پدرم از چریکهای زمان شاە بود. او کە از کمونیستهای دو آتشە بود و بە انقلابی حرفەای تبدیل شدەبود و در خانەهای تیمی زندگی می کرد، با وجود اینکە دارای یک زن جوان بیست و پنج سالە و دو تا پسر دو قلوی پنج سالە بود (کە یکیشان بندە مخلص باشد)، بە تشکیلات مخفی مسلح چریکها پیوستەبود و شبها در حالیکە اسلحەاش را از ضامن بدر می کرد و طاقباز روی زمین همراە رفقایش با لباس کامل و پاها در کفش می خوابید، فکر نمی کرد لحظات زندگی اش بتوانند بە صبح برسند.
اما پدرم بطرز معجزەآسائی از آن سالها جان سالم بدربردەبود. هم بطور معجزەآسائی از تیرباران بیژن جزنی و یارانش در تپەهای اوین، کە او نیز همراهشان بود، توانستەبود جان بدرببرد و هم در حملە ساواک بە خانە تیمی کە حمید اشرف در آن بود. البتە کسی نمی داند چگونە، اما خوب، خوبی تشکیلات مخفی این است کە همە جزئیات داستانش پیدا نیست و بالاخرە جائی چیزی چنان مخفی می ماند کە حتی توضیحش هم برای فعالان مخفی، از جملە پدر من هم، پوشیدە می ماند. و پوشیدە ماند. ولی مهم زندەماندن پدر بود. کمااینکە هدف از مبارزەاش هم ارج نهادن بە زندگی بود.
پدرم جزو چریکهائی بود کە بطور معجزەآسائی توانست انقلاب بهمن را هم تجربە کند، و چنانکە می دانیم کمتر کسیست کە در زندگی بتواند دو دوران بسیار مهم را با فاصلە کمی از هم تجربە کند. او همان چریکیست کە روزهای انقلاب هنگامیکە رادیو و تلویزیون تسخیر شدە توسط انقلابیون، از سازمان چریکها در مقابل حملە نیروهای شاە تقاضای کمک کرد، همراە رفقایش بە کمکشان شتافت و بعد از نبردی سخت و دشوار و عقب نشاندن ضدانقلابیون روی دوش مردم از او عکس گرفتەشد. یک عکس تاریخی مهم کە یادآور خیانت حاکمان کنونی بە اهداف انقلاب است (البتە این بخش پیش خودمان بماند!). باری، اگر روزنامەهای آن زمان را ورق بزنید حتما بە عکس سیاە سفید پدرم با تفنگی 'ژ ٣' در دستانی کە بە نشانە پیروزی بە هوا بلند شدەاند، و در حالیکە بر دوش ملت ظفرمندانە نشستەاست، برخورد خواهیدکرد.
چند سال بعد از انقلاب سالهای زیاد بدی نبودند، پدرم توانست بە آغوش گرم خانوادە بازگردد و شبها قبل از خواب برای دو تا پسرهایش، کە یکی از آنها دوبارە بندە باشم، داستان سالهای قهرمانی خودش را البتە با کمی سانسور، بە این علت کە حکایت خون برای بچەها و جوانترها صورت خوبی ندارد، تعریف کند. و درست همان شبها هم بعد از بخواب رفتن ما در اتاق بغلی، زیر گوش مامان پچ پچ کنان از شبهای غرق در رویای عشق آن سالها در خانەهای تیمی بگوید، اینکە چقدر بە یاد مادر بود و چقدر در قلب خود احساس عشقی خدائی می کرد. و من نمی دانم چرا، اما بشدت بە این قسمت داستان بیشتر از قسمتهای دیگر آن باور دارم. شاید بە علت اشکهای آن سالهای مادرم.
متاسفانە بر خلاف نظر و انتظار پدرم، ناگهان دوبارە وضع بە همان منوال سابق برگشت و پدر بناچار دوبارە مخفی شد؛ اما اینبار البتە نە در خانەهای تیمی. او کە بشدت معتقد بود نظام جدید همان زیرکی نظام سابق را ندارد و برای این کار هم دلیل خوبی داشت (از جملە اینکە نظام جدید جدید بود و از کمک سازمانهای امنیتی کشورهای خارجی بهرە نمی گرفت و بعلت مذهبی بودنش هم می شد بسادگی گولش داد)، تصمیم گرفت همان خانە محل زندگی ما را بە محل مبارزە تبدیل کند. و برای اینکە بهتر بتواند کارش را بە پیش ببرد، رفت و مدتی داستانهای مذهبی خواند.
نتیجە مطالعە و خواندن داستانهای مذهبی هم این شد کە روزی دورتادور خانە ما را با تارهای عنکبوت گرفت و بە این ترتیب یک احساس غار حرائی در من، برادر دو قلویم و منطقا مادرم هم ایجاد کرد. البتە اینکە عنکبوتها را از کجا آوردەبود، بماند. من هنوز کە هنوز است نتوانستەام این راز را بشکافم.
اما،... اما چند روز بعد هنگامیکە گشت ثاراللە طبق معمول با چهار مامور ریشوی مسلح خشن از کوچە ما می گذشتند، با دیدن تارهای عنکبوت منزل ما بخودشان گفتند: "ای کلک!"
و بە این ترتیب چند روز بعد پدرم با وجود اینکە بطرز معجزە آسائی از خانە تیمی حمید اشرف و تپەهای اوین نجات یافتە بود، سالها بعد از انقلاب شکوهمند در یک صبح پاییزی بە دار آویختەشد!
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید