جلوی پنجره دراز كشیدهام. چشمم به آسمونه، دنبال چیزی میگردم. یك كمی هوایی شدهام؛ میگن چی شده؟ تازگیها رؤیایی شدهای. دست خودم نیست؛ هر چیزی از ته دلم گم میشه توی آسمون دنبالش میگردم. هر روز با یه اسمی صدام میكنن ماهزده! هوایی! شیزوفرنی! نمیدونن بعضی وقتا پیداشون میكنم. شاید هم نشده چیزی گم بكنن و اسمشو ندونن. آدم همش ویلونه. دستش به هیچ كاری نمیره. این دفعه بدجوری دلم برای پیدا كردن گمشدهی بیاسمم لک میزد.
دو تا بالش گذاشتم زیر سرم و جلوی پنجره دراز كشیدم. تلویزیونو روشن كردم. فضای خالی خانه اذیتم میکنه. از لای تكههای آبی آسمون میخواستم چیزی بكشم بیرون. بعضی وقتها كه تكههای سفید برفیش رو میزدم كنار، زیر زبونم طعم برف و شیره رو مزمزه میكردم. بوی بارون توی بینیم میرفت و همونجا میموند، انگار راه پس و پیش نداره. خفهام میكرد. آخه باز یه چیزی از ته دلم بالا میاومد. راه همدیگه رو گرفته بودن، اما زور هیچكدوم به اون یكی نمیرسید.
توی گوشم صدای دیوید بود كه فریاد میزد: «نه! مامان منو ببخش. اگه منو بذاری بری میمیرم. من دیگه یه ربات نیستم. ببین! گوشت و استخون شدهام. خواهش میكنم. نگاه كن! اشکامو میبینی؟ آهن كه گریه نمیكنه!» صدای مادرش كه «نه! اون فقط توی قصههاست. ربات كه نمیتونه آدم بشه.» وارد كاسهی سرم شده بود و تق و تق خودشو میكوبید این ور و اونور. گفتم مگه پینوكیو را نمیشناسی. صدای دیوید و مادرش یك مرتبه قطع شد. نگاه كردم صفحهی تلویزیون سیاه سیاه بود. فقط داخل كادر آبیرنگ كلمات No signal به چشم میخورد.
به آسمون نگاه كردم. چیزی نمیدیدم. داشتم ناامید میشدم كه دیدم یك چیز گرد و بزرگی با سرعت پایین مییاد. یعنی بشقابپرنده است؟ نكنه تلویزیون با زبان بیزبانی علامت میداد و من متوجه نشدم؟ سوال دیگهای هنوز به ذهنم نرسیده بود كه صدای جیرینگ جیرینگ تمام محوطه و آسمانو پُر كرد. زود بلند شدم. همه جا بشقاب بود. بشقابها یكی پس از دیگری از پشت بامها پرت میشدند روی زمین و از شكل میافتادند. همین دیروز بود كه پشت بام روبرویی با بشقابهای پر از برفش كه رو به من گرفته بود، به مهمونی دعوتم میكرد. خوب شد قبل از رفتن عكس بشقابهای پُر از برفشو گرفتم. حالا فقط تكههایی از جدوله و میلههایی كه از اونا دراومده. به پایین نگاه كردم. افراد ناشناسی رو دیدم كه با بیسیم به سرعت اینور و آنور میروند و حرف میزنند. كلاه سرشون بود و یه جور دیگه لباس پوشیده بودن. نمیشنیدم؛ حتما یه جور دیگه هم حرف میزدند. همه جا را میپاییدند. شاید هم میترسیدند. دست بعضیهاشون دوربین بود. به پنجره كه نگاه میكردند، میترسیدم. زود سرم رو عقب میبردم. یك كم بعد دوباره سرك میكشیدم. این بار دیدم هر كدومشون دو تا از بشقابها رو مثل گربه از دمش گرفته، دارند میبرند. یه ماشین كه اونم یه جور دیگه بود از راه رسید. رنگ ماشین مثل رنگ لباسهاشون بود. شبیه وانت بود. بشقابها را پشت ماشین چیدند و راه افتادند. شاید مهمونی داشتن و گرنه اینهمه بشقابو میخواستن چیكار؟ وقتی ماشین راه افتاد، پشت سر ماشینو نگاه میكردم. دیوید و مادرشو دیدم. دیوید محكم دور كمر مادرشو گرفته بود و گریه میكرد. صداش نمیاومد. مادرش گریهكنان دستهای دیوید رو به زور از دور كمرش باز كرد و هلش داد. دیوید از پشت ماشین افتاد و سرش به جدول كنار خیابون خورد. قرمزی خونش حالم رو به هم زد. چشمامو لحظهای بستم و باز كردم. دیگر نه بشقابی در محوطه بود، نه دیوید و مادرش.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید