رفتن به محتوای اصلی

درباره خانه "کارتیه سه" – بخش پایانی!

درباره خانه "کارتیه سه" – بخش پایانی!
از سری یادواره های مهاجرت – ضمیمه نوشتارهای ابوالفضل محققی
 
 
تلفن زنگ میزند؛ صدای زنگ را آنقدر بلند تنظیم کرده ایم که حتی اگر در حیاط خانه باشیم، صدایش به گوشمان برسد. انتظاری عجیب و غریب! پشت این صدا همیشه کاری در کمین نشسته! عموماً "کار گل"!
فرید از اتاق مشترکش با بهزاد بیرون می آید و به تلفن جواب میدهد. از همان بالا مرا صدا میزند. پله ها را با سرعت بالا می روم و گوشی را میگیرم. رفیق ابوالفضل هست:
- چطوری تقی جان!؟
- قربانت رفیق ابوالفضل. شما چطوری؟
- خوبم. تو چرا اینطرفا درک ات نیست بیادر!؟ کدام وقت بیا تا با هم چکری بزنیم و کدام پرابلام ها را حل کرده بریم!
- صب، مه بی خی پشت شما دق شدیم! اما اگه خفه نشی میگم برات که صبا وقت سودا حتماً خواد آمدیم! مریم جان قندولک رو ببوس! فراست جان را هم سلام بگو. اما کدام گپی پیش آمد بیادر!؟
- والله تقی جان، رفقای حزب در حال فراهم کردن نمایشگاهی در محل سازمان جوانان هستند. البته با کمبود نیرو و خصوصاً کسانی مواجه اند که ذوق هنری داشته باشند و ...
تمام جریان مشخص شده بود! نیروی کار لازم هست! بقیه تعارفی بیش نیست. " هنر " مدتهاست از خانه ما رخت بر بسته! دلمان رو تنها خوش کرده ایم به حضور در جشن تولدهای بچه ها. براستی که بچه ها بهترین تماشاگران دنیای تئاتر هستند! وقتی برایشان نقش ایفا می کنی، آنها بخشی از نقش میشوند و براحتی می پذیرند که مثلاً من – دائی/عمو تقی – وقتی بالای مبل قرار گرفته ام، نه تنها خروس هستم، بلکه مبل هم میشود درخت و بالای مبل، میشود شاخه ای که من از دست روباه مکار – عمو بهزاد نازنین – فرار کرده ام و حالا، او با چرب زبانی میخواهد مرا به دام بیاندازد و بخورد. وقتی هم داستان را همانگونه پیش میبریم که خروس ابله – دور از جان بنده البته! – دچار غرور میشود و چشمهایش را می بندد و فکر میکند بهترن خواننده دنیا هست و نوای صبحگاهی را با زیباترین ملودی به جهان اعلام میکند، روباه پریده و او را به چنگ آورده و ... مرا کشان کشان به آشپزخانه می برد که بخورد! نازلی اخم میکند و اصلاً از این بازی خوشش نمی آید! بزور دو سالش میشود با اینهمه با مهمترین کلمه ای که " شهلا " خانوم مدیر مهدکودک در واکنش به کار بد به آنها یاد داده، رو به عمو بهزاد کرده و میگوید: تو بد! تو عمو تقی رو خوردی! ... عمو بهزاد نازنین که بدون این کلمات هم غرق در مهر و محبت نسبت به نازلی بوده و هست، رو به او کرده و میگوید نه عزیزم. عمو تقی رو نخوردم. این فقط یه نمایش بود! خب، نازلی فرقی بین نمایش و تصویرسازی ذهن خود قائل نیست و ...
حال ما هنرمندی هستیم که به درد هر کاری می خوریم! حتی اگر بخواهند سنگر بکنند محتملاً بیل زدن ما هنرمندانه خواهد بود!
بالاخره توافقات لازم پیش رفته و تصمیم گرفته میشود من و قادر و یکی دیگه از بچه های دست به بیل برای همکاری هنری به دفتر رفته و پس از آن به محل نمایشگاه برویم. وقتی به سالن وارد میشویم کسرائی عزیز آنجا کارها را به دست دارد. وقتی خودمان را معرفی می کنیم، گل از گلش می شکفد و بارها و بارها قدردانی و تشکر خودش را از حضور ما اعلام می کند. ناگفته نماند که احیاناً به گوشش خورده که ما یه خورده هنرمند هم هستیم! اینجا و آنجا از من می پرسد: رفیق تقی، چه فکر می کنی، جای کتابها رو اینطرف بذاریم بهتر نیست... آخ، چقدر لذت بخش میبود در مجموعه احزاب سیاسی، هنرمندان، ادیبان و شاعران همه کاره میشدند! لذت وافری نصیب مان می شد وقتی با آنها کار می کنیم. آنها، تماماً تو میشوند و خود را درون تو جای میدهند و آنگاه خواسته شان را مطرح می کنند. رفتار نازنین کسرائی عزیز آنچنان به دلم نشست که آن روز را برای من به روزی درخشان در زندگی و همراهی و همکاری با رفقای حزبی بدل کرد.
روزی دیگر، باز هم تلفن و باز هم ابوالفضل و ... دیگر به این باور رسیده ام که هر زنگ تلفنی، برای کاری و برنامه ای و حمل و نقلی و باری و اینا به صدا در می آید! اینبار کار روی فیلمی است که قرار هست از گذشته سازمان، از شهدایش، از کتابهای متعددش و ... (شاید برای نشان دادن فقر عظیمی که در این زمینه گریبانگیر ما بوده!) از پایمردی رفقایمان در برابر دژخیم تهیه کنیم. در این کار رفیق حبیب همه کاره هست. در کنار ما انور جان افغان نیز هست! نازنینی که هیچ گاه و در هیچ دیداری ندیده ام صورتش بدون لبخند و کلامش بدون مهر بوده باشد. ابزارهای ما فقیرانه تر از آن هست که بتوانیم بر یک فقر بزرگتر سرپوش هنری بگذاریم...
نه... اینجا دیگر پایان خط هست! در ماههای پایانی سال 65 تردیدهایم برای پاسخ منفی به ابوالفضل برای اعزام به شوروی، تمام وجودم را احاطه کرده. یخ فدائی بودن دارد آب میشود و اجزاء آن از هم وا می روند. آدمهای مختلف دنبال آلترناتیوی می گردند تا بعنوان انگیزه، عامل چسبندگی هایی جدید شوند. فراکسیونیسم، محافل متعدد! انگار همه ما از خوابی سهمگین و کابوس هائی بیدار میشویم که در زمان بروز، مانند رویایی ما را درون خود غرق کرده بود. رویای جهانی نو، زندگی در سایه سرودخوانی جمعی، درو کردن خوشه های طلائی گندم، نان، خوشبختی و قسمت کردن آن میان مردم...
"دور/ در مزرعه دلکش همسایه ما/ عده ای می خواندند و درو می کردند/ لیک/ مزرعه ما/ که پر از آفت بود/ نه کسی فکر درو در سر داشت/ نه کسی در گذر باد/ سرودی می خواند/ شب در این مزرعه/ بر تیرگی اش می افزود! – شاملو
تکاپوی عجیبی در کار بود. روزها و ماهها و چه بسا سالهای فروپاشی شروع شده بود؛ هم در آن توهم بزرگ سوسیالیسم که با اصرار تمام بجای سوسیالیسم عملاً موجود، حتی با تأکید افرادی چون گرباچف بعنوان رهبر حزب کمونیست شوروی، بمثابه " سوسیالیسم عملاً مفقود " جا می زدند. پس لرزه های تمایل به فروپاشانی آن در هر گوشه و کناری بکار گرفته شده بود. تغییرات در حزب دموکراتیک خلق افغانستان، روند آشتی ملی مطرح شده توسط زنده یاد دکتر نجیب الله نه تنها با کندی بلکه بیشتر بصورت روندی معکوس پیش می رفت. نارضایتی در حزب، جابجائی ها، محرومیت از فعالیت سیاسی حتی شامل بالاترین و شناخته شده ترین افراد میشد.
نگاه ها تغییر کرده بود؛ مناسبات محفلی، رفت وآمدهای مختلف بین افرادی که انکار نمی کردند روابط شان بیشتر فراکسیونی و محفلی است تا تشکیلاتی و رفیقانه و غیره، بر کمرگاه بافت کاست گونه سازمان در کابل فرود آمده بود. جلسات عمومی بیشتر به تحقیر مسئولان و مقامات تشکیلاتی بدل میشد. فرق نمی کرد مجید باشد یا فرخ یا این یا آن. مخروط دستگاه تشکیلاتی وارونه شده بود و حال به قیفی بد شکل و بد قیافه بدل گشته بود. فروپاشی سازمان کلید خورده بود و طبعاً افراد نیز بگونه ای از آن فاصله می گرفتند.
تصمیم ام را گرفته بودم. مناسبات موجود سازمان در کابل دیگر جای من نیست! باید برای تحصیل به شوروی بروم. به صراحت این نکته را اعلام کردم. بعد از گذراندن یک دوره چند ماهه آموزش حزبی و علوم اجتماعی در کابل همراه چند تن از رفقا، احساس کردم تحصیل در زمینه مارکسیسم و علوم اجتماعی بیرون از همان ساختاری نیست که امروزه تمام جنبش جهانی کمونیستی را در بر گرفته. در همه جا شکاف با شدت و حدت عمیق تر و نیروی گریز از مرکز با قدرت بیشتری پیشتازی می کند.
خود را برای اعزام به شوروی آماده می کردم. با استفاده از تجربه دوستانی که پیشتر از آن به چنین سفری رفته بودند از لباس گرم گرفته تا برخی وسائل شخصی که میگفتند در شوروی پیدا نمی شود، همه را درون چمدانی جمع می کردم. با استفاده از دوره ای کوتاه که در خانه فرهنگ اتحاد شوروی در کابل دیده بودم مختصری زبان یاد گرفته بودم. در حدی که بتوانم سلام و علیک کرده و خودم را معرفی نمایم.
روزهای داغ تابستان به پایان می رسید و طپش قلب من هم برای رفتن از کابل شدت می گرفت! مهاجرت در مهاجرت ویژگی های خاصی دارند. از یک سو امید به فضائی بزرگتر و جهانی بهتر، از سوی دیگر نبضی که ضربانش را از قلب یک جمع میگیرد. من حتی در زمانی که هنوز نه چیزی به بار بود و نه به دار، دلم برای تک تک بچه های کابل تنگ میشد. من که بارها و بارها صبح زود با ماشین سازمان می آمدم به منطقه مکرویان و تکثیر بولتن رادیو، شیفته دیدار با بچه های کوچک در زمان رفتن به مهدکودک بودم؛ برای دیدن وحدت، نازلی، مریم پپل، رفیق سیروس، دیدن چهره شگفت انگیز خزی جون، شوق بی پایان سهند در برخورد با من، نوید و امید که نام مرا از عمو تقی، به دائی تقی بدل کرده بودند... هنوز یک ماهی به شروع سال تحصیلی و اعزام مانده بود اما، من پیشاپیش دلم برای دلتنگی های آتی، می تپید! چگونه قادر خواهم بود دوری آنها را با اعزام به شوروی پر کنم!؟
این چه سرنوشتی است که می باید بدان گردن بگذارم؟ چرا بشریت را به این گرداب انداخته اند که آرزوی خوشبختی بجای اینکه امری درونی قلمداد شود، به موضوعی جغرافیائی بدل شده؟
لحظات و ساعات و روزها به کندی می گذشت. میدانستم علیرغم همه سختی ها قادر خواهم بود خودم را با محیط جدید تطبیق دهم. روزها سپری میشدند. گروه های مختلف محصلین به طرف شوروی حرکت می کردند. اما خبری نبود که بالاخره ما – ترکیبی از رفقای جوان و مجرد حزب و سازمان در کسوت محصلین اعزامی به شوروی – چه وقت حرکت خواهیم کرد. عکس و مدارک لازم برای تهیه پاسپورت و غیره همه و همه در اختیار مسئولین روابط بین الملل حزب قرار گرفته بود اما، هیچ خبری در میان نبود. مراجعات مختلف به رفیق یعقوبی مسئول روابط بین الملل حاوی هیچ خبر و یا نشانه مشخصی نبود.
بالاخره تردیدها به پایان رسید و به اطلاع ما رساندند: امسال از اعزام رفقای حزب و سازمان به شوروی معذور هستند. دلیل آن؟ تعداد اعزامی ها خیلی بیشتر از امکان جذب محیط دانشگاهی شوروی است و از سوی دیگر تصمیم گرفته شده که همان دوره آمادگی (کالج/ پادگاتوویتلنی فاکولتت) در شهر کابل پیش برود.
فضای مسخره ای شده بود. ماهها با چشم انداز خروج از کابل، با تک تک افراد یک محیط خداحافظی کنی و حال، مثل یک آدم اضافی مجبور باشی به گذران خودت در همان محیط ادامه دهی!
خنده های قادر را فراموش نمی کنم! من و قادر که از لحظه خروج از ایران تا همان دوران در کنار هم حتی در یک اتاق زندگی می کردیم، همه گوشه های زندگی ما برای هم آشکار بود. او شاهد تغییر آرام آرام نظر و نگاه من از ماندن و بودن در کابل، به دور شدن و زدگی از محیط بود و اینکه بالاخره قبول کرده ام به شوروی بروم! به شوخی می گفت: دلم برای ناتاشاهای روسی می سوزد که از آشنائی با تو محروم شده اند! و بعد با صدای بلند می خندید و میگفت: منظورم رو که می فهمی!؟
وقتی با پیشنهاد پذیرش یک مأموریت سازمانی روبرو شدم، آنرا به سرعت پذیرفتم. چرا که خروج از کابل به هر قیمت برایم مهم شده بود؛ بیرون رفتن از فضای بشدت مسموم ناشی از اختلافات سازمانی، جدال های بی پایان، شکست آرزومندی حضور در یک جریان پویا و مجموعه رفیقانه و ...، حال اگر رفتن به شوروی و امکان تحصیل فراهم نشده، میتوان به سویی دیگر رفت!
اینبار با توجه به تجربه قبلی بدون سروصدا و خیلی آرام از صحنه خارج شدم. کارتیه سه، که پیشتر از این هم بخاطر تحولات سالهای 65 و 66 از فضای مهر و عاطفه عمومی فاصله گرفته بود، خروج مرا چه بسا که اصلاً متوجه نشد.
تدارکات سفرم زیاد نبود. چرا که پیشتر از آن چمدانم را برای سفر آماده کرده بودم!
خداحافظ رفقای کارتیه سه، خدا حافظ مکرویان، خداحافظ کابل عزیز، خداحافظ مردم شریف کابل، خداحافظ خانواده عزیز ایرانی/کابلی ام! خداحافظ بچه ها/ خداحافظ نیشتیمان/ خداحافظ مریم کپل/ نازلی، وحدت، سهند، بیژن، ننه سی، دده سی ...
حال که به آن دوران فکر می کنم و خودم را در آینه یادها و خاطرات محک می زنم با افتخار تمام این را میتوانم اضافه کنم که: افغانستان و کابل و مردم شریف اش، رفقای نازنین حزب دموکراتیک خلق افغانستان به من یک هویت جدید شهروندی اعطاء کرد که با افتخار تمام میتوانم خودم را افغانستانی/ ایرانی بنامم!
پایان!
پی نوشت، شرح عکس ها: 1. مزدک لیما کشی و کیانوش توکلی، 1990 در مکرویان/ کابل
2. همراه چند تائی از رفقای ایرانی و محصلین افغان در جشن تولد معلم روس ما در خانه فرهنگ اتحاد شوروی در کابل.
3. عکسی همراه با امید و نوید در آخرین روزهای اقامت ام در کابل!
4. عکس مخصوص پاسپورت برای اعزام به شوروی.
5. عکسی از خزر جونی!
6. عکس دوست نازنین زنده یاد اسکندر ختلانی، یکی از مترجمین مدرسه حزبی کابل. اسکندر تاجیک بود و زبان فارسی را با لهجه تهرانی و بسیار خوب و مسلط صحبت میکرد. مترجمی بود که گفته های روسی را همزمان و با بهترین کیفیت ارائه میداد. متأسفانه اسکندر در پی افشاء توطئه های بنیادگرایان اسلام در شهر دوشنبه تاجیکستان – زمانی که بعنوان خبرنگار ویژه بی بی سی مشغول به کار بود – در شهر مسکو و در آپارتمان محل سکونت اش به قتل رسید.

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید