رفتن به محتوای اصلی

برای احمد قادی؛ مهدی گورگی و سینای تهران!

برای احمد قادی؛ مهدی گورگی و سینای تهران!
در ایامی که هنوز پیکر حمزه در زمهریر سردخانه، پیوستن به آتش و خاک را انتظار می کشد، چراغ دیگری خاموش و دفتری دیگر از تراژدی نسل شورشیان آرمانخواه بسته شد.
احمد قادیان، خسته و درهم شکسته، شمع مزار خویش شد.
روزی که گلناز پنجره را بیهوده گشود و پرکشید، بر مزارش از "پنجره" گفتم که راه هم آغوشی آشیانه با نور، هوا و گرماست. آن روز کسی شاید نفهمید. احمد اما، آن پنجره باز ونحس را، به گونه ای بست که تا ابد بسته بماند. از آن روز شوم، گرما ، نور و هوا آشیانه دل احمد را ترک کردند ، و او 25 سال خودکشی کرد تا دیشب که دست هستی بر انتهای آخرین خط دفتر زندگی سراسر درد و رنج او، نقطه پایان گذاشت.
تراژدی گلناز و احمد، بی گمان در سرگذشت عموما غم انگیز نسل شورشیان آرمانخواه و سوخته، فراز تکان دهنده و سوزناکی است. اما، تنها فراز از اینگونه نیست، همانگونه که قصه حمزه هم اینگونه بود و اینگونه نبود!
شاید بیان حقیقتی باشد که این نسل تکرار شدنی نیست. نسلی که می خواست در این خاک، در این مزرعه پاک، به جز عشق ، به جز مهر، نکارد، اما آتشی شد در نیزار زندگی خویش و سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد!
 
 اسماعیل زرگریان
خاطرات زیادی با احمد تو تاشکند داشتم. صدای قشنگی هم داشت. با گلناز و شقایق و محمد صادق و فروغ دو هفته آمدند سوئد . خیلی خوش گذشت و کلی عکس گرفتیم. دیشب حدود ساعت یک ونیم شب از طریق جهانگیر متوجه شدم مهدی ما هم رفت. گریه واشک امانم نداد این چند خط را با چشمان اشک آلود نوشتم "جهانگیر جان احمد کی رفت ؟ چرا؟ چی شد؟ باور نمیکنم. الان دیر وقته فردا به بچه ها زنگ میزنم. چقدر زیبا برای احمد ما نوشتی دلم پاره پاره شد. دهها عکس با گلناز و احمدو شقایق دارم غم گلناز هنوز برای ما کهنه نشده احمد نه مهدی ما رفت وما را تنها گذاشت . بخدا طاقت شنیدنش را نداشتم. مهدی بی معرفت عاقبت مارا گذاشتی و رفتی. امشب کلی با تو حرف میزنم درد دل میکنم. میریم تاشکند توی آلکسی بازار باهم سبزی میخریم ...... خیلی دوست دارم مهدی به گلناز ما سلام برسون . زری اگر با خبر بشه خیلی اشک میرزه. فدای تو بشم فدای تو" بعد تا بوق سگ آلبوم عکسها را نگاه کردم ساعت چهار خسته و کوفته خوابیدم. میخواستم یک خاطره از تاشکند با مهدی تعریف کنم دل و دماغ ندارم. برای حسن صمدیان تعریف کردم. خیلی خنده دار بود . باشه دفعه بعد.از احمد جان با قلم دلنشین وزیبا ممنون هستم. زندگی ما و سرنوشت ما جالب نبود رنج زیاد شادی کم بود. با این حال تا زنده هستیم قدر همو بدانیم و دوستی را بیشتر از همیشه پاس بداریم.

 

جمال اولاد اعظمی

 

 

برای احمد قادی
آنگاه که او در نگاهت، با تصویری از گذشته ها و با حضوری صمیمی و پر از مهربانی و مهر ، جای میگیرد تنها حسرت و آهی است که از نهاد آدمی برمیخیرد و در تو فریاد میشود
آری احمد جان، دیرست که تو بیداری و خسته ،بخواب دوست دیرنیه ،
حال به آرامش رسیدی ،حال دیگر شقایق و شیوا بزرگ و زنانی نیرومند شدند و تو به گلناز پیوستی به عشقی که سی سال پیش جسمش را به امانت به خاک و یادش را برای همیشه به خاطر سپردی،
آه احمد جان روزگار چقدر بر تو سخت گرفت و زندگی سختی را برات رقم زد اما تو هر دفعه آنرا رام کردی، در سخت ترین لحظات میخندیدی و میخنداندی،
آه احمد جان چقدر زمان سخت و دشوار بر تو گذشت اما تو دریغ از ناله وشکوه ای به زندگی عشق ورزیدی به اجبار ترک وطن کردی ، وطنی که با عمق وجودت دوست اش داشتی ، وطنی که زمانی با دوستان و یارانی که هر روز و لحظه اش با تو خاطره ای به یاد ماندنی شد ، وطنی که زمانی در آن عاشق گلناز شدی و حاصل آن عشق شقایق و شیوا زببایی شدند که به آنها همیشه عشق میورزیدی ،
تو هرچند در خانه و وطنی که دوستش داشتی پیر نشدی اما تا عمق وجودت به آن تعلق داشتی و در درون ات همیشه زندگی می کرد ،
تو بدور از هیاهوهای دروغین زمانه و هوچی گران مضحک به زندگی عشق ورزیدی و اصل را بر انسانیت گذاشتی و با تمام آن تپش ها و حس قلبی ات برای دیگرانی هم زندگی کردی، که زمانه آنها را از دستت ربود،
حال این عدم حضورت داغیست از زمانه که بر چهره ما نقش میزند
از یادت نمیکاهیم و همیشه در ما حضور داری،
 
 
 
کیانوش توکلی
تنها یادگار محله مان بود ؛ فاصله خانه ما دقیقا پنجاه متر و فاصله سنی هشت سال ؛ احمد شایسته، با استعداد , با روحیه گرم ، بذله گویی و محفلی اش از او انسانی ساخته بود که هیچگاه از بودن در کنارش خسته نمی شدی،  قبل از انقلاب گرایشات مجاهدی داشت در حالی که جوانان کوچه الوندی یکسربی خدا و فدایی بودند... بگیرو به بند 60 شروع شد و او همراه گلناز به تهران کوچ کردند ؛ شایق و ژاله تقریبا همسن بودند؛ رفت و امد خانوادگی داشتیم ؛ شرایط نیمه علنی برهم خورد و بگیر و به بند ما هم شروع شده بود و نیاز بود که آدم های مطمنی در راس شبکه های مخفی قرار گیرند و احمد؛ "سینا" نام گرفت یکی از یکی از آن سر شاخه ها شد.... سال 63 دو روز از او خبری نشد و نگران شدم و بعد از 48 ساعت با چشمانی قرمز به سر قرار آمد و گفت 48 ساعت نخوابیده و ضع گلناز خراب بود و در بیمارستان در کنارش مانده بود... سرانجام پس از چهار سال کار مخفی در سال 66 اوهم به اتحاد شوروی امد و شخصیت جذاب تری شد و به مهدی گورگی معروف بود . رفیق بازو مهمان نواز بود و از خودش مایه می گذاشت.چند سال بعد به برلین کوچ کرد و مثل بقیه سیاسی کار ها ؛ راننده تاکسی شد و روزی الهه بقراط در کیهان لندن نوشت که گلناز از طبقه هشتم به پایین  پرواز کرد و احمد ؛ شقایق و شیوا چند ماهه را تنها گذشت ؛ از ان روز احمد تمرکزش را از دست داد ؛زندگي را بهً سخرهً گرفت و به راهی رفت که در شخصیت اش نبود ؛ اما برای من احمد همان احمد کوچه الوندی بود و یادگار دوران جوانی... یادش گرامی باد و تسلیت به" مم صادق" که  مثل "داش آکل" رفتار کرد و به  فروغ که که در حق شیوا و شقایق مادری کرد .

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید