه ما موظفیم که منافع روحی و مادی خویش را قربانی کرده و در جهت شناسایی و افشای عوامل مخفی وزارت اطلاعات گام بر داریم. پلیس کشور محل سکونت خویش را تحت فشار قرار داده تا مزدوران را دستگیر و محاکمه کنند. در انتشار افشاگریها کوشا باشیم و عرصه را بر مزدوران تنگ کنیم.
لطفاً در جواب گزارش سالانه سازمان اطلاعات و امنیت داخلی هلند بنویسید که گزارش کافی نیست، ما خواهان دستگیری و محاکمه همه مزدوران وزارت اطلاعات در هلند و دیگر کشورها هستیم.
اعترافات یک عامل نفوذی پیشین ساواما در میان پناهندگان سیاسی ایرانی در هلند
اشاره : در اواخر فوریه سال گذشته خبری در میان جامعه ایرانیان مقیم هلند پیچید؛ انوش شاعر (محمود جعفری) جاسوس و خبرچین وزارت اطلاعات بوده و از بدو ورودش به هلند برای وزارت اطلاعات جاسوسی می کرده است. کار بالا گرفت و به روزنامههای هلند کشید و در مرحله بعد معلوم شد که احمد جعفری برادر انوش نیز بعد از مرگ وی به سفارش وزارت اطلاعات به هلند اعزام شده است. اطلس در شماره 13 مورخ 11 دسامبر 1996 ترجمه دو مقاله از روزنامههای هلندی ZENZ TROWE را انتشار داد؛ اکنون زمان دادگاهی فرا رسیده است که به پرونده این ماجرای جاسوسی رسیدگی می کند. آنچه در اینجا آمده تنها متن اولیۀ اعترافات احمد جعفری برادر انوش است. اطلس امیدوار است سایر اسناد و مدارکی که در این رابطه در جریان دادگاه مطرح خواهند شد را نیز دریافت دارد و شایان ذکر آن که دوستانی که متن حاضر را همراه توضیحات در اختیار اطلس قرار دادهاند، در این امیدواری سهیماند. { اطلس شماره 29، صفحه ویژه }
بخش اول
بعد از ظهر روز عید فطر پس از مراسم چهلم عمو و شوهر عمه و پسر عمویم بزرگان فامیل من، محمد و حمید را به خانه خلوتی برده و پس از مقدمه چینی گفتند محمود تصادف کرده و کشته شده. از هلند به منزل عمویم در اهواز و بعد به ماهشهر زنگ زده بودند و خبر داده بودند. بنا بر این بخش نسبتاً زیادی از فامیل از ماجرا مطلع شده بودند ولی خانواده هیچکدام اطلاعی نداشتند.همانجا قرار شد به هر شکلی شده ابتدا ترتیب انتقال جسد داده شود. محمد همان شب به اهواز رفت که از آنجا راحت تر بتواند با هلند تماس بگیرد (با توجه به امکانات فامیل و دور از خانواده). من و حمید در خانه ماندیم که هم با محمد تماس داشته باشیم و هم مانع مطلع شدن خانواده گردیم. فردای آن روز حسین زنگ زد و گفت از محمود چه خبر؟ ابتدا گفتم اخبار ناگواری است که گویا تصادف کرده و بعد ماجرا را بیان کردم. حسین از ماجرا اطلاع داشت. از زمانی که مادرم از هلند برگشته بود با نام حسین آشنا بودیم به عنوان کسی که توی فرودگاه کار می کند و هنگام برگشتنِ مادرم به او کمک کرده است. محمود هم در نامهای به برادرم نوشته بود که از دوستان قدیمی اوست از آنجایی که احساس می کردیم که او باید اطلاعات زیادی در این مورد داشته باشد به او گفتم من می آیم تهران و او هم استقبال کرد و گفت بیا. برای روز بعد توی هتل لاله ساعت 10 تا 5/10 صبح قرار گذاشتیم. منتها ما بی نهایت مردد و بی اعتماد بودیم. نه شناختی از او داشتیم نه از رابطۀ او با محمود اطلاعی داشتیم. دو دل بودم بروم یا نروم. همان روز رفتم اهواز و پس از صحبت و گفتگو قرار شد به یکی از دوستانم در تهران زنگ بزنم و او را قبل از ساعت 10 در تهران ببینم و با او بروم و او در واقع مرا و محل قرار مرا زیر نظر داشته باشد و مواظب من باشد و چنانچه اتفاقی افتاد مداخله کند و کمک کند تا من در بروم. در ساعت 5/7-8 صبح تهران بودم. ساکم را منزل دوستی گذاشتم و بوسیلۀ یاد داشتی و تلفن به آنها که یکی سر کار و دیگری رفته بود بیرون، اطلاع دهم که اگر نا ساعت 5/11-11 برنگشتم یا تماس نگرفتم آنها به محمد در اهواز اطلاع دهند. ساعت 9 صبح (در) میدان آزادی دوستی را باهاش قرار گذاشته بودم دیدم و ماجرا را به طور خلاصه به او گفتم و با هم سمت هتل رفتیم. او چند متر زودتر پیاده شد. قرار من با حسین که گفته بود دو نفر هستند و مشخصاتشان را داده بود توی لابی هتل بود. با دوستم قرار گذاشتم که با آنها توی هتل نمانم و آنها را بیاورم بیرون که او بتواند به راحتی مراقب باشد. در هر صورت من رفتم تو و هنوز چند قدمی جلو نرفته بودم که دو نفر ریشو، یکی مایل به کوتاه و عینکی (حسین) و بلند قد (شهاب) به سمت من آمدند و تسلیت گفته رو بوسی کردند و بعد پیشنهاد که برویم بالا (اتاق). من مخالفت کردم و گفتم بیرون قدم می زنیم. بی هیچ مخالفتی پذیرفتند و رفتیم. ظاهرا متوجه هراس من شده بودند .چون چند بار پشت سرم را چک می کردم، یکی از آنها گفت : ناراحتی ! مگر کسی همراهت هست؟ گفتم نه. توی پارک صحبت خاصی نشد جز این که حسین می گفت : ما از دوستان صمیمی محمود هستیم و این ماجرا را حتما پیگیری می کنیم ولی ابتدا باید راجع به چیزهایی با هم صحبت کنیم. بعد با تحکم و خیلی جدی گفت که چنانچه کسی کمترین بویی از صحبتهایی که بین ما رد و بدل می شود ببرد، تو هم به سرنوشت محمود دچار خواهی شد. من خودم زمین گیرت می کنم. درست و حسابی لالت می کنم که اگر هم بخواهی نتوانی حرف بزنی. حتی اگر به محمد و حمید هم چیزی بگویی، نابود کردنت از آب خوردن برای ما راحتتر است. مادرت به عزای یکیتان نشسته، کاری نکن که عزای بقیهتان را هم بگیرد. از آنجا که محمود اصولا تیپ شلوغ، ماجراجو و بی پرنسیبی بود، فکر کردم که اینها باید اعضای یک باند مواد مخدر باشند. صحبتهای صدیقه هم که محمود قاچاق مواد مخدر می کند، بی تاثیر نبود. حسین پس از این تهدیدات و تأیید گرفتن از من، گفت : محمود چند سال است با من همکاری می کند. او به ما اعتماد داشت و ما به او اعتماد داشتیم. خودش از خارج کشور با ما تماس گرفت و خواهان همکاری شد. با هم خیلی دوست و صمیمی بودیم و من بیشتر کتابها و نشریاتی را که می خواست برایش می فرستادم وهمین الان آرشیو"آدینه" و "دنیای سخن" بسته بندی شده و آماده است و حتی آدرس آن را هم نوشتهام که برایش پست کنم. محمود با ما تماس داشت و مکاتبه هم داشتیم و در جریان تمام ماجرایش با صدیقه هم هستیم. بعد پرسید متوجه هستی راجع به چی حرف می زنم؟ گرچه متوجه شده بودم ولی میخواستم مطمئن شوم و آنها هم صریحتر صحبت کنند. گفتم دقیقا متوجه نمی شوم، بیشتر توضیح دهید. حسین ادامه داد : در واقع محمود پس از این که از زندان آزاد شد با ما رابطه گرفت. به خاطر جبران خطاها و کارهای گذشتهاش حاضر شد با ما همکاری کند. البتّه در زندان دچار تغییراتی شده بود و متوجه پوچی و بی اساسی این جریانات و گروهکها شده بود به همین دلیل می خواست در جهت نظام همکاری کند. بخصوص این اواخر که جذب عرفان و تصفّوف هم شده بود و بیشتر مطالعاتش روی این موضوع بود و بطور اصولی تغییر کرده بود. ما هم کتابهایی را که در این زمینه یا در زمینههای دیگر نیاز داشت، برایش می فرستادیم. پس از این حسین پرداخت به ماجرای صدیقه و محمود، و این که محمود چند تا نامه راجع به صدیقه برایم فرستاد و من تقریبا مطمئنم که صدیقه قاتل است. من نامهای از صدیقه دارم که برای برادرش نوشته و در آن تاکید کرده که مادر محمود را به عزایش خواهد نشاند. ساعتی بعد برگشتیم هتل و اصرار من که ساکم منزل یکی از بستگان است و آنها منتظر من هستند، فایدهای نکرد و گفتند تو در همین هتل بمان و پای تلفن باش بعد با هم می رویم ساکات را می آوریم. مدتی با من ماندند و بعد رفتند ولی گفتند بر میگردیم. مانده بودم چکار کنم؟ تا حالا علیرغم تمام سابقه و استعداد محمود برای این قبیل اعمال، فکر می کردیم که حالا که رفته است خارج از کشور حتما با توجه به آزادیها و جو آنجا، فارغ از این جریانات، صرفا به کار فرهنگی پرداخته و بطور کلی از مسائل سیاسی خودش را کنار کشیده، اما الان می فهمم که ماجرا چیز دیگری است. محمود بارها توی نامههایش برای خانواده ما نوشت که بچههای سیاسی اینجا همه قاچاقچی مواد مخدر شدهاند و من فقط روی مطالعات خودم (فرهنگی، هنری) کار می کنم.( محمود همیشه این احتمال را میداد که چنانچه ما از ارتباطش با جریانی مطلع شویم به طریقی به آنها سابقهاش را خواهیم گفت و مانع از ادامه این رابطه می شویم). از طرفی اگر محمود این همه سابقه کار برای اینها داشته باشد و در واقع پشتش پُر باشد، پس چطور به این راحتی به قتل می رسد آن هم به طرز فجیعی؟ از پنجره به بیرون نگاه کردم. دوستم هنوز آنور خیابان روبروی هتل ایستاده بود. در نزدیکی او سیگار فروشی بود. به بهانه خریدن سیگار رفتم بیرون. از بغل او گذشتم و به او گفتم برو این جا نمان. او هم گفت بیا سر قرار. من سیگار خریدم و او هم رفت. میدان آزادی قرار داشتیم ولی من سر قرار نرفتم. از بیرون به همان دوستی که ساکم منزلشان بود، زنگ زدم و سپردم که لازم نیست به محمد زنگ بزنند. برگشتم هتل. نه می توانستم آرام بگیرم و نه می دانستم چکار کنم. هول و هراس داشتم. هوا تاریک شده بود که حسین آمد پس از کمی صحبت حول ماجرای قنل و نقش صدیقه و اختلافات او با محمود، پیشنهاد کرد به صدیقه زنگ بزنم و به او بگویم شنیدهایم محمود تصادف کرده و تو چه اطلاعی داری؟ پس از چند بار تماس گرفتن بالاخره صدیقه آمد پشت خط. به طور کلی سعی داشتم از کم و کیف ماجرا مطلع شوم و او هم سعی داشت خودش را از اتهام مبرا کند. همچنین در تماس بعدی من سعی داشتم او را ترغیب کنم که بچهها را بردارد و بیاید اینجا از او حمایت می کنیم. حسین روز بعد آمد و گفت آنجا پخش شده که کار مجاهدین است چون محمود با جمهوری اسلامی همکاری می کرده است. عدهای هم پخش کردند که کار رژیم است چون علیه آنها اقداماتی می کرده. می گفت نمی دانم چرا چنین شایعاتی پخش شده؟ بر چه اساسی می گویند کار رژیم است؟ همچنین گفت قرار بوده محمود 19 فوریه به آلمان برود. احتمالا آنجا او را گیر آوردهاند و با همکاری یکی دو نفر دیگر او را به قتل رساندهاند و جسدش را در گوشهای از آلمان انداخته اند. شب همان روز حسین با نواری آمد و گفت با نازنین صحبت کردم و نوار مکالمهاش را گذاشت من گوش دادم. نازنین به حسین گفت، اصلا مسئله جمهوری اسلامی در بین نیست و به هیچ وجه آن را جدی نگیرید. صدیقه آمده از اسخیدام محمود را برداشته برده. شب قبل محمود پیش من بوده و صدیقه از ساعت 5/8 تا 12 منتظر او مانده و وقتی برگشته مدتی در منزلشان بودهاند و بعد رفتهاند. این مسئله کاملا روشن است. ممکن است مجاهدین غیر مستقیم نقش داشته باشند ولی آنها مستقیما دخالتی ندارند. کار خود صدیقه است و بقیهاش همهاش شایعه است. همچنین گفت محمود سفر آلمان را رفته و برگشته به علاوه یک ساک و کلی نوار و مدارک پیش من است و به هر طریقی میدانی باید آن را به شما برسانم. حسین تاکید داشت که حتما آنها را محفوظ نگه دارد و از آنها کپی بگیرد. نازنین گفت از همه آنها کپی گرفتهام و جایشان امن است. به علاوه نازنین گفت: خانه را گشتهاند و پاس من لو رفته و ممکن است دیپورت شوم. حسین در جواب سفارش کرد که نگران نباشد مشخصاتش را فاکس کند تا برایش پاس بفرستند. بقیه مسائل حول چگونگی قتل، کار پلیس و ترتیب انتقال جسد دور میزد و همچنین تلاش برای پیگیری ماجرا و تماس مداوم. پس از آن و تا زمان انتقال جسد، ما تقریبا همه روزه با هلند تماس داشتیم. این تماسها با نازنین و رحمان به طور عمده بود. ولی حسین به فرد دیگری زنگ میزد و گویا همان کسی بوده که محمود در انتقال همسرش از او می خواست که هر خبر یا کمکی که در این رابطه می تواند انجام دهد. می گفت : غلام فتحاللهی است. شماره تلفن دیگری بود از شخصی به نام رضا که نازنین داده بود. برای صحبت با او سه بار تماس گرفتیم. ابتدا گفت منزل او نیست و بعد گفت رضا برادر من است و من حاضرم هر کاری از دستم برآید انجام دهم ولی نازنین از من کمک خاصی نخواسته. دو بار هم با اصغر نامی صحبت شد که احتمالا اصغر کیانی بوده. چون می گفت من مدیون انوش هستم و هر کمکی که باشد حاضرم بکنم ولی نازنین اصلا مرا در جریان نمی گذارد و علیرغم تاکید من نمی دانم چرا خوشش نمی آید در این رابطه من کمکی بکنم. من حدود دو هفته هتل بودم. در تمام این مدت سعی کردم با بچههای فعال یا زندانیان سیاسی تماس برقرار نکنم. اگر هم دوستی با ما ابراز همدردی یا همکاری بکند یا تماسی بگیرد، حسین هرگز او را نبیند و نشناسد. گرچه حسین سعی نمی کرد کنجکاوی به خرج دهد یا چیز زیادی بپرسد ولی شهاب گاهی راجع به مسائل مختلف و افراد سئوالاتی می کرد. مثلا راجع به محمد، حمید، دوستی که ساکم منزل آنها بود، دوستی (فامیلی) که در منزل آنها بودهام. در این مدت یک بار محمد آمد هتل و یک شب ماند و حسین را ندید ولی حسین تلفنی به او تسلیت گفت. یک بار هم حمید آمد که چند شب ماند و باز هم حسین را ندید. در تمام این مدت تلاشمان بر این بود که هر چه سریعتر جسد منتقل شود که در واقع خانواده دو بار عزا نداشته باشند. یک بار هنگام شنیدن و یک بار هنگام انتقال جسد. خانواده را آن موقع به طروق مختلف در بی خبری گذاشته بودیم و این در حالی بود که دیگر تمام فامیل می دانستند و عدهای از همشهریان هم اطلاع پیدا کرده بودند و انواع شایعات در سطح شهر پخش می شد. بنا براین انتقال سریع جسد مسئله اصلی ما بوده ولو یک روز زودتر. خطیب پلیس ایرانی اسخیدام که از هتل با من تماس گرفته بود، گفته بود ممکن است دو هفته دیگر هم طول بکشد. بچههای رُتردام می گفتند ما دنبال پیگیری و انتقال آن هستیم و تلاشمان را برای سرعت بخشیدن به آن می کنیم. حسین به نازنین تاکید می کرد که جسد هر چه زودتر منتقل شود و به جای گرفتن هزینه از شهرداری و مقامات، من هزینه آن را پرداخت می کنم. قابل توضیح است که من در تمام این مدت به جز یک بار و آن هم حداکثر چند جمله آنهم در مورد دستگیری صدیقه، هرگز با نازنین صحبت نکردم و او فقط با حسین تماس داشت. گاهی حسین از خارج هتل هم به او زنگ میزد. وانگهی جسد آلمان بود و از آلمان به ایران منتقل شد ( از فرانکفورت ) و هیچ ربطی به سفارت ایران در هلند نداشت. خود بچهها هم قرار بود که جسد را از آلمان به هلند و از آنجا به ایران منتقل کنند و امور مربوط به انتقال جسد را حسین بدون کمترین دخالت من انجام داد. حسین وقتی فهمید که جسد آلمان است، به نازنین پیشنهاد کرد برود آلمان و اگر لازم بود پولی را که می فرستد از سفارت بگیرد و به عنوان همسر و یا یکی از بستگان انوش به موسسهای که جسد را در اختیار داشت برساند. گرچه چنین اقدامی هم قطعی نبوده و در صورتی بوده که حسین خودش نتواند این کار را انجام دهد. چون او می گفت امکانات ما در آلمان بیشتر است و راحتتر می توانیم از آنجا ترتیب انتقال او را بدهیم که دیگر نیازی به انتقال ابتدا به هلند و از آنجا به ایران نباشد. در هر صورت ظرف یکی دو روز حسین و شهاب ترتیب انتقال پول را دادند و تا شب به هتل نیامدند و من در هتل تنها بودم. در این فاصله من محمد را در جریان گذاشتم و گفتم تا دو سه روز دیگر قطعا جسد منتقل می شود. دو روز قبل از انتقال جسد پدر و مادر و خانواده توسط افراد فامیل مطلع شده بودند و مراسم عزاداری برپا بود. خطیب دو سه بار با من تماس گرفت که یک بار گفت برای شما دعوتنامه می فرستیم که بیایی و کلید منزل و وسائل را تحویل بگیری. همچنین هر مدرکی یا سندی داری بیاوری. یکبار هم گفت که فردی در این رابطه دستگیر شده که البته هر چه پرسیدم کی؟ جواب نداد. فقط گفت وقتی بیایی متوجه می شوی. پس از تلفن خطیب، بارها با منزل صدیقه تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نداشت و یقین کردم که آن یک نفر صدیقه است. قرار بود من و حمید برای انتقال جسد و تحویل گرفتن وسائل به هلند بیائیم ولی بعد تصمیم گرفتیم پس از انتقال جسد بیائیم چون در غیر اینصورت بیش از یکی دو روز نمی توانستیم در هلند بمانیم بنابر این علیرغم اینکه دعوتنامه ارسال شده بود و ویزا و بلیط گرفته بودیم، ماندیم تا پس از انتقال جسد و مراسم خاکسپاری. در تمامی مدتی که در هتل بودم صحبتهایی که با حسین و شهاب داشتم عمدتاً حول ماجرای قتل انوش دور می زد و چگونگی برخورد با آن. حسین در صدد اجرای نقشهای بود که صدیقه را به ایران برگرداند. معتقد بود که میتوان از طریق رحیم، برادر صدیقه، او را با یک سناریوی درست و حسابی به ایران کشاند. در این رابطه شخصی را به هتل آورد که به نام حمید معرفی کرد و قبل از رفتن از بیرون به نام محمد به او تلفن زدند و اطلاعاتی داد در مورد مسائل حقوق بین المللی و محاکمه مجرمین در محل ارتکاب جرم یا بر اساس قوانین محل ارتکاب جرم. از موارد دیگری که حسین گفت این بود که انوش یکبار آمده اینجا و دو روز مانده. پرسیدم چه زمانی؟ گفت پس از برگشتن مادرت از هلند. فکر می کنم مهر ماه بود؛ زمانی که تلفنهای طولانی به منزل می زد و با خانواده صحبت می کرد و وسائل بازمانده مادرت را هم خودش آورد. ضمنا قرار بود به همین زودی برای همیشه به ایران برگردد و ما در صدد بودیم که همین روزها کارهای او را درست کنیم و او بیاید ایران ولی خورد به ماه رمضان و ناچارا مسئله برگشت او ماند برای بعد از ماه رمضان. منهم یکی دو هفته اخیر هر چه به او زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. تقریبا همه کارهای او درست شده بود و او به همین زودی بر میگشت ایران که این اتفاق افتاد. این موضوع را شهاب هم گفت. به اضافه اینکه او قرار بود پنج سال بماند و بعد برگردد. همچنین حسین می گفت : انوش و داریوش رابطه خوبی با هم داشتند. داریوش مسئول و مُعَرّف انوش بود در مجاهدین. البته مرتکب خلافهایی می شد و با نازنین هم رابطه برقرار کرده بود و این مسئله باعث اختلاف آنها و مشغله ذهنی انوش شده بود. اتوش بارها به من می گفت نارنین با او و با بقیه رابطه دارد. البته ما کم و بیش از مسائلش اطلاع داشتیم. به علاوه حسین می گفت انوش جای خوبی برای زندگی نداشت. دو تا اتاق کوچولو آن هم طبقه بالا. گر چه قرار بوده جای بهتری برود ولی چون تصمیم داشت برگردد همانجا مانده بود. ( بر اساس صحبت او، انوش را به خانهاش برده و او آنجا را دیده بود.) حسین نواری برای من آورد که یک مکالمه تلفنی بود بین انوش و داریوش (البته نازنین می گفت آن فرد داریوش نبوده و احتمالا فرد دیگری است به نام ایاذ از مجاهدین). در هر صورت چیزی حدود بیست دقیقه مکالمه بود و هر دو زیرکانه به سئوالات یکدیگر جواب می دادند و از همدیگر سئوال می کردند و صحبتها عمدتاً مربوط می شد به مجاهدین و چگونگی فعالیت و ارتباط گیری آنها در خارج از کشور. نوار کاملی هم از مکالمه صدیقه با فروتن که خودش را " آپتین" معرفی کرده بود، آورد که تماما حول قاچاق مواد مخدر و ارتباط صدیقه با مردان مختلف و اختلاف او با داریوش (بود). علاوه بر حسین و شهاب فرد دیگری دو سه بار به هتل آمد که ظاهرا مشغول کار دیگری بود و تنها صحبتی که با من کرد، ابراز تسلیت و اینکه بالاخره قاتلین شناخته و مجازات خواهند شد (بود). (فردی نسبتاً بلند قد، نسبتاً بور با صورت کم مو). آنچه باعث مشغله ذهنی حسین و هراس او شده بود، ترس از لو رفتن مدارک و وسایل بازمانده انوش بود. برای مثال نوارها، گزارشات، نامههایی که قرار بوده بفرستد. گرچه نازنین گفته بود ساک پیش من است و از آنها کپی گرفتهام ولی او از وسایل خانۀ انوش می ترسید. او مرتباً تأکید می کرد که نگران وسایلی است که در خانۀ انوش می باشد گرچه اگر به دست پلیس بیفتد از گزارشات چیزی سر در نمیاورد. چون طوری تهیه شدهاند که گویی برای یک جریان سیاسی ارسال می شوند ولی من برای او سامسونتی فرستاده بودم که ضبط صوت در آن کار گذاشته شده بود. گرچه انوش نتوانست ازآن استفاده کند، ولی آنجا بود. پلیس هم به احتمال زیاد نمی تواند بفهمد، حتی اگر آن را کاملا باز کند. همچنین حسین از روابط صمیمانهاش با انوش می گفت و این که رابطۀ ما بیشتر دوستانه بود تا کاری ( که طبعا برای اینکه خودش را صمیمی نشان دهد این صحبت را می کرد، اگر چه با انوش رابطۀ صمیمانهای هم داشته باشد)
توضیحات:
* انوش اسم مستعار محمود جعفری است
* محمد و حمید برادران احمد و محمود هستند
* صدیقه همسر سابق انوش است و به اتهام قتل او دستگیر و بعد از یکسال آزاد شد
* نازنین دوست دختر سابق انوش است که از بهار 93 تا اوایل تابستان 94 با او زندگی میکرد و انوش به او گفته بود که حسین نفوذی یک جریان سیاسی در درون رژیم است. نازنین تمامی مدارک و اطلاعاتی را که داشت در اختیار امرالله ابراهیمی قرار داد.
* امرالله ابراهیمی کسی است که در بیست و نهم فوریه 96 ضمن افشای طرحهای اطلاعاتی – تروریستی جمهوری اسلامی محمود و احمد جعفری را عاملان مستقیم وزارت اطلاعات معرفی کرد و تا کنون کارهای قانونی را برای تشکیل دادگاه خودش پیگیری می کرد ولی از هفته آینده تمامی اسناد و مدارک را به گروه " آذرخش " تحویل می دهد و خودش ضمن همکاری با آنها در دادگاه شرکت می کند. این کار صرفاً به خاطر تسریع در پیشبرد مسئله صورت می گیرد.
* خطیب پلیس ایرانی شهر محل سکونت انوش است که تقریباً نقش مترجم را ایفا می کرد.
اشاره: بخش نخست اعترافات احمد جعفری، در شماره پیش اطلس انتشار یافته است که در آن وی به شرح چگونگی تماس با مأمورران وزارت اطلاعات و سفر به تهران و اقامت در هتل لاله همراه این مأمورران میپردازد و همراه آنان به سازماندهی بازگرداندن جسد برادرش انوش که به طرز مرموزی به قتل رسیده است، می پردازد و آنها از او می خواهند که به جای برادرش برای رژیم خبرچینی و جاسوسی می کرد، به هلند برود و هسته اطلاعاتی – جاسوسی رژیم را تکمیل کند. { اطلس شماره 30 صفحه ویژه }
بخش دوم
در آن فاصله ( تا انتقال جسد)، رفتن من و حمید قطعی شده بود و این تصمیمی نبود که حسین گرفته باشد. هم دعوتنامه از هلند آمده بود (که به ما گفتند دادگستری فرستاده) و هم تصمیم فامیل و خانواده بود و نقش حسین در این مورد اخذ پاسپورت برای من بوده که طبعا به من نمی دادند. حمید هم خودش از اهواز اقدام کرده بود و از آنجا گرفته بود. روز انتقال جسد، چند تن از دوستان و رفقایمان در تهران تماس گرفتند که بیایند کمک کنند و وسیله در اختیارم بگذارند یا با من به فرودگاه بیایند. همه را به طریقی رد کردم و در مقابل اصرار آنها جواب می دادم خودشان جسد را به بهشت زهرا منتقل می کنند. ما را به آنجا راه نمی دهند و این در صورتی بود که حسین چند بار گفت می توانی به دوستانت بگویی بیایند، چون اگر نیایند ممکن است مشکوک شوند. آن شب حسین و شهاب قبل از من رفته بودند فرودگاه. یکی از دوستانم آمد پیشم و در هتل ماند و هرچه اصرار داشت که با من بیاید فرودگاه (ماشین داشت) به بهانۀ این که از خانواده یا هلند ممکن است زنگ بزنند او را همانجا نگه داشتم. قبل از برگشتن به هتل هم از فرودگاه به او زنگ زدم که می تواند برود منزل، من هتل نمی آیم. ساعت 5/9 تا 10 شب هواپیما نشست، ولی تا پاسی از شب گذشته، توی فرودگاه بودیم. ابتدا به قصد تحویل گرفتن و انتقالش به بهشت زهرا، ولی چون فردای آن شب مصادف بود با تشییع جنازۀ احمد خمینی، قرار شد همانطور به اهواز منتقل شود و تا ترتیب دادن این مسئله و اخذ بلیط، چند ساعتی طول کشید. من ساعت 5/6 تا 7 صبح به عنوان همراه جسد از فرودگاه تهران به اهواز رفتم ولی به تمام دوستان تهرانی که می خواستند بیایند فرودگاه گفته بودم پرواز ساعت 9 تا 10 است. باز علیرغم این که حسین تاکید کرده بود که اگر کسی می خواهد بیاید مانعی ندارد و همچنین اگر کسی هم مایل است با تو به اهواز برود که تنها نباشی بگو تا ما برایش بلیط بگیریم. تقریبا یک هفته جنوب بودیم و پس از آن من و حمید به تهران برگشتیم. این بار منزل یکی از بستگان ولی روز بعد شهاب ما را این بار به هتل مارتیک برد و گفت هتل لاله پر شده و آنجا اتاق گیرمان نیامد. به این دلیل آمدیم اینجا. تا این زمان به جز موارد بالا صحبت دیگری بین من و آنها نشده بود. این جا بود که حسین و شهاب با من قرار گذاشتند توی خیابان. ظهر بود و رفتیم رستوران. آنجا حسین شروع کرد به صحبت به این مضمون که با توجه به این که یکسری نیروهای اپوزیسیون خارج از کشور هستند و آنجا فعالیت خود را متمرکز کرده اند، طبعا ما هم بایستی بخشی از نیرویمان را آنجا صرف کنیم. الان موقعیت خوبی برای تو پیش آمده. تو می توانی بروی آنجا، ضمن اینکه به زندگیت ادامه دهی در زمینههایی هم با ما همکاری کنی. ما هم هر گونه کمک و امکانی را برایت فراهم و نیازهایت را برطرف می کنیم. اصلا کار شاق و بزرگی نمی خواهیم. اساسا کار ما هیچ برخورد فیزیکی و این قبیل مسائل نیست. تو آنجا زندگی می کنی و یا اگر خواستی می توانی آنجا تحصیل کنی، ما هم هر مدرکی خواستی برایت می فرستیم و یا می توانی آنجا شروع به کار کنی و از آن طریق به خانوادهات هم کمک کنی. حسین ادامه داد. ما همیشه با نیروهای چپ مسئله داشتیم، با نیروهای مذهبی چندان مسئلهای نداریم. مثلا کار توی مجاهدین یا نیروهای مثل آنها برایمان خیلی مشکل نیست و با کمترین نیرو می توانیم تا بالا نفوذ کنیم ولی در مورد نیروهای چپ همیشه دچار کمبود بودهایم البته نیروهای چپ همه شان مسئله ما نیست. برای مثال اکثریتیها، ما مطمئنیم حتی اگر آنها با توپ و تانک هم توی تهران جلوی مجلس حاضر باشند حتی یک گلوله به سمت مجلس شلیک نمی کنند چون اساسا این سبک کار آنها نیست و هیچ کدام از رهبرانشان هم چنین اعتقادی ندارند ولی نیروهایی مثل کومله یا حزب کمونیست کاملا با آنها متفاوت هستند و آنها برای ما مشکل زا بوده اند. تو با توجه به سابقهات می توانی در این زمینه برای ما کارساز باشی. ما هم البته کار زیادی نمی خواهیم. در واقع تو فقط بخش خیلی کمی از نیرویت را صرف این کار می کنی. یک سری گزارشات باید برای ما بفرستی. تو خارج از کشور هم جو کاملا با این جا فرق می کند. ارتباط گیری خیلی راحت است و تماس با گروهها و جریانات سیاسی چندان مشکل نیست. هر گونه امکاناتی هم بخواهی ما برایت فراهم می کنیم. مثلا ما وقتی سعید شاهسوندی را می فرستیم آنجا، طبعا تمام امکانات مورد نیاز او را هم فراهم می کنیم. مانده بودم و سرم را پایین انداخته بودم. کاری را که با انوش کرده بودند با من هم می خواستند بکنند. به آخر و عاقبت انوش می اندیشیدم و بر خود می لرزیدم. سالها زندگی حقارت بار و خدمتگزاری در آستان حضرات و عاقبت مرگ فجیع و دهشتناک. گفتم من نه می توانم نه قصد دارم آنجا بمانم. من به پدر و مادر قول دادهام تا چهلم برگردم و تمام فامیل سفارش کردهاند که تا چهلم برگردم بنا براین نمی توانم بیش از آن بمانم. آنهم در این شرایط. حسین گفت بسیار خوب. اگر مسئلهات چهلم است، مهم نیست، چهلم برگرد. ما پس از چهلم می توانیم از مرز ترکیه تو را خارج کنیم. این کاری ندارد. پس از چهلم به بهانۀ این که اینجا دچار گرفتاری و مسئله شدهای و نمی توانستی بمانی از مرز ترکیه بر می گردی. آنوقت مسئله ویزا و پاس و خررج از کشورت هم حل می شود و می توانی بگویی پس از برگشتن رژیم قصد دستگیری تو را داشته یا مثلا دستگیر شده و بعد در رفتهای، خلاصه داستان را می شود بعدا ساخت. سپس شروع کرد از انوش صحبت کردن و اینکه انوش کار زیادی برای ما نمی کرد و حداکثر 15 تا 20 درصد وقتش را صرف این کار می کرد و گاهی اگر هنرمندی می رفت آنجا برای اجرای برنامه، برای ما گزارش می فرستاد. مثلا شجریان، در عوض ما واقعا هر کاری داشت برایش انجام می دادیم. احساس کردم برای ساده نشان دادن و بی اهمیت کردن مسئله این حرفها را می زد. به آنها گفتم بعدا جواب می دهم باید بیشتر فکر کنم. حسین گفت، وقت زیادی نیست. با این حال تا غروب فکر کن. آن موقع همدیگر را می بینیم. حسین قبل از اینکه سوار ماشین شود گفت در هر صورت می دانی که چنانچه کلامی از این صحبتها چنانچه به بیرون درز کند، با زندگی و جوانیات بازی کردهای و هر جا هم که بروی باز روی زمین (هستی) و خانوادهات هم اینجا هستند. غروب ساعت شش آنها را دیدم این بار ابتدا شهاب پس از حال و احوال، نامهای از انوش نشانم داد به همراه یک لیست کتاب. در نامهای ازآنها خواسته بود کتابهایی را که با علامت مشخص کرده است می خواهد. بعد گفت ببین تمام این کتابها را ما برای او فرستادهایم. بعد سئوالاتی در مورد محمد کرد و همچنین از وضعیت کار او و حمید و سپس از ارتباطات و دوستانم در ایران سئوال کرد. (به) تمام آنها این پاسخ کلی (دادم) که من زندگی خودم را دارم و از وقتی از زندان بیرون آمدم از همه چیز کنار کشیدهام و دنبال کار و زندگی خودم بودم. محمد هم همینطور. تازه اینجا که دیگر خبری نیست و گروهی وجود ندارد. (او گفت) البته ما هم می دانیم گروهی وجود ندارد ولی خوب بچههای زندانی گاهی فیلشان یاد هندوستان می کند. با خنده گفتم ما دیگر فیلی نداریم که یاد هندوستان کند. حسین که تا به حال خود را مشغول دفترچهای که همراه داشت نشان می داد، خندید و گفت، بگذریم. فعلا جای این حرفها نیست و پس از مقدمه چینی گفت، انوش گاه به گاه برای ما گزارشاتی می فرستاد. ما هم برای او چیزهایی می فرستادیم. از مدتی قبل از این واقعه قرار بود یکسری گزارش برای ما بفرستد. همچنین وی آخریها سفری به آلمان داشته که از آن هم گزارشی نفرستاده بود. به علاوه مدارک و وسایل زیادی نزد انوش بود که خیلی مهمه و نوارهایی هم داشته احتمالا در منزل اوست. خود آن گزارشات اگر به تنهایی دست پلیس بیفتند چیزی دستگیرشان نمی شود چون چنان نوشته شده که انگار برای یک جریان سیاسی تهیه شده ولی اگر با آن مدارک و وسایل دست پلیس بیفتد آن موقع خطرساز است. این اهمیت دارد. خوشبختانه نازنین مقداری از آنها را حفظ کرده و جای نگرانی نیست، ولی او به تنهایی نمی تواند همه را جمع و جور کند. به خصوص وسایلی که در منزل انوش است. تو ابتدا سعی کن وسایل را بگیری. مثلا همان سامسونت را. کنکاش و بررسی وسایل انوش ممکن است ایجاد مشکل کند. از طرفی ممکن است بخشی از این وسایل به دست دوستان و اطرافیان او بیفتد، آنموقع هم گزارشات و هم بقیه وسایل خطر ساز خواهد بود. بنابراین به محض اینکه رسیدی، وسایل را کلاً هر چه در ارتباط با انوش است، بفرست. نامهها، گزارشها، عکسها، نوارها، فیلمها و... همچنین اعلامیهها و بیانیههایی که در این رابطه وجود دارد. اخبار، شایعات و هر نوشتهای را در این مورد برایمان بفرست. پیگیری خود مسئله هم هست و می توانی وکیل بگیری و آن را پیگیری کنی. ما قصد داریم بچههایش را به طریقی به ایران برگردانیم. برای آن برنامه جداگانهای می ریزیم. نازنین هم هر کاری از دستش بر می آید، انجام می دهد و کمک می کند. همچنین کتابها را بگیر. آنها را قصد داریم به آلمان بفرستیم. بعد گفت: در این مورد که دیگر مسئلهای نداری؟ اینجا دیگر حاضری همکاری کنی؟ بدون همکاری تو که هیچ کدام از این موارد را نمی توان پیش برد. اگر کمک خواستی (و یا) پول نیاز داشتی ما برایت می فرستیم در غیر اینصورت خارج رفتن تو هیچ ضرورتی ندارد. تا چهلم تو و حمید نیرویتان روی این مسئله باشد. من پذیرفتم و گفتم، باشد این کارها را می کنیم. صحبتها تمام شده بود و بلند شدیم که برویم، حسین گفت تا چهلم این کارها انجام گرفته و تو شناخت بیشتری از جریانات سیاسی خارج از کشور پیدا کردهای و می توانی کانالهای ارتباط (با) کومله و حزب کمونیست را پیدا کنی. آن موقع راجع به آن بیشتر صحبت می کنیم. چیزی نگفتم. روز بعد شهاب بلیطها را (برد) که جا رزرو کند و تاریخ بزند، بعد از ظهر تماس گرفت و گفت لیست پر شده و جا نیست ولی ما سعی می کنیم تهیه کنیم اگر نشد می افتد برای یکشنبه. غروب شهاب آمد و بلیط ها را داد ولی فقط برای من جا گرفته بود و گفت حمید یکشنبه می آید، چون جا نیست ما بزور توانستیم این را بگیریم. حمید هم که مشکلی ندارد و به راحتی می تواند یکشنبه بیاید. قبل از اینکه برویم فرودگاه، حسین باز با من صحبت کرد. این بار راجع به خودش و ارتباطش با انوش گفت. گفت چنان که از تو پرسیدند بگو حسین نجاتپور در قسمت تشریفات فرودگاه کار می کند. از بچههای تودهای قدیمی است توسط فامیل و نزدیکانش این شغل را گرفته منزلشان اشتهارد است ( آدرس داد)، کم و بیش کار می کند و بعضیها را رد می کند. البته پول می گیرد ولی با بچههای سیاسی کمتر حساب می کند، با محمود از قدیم آشناست. آن موقع که هر دو توی بازار کتاب بودند و چون وضعی خاص دارد نمی خواهد شناخته شود. به علاوه یک شمارۀ تلفن و آدرس داد و گفت به این آدرس می توانی نامه بفرستی. با تاکید هم گفت اگر خواستی تماس بگیری هرگز از منزل نگیر، از تلفنهای کالکت استفاده کن که پول آن به حساب مخاطب ریخته می شود. حمید قرار بود برای من یک سری نشریه و چند تا کتاب بگیرد (آلبومهای کسرائیان) تعدادی گرفته بود و بخشی هم مانده بود به علاوه مقداری آخر را که نتوانسته بود و ماند برای وقتی که خودش بیاید با خودش بیاورد. پنج شنبه شب رفتیم فرودگاه. حسین رفته بود قسمت ترانزیت. من هم وسایلم را برداشتم و رفتم که تحویل دهم تا بازرسی شده و منتقل شود به انبار. بعد حسین مشخصاتم را به حاج علی که ظاهرا در قسمت ریاست جمهوری کار می کرد داد و او رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت و گفت از تاریخ 2/10/76 توسط دادستانی ماهشهر ممنوع الخروج شده ولی سفارش کرد که هنگام خروج از کابینی که او مسئول آن است بروم. بعد پاسپورت را داد مرا رد کرد. (قبل از اینکه به این قسمت بروم شهاب 1500 دلار به من داد) از زمانی که وارد هلند شدم تا وقتی که خودم را به کمپ معرفی کردم حداکثر 4-5 بار با آنها تماس داشتم. یک بار به منزل نازنین زنگ زد و شماره آن را روشنک دختر پری خانم داده بود. دو یا حداکثر سه بار منزل چنگیز که شمارۀ او را خودم از کیوسک با یک تماس کوتاه به او داده بودم. نازنین در تمامی تماس اینجا و منزل چنگیز همراهم بود. یک بار هم منزل قبلی نازنین که متعلق به یک پاکستانی بود. در کمپ هم شهاب بیش از سه بار زنگ نزد که شمارۀ تلفن کمپ را از طریق کنترل بدست آوردند چون بلافاصله پس از تماس محمد زنگ زدند. تمام تماسهای تلفنی حول پیگیری مسئله قتل و وسایل به طور عمده بود. فقط در اولین تماس، من بطور خیلی کلی و در نهایت احتیاط با دو سه جمله بدون اینکه کمتر مشخصهای یا نامی از کسی ببرم، مراسم مربوط به انوش را گفتم و این که جایی ندارم و وضع مناسبی ندارم و بنا براین نه می توانم تماس بگیرم و نه می توانم نامه بنویسم. در کمپ هم از وضعیت خودم و تقاضای پناهندگیام و مصاحبه و نیازم به مدرک ( آن موقع وسایل را توسط فردی فرستادند) که نام و شمارۀ تلفن او را دادند، صحبت کردم و همچنین پس از گرفتن ساک یک بار که راجع به مدارک و مصاحبهام بود و جا سازی مدارک را گفت یک ساک برایم فرستاده بودند که حمید تهیه کرده بود به جز دیکشنری انگلیسی را که مدارک به همراه یادداشتی در جلد آن جاسازی شده که مضمون یادداشت این بود 1- خانمی با شما تماس می گیرد و تعدادی نشریه برایتان می آورد، در نشریات پول به اندازه کافی وجود دارد2- حتما از تمامی ماجرا برایمان نامه بنویس. با امضاء و اسم و آدرس دیگری 3- قرار تلفنی ما یکشنبهها ساعت 8 تا 5/8 به وقت هلند 4- در فرصت مناسب برو آلمان و از آنجا تماس بگیر. آنجا وضع مان خیلی بهتر است. من پیش از این هرگز با آنها تماسی نداشتم و از آن پس که حدود 12 یا 13 آگوست بود که کاملا ارتباطم را قطع کردم و سر قرارهای تلفنی حاضر نشدم و تمامی ارتباط من با شهاب و حسین از زمانی که به هلند آمدم تا آگوست تنها و منحصرا همین تلفن هایی بود که ذکر کردم. به علاوه در این تماس (احتمالا) حسین گفت حمید نتوانست بیاید ولی حتما هفته آینده می آید. بعدا حمید زنگ زد و گفت ممنوع الخروج شدهام. ولی حسین گفت راه دیگری هست. این ماجرا مدتی طول کشید و خبری از حمید نشد و یقین کردم قصد فرستادن حمید را ندارند. و گرنه برای آنها کار مشکلی نبود و همان یک شبه می توانستند او را راهی کنند. حسین در تلفن بعدی گفت وسایل را برایت می فرستیم و شهاب هم حداکثر تا 24 و 5 روز دیگر آنجاست. همچنین دو سه بار در تماسهای تلفنی گفتند اگر آنجا وضع خوبی نداری، می توانی بروی آلمان. آنجا مناسبتر است و روی ماندن در هلند تاکید نکن و می توانی در آلمان تقاضا بدهی. تمامی مدتی که در هلند بسر بردم تا 25 می در خانه نازنین بودم. بقیه را چند شب در منزل چنگیز، مدتی منزل علی ( حدود یا کمتر از دو هفته) منزل بیکس(بیش از یک هفته) منزل بابک (دو شب) منزل اصغر کیانی (دو شب) مسافرخانه کول هاون 5 گیلدنی (4 یا 5 شب) دو شب هم منزل بچههای دیگر مثل فرزاد و رحمان بودهام و بقیه را هم در زیر زمین علی گذراندهام. تاریخ 21 یولی هم خود را به کمپ پناهندگی رایزبرخن معرفی کردم. صحبتهای دیگری که در بین ما رد وبدل شد، عبارت بودند از : دادگاه رسیدگی به ترور کاظم رجوی در سوئیس بود. ما هم در هیئت وکلا و هم محافظین نفوذی داشتیم. انوش و داریوش جزء محافظین بود. رابطه ما با آلمان خیلی خوب است و در آلمان وضع ما از همه جا بهتر است. تمام هنرمندانی که برای اجرای برنامه به خارج از کشور می روند کلی علیه ما حرف می زنند و شعار می دهند بعد هم بر می گردند. این برنامهها و مجلات فرهنگی داخل و خارج از کشور برای ما بد نیستند. از حرکات و برخوردهای آنها مثل نامه 134 نویسنده کاملا مطلعیم و میدانیم چیز مهمی نخواهد بود. چون بین آنها آدم داریم. در مورد رحمان می گفت من این دوست انوش را نمی شناسم. فقط می دانم مدتی است انوش با رحمان در مورد پناهندگان در اروپا تحقیق می کردند. کار انوش چیز دیگری بوده و فعالیت در " آوا "علاقه شخصیاش بود. او نیروی کمی برای ما صرف می کرد و بیشتر به مطالعاتش می رسید (فکر می کنم بیشتر به خاطر ساده نشان دادن قضیه اینها را عنوان می کرد) پس از ورودم به هلند و آنچه در اینجا اتفاق افتاد گرچه برخلاف تصور من و نطرم پیش رفت ولی می تواند نشان دهد من هیچگونه همکاری با آنها نکردم. در تحلیل قضیه و برخورد به آن و این که چرا وارد این ماجرا شدم واقعیت این است که حساب کردم با این کار هم می توانم خودم را از چنگ آنها نجات دهم و به هر جهت خارج امن تر خواهد بود و مثل داخل کاملا در چنگ آنها نیستم و هم این که با خارج رفتن جزئیات ماجرا و چگونگی آن برای خودم روشن خواهد شد. این سئوال همیشه در ذهن من وجود داشت که اگر انوش آنچنان پشتش قوی بود پس چطور به قتل می رسد آن هم به این شکل فجیع و نه توسط جریانی اپوزیسیون یا انقلابی بلکه بوسیله اشخاصی مثل خودش و درست زمانی که قصد برگشت به ایران را داشته و فی الواقع مأمورریتش تمام شده بود. طرح این سئوالات و تلاش برای جواب دادن به آنها مرا به دنیای ذهنیِ مطالعاتم در مورد سازمانهای اطلاعاتی و کارکرد آنها می کشاند و احساس می کردم ماجرا باید به شکل دیگری باشد. این ذهنیات را نازنین با طرح مسئلهای تقویت کرد. او ضمن صحبت از انوش، گفت انوش در ارتباط دوستانه یا شخصی، یکی از افراد شریک در ترور رهبران حزب دمکرات را شناسایی می کند و اصرار داشته که باید حتما به فرد مورد اعتمادی بگوید.
توضیحات:
* انوش اسم مستعار محمود جعفری است
* محمد و حمید برادران احمد و محمود هستند
* صدیقه همسر سابق انوش است و به اتهام قتل او دستگیر و بعد از یکسال آزاد شد.
* نازنین دوست دختر سابق انوش است که از بهار 93 تا اوایل تابستان 94 با او زندگی می کرد و انوش به او گفته بود که حسین نفوذی یک جریان سیاسی در درون رژیم است. نازنین تمامی مدارک و اطلاعانی را که داشت در اختیار امرالله ابراهیمی قرار داد.
* داریوش اسم مستعار مهرداد کشاورز یکی از اعضای سازمان مجاهدین خلق است که انوش را به سازمان مجاهدین وصل کرد و انوش تا آنجا نفوذ کرده بود که در سی خرداد 92 که تمامی هواداران مجاهدین در اروپا برای تظاهرات به آلمان رفته بودند، انوش مسئول اکیپ هلند بود. بعدها انوش داریوش را در یک ارتباط حضوری با حسین آشنا کرد. عکس انوش در صفحه اول نشریۀ مجاهد تیرماه 92 در صف جلو و با بی سیم و غیره دیده می شود.
بخش سوم
پس از مدتی این موضوع را با آقای بیکس مطرح کردم. او گفت هر چه به قیافه و تیپ آن فردی که انوش می گفت نمی خورد این کاره باشد، ولی واقعیت این است که فرد مورد اعتمادی پیدا نکردم تا جریان را با او درمیان بگذارم. این موضوع هم ذهنیات مشوّش مرا تقویت کرد و هم بر بی اعتمادی من شدت بخشید و مرا از قصدم که طرح قضیه با بچههای مورد اعتماد بود دورتر ساخت. اما سوای قصد و نظر خودم،علت اصلی پذیرش پیشنهاد حسین، تهدیدات او بود در آن شرایط بحرانی و ترس و واهمه از قتل انوش، حس کردم اگر بخواهد همین الان می تواند تهدیدات خودش را عملی کند. من چندان آدم ترسویی نبودهام و با ایجاد تحرک و جنب و جوش همیشه بر ترسم غلبه کردهام. ولی در این مورد جو ناشی از مرگ انوش و قاطعیت تهدیدات، مرا به ترس انداخت و گرنه تطمیع و وعده و وعید نمی خواهم بگویم هیچ نقشی ایقا نکرد ولی نقش مهمی نداشت و حداقل کارساز نبود. فوقش اینکه تا اینجا عمل کرد که به این طریق می توانم راحت به خارج از کشور به صرف خارج بودن و امکانات اروپایی و .... اگر نگویم چیزی در حد صفر بود، می توانم بگویم به هیچ وجه آنچنان شدید نبود چرا که جو آن زمان و خانواده و خودم در ایران کاملا مانع این مسئله می شد. به علاوه من زندگی سخت و پر مشقتی داشتهام و تحمل سختی برایم امکان پذیر است و تطمیع و وعده و وعید نمی توانست در من کارساز باشد. هنگام آمدن، شهاب 1500 دلار به من داد تمام آن را به نازنین دادم بدون این که یک سنت آن را بردارم و هرگز حاضر نشدم از آن استفاده کنم. حال آنکه اگر می خواستم می توانستم به عنوان اینکه از خانوادهام گرفتهام، آن را خرج کنم تا حداقل این همه مدت را در زیر زمین لای یک تکه موکت مستعمل نگذرانم و روزها را در خیایان علاف نباشم و با یک بیسکویت یا حداکثر کنسرو ماهی سر نکنم. وانگهی آنها باز هم پیشنهاد کرده بودند که پول بفرستند تا اطاق اجاره کنم، به آلمان بروم و مشکلاتم را حل کنم. گفتند خانمی لای نشریه برایت پول می آورد، ولی هرگز پای این قضیه نرفتم و تماسم را کاملا قطع کردم. همان زمان خانواده اصرار داشتند که پول بفرستند. می توانستم از آنها به نام خانواده بگیرم. اصولا دید موجود در داخل نسبت به بچههای خارج از کشور، شدیدا منفی است. نرم ترین برخورد این است که آنها راحت طلب هستند و از دور، دستی بر آتش دارند. طبعا این نگرش در من هم عمل می کرد و موجب بی اعتمادی می شد. ولی امیدوار بودم افراد مورد اعتمادی پیدا کنم. تمام ذهن من در مدتی که اینجا بودم، مشغول این بود که به چه طریقی می توانم این مسئله را حل کنم بدون اینکه مرتکب خطایی شوم. ابتدا فکر میکردم اینجا تمام وقایع را به حمید خواهم گفت و او هم آن را به ایران منتقل میکند و از آن طرف خیالم راحت می شود. این طرف هم بالاخره آن را با فرد مورد اعتمادی در میان خواهم گذاشت ولی با مانع شدن از خروج حمید و سکونت در خانه نازنین، علیرغم میلم، و در حالی که فکر می کردم امکان دیگری وجود داشته باشد، بر بی اعتمادی و ترسم افزوده شد. من هرگز نتوانسنم وارد جو موجود در خارج از کشور ( به معنای حل شدن در آن) بشوم و آن را حلاجی کنم. با دیدن وضع بچهها و ارتباطات آنها با همدیگر و سبک کار آنها نه تنها کسب اعتماد نکردم بلکه دید منفیتری پیدا کردم. من از محیطی آمده بودم که ضرب المثل آن « دیوار موش داره موش هم گوش داره » بود و حمل کتاب و اعلامیه و دست نوشته مجازاتهای شدید در پی داشت و با نهایت مخفی کاری صورت می گرفت ولی اینجا با دین سبک کار بچهها و شعارها و اعلامیهها و بحثها و اعلانات و رفت آمدها، که البته همه ناشی از آزادی موجود در خارج از کشور است، احساس ناامنی می کردم. هر کس به راحتی میتواند اینجاها باشد و هر کاری دلش خواست بکند. همانطور که انوش کرد. آگاه شدن از ماجراهایی مثل جریاتات مربوط به «رضا چاووشی» و «محمود بیان» (1) مزید برعلت شد و درصد بی اعتمادیام را بشدت بالا برد. آن هم در جریانی مثل حزب کمونیست کارگری که از شهرت چپ و سوپر چپ در ایران برخوردار است و علیرغم افشایش باز به کارش ادامه می دهد در حالی که این ماجرا در ایران به معنای مرگ فرد متهم است. از جانبی زندگی در منزل نازنین باز بر شدت بی اعتمادیام افزود. بارها در صحبتهایش از دو روییها و رذایل ایرانیان اینجا صحبت می کرد. برای مثال بارها می گفت : فلان کس آدم قدرت طلبی است که برای کسب قدرت و دریافت پول (به) هر اقدامی علیه خانوادهاش دست می زند. وقتی پرسیدم چرا بچهها در ماجرای محمود و صدیقه بیشتر دخالت نکردند و بهتر از این عمل نکردند، جواب داد اینها همه فقط در ظاهر ادعای رفاقت و انقلابیگری می کنند، همه منتظرند مسئلهای برای درگیری پیش بیاید تا حداکثر سوء استفاده را بکنند. کافی است بین زن و شوهری اختلاف پیش بیاید تا به بهانه حل آن امیال خودشان را ارضا کنند. اینجا هیچ کدام به هم اعتماد ندارند و بیشتر دنبال زنهای همدیگر هستند. خدا نکند زنی دچار مشکل شود تا همه اینها به بهانه کمک دنبال سوء استفاده از او باشند. آنچه از نازنین در مورد بچهها عمدتا شنیدم صحبتهایی از این قبیل بود، به جز راجع به « امرالله » (2) که من او را اولین بار توی V.W.R (3) دیدم. روزی که با نازنین رفته بودم آنجا و او به همراه «امیر» آمده بود و توی کانیتن نشستیم به صحبت. او تحلیل سیاسی از ایران و نیروهای اپوزیسیون و نظرات و اقدامات آمریکاییها میداد. همانجا بود که گفت قصد دارم کار انوش را در مورد «ولایت فقیه» به انجام برسانم. در آنجا و پس از این ملاقات من شاهد ارتباط امرالله و نازنین بودم. در واقع نازنین از تنها کسی که حمایت و تعریف می کرد امرالله بود و او را از هر حیث تأیید می کرد. مجموعۀ برخوردهای ...................
ادامه دارد
توضیحات :
* بر اساس اطلاعاتی که گروه آذرخش فاش ساخته است
* رضا چاووشی یکی از دوستان و همکاران انوش در کانون به اصطلاح فرهنگی – هنری «آوا» بود که در سال 93 با همدیگر کتابهای یکی ار کتابفروشیهای وزارت اطلاعات در آلمان را به هلند انتقال دادند. در بهار 94 دو تن از زندانیان سیاسی که توانستند خودشان را به هلند برسانند، رضا چاووشی را در سازمان پناهندگی رُتردام دیدند و فریاد بر آوردند که او کسی بوده که در ایران با رژیم همکاری می کرده و بعدا در این رابطه جلسهای از طرف سازمانهای پناهندگی و سیاسی تشکیل شد و این دو تن هر چه از رضا می دانستند را به حضار گفتند و به سئوالات شرکت کنندگان در جلسه جواب دادند. در تاریخ 1/9/94 کمیته ضد ترور طی اطلاعیهای تحت نام افشا و طرد عوامل مستقیم و غیر مستقیم جمهوری اسلامی در میان پناهندگان، رضا چاووشی را خائن و عامل وزارت اطلاعات رژیم معرفی کرد. از آن تاریخ به بعد وی از کار به اصطلاح فرهنگی – هنری طرد شد و در حال حاضر در رُتردام کتابفروشی دارد.
* منظور از «امرالله»، امرالله ابراهیمی است که در بیست و نهم فوریه 96 محمود و احمد جعفری را عاملان مستقیم وزارت اطلاعات معرفی کرد
V.W.R *نام یکی از سازمانهای پناهندگی در رُتردام است .
قسمت چهارم و بخش پایانی
مجموعه برخوردهای نازنین و آنچه از او می شنیدم بی اعتمادی مرا بیشتر و در نتیجه بر ترسم می افزود. می خواستم به طریقی از او جدا شوم ولی امکاناتی هم نداشتم. جو و رابطه با بچهها هم آنچنان نبود که بتوان صحبت کرد. از او می ترسیدم نه این که او را آدم عجیب یا وحشتناکی جلوه دهم، ولی این تصور من بود ازکسی که تمام این مدت با انوش زندگی کرده و به قول خودش از جیک و پوک او مطلع است و ترس طبیعی بود، بویژه وقتی متوجه شدم چند بار وسایلم را گشته است و درهر صورت از نازنین جدا شدم. گرچه از اینکه به جمع نزدیک شدهام خوشحال بودم ولی ترسم بیشتر شده بود. پس از جدایی از او خطر بیشتری (حس) می کردم. انگار کسی همه جا مراقب من است و اعمالم را تحت نظر دارد. در این فاصله احساس کردم به «فرزاد» می توانم اعتماد کنم و با کمی تعمیق بیشتر رابطه می توانم با او صحبت کنم و لی دوامی نیاورد و به یکباره برخورد تمامی بچهها با من کاملا عوض شد. حسام که قرار بود منزلش را در اختیار من بگذارد، کلا رابطهاش را قطع کرد. فرزراد – یوسف - امیر و ... همینطور. در یک برخورد با فرزاد قرار شد با من صحبت کند ولی آن را به تعویق انداخت. احساس کردم هیچکدام حاضر نیستند با من رابطه داشته باشند و حتی از ارتباط من با سایرین هم جلوگیری می کنند و این در شرایطی بود که من شدیدا به کمک نیاز داشتم. گاهی اوقات بیش از یک هفته حمام نمی کردم و اکثر روزها گرسنه بودم و توی خیابان علاف. شبهای زیادی بود تا پاسی از شب را توی ایستگاههای اتوبوس یا کنار خیابان می گذراندم و آخر شب آرام و بی صدا به زیر زمین سرد و تاریک منزل علی پناه می بردم و لباسهای کهنۀ آنجا را به خود می پوشاندم و لای موکت خودم را می پیچیدم تا صبح. یک بار از روی ناچاری درب منزل یکی از دوستان علی و چنگیز را زدم که آدم معتادی بود. گرچه مرا راه داد و نسبتاً خوب پذیرایی کرد ولی آخر الامر ساعت 5/3 شب به بهانۀ این که میهمان دارد از خانه بیرونم کرد. یک شب هم به مسجد سنیها در اسخیدام پناه بردم و تا ساعت 5/12 در قهوه خانۀ آنجا ماندم ولی گفتند اجازه نداری شب اینجا بمانی. یکی از آنها با ماشین مرا تا ایستگاه ترام رساند و 25 گیلدن پول به من داد و گفت می توانی بروی هتل. در این شرایط برخورد بچهها به نظرم شدید و بیرحمانه آمد و تنها علت آن را پی بردن به ماهیت انوش و آگاه شدن آنها می دانستم وگرنه هیچ علت دیگری برایم قابل قبول نبود. به این خاطر علیرغم تمامی ناملایمات و سختیها، احساس سبکی و راحتی می کردم و همیشه امیدوارم بودم که هر چه زودتر با من به صراحت برخورد کنند ولی این تناقض را نمی توانستم حلاجی کنم که چرا به این شکل کج دار و مریز برخورد می شود؟ گاهی فکر می کردم که از شیوههای رایج برخورد در خارج از کشور است و گاهی هم فکر می کردم که شاید نوعی برخورد تشکیلاتی باشد که نیاز به زمان دارد در هرصورت آن چه برایم مسلم بود این بود که آنها ماجرا را می دانند و این باعث شد که خودم پیشقدم نشوم. در تمام مدت قبل از کمپ به جز یک بار (آنهم تظاهرات برای سومالیاییها به همراه فرزاد و رحمان)، به هیچ آکسیونی نرفتم، حتی اول ماه مه ... ارتباط با هر جریان سیاسی بویژه کومله و حزب کمونیست به شدت پرهیز می کردم. علیرغم این که امکان آن را داشتم حتی از دادن اطلاعاتم در مورد آنها هم خودداری کردم و این بار ترس از مرگ نداشتم بلکه بیشتر ترسم از این بود که بدستشان برسم و قادر به مقاومت نباشم و اطلاعات هم داشته باشم. این ذهنیات نشأت گرفته از آن شرایط تنهایی و ترس و عدم اعتماد و روحیۀ پریشانم بود. فقط پس از رفتن به کمپ آنهم بعد از قطع رابطه تلفنی بود که به طور فعال در مسائل پناهندگی شرکت کردم. آخرین تماسهای تلفنی را واقعیت این است که فقط برای گرفتن آدرس فردی که وسایلم را آورده بود می خواستم. قبل از آن چند بار خواستم از طریق خانواده (حمید و محمد) برای فرستادن مدارک و نامههای زندانم اقدام کنم ولی میسر نشده بود و تنها به این دلیل بود و پس از گرفتن مدارک علیرغم قرارهای تلفنی که گذاشته بودند، حتی یک بار با آنها تماس حاصل نکردم و تا زمانی که توی کمپ بودم حتی بندرت سر قرار های تلفنی خانوادهام هم می رفتم و محمد همیشه گله داشت که چند بار زنگ می زنیم تا تو بیایی. پس از آن هم تلفنم را حتی خانوادهام نداشتهاند و در تمام مدت پس از کمپ اول، فقط سه بار از طریق تلفنهای ارزان قیمت با خانوادهام تماس گرفتم. ( پدر و مادرم حتی نه حمید و محمد). به هیچ وجه قصد توجیه و بخشش خودم را ندارم ولی با قاطعیت می توانم بگویم که هرگز کمترین همکاری نکردهام و به بچهها پشت نکردهام. در این که مرتکب خطا و ضعف شدهام بحثی نیست ولی در تنهایی هم به خودم برخورد کردهام و پس از قطع پیوند با بچهها احساس امنیت و روحیه مبارزه و تقلا و تلاش را در خودم تقویت می کردم. احساس می کردم به این طریق هم جبران خطا ( که چون لکه سیاه بر سابقهام بود) کردهام و هم به ضعف هایم برخورد می کنم. گر چه در تمام این دوران هم احساس خطر همراهم بود ولی روحیهام قویتر شده است. من در ایران بارها در جهت افشای محمود عمل کرده بودم برای مثال نزد بچههای اقلیت، بچههای پیکار، بچههای خط 5 و بچههای رزم انقلابی. همه اینها را با نام و نشان می توانم بدهم. اینجا اما ترس، بی اعتمادی، احساس تنهایی و البته سهل انگاری و لیبرالیسم ناشی از مرگ او مانع می شد. آیا اگر قصد همکاری داشتم با توجه به زیرکی و هوشیاری حسین و اطلاعات من از مسکن نازنین و رابطهاش با امرالله نمی توانستم و نمی بایست حداقل آنها را به طریقی از سر راه برداشت؟ یا حداقل خیلی پیش از این، هلند را ترک کنم و به کشور دیگری با مشخصات دیگری بروم؟ علیرغم اینکه دوست نزدیکی در آلمان داشتم ولی به علت تاکید آنها که بروم آلمان هرگز به فکر رفتن به آلمان نیافتادم . من در تمام مدتی (که) محمود هلند بود به جز یک بار هیچ گاه برای او نامه ننوشتم و اصولا رابطۀ خوبی با هم نداشتیم و این را خودِ نازنین می داند. یک بار به کمک حمید نامهای از قول پدرم برای او نوشتم که سراسر شماتت و سرزنش بود و نازنین می گفت همیشه با ناراحتی و عصبیت از آن یاد می کرد. نامهای هم به صدیقه نوشتم که توسط مادرم به او رسید و در آن صراحتا به محمود برخورد کرده بودم و همچنین به نازنین و خود او و خواسته بودم که واقعیات در رابطه با اختلافاتشان را بدور از احساسات،(با) مادرم در میان بگذارد. آن طور که احساسات مادری نسبت به محمود برانگیخته نشود. کپی این نامه اینجا بود و نازنین آن را خواند. نازنین قبل از این که به هلند بیاید یک بار خیلی کوتاه در تهران دیدمش و صراحتاً از ازدواج با انوش به او انتقاد کردم و به طور کلی از شخصیت انوش برایش صحبت کردم. این موضوع را اینجا هم چند بار به او یادآور شدم. از همه چیز که بگذریم، سرنوشت فلاکت بار و مرگ انوش اتفاقا انگیزۀ بسیار قوی و محکمی بود که تن به خود فروشی ندهم و راه رفتۀ او را تکرار نکنم. آیا برایم بهتر نبود که به ایران برگردم و هم در امنیت باشم و هم آنجا برایشان کار کنم؟ با توجه به توانایی و اطلاعاتم؟ من علیرغم اصرار محمد بر این که هر مطلبی از انوش بدستت رسیده یا موارد و نوشتهایی در مورد او بفرست، هیچ چیز حتی یک سطر برای آنها پست نکردهام و تمام چیزهایی که از این دست بوده یا نگرفتهام یا اگر هم گرفتهام ( مانند اطلاعیههای «ایوزو» و «آوا» شعری راجع به او، بیانیه، عکسها ) همه نزد خودم موجود است و به آنجا منتقل نکردهام که بر جو بی اطلاع آنها اثر بگذارد و آن را بدتر کند. بالاخره این که حاضرم ماجرا به طریق رسمی یا هر طور دیگر که صلاح است پیگیری شود تا ارتباطات من کنترل شود و صحتو سقم آن روشن شود.
پایان
کلیشه هر چهار شمارۀ "اطلس" که حاوی عکس و نکات بر جسته است را می توانید در اینجا بخوانید.
ترجمه گزارش روزنامه هلندی و توضیحات دیگر را می توانید در اینجا بخوانید.
پاسخ به سئوالات را می توانید در اینجا بخوانید.
گزارش در روزنامه هلندی را می توانید در اینجا بخوانید.
مصاحبهای در این مورد را می توانید در اینجا بشنوید و یا بخوانید.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید