ما در پارادایم انقلاب در برابر دیکتاتوری زیست می کردیم. کودتاهای فراوان غرب علیه دولتهای ملی که یکی از آنها نیز دولت دکتر مصدق بود و همچنین سرکوب فعالیتهای سیاسی بعد از سال ۱۳۴۱ شیفت جهانی و شیفت داخلی نیروهای سیاسی را در روش انقلابی به هم نزدیک کرد و خود به خود ما نیز وارد تفسیری از انقلاب شدیم.
انقلاب به معنی مبارزه قهرآمیز برای سرنگونی یک نظام سیاسی است و وقتی که این تعریف از انقلاب را می گوییم پس تئوری لازم دارد. تئوری این تعریف به صورت کلی به وسیله مترجمین مخالف یا مترجمین دیگر در همان نظام شاهنشاهی صورت گرفت و اکنون نیز تئوری کلی آن و بحثهای زیراکسی و زیرزمینی وجود داشته است. از طرف دیگر آن چه که به نام الگوها در این روش مطرح بود نیز وجود داشت، چرا که ذهن انسان یک ذهن تصویری یا تفسیرساز است و صرفاً با کلمات راضی نمی شود و به الگو نیاز دارد. حتی در کلمه سازی نیز ما وقتی فکر می کنیم با تفسیر یا تصویر همراه می شود.
در آن شرایط انقلابی دو روایت کلان از انقلاب وجود داشت: انقلاب اکتبر روسیه و انقلاب فرانسه.
ولی این دو انقلاب هر کدام فقط مقداری الهام بخش بودند. اگرچه روایت انقلاب اکتبر بر روایت انقلاب فرانسه جذابتر و غالب بود، ولی در ایران انقلاب کوبا، مقاومت مردم ویتنام و الجزایر گستردگی بیشتری داشت؛ یعنی آن تفسیر انقلابی بر الگوهایی که ما از انقلاب داشتیم منطبق می شد و خودبه خود چهرههای انقلابی مانند کاسترو و احمد بن بلا ساخته می شد. اما ما به سرنوشت احمد بن بلا و کاسترو توجه نمی کردیم یا به تلاش چه گوارا برای انقلابهای بعدی در آمریکا که همگی با شکست مواجه شد دقت نمی کردیم.
این گونه بود که چهرهها و الگوهای انقلابی درست شدند و بعد مطابق آن الگوهای انقلابی در داخل نیز شکل گرفت. الگوهایی مثل مسعود احمدزاده، مهدی رضایی، محمد حنیف نژاد و امیرپرویز پویان.
تمام این موارد نشان می داد که ما در یک پارادایم، شیفت، الگو و فرهنگ سازی انقلابی با دیدکلی قرار گرفته ایم که دیگر نیروهای ملی، جبهه ملی و نهضت آزادی با وجود مبارز بودن و مورد احترام بودن مثل مهندس بازرگان، مورد توجه ما نبودند، تمام جوانان جبهه ملی و نهضت آزادی نیز بهنوعی به طرف انقلاب رفته بودند.
نهضت آزادی خارج از کشور به گونه ای مبلغ مجاهدین خلق شده بود که مشی چریکی داشت که در عرض گروه فدایی خلق حرکت می کرد و یک رقیب محسوب می شد. در این شیفت پارادایمی که ما قرار گرفته بودیم، اساساً نیروهای انقلاب، انقلاب را یک انقلاب مردمی، عدالت گرا، طولانی و درعینحال انقلابی ضداستبدادی و ضد استعماری که شکل ضد امپریالیستی هم در خودش داشت تلقی می کردند. این یعنی که حکومت را تحت تأثیر نفوذ و حمایت آمریکا و یک حکومت وابسته به آمریکا و امپریالیسم می دانستند و به طبع خصلت انقلابی را یک خصلت عام می دانستند که جهان بهسوی یک آینده تابناک می برد و تمام مبارزین در تمام کشورها باید به هم بپیوندند. مذهبیها نیز با وجود تحقیری که از سوی مارکسیستها می شدند، باز معتقد بودند که عدالت یک مفهوم جهانی است.
مجموعه فرهنگی که در این دوره تولید می شد (البته در نگاه مذهبیها و مارکسیستها تفاوت داشت) و پارادایم آن، در نهایت برای سرنگونی رژیم محدرضاشاه پهلوی آماده می شد.
اتفاق مهم اما این بود که محمدرضاشاه پهلوی و ساواک وقتی ایران در آستانه انقلاب قرار گرفت، تمام این جریانها و گروههای سیاسی را سرکوب کرده و حتی حسینیه ارشاد را نیز بسته بود، ولی اندیشه انقلاب پراکنده شده بود. فداییان خلقی در بیرون وجود نداشتند، اما ایدهشان وجود داشت، مجاهدین خلقی وجود نداشت، ولی مجاهدین خلق باعث شده بود صدها گروه کوچک شهری که یکی از آنها را خودمان در قزوین تشکیل دادیم شکل بگیرد. تغییر رژیم سلطنتی کاملاً در ذهنها نفوذ کرده بود بدون این که حتی فکر کنیم چگونه ممکن است.
در اوایل سال ۵۶ پهلوی به دلیل فشار کارتر که با شعار حقو بشری بر سر کار آمده بود و به نوعی یکی از بهترین رئیس جمهورهای تاریخ آمریکا نیز بود، قبول کرد که اندکی فضای باز سیاسی ایجاد کند. در حقیقت شاه مطمئن بود اساساً آلترناتیوی ندارد، واقعیت هم این بودآلترناتیوهایی که او می دید اقشار فرهنگی پراکنده، جوانان و دانشجویان گسسته از هم بودند که فعالیت فرهنگی می کردند و گاه شعار ضددیکتاتوری می دادند. در این مورد جوانانی که به حسینیه ارشاد رفته بودند از همه بیشتر بودند، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز جای رشد برخی از مارکسیستها بود، منتها نه مارکسیستهای چریک و مسلح بلکه مارکسیستهایی که با چریک ها سمپاتی داشتند و به عبارتی ما در یک فضای فرهنگی انقلابی در فقدان نیروهای سازمان داده انقلابی چریک و در فقدان احزاب سیاسی مسالمت آمیز قرار گرفته بودیم؛ محافل پراکندهای که در میان دانشجویان و روشنفکران جایگاه داشتند و در این محافل فرهنگ انقلاب بهعنوان یک اصل، جاافتاده بود و انقلاب یا استقلال الجزایر، جنگهای ویتنام، انقلاب کوبا و شخصیتهای انقلابی و همچنین کسانی که ما بهعنوان انقلابیون در کشور خودمان میشناختیم، آرام آرام در محافل خاص و مشخصی الگو می شدند، الگوهایی که می توانستند به الگوهای ملی تبدیل شوند که شدند.
فعالیتهای چریکی و فعالیتهای سیاسی مخالف انقلابی حتی بر فرهنگ سینمای ایران نیز اثر گذاشت، و بهطور مشخص فضای فرهنگی سینمای ایران در دهه ۵۰ فضای فیلمهای اعتراضی است. بهترین فیلمها و بهترین موسیقیهای متن در سینما از سال ۵۰، بعد از فیلم قیصر، متعلق به فیلمهای اعتراضی است، فیلمهایی که قهرمانشان می گوید از وضع موجود ناراضی است. در این فیلمها فقر برجسته و عمده می شود، و نوعی از بی آیندگی در عین رفاه نسبی که اقشار خاص از آن برخوردار بودند نیز در این فیلم ها نمایش داده می شد. فضای روشنفکری، فضای موسیقی (موسیقی های متن فیلم هایی که اسفندیار منفردزاده ساخت، فرهاد، داریوش) فضای هنرمندان، فضای قصهنویسی و داستاننویسی ایران تبدیل به یک فضای انقلابی و شورشی شده بود. به قول شاملو کسانی که رفته بودند و شهید شده بودند، ولی راه را روشن کرده بودند و این روشنایی همه را به سمت یک انقلاب و سرنگونی سوق می داد، اما به شکلی کاملاً مبهم؛ و این یعنی که شرایط فکری و فرهنگی برای انقلاب آماده بود.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید