"مهمان در راه"
از چهارماه پیش که دور دوم انتشار گاهنوشتهای "از دور بر آتش" را شروع کردم نزدیک به نیمی از مطالبم به "زندهنامان" - آنطور که من ازدسترفتگانم را مینامم -، مربوطند؛ چه آنان که پیشترها رفتهاند و من بهیادشان مطلبی نوشتهام، و چه آنانی که خبر از دست دادنشان را تاره شنیدهام. کرونا هم اگر نبود در سن و سال من البته این خیلی دور از ذهن نمیبود!
در این حس و حال، یاد قصه کوتاهی از خودم افتادم که ده سالی از نوشتنش میگذرد ولی به دلیل ارتباطش با مرگ، مناسبتش امروز بیش از وقت نوشته شدنش است؛ قصه کوتاه "مهمان در راه":
*
زنگ خانهی من معمولا غیرمنتظره زده نمیشود، مگر درست موقع شام خوردن، که آن هم دیگر برایم غیر منتظره نیست. قبل از اینکه در را باز کنم دو سه تا پولِ سیاه برمیدارم چون میدانم یکی ار همسایههای خیّر آمده است برای حمایت از مبتلایان بیماری قلبی، یا کمک به زلزلهزدگانِ این یا آن کشور دوردست، اعانه جمع کند. لبخندی رد و بدل میکنیم و پول خُرد ناچیزم را میریزم توی سوراخ قلّکش، و تمام.
اما این روزها زنگ خانه من خیلی بیهوا به صدا در میآید. دارم پای تلفن با کسی جر و بحث میکنم که یکی زنگ در را میزند. « معذرت میخوام، گوشی دستت باشه، زنگ زدن.» در را که باز میکنم یک مرد کراواتی و موقر با کیفی زیر بغل، یا خانمی شیک و خوش سر و پُز، منتظرم است.
بار اول، مطمئن بودم این مهمان ناخوانده عوضی آمده است. با اشاره به تلفن که هنوز درِ گوشم بود سرم را به علامت پرسش تکان دادم. ولی عوضی نیامده بود با خود من کار داشت. اسم و رسمم را میدانست و میخواست بیاید بنشیند چند کلام با من حرف بزند. آمد تو، و من صحبت تلفنیام را درز گرفتم ببینم چه میخواهد بگوید. "ف" که گفت رفتم فرحزاد!
هر بار یک آدم دیگر میآید. یکیشان زن است یکیشان مرد، یکیشان جوان است یکیشان پیر. یکیشان انگلیسی هم حرف میزند و یکیشان فقط هلندی حرف میزند. همه مال یک شرکت نیستند بلکه مال شرکتهای رقیب همدیگر هستند ولی شیوه مقدمهچینی و سر صحبت باز کردنشان عین همدیگر است. هدفشان هم عین همدیگر است.
«بیست و هفت اکتبر آینده شما به سلامتی ۶۵ ساله میشوید، نه؟»
«بله، ولی یادتان باشد که من پانزده سال است که با شرکت دیگری قرارداد کفن و دفن دارم و دلیلی نمیبینم آن را فسخ کنم و با شرکت شما قرارداد ببندم.» از این که حرف آخر را اول زدهام کمی جهت یابیاش را از دست میدهد ولی زود سر نخ را پیدا میکند:
«اگر قراردادتان را بیاورید و با قرارداد پیشنهادی من مقایسه کنید به اندازه کافی دلیل پیدا خواهید کرد.»
من البته قراردادم را نمیآورم، و به قرار داد او که دو دستی به سویم دراز شده است هم نگاه نمیکنم، ولی این باعث نمیشود طرف، مزایای قرارداد خودشان را برنشمرد: «شما میتوانید در بخش مختص مسلمانان در گورستان مورد نظرتان دفن شوید؛ شما میتوانید در پایان مراسم تشییع جنازهتان از بازماندگانتان به جای قهوه با چای پذیرائی کنید...»
باقی مزایا را در حالیکه تقریبا با فشار دارم از در بیرونش میکنم با سرعت برمیشمرد و میرود.
یکبار بازاریابِ شرکت کفن و دفن دیگری را، هرچه کرد به خانه راه ندادم، و همان دمِ در، آب پاکی را روی دستش ریختم. به یکی دیگر حتی به دروغ گفتم که من در این خانه مهمانم و صاحبخانه در سفر است! اما یکبار با اشتیاق یکیشان را راه دادم بیاید یک قهوه با هم بخوریم. اصلا هنوز اصرار نکرده بود بیاید تو. نمیدانم چرا با او سرسنگینی نکردم. شاید به این خاطر بود که خانم نسبتا پا به سنِ خوشروئی بود که موهای جوگندمیش را مثل موی زود سفید شدهی همدلم، با یک گیرهی مشکی بالای سرش جمع کرده بود. وقتی چشمش به من افتاد یک لحظه فکر کرد عوضی در زده است. با حرکتی ظریف شماره خانه را با یادداشتی که به دست داشت چک کرد و برای اطمینان نامم را پرسید. وقتی مطمئن شد خودم هستم، بیآنکه حرفی بزند به من فهماند که منتظر بود یک پیرمردِ پا به مرگ، در را به رویش باز کند نه یک شاخ شمشادی مثل من!
قهوه را که جلوش گذاشتم قبل از اینکه شروع کند به حرف زدن به او اطمینان دادم که از قراردادی که پانزده سال پیش با شرکتی که نامش را هم به یاد ندارم بستهام راضیام، و دلیلی نمیبینم عوضش کنم. این را پیشاپیش گفتم تا باز حرف کفن و دفن پیش نیاید.
«نسخه اصلیِ قراردادتان پیش من است. خوشحالم که از آن راضی هستید.»
حالا من برای یک لحظه، جهت یابیام را از دست دادم. انگار فهیمد، چون فنجان قهوه هنوز دمِ لبش بود که گفت: «قرارداد کفن و دفن شما با شرکت خود ماست!»
□
من قرارداد کفن و دفن خودم را وقتی از مراسم کفن و دفن برادر جوانم که بیگاه، با سکته قلبی درگذشته بود برگشتم، با آن شرکت که نامش را به یاد نمیآورم بستم. با اینکه بسیار پیش آمده بود که مرگ، این مهمانِ در راه را به چشم ببینم اما باور به آن را با دیدن جسد برادرم به دست آوردم. در طول این چهارده پانزده سال هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم به این قرارداد بود. جز در این چند ماه اخیر که شرکتهای کفن و دفنِ دیگر که با نزدیک شدنم به شصت و پنج سالگی بوی الرحمنِ من به دماغشان خورده است، بیتوجه به اینکه هنوز دارم سُر و مُر گنده راه میروم، چپ و راست بازاریابهاشان را به سراغم میفرستند تا قُرَم بزنند.
□
خانم بازاریاب که موهای جو گندمیش را مثل موهای همدل من با یک گیره مشکی بالای سرش جمع کرده بود، در حالیکه قراردادم را از کیفش در میآورد گفت میداند بازاریابهای دیگر با پیشنهادهای تازه سعی میکنند من را جذب کنند. آنها از ملیت، رنگ پوست، مذهب و حتی علائق شخصی آدم استفاده میکنند تا بعد از مرگ هم که دیگر هیچکدام از این مقولات موضوعیتی ندارند برای جلب مشتری بهره بگیرند. اما او آمده است تا به من که مشتری وفادار آنهایم پیشنهاد تازهای بدهد - بدون هیچ مخارج اضافی- تا از این طریق، سپاس شرکت کفن و دفن منتخبم را به اطلاعم برساند.
«بر مبنای قرارداد، شما خواستهاید تمام اعضاء بدنتان در اخنیار بیماران نیازمند قرار بگیرد، و باقی، اگر به درد کسی نخورد، سوزانده شود. درست است؟»
گفتم چرا که نه.
«اگر شما در وضعیتی که اکنون دارید از دنیا بروید آنچه برای سوزاندن باقی میماند آنقدر نیست که خاکسترش حتی انگشتانهای را پر کند.»
گفتم چه اشکالی دارد؟
«اشکالی در میان نیست. پیشنهاد شرکت ما – صرفا به نشانه قدردانی از شما – این است که با خاکسترتان که از چند گرم تجاوز نخواهد کرد انگشتری بسازیم با روکش ظریف نقرهای برای محبوبهتان.»
گفتم از کجا میدانید که محبوبهای دارم؟ و از کجا مطمئنید که قبل از او خاکستر میشوم!؟
گفت: «همین دیروز مشتری تازهای یافتم که در قراردادش خواسته است بعد از مرگش با خاکسترش حلقهای بسازیم با روکش طلائی برای محبوبش. در پرسشنامه نام و نشان شما را به عنوان محبوبش نوشته است بیآنکه بداند شما مشتری وفادار و با سابقهی خود ما هستید!»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید