رفتن به محتوای اصلی

ريشه های «غلام باره گی» و «دريوزه ستايی» در ميان ما

ريشه های «غلام باره گی» و «دريوزه ستايی» در ميان ما

«در جامع بیت المقدس رواقی است و برآن دیوار دری است (که) بیرون آن در، دو دریوزهء (گداخانه) صوفیان است و آنجا جایهای نماز و محرابهای نیکو ساخته و خلقی از متصوفه (دراويش صوفيه) همیشه آنجا مقیم باشند...»

(سفرنامه ناصر خسرو فباديانی، تدوين محمد دبیرسیاقی)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اکثر روشنفکران ايرانی هنوز هم درک نکرده اند که «جامعه ی آزاد و دموکراتيک»، اصلآ يعنی همان «جامعه ی طبقاتی»! ... اومانيسم اين طايفه هم نه اومانيسم، بلکه گونه ای فقرستايی و نکبت پرستی است ...

وقتی اهالی کوی انديشه و قلم ملتی، دهها سال مرتبآ فرزانه گی ها و بزرگی ها را بکوبند که اينکار نادانسته، «تبليغ برای بی فرهنگان و بی سر و پايان» هم هست، از روز هم روشن تر است که سرانجام حکومت و دار و ندار «ملت» به دست گروهی می افتد که از تمامی قشر های اجتماعی آن ملت گداصفت تر و بی فرهنگ تر و پست تر و بی سر و پای تر باشند...

در دوران مائو، حکومت چين، بسياری از مردم بينوای آن کشور را بدان پايه از «ايمان ايدئولوژيکی» رسانده بود که بسياری از کشاورزان چينی، براستی و از سر ايمان، برای مرغان خانه گی خود نيز، کتاب مائو را می خواندند که آن پرندگان، تخم های دوزرده و يا درشتی بگذارند...

.............................................................................

وارون پندار بيشترين مردم که «کردار» های انسان را «خودگزين» می پندارند، کنش های ما نه ارادی، بلکه «بازتاب چگونه گی تربيت» ما هستند. يعنی واکنش هايی ناشی از آموزه هايی که ما آنها را از آغوش مادر، محيط خانواده، جامعه و در نهايت «چگونه گی پرورش» خود داريم. البته بی ترديد بخشی هم از ويژه گی های روحی و رفتاری آدميان ناشی از ژن آنان و در پيوند با عامل توارث است که من به سبب بيرون بودن از حوصله ی يک نوشته، از پرداختن بدين بخش از ويژه گی ها که ذاتی و ناشی از «گوهر» انسان ها است، در می گذرم.

اما بطور کلی مثلآ اينکه چرا کسی رنگ آبی را خيلی دوست می دارد، بدون شک دلايل علمی ـ روان شناختی دارد که بيشتر هم با چگونه گی همان محيط پرورش و شيوه ی تربيت او در پيوند است. از اينروی هم اگر او پيوسته رخت هايی با اين رنگ را بر تن کند، در نگاهی ژرف و روان شناسانه، اين نه انتخاب خود وی، بلکه انتخاب نوع تربيت روحی و شخصيتی اوست، البته به شکل کاملآ ناخودآگاه.

به بيانی روشن تر، قدرت چشايی يک ايرانی از اينروی خوراک های بومی را بسيار دلچسب ارزيابی می کند، زيرا که از همان اوان کودکی به مزه آنها خو گرفته است. بدين خاطر هم ای بسا که اين خوردنی ها برای يک چينی يا مکزيکی، بسيار تند و بی مزه باشند. چرا که زبان و قوه ی چشايی آنها هم از زمان خُردی به مزه های دگری عادت داده شده. چنين هستند پيمانه های زيبايی شناسی، مبانی داوری، انتخاب ها، خلق و خوی و بطور کلی تمامی پندار و گفتار و کردار ما که نام آن «منش» است که مردم ما به شکل مجازی آنرا «اخلاق» هر کس می نامند.

مرادم از آوردن اين سررشته ورود بدين بحث اساسی است که بخشی بزرگی از گرفتاری های ما معلول ناهنجاری های انديشه ای و رفتاری ما هستند که آنهم برايند «غيرارادی» آموزه های غلط روزگار کودکی و عقده های روانی ناشی از آن است. بويژه اين «حسادت» و «کين توزی» و «حس انتقام» که هر سه هم در خدمت شر و ويرانگری هستند نه نيکی و سازنده گی که به فرمايش استاد بزرگ توس: «به گفتار گرسیوز بدکنشت / نبودی درختی ز کینه به کشت». از آنها هم زشت تر، اين «فقرستايی» و «نکبت پرستی» که موضوع اصلی اين نوشته است و تقريبآ هم در همه ما ايرانيان وجود دارد، البته در هر گروه از ما به شکلی و کيفيتی.

بدينسان که مثلآ کم سوادان و بی سوادان ما حتا با داشتن ثروت و بهترين امکانات زندگی هم کوشش می کنند که مرتب آه و ناله سر داده و خود را تهيدست و گرفتار نشان دهند و باسوادان، بويژه آن گروه که خود را روشنفکر هم می خوانند، تمام «بزرگی ها و زيبايی ها» را نشانه های «تبعيض» دانسته و «انسان دوستی» را تنها در «ستايش فرودستی و فقر و نکبت» می پندارند که آن هم البته توجيهی بيش نيست.

يعنی روکشی انسانی کشيدن بر روی اين «گداپرستی» و «نکبت ستايی» که ما آنرا از تربيت غلط خود داريم. چرا که اين «فقر و نکبت»، هم در «آموزه های مذهبی» ما يک «ارزش معنوی» خوانده می شود و هم در «فرهنگ سياسی غالب» ما. فرهنگ سياسی که فرسنگ ها هم با «فرهنگ ليبرال دموکراسی» فاصله داشته و درونمايه ای کاملآ «ايدئولوژيک» دارد، ولو که ما در گفتار، خود را هوادار آزادی هم بخوانيم. دليل آنهم اين است که مغز اکثريت سياسی ها و نويسندگان ما، همچنان زندانی کمونيسم اتحاد شوروی است، آنهم بندی دوران استالين آن نکبتکده.

بيشترين اهالی عرفان و بويژه صوفيان و دراويش و خانقاهيان هم که اصلآ «دريوزه گی» را «بزرگترين معنويت انسانی» بشمار آورده و خود را «اهل فقر» می خوانند. يعنی پندار زشتی که جز سستی و خمودی و نکبت و بويژه «روحيه ی تسليم» و تن به قضا سپردن، هيچ حاصل دگری ندارد. اين نکبت پرستی هم البته کوچکترين پيوندی با معنويت و عرفان ندارد. چرا که عرفان درخشان انسانی، از اساس، مکتب «فَرستايی» و «زيبايی پرستی» و تقويت اراده و توانايی های انسان است. بدانسان که می خواهد آدمی را به اندازه ای بَر کشد که او را در جايگاه خداوند بنشاند.

يعنی عارف راستين «زوُ» می کشد که توانايی روحی و جسمی و نَفَس خود را نيرومند تر سازد «زنيرو بود مرد (انسان) را راستی / ز سستی کژی آيد و کاستی» و درويش مسلمان که رابطه ی او با الله اش شکل «عبد و معبود» يا غلام بچه زرخريد با صاحب خود را دارد، با «هوُ» کشيدن تا مرحله کف بر دهان آوردن و از حال رفتن، می خواهد تسليم کامل و بی اراده گی و مراتب حقارت و نوکری خويش را به ارباب شکنجه گر خود نشان دهد.

و حال برای اينکه به روشنی نشان دهم که پديده ای بنام «ايمان» و باور تام به مذهبی آسمانی و يا زمينی که همان «ايدئولوژی» باشد، آدمی را به چه فروسويی و پستی و خواری می کشاند، حکايت بسيار ساده ای را آورده و سپس بحث خود را پی می گيرم که مراد خويش بهتر برسانم.

اين نيز نوشته باشم که نگارنده دانسته و خواسته، واژه ی «فروسو» ی فارسی را بجای واژه ی «درک» و جمع آن «درکات» آوردم که در فرهنگ اسلامی، به مفهوم طبقات دوزخ يا جهنم است. بسان «الدرک الاسفل» که به تعبير کتاب تازيان، زيرين ترين و سوزنده ترين طبقه دوزخ است و گويا الله سيه دل و پرکين، منافقين را در آنجا شکنجه می کند:«ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیراً».

باری، در سالهای پيش از فتنه ی بهمن، حکايتی در ميان ما جوانان شاد و پرنشاط آن روزگار به شکل «جوک» رد و بدل می شد که من امروز وقتی بدان می انديشم، متوجه می شوم که آن «حکايت» نه يک جوک، بلکه بيان يک «حقيقت بسيار تلخ» بوده است و خنديدن بر احوال خويش. يعنی به مسخره گرفتن يک «بدآموزی» فرهنگی ـ تربيتی منجر به يک ناهنجاری شخصيتی در بخش بزرگی از مردم ما که بجای خنديدن بدان، می بايستی آنرا شکافت و در پی درمان آن بود.

آن حکايت هم اين بود که گويا مرد مسکين و ژنده پوشی بر لب جويی پر از لجن نشسته و تکه نان خشک و کپک زده ای را برای نرم شدن، به آب کثيف و بويناک آن جوی زده و می خورده. مرد بينوا، بقول مسلمانان، مرتب هم «شکر نعمت» بجای آورده و «خدايا هزار بار شکرت!» می گفته که يکی از همشهريان من آذربايجانی که شاهده اين منظره بوده، بسوی او رفته و فرياد بر می آورد که:«بس کن ای مرد ابله، همين آدمهای بی شعوری مانند تو اين خداوند فلان فلان شده را اينگونه پررو کرده اند!». مراد وی هم همانگونه که خود نيز در می يابيد، اين بوده که آخر اين کثافت و نکبت چه جای شکر دارد؟! البته ما گفتار آن هم ميهن معترض را با لهجه ی غليظ و شيرين آذربايجانی بيان می کرديم که مثلآ آن جوک ما، خوشمزه تر و خنده دار تر گردد.

راستی هم در بيان آن هم ميهن آذربايجانی ما در آن حکايت است. در اينکه در هر سه دين سامی ـ بيش و کم ـ، تو گويی که انسان بگونه ی گوهری موجودی پست و فاقد غرور و اراده آفريده شده و طبيعی ترين سهم او هم از اين گيتی، فقط نکبت و توسری خوری و خواری و ذلت کشيدن است. با چنين باور توهين آميز آسمانی هم، روشن است که اگر حتا تکه نان کپک زده و لجن آلودی هم به کف آرد ـ که آنهم البته تنها به خواست همان خدای روانی و شکنجه گر در اديان ابراهيمی است ـ او بايد هزار بار کلاه خود بالا انداخته، در پيشگاه يهوه يا الله خود صد بار شکر نعمت بجای آورده و رخسار خويش هم بر خاک سايد.

اين نيز نانوشته نماند همانگونه که من بار ها آورده ام، ايدئولوژی هم در ويران کردن کيستی و بويژه «خودباوری» و «اراده» آدميان، به درستی و دقيقآ همان نقش اديان آسمانی را دارند. بويژه کمونيسم، آنهم همه ی نحله های آن. با اين تفاوت که در ايدئولوژی، تمامی آن ويژه گی ها و توانايی های «فرانسانی» يهوه و الله و خداوند، به رهبر يا «ايدئولوگ اعظم» منتقل میگردد که انسان بجای خداوند، بايد بر او ايمان آورده و در برابر وی سجده کند.

همچنان که در دوران مائو، حکومت چين، بسياری از مردم بينوای آن کشور را بدان پايه از «ايمان ايدئولوژيکی» رسانده بود که آنان حتا تمامی پرندگان و چرندگان و درنده گان و خزنده گان و سنگ و کلوخ و کوه و بيابان را هم شيفته و مطيع مائو می پنداشتند. با چنان باور سخيفی هم بسياری از کشاورزان چينی، براستی و از سر ايمان، برای مرغان خانه گی خود نيز، کتاب مائو را می خواندند که آن پرندگان، تخم های دوزرده و يا درشتی بگذارند.

يعنی عين همين جنايات هولناک فرهنگی که امروزه در کره شمالی صورت می گيرد. چون حکومت کمونيستی اين کشور هم در نيم سده گذشته، آن مردم نگونبخت را آنچنان ايزوله و از دنيای بيرون بی خبر نگهداشته و مغزشويی کرده که آنان هم ديگر حتا تابش خورشيد را نيز از مهر و داد «سونگ بزرگ»، پدر همين رهبر ديوانه خود می پندارند.

با چنين باوری هم، حتا با سوپ علف خوردن هم هر بامداد، دقايقی در برابر فرتور و يا تنديس آن پدر و پسر مسخره، به تعظيم می ايستند. اکثريت آنان همچنين بدين «باور ايدئولوژيکی» هم رسانده شده اند که چنانچه رهبر آنان بميرد، اصلآ ای بسا که نظم فلک برهم خورده و حتا منظومه شمسی از هم متلاشی گردد. اين مطالب هم که می آورم، نه شوخی و يا از سر کين، بلکه دردا و دريغا که حقيقت محض است.

البته ما در تاريخ خودی هم از اين مکاتب ضد بشری فراوان می بينيم. آنهم با شيوه هايی حتا بسی مبتذل تر و خونين تر در «اراده کشی» و «مسخ شخصيت» انسان های مثلآ «مؤمن» که جدای از قرقه حسن صباح که نخستين جنبش تروريستی اسلامی تاريخ هم بشمار می رورد، اصولآ خود «شيعه گری» و اظهار بنده گی و برده گی و خاکساری در برابر چهارده معصوم آن، درست همين حالت را دارد. بويژه اين اظهار بی اراده گی و نوکری و حتا سگ «کلب آستان ولايت» امامان زن باره اين آيين پلشت بودن، آنهم از سوی مقتدر ترين پادشاهان و اميران ايران.

شروع آنهم با صفويه بود که ميراث داران آن «مرام غلام پروری» هم که امروزه يکی «خمينی ايسم» است که با دعوت به تجاوز و جنايت برای نائب امام در چاه، ويران می کند و خون می ريزد و آن دگر هم، «رجوی ايسم» که چنانچه می توانست به قدرت سياسی دست يابد، بدون شک باورمندان آن حتا گردش مه و خورشيد را هم به اراده ی «فراانسانی» بگفته ی خودشان، «رهبر عقيدتی» خويش، مسعود خان منتسب می کردند. در اين هم نبايد ترديد کرد که اگر ايشان هم موقعيتی می يافتند، کيستی مردم ما را حتا از مردم چين و کره شمالی هم ويران تر می ساختند. همچنين اکثر گروه های کوچک چپ وطنی که خوانش و برداشت آنان حتا از سوسيال دموکراسی هم، ناخودآگاه، شکل ايمان آوردن به يک مذهب آسمانی و پذيرش بنده گی را دارد.

سراسر ادبيات ما هم که پر است از «نفی اراده انسان» در رقم زدن سرنوشت خويش و اصرار بر «پذيرش عبوديت» در برابر آن «غايب از نظر» و ترساندن آدميان از اين موجود بی وجود بسيار کينه توز و پرخاشگر و انتقام گير و شکنجه گر. بيشترين «تشويق به پستی و دريوزه گری» هم اتفاقآ در آثار آن دسته از انديشمندان ايرانی است که ما ايشان را ابرانديشمندان خود بشمار می آوريم، بويژه بدبختانه در آثار سعدی فرزانه و نازنين ما.

حاصل اينکه، اين «نکبت پرسی» و «تقديس دريوزه گری» هم بسان خود آن «دريوزه گری»، از محصولات ناب آيين محمد، بويژه اسلام شيعی است. در بعد سياسی هم، محصول آميزه ای از شيعه گری و کمونيسم اتحاد شوروی. يعنی ملقمه و آش زهرآگينی از باور های مذهبی بنام شيعه که بظاهر با «دنيا و دنياپرستی» دشمن است و کمونيسمی که هر گونه «فرستايی» و «زيبا پرستی» را برابر «تبعيض پرستی» و خروج از برابری طلبی سوسياليسم می خواند. ترويج دهندگان اين روحيه هم در ايران، روضه خوان ها و توده ای ها بودند.

چرا که اصولآ نهال روشنفکری نوين و پس از مشروطه ی ايران، اصلآ از جاسوسخانه های اتحاد شوروی به ايران آورده شده و پس از شهريور بيست هم در حزب توده آبياری و تنومند شد که ميوه آنهم برای ما ايرانيان، جز مسموميت هيچ چيز ديگری نداشت. بخش بزرگی از مردم ما هم که بگونه ی با خواندن کتاب فارسی و آثار همين دو گروه به اين ناخوشی مبتلا گشتند. بويژه با خواندن آثار آن دسته از نويسندگانی که هم باور های ارتجاعی شيعی داشتند و هم اينکه سوسياليسم استالينی را می ستودند.

همين گروه از باصطلاح روشنفکران و دست پروردگان و شاگردان آنان هم هستند که از هر چه فًر و فرزانه گی و شوکت و شکوه و زيبايی و درخشندگی است بيزارند و می خواهند آنرا ويران کنند. بدانسان که حتا از هر پيشوند و پسوندی هم که نشان بزرگی و فرزانه گی و احترامی ژرف به کس يا کسانی باشد، به سختی نفرت دارند و هرگز هم آنها را بکار نمی برند. يعنی واژه گان قشنگی چون «عاليجناب»، «سرکار خانم»، «جناب آقا» و بويژه شاهنشاه، پرنس، پرنسس، شاهدخت، شاهپور و شاهزاده.

يگانه توجيهی هم که البته خود برای بکار نبردن اين الفاب و واژگان احترام آميز می آورند، همان مثلآ انسان دوستی ـ اومانيسم ـ است که آوردم. همچنين از ديد خود، روشن انديشی و برابری طلبی. يعنی آنان می خواهند نشان دهند که هيچ انسانی را از انسان دگری بزرگ منش تر بشمار نمی آورند. انديشه ای که البته آن هم بظاهر بسيار انسانی می نمايد. اما همين انديشه ی به ظاهرنيک، در باطن، اتفاقآ پليد ترين و خطرناک ترين انديشه ی است که وجود دارد. همچنين يکی از اصلی ترين دلايل پاگرفتن اين نظام بی فرهنگان و گدايان و چاقوکش ها که من چرايی آنرا خواهم آورد.

ابتدا اما اين بنويسم که انديشه «برابری طلبی»، آنهم به شکل مطلق، توهمی است که فقط از ذهن آدمهای مذهب زده و ايدئولوژی باور بيرون می تراود. چون اصل «برابری انسانها» جدای از اينکه شعاری بيش نيست و هرگز نمی توان جامعه ای را ساخت که در آن همه دارای يک جايگاه و احترام باشند، اصولآ هم همان نقطه ی اتصال و «اصل مشترک تمامی ايدئولوژی» ها است که تاکنون چند صد ميليون هم از بشريت قربانی گرفته. چه در قالب مذهبی و چه در شکل «ايدئولوژی کمونيسم». همچنان که نخستين و پايه ای ترين شعار های رژيم روضه خوان ها، توحيدی کردن اقتصاد و برپايی يک جامعه ی بی طبقه بود. يعنی همان شعار و هدف اصلی استالين و مائو و پلپوت و وهابی ها و طالبان ملاعمر، البته با اسامی و واژگان متفاوت.

ناگفته روشن است که هر انسانی چه با تحصيلات و شغل و جايگاه اجتماعی خوب و چه بی سواد و کارگر ساده، به صرف همان انسان بودن هم، بايد محترم و گرامی داشته شود، ليکن در يک جامعه هر کس می بايد در جايگاه خود قرار گيرد. نه اينکه دمپايی فروش به وزارت منصوب شود و آنکه شايسته گی وزارت و وکالت دارد، يا مسافرکشی کند و يا در پشت دخل نانوايی بنشيند.

اين احترام ويژه پاره ای از مردم ما هم به بعضی که ناروشنفکر ايرانی آنرا کوچک شمردن ديگران می پندارد، نه تحقير ديگران، بلکه يک ارزش اخلاقی است که در ميان تمام ملت های بافرهنگ دنيا هم مرسوم است. حال از ديد ايشان، يا به سبب هنر و انديشه ی والايی که آنان دارند، بايد محترم تر شمرده شوند، يا به سبب سن بالايی که دارند، يا به دليل منش خوب و راستی کرداری و يا حتا به سبب اينکه از دودمان و پدر و مادر خوبی که زاده شده و از تربيت پسنديده ای که بهره مند هستند.

گذشته از همه ی اينها، اصولآ همين «دستيابی به ارج ويژه» يا «زندگی بهتر و رفاه بيشتر» که همگی هم محصول «رقابت سالم» در يک جامعه ی دموکراتيک هستند، يگانه دايناميسم و اصلی ترين دليل پيشرفت تمامی کشور های پيشرفته امروز جهان بوده است. ليکن از آنجا که اکثر روشنفکران ايرانی ـ همانگونه که اشاره کردم ـ همچنان تحت تأثير ايدئولوژی چپ بوده و يا کم آگاه هستند، اصلآ هنوز هم درک نکردنده اند که اصلی ترين تفاوت يک حکومت ايدئولوژيک و يک حکومت دموکراتيک در چيست.

بدين خاطر هم هست که اين گروه از سويی همچنان «جامعه ی طبقاتی» را جامعه ی ارتجاعی پنداشته و آنرا به سختی می کوبند و از سوی دگر هم، شعار آزادی و دموکراسی سر می دهند! يعنی اين گراميان اصلآ درک نمی کنند که «جامعه ی آزاد و دموکراتيک»، اصلآ يعنی همان «جامعه ی طبقاتی»! حال اينکه چگونه انسانهايی تا اين اندازه سطحی می توانند در ميان مردم ما ادعای روشنفکری کنند، اين ديگر از همان پسماندگی های تاريخی ما در زمينه ی فرهنگ و مدنيت و سياست است.

آنچه در مورد «جامعه ی طبقاتی» آوردم البته بدين معنا نيست که يک دموکراسی خواه بايد از عدالت اجتماعی دست شويد. يا اينکه جامعه ی طبقاتی آن جامعه ای است که همه ی ثروت و امکانات کشور در دست گروه کوچکی است و اکثريت مردم در تنگدستی و سيه روزی. ليکن اصلی ترين رکن يک جامعه آزاد، «رقابت» است. زمانی هم که اين اصل پذيرفته شد، اين تفاوت های طبقاتی هم بخودی خود بوجود می آيد که البته در جوامع دموکراتيک، تدابيری هم برای کنترل و تعديل ثروت انديشيده شده که ضمانت اجرايی داشته و بسان يک ساعت دقيق هم، کار می کند.

بنيادين ترين تفاوت يک نظام دموکراتيک و پاسخگو با يک نظام فاشيستی و ضد مردمی هم اصلآ در وجود همين «تدابير با ضمانت اجرايی» است. در اينکه چون در يک جامعه ی دموکراتيک، جدای از سيستم دقيق مالياتی، نمايندگان راستين مردم هم بر کار حکومت و دولت نظارت دارند و رسانه های آزاد هم بسان چشم و گوش ملت عمل می کنند، اصولآ امکان پذير نيست که گروه کوچکی بتوانند همه ی دار و ندار ملت را چپاول کرده و به کسی هم پاسخگو نباشند.

و اما چرا نوشتم که اين سفله ستايی باعث بر روی کار آمدن رژيم روضه خوان ها شد؟ وقتی اهالی کوی انديشه و قلم ملتی، دهها سال مرتبآ فرزانه گی ها و بزرگی ها را بکوبند که اينکار نادانسته، تبليغ دريوزه گی و از آنهم ويرانگر تر، «تبليغ ناخودآگاه برای بی فرهنگان و بی سر و پايان» هم هست، از روز هم روشن تر است که سرانجام حکومت و دار و ندار «ملت» به دست گروهی می افتد که از تمامی قشر های اجتماعی آن ملت گداصفت تر و بی فرهنگ تر و پست تر و بی سر و پای تر باشند. يعنی درست همين وضعيتی که حال پيش چشم ما است.

اساسآ اکثر کسانی که خود را جزو نخبه گان ملت ما می خوانند، اصلآ فقط «بی هويتی» و «نکبت پرستی» را نشان روشنفکری و اومانيسم می پندارند، بويژه کمونيست های ايرانی. چرا که اين دسته ديگر ناسزاگويی به تاريخ، پرچم، آموزه ها و دلبستگی های ملی ـ تاريخی ما و حتا ناسزاگويی به کوروش و داريوش و فردوسی را هم به نشانه های روشنفکری و اومانيسم مبدل ساخته اند.

پس اينکه يکصد و اندی سال پس از مشروطه، اينک يک روضه مسخره پنج تومانی روزگار پهلوی بر جايگاه رضا شاه بزرگ و شاهنشاه آريامهر تکيه زده و يک شاگرد حلبی ساز مسخره تر آن روزگار بر مسند حسن مشيرالدوله پيرنيا و محمد علی خان فروغی و عده ای زيارتنامه خوان و باجخور و چاقوکش هم به آرتشداری و وزارت و وکالت رسيده اند، ابدآ جای شگفتی ندارد. از اينروی هم هست که من هميشه می نويسم که رژيم روضه خوان ها، رژيم روشنفکران است و از جنس خودشان، نه مردم بقول آنان، سطنت طلب ايران! همين. امير سپهر

دهمين روز تير ماه سال هشتاد و نه خورشيدی، برابر با نخستين روز جولای دو هزار و ده ميلادی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

www.zadgah.com

zadgah@hotmail.com

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید