رفتن به محتوای اصلی

مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگل‌های سریلانکا پایین تر رفته بود
28.04.2022 - 09:05

 

23

افسره قلمش را روی کاغذها گذاشت و مطلبی را را تکان می داد و به من اشاره می‌کرد ولی به من نگاه نمی کرد .. از میان کلمات اش ،کلمه ساواک را شنیدم و کلمه ای را همزمان که دستش را تکان می‌داد تکرار کرد،نییت، نیئت. تو جیب راست جلیقه اش یک بسته سیگار باز شده در آورد که جلد آن آبی رنگ بود، به مو مشکی چیزی گفت و هردو بلند شدند . مو مشکی گفت، بریم بیرون، وقت تنفس است. هردو سیگار رو شن کردند وبه من هم تعارف کرد .در به محوطه خالی باز می‌شد و نزدیک تور واليبال سه تا سرباز روی یک سکوی چوبی نشسته بودند و سیگار می‌کشید ند. سایه‌ی دیوارها بلند شده بود ونور آفتاب چشم را نمی زد. سیگار که تمام شد چند جمله با هم صحبت کردند و به داخل بر گشتیم. مو مشکی گفت یک کمی صحبت میکنیم و برای امروز تمام میکنیم. افسره نشست و جلیقه اش راروی شلوار پایین تر کشید و مرتب کرد . . جلیقه هایشان صاف بدون هیچ چروکی بود و خط اتو تیز و به وضوح از شانه تا آستین ادامه داشت. افسره اول صحبت کرد . مو مشکی پرسید که تا چه کلاسی درس خوانده ام. جواب دادم که دیپلم دبیرستان را را تمام کردم و سالی که رفتیم دانشگاه، دانشگاه ها را تعطیل کردند و دیگر نتوانستم جایی تحصیل کنم. پرسید از دوران تحصیل مدرکی دارم. جواب دادم در این چند سال هیچ مدرک شناسایی غیر از همین شناسنامه همراه نداشته ام. سوال دیگری نپرسیدند. از در پشتی بیرون آمدیم . سر بازان والیبال بازی می‌کردند. مو مشکی اتاق مرا نشان داد و من به سمت اتاق راه افتادم. روی میز اتاق یک ظرف آب گذاشته بود ،کمی آب خوردم و روی تخت دراز کشیدم و به رگه های چوب سقف نگاه کردم. ۱۳ سال بعد از اولین روزی که مدرسه را در پاییزی که هوا هنوز گرم بود و بدون لباس در قسمت های عمیق رودخانه با بقیه بچه ها شنا میکردم ، تمام مدارک و شناسنامه واقعی ام را به پدر م سپردم . از طریق یکی از فامیل های همسرش ،یعنی نامادری ام که ازدواج چهارم وی بود به پدرم پیغام دادم که می‌خواهم وی را ببینم.چون مدارک برایم دردسر بود. برایم سخت بود ونمی توانستم نتیجه و مدرک ۱۲ سال مدرسه رفتنم را بسوزانم. چند ماهی بود که در صورتی که اسم لازم بود خود را به اسم جدیدم معرفی می‌کردم و شناسنامه و چند مدرک دوره دبیرستان را در زیر یک آستر به ته کیف کهنه و رنگ ورو رفته‌ای که داشتم چسبانده بودم . از جند ماه کوتاهی که در دانشگاه اهواز بودم ،یک کارت دانشجویی کاغذی اول سال گرفته بودم و آنرا هم در بین مدارک گذاشته بودم‌. با اسم و شناسنامه جدیدم احساس امنیت بیشتری داشتم و به همین خاطر داشتن مدارک دیگری بنا به محاسبات خودم ریسک بزرگی بود و می‌خواستم آنها را از خودم دور کنم . این نگرانی‌ها زمانی بود که بنا به توصیه و فتوای امام امت از فرنگ بر گشته مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگل‌های سریلانکا پایین تر رفته بود. من در فیلم‌های تنازع بقا دیده و خوانده بودم که حیوانات و بخصوص تمساح‌ها و افعی جنگل‌های سریلانکا در مواقع گرسنگی شدید فرزند و همنوع خودشان را می‌خوردند ولی همین تمساح‌ها و افعی ها برای دفاع از تخم ها و بچه های خود تا دم مرگ با جانور مهاجم میجنگند. ولی پدر و مادر نمونه ی مسلمان امام و دم و دستگاهش کسانی بودند که فرزندان خو د را برای وعده های واهی در دنیای پس از مرگ قربانی کنند. اینها با آب و تاب در وسایل ارتباط جمعی دستگاه حاکم معرفی می شدند . در سال‌های اول دهه ۶۰ ،دهه تحکیم حکومت اوباش و روحانیون تمام اخلاق و ارزش‌های انسانی که یک ملت در طی قرن‌ها بدست آورده بود با فتوا ها و شریعت اسلامی حاکم داشت میسوخت. مادر نمونه برای حکومت اسلامی و رهبر آن ، تهی مغزان،اوباش مسلح پاسدار حکومت و آخوندها ، کسی بود که فرزند خود را برای دار زدن به خاطر مخالفت با حکومت به دست آدمکشان حرفه ای می داد و فیلم و خبر آنرا روزانه در تلویزیون و مطبوعات وابسته به حکومت پخش می کرد و مادر محمود طریق اسلام برای وعده های واهی در بهشتِ مردان ، طناب دار به گردن فرزند خود انداخت. در این وضعیت بی اعتمادی و اضطراب با هویت یک جنگ زده ،آواره و بیسواد شانس بهتری برای امنیت بود.

 

سرخس، گذر از رودخانه خشک (1)

اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)

از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)

اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کرده‌اند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)

ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)

بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6

قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7

کسی بدرستی نمی‌توانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8

کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9

ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)

تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)

چند سال بود که خودم نبودم (12)

اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)

هیچ قاعده‌ای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)

اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)

شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)

رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)

لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)

تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)

من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)

از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)

حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.