بهت
کمرگاه شهر را شکسته اند
و چه کم برای الاغ های مقدس گریسته ام
نمی دانم چرا زوایای اتاقم پر از چشمهای سرخ فیلی است
که بودا را به سفری می برد
تمام معصومیت چشمانم عبور می کنند از دالانی سیاه
فاصله ها قد کشیده اند میان بوی عریانی تنش و وسوسه های لخت
من به بهت مجسمه های سرد یخی
دقایق گیج و گنگ
واژه های نارس
کوزه های پراز می ناب
وبه وسوسه های مستی ام می اندیشم
اما نمی دانم چرا کمرگاه شهررا شکسته اند
و میخانه ها را بسته اند ..
13 ژوئن 2010
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید