مَرو
مولانا: هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
راهِ تو بسته آهِ من
وای اگر نظر کنی
بر من وُ بر حکایتم
کِی تو دگر سفر کنی
دشنه کشیده مستِ شب
هجرِ تو آمد به بَرَم
گفت: که بی امان کُشم
گفتمش: این جان وُ سرم
در پیِ ردِ پای تو
غربتِ غم شناختم
راه کجا بَرَد مرا
باخته ام سوخته ام ساختم
سِرِّ تمامِ هستی ام
بمان مرو بهارِ من
بسته به یک تبسم ات
نجاتِ من قرارِ من
تبسم ات چو بشکُفَد
شکوفه می شود زمان
باز ببارد ابرِ خوش
بارشِ عشق در جهان
گر بِرَوی زِ چشمِ من
چشمِ من ست بی ثمر
بی تو کجا توانِ جان
گر بِبَرَد مرا سفر
هیچ نسوزد این دلت
بر من وُ فصلِ سرد من
خسته ی بی سخن شدم
خزانِ تازه دردِ من
چشمِ من ست منتظر
بسته شد این دریچه ها
باز خزانِ انزوا
باز خیال وُ کوچه ها...
2012 / 9 / 26
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید