اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
19
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت. اصلا تولد کسی برای دیگران مهم نبود. در این فصل سرمان طوری شلوغ بود که خبر تولد نوزادی را در همسایگی نزدیک نمی خواستیم بشنویم و نمی شنیدیم مگر اینکه پدر و مادری سالها منتظر پسری بودند که برای آمدنش گوسفند یا بزغاله ای قربانی کرده و به همسایه ها هم شام یا نهاری میرسید. اما مرگ و میرها را با شیون و جیغ و داد صاحب مرده که همیشه زنها بودند می شنیدیم. کسی برای تولد کسی جشن نمیگرفت. طبیعی ترین نتیجه ای بود که از همخوابی زن و شوهرها حاصل میشد. بعدها فهمیدیم که این کار را در شهرها هنر میدانند و برایش جشن میگیرند. اولین بار که شنیدیم تولد هم اهمیتی دارد موقعی بود که از ما بچه ها خواستند که به پدر و مادرهایمان بگوییم برای تزئین ایوان کدخدا ،پارچه گلین و قالیچه برای آویختن بیاوریم چون پادشاه و پسرش در همان پاییز بدنیا آمده بودند. ما بچه ها می دانستیم که گوسفند ها و بزها در فصل بهار می زایند ولی نمی دانستیم که زاییدن و بدنیا آمدن آدمها هم فصل دارد. پدرم که اغلب کلنگ یا بیلی روی یک دوشش داشت و افسار ورزا مان را با دست ديگرش میکشید میگفت که اینکارها و تزئینات از سر بیکاری است، کسی تیری انداخته ما چرا بریم نشونه اش را سیل کنیم، ولی چون من مدرسه می رفتم راضی شد که یک قالیچه را برده ودر ایوان کدخدا چند روز آویزان کنیم . گرچه پاییز فصل فراوانی بود اما اینکه یک نان خور اضافی بدنيا بیاید برای کسی اهمیتی نداشت وفصل فراوانی کوتاه بود. گندمها خیلی وقت پیش آرد شده بود و شلتوکها را بعد از خشک کردن در سیلوهای کوچک خانگی ،تاپو،که با مخلوطی از سرگین گاو و گل درست میشد، میریختیم. چسبیده به یکی از دیوار های داخل خانه مان ۵ تاپو داشتیم که از شلتوک پر میشدند. تعداد تاپوها در هر خانه ای بسته به مقدار زمین وارث پدر ی بود. تعدادی هم ترفقه(غریبه ) و هَمبَهر (شریک با سهم کم) بودند که یا هیچی نداشتند ویا یک تاپو ی کوچک که همهمحصول سال در آن جا می گرفت. همه در این فصل سیر میخوردند.هر خانه ای که میرفتی بزرگترین دیگی که داشتند را روی اجاق میدیدی، انواع و اقسام دمپخت و پلو ،می پختند. آنقدر می پختند که زیاد می آمد و اضافی را به مرغها ،بزغاله ها و در آخر سگها میدادند. جوجهها زود بزرگ میشندو مرغها چاق .مسابقه ،مسابقه ی خوردن و چاق شدن بود از مرغ تا آدمیزاد. انگار همه عجله داشتند که همه چیز زود تمام شود.با این حال چند خانواده بودند که هيچ وقت دودی از بخار ی و اجاقشان بلند نمی شد. شایعه هم بود که نقد علی برنج و شلتوک ۷ سال پیش را تو تاپو هاش دست نزده و شایعات راست ودرغ از پنهان کردن سکههای دوران امیر لشکر در ۷۰ سال پیش، انبار کردن علوفه در زیر زمینهای تودر توی خانه اش در ده پخش شده بود . و لی بخش زیادی از مرغها و جوجهها یش به شکم ژاندارمها میرفت. ژاندارمها مثل سیدهای غیبگو می دانستند که نقدعلی چند تا مرغ ،چند تا گاو و چند تا گوسفند دارد واز اینها بیشتر میدانستند که بخشی از محصول برنج سید قاسم از زمینها یی است که با کلاه برداری از چنگ برادرش درآورده است. قضیه این بود که برادر کو چکتر ش حسین علی برای عروسی اش چند من برنج و مقداری روغن از نقدعلی قرض میکند و کاغذی را امضا میکند که یک ماهه معادل آنها را برگرداند .از آنجا که عیش و نوش و ماه عسل برادر کوچک به درازا میکشد، نقدعلی از فرصت استفاده کرده و کاغذ را بنا به مکتوبات محلی نزد یک سید دیگر مهر میزند و سند زمین معتبر به اسم نقدعلی میشود. در اوایل پاییز سیدهای دعا کن و گداکن راه گرمسیر را گرفته ورفته بودند و همان موقعی که مرغها چاق و ده پر از جوجهها ی بزرگ شده بود سر و کله ژاندارمها پیدا می شد. ژاندارمها هم بعد از کتککاری روستاییان، رسیدگی به شکایتهای متفرقه گوسفند دزدی ،بز دزدی ود عواهای کوچک و بزرگ که هیچ وقت به جایی نمی رسید به ولایت همجوار برای امورات مشابه میرفتند تا گشت وگذار بعدی که نثل بعد مرغها و خروسها بزرگ شده بودند.. یکی دو هفته بعد از رفتن ژاندارمها، دو مامور دولت با یک پادوی محلی به خانه کدخدا آمدند .کدخدا هم مثل بقیه و بهتر از بقیه حساب خرج و مخارج ماموران دولتی را داشت و آنهارا روانه خانه عوض پيله ور ده نمود و یک دستشور را همراه پادوی ماموران به خانه ها روان کرد که هر که سه جلد نداره بیاد و برای خود و فرزندانش سه جلد بگیرد. پدر من مثل خیلی از اهالی روستا دوست نداشت با آنطور که خودش میگفت با آدم دولت بنشیند .می گفت دولتیها برای ما دردسر درست میکنند. اما چون دوست داشت من مدرسه بروم شناسنامه عمویم که مرده بود را برداشت ومرا همراه خود به در مغازه عوض که ماموران ثبت در ایوان آن نشسته بودند برد. جمعیت زیاد بود .وقتی نوبت من وپدرم رسید ،پدرم نمی خواست برای خودش سه جلد بگیرد و لی میخواست از سه جلد مرحوم عمویم برای من شناسنامه بگیرد.هر چه عوض و چند تا از همسایه ها گفتند زیر بار نرفت ولی اصرار کرد که برای من شناسنامه بگیرد که من فرزند مرحوم عمویم میشدم. ماموران که نمیدانستند موضوع چیست برای من یک شناسنامه نوشتند و من و پدرم برگشتیم. * روی تخت چرت میزدم که صدای قدمهایی که نزدیک میشد را شنیدم. مو مشکی با یک سرباز آمده بود واز من خواست که همراهش بروم. قبل از اینکه از در پشتی وارد اتاق شویم متوجه یک تور وزمین بازی والیبال در سمت راست محوطه باز شدم.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید