24
جاده های جنوب به سمت اهواز شلوغ بود و از شیراز به اهواز شب و روز اتوبوسها در حرکت بودند . یا مسافران عادی و یا جوانان و داوطلبانی که آیندهای در این دنیا که نمایندگان خدا حاکم بودند برای خود نمی دیدند در حرکت به سمت اهواز و از آن دورتر به قتلگاه فرستاده می شدند. .برای اینکه به گاراژهای مرکز شهر نروم در جاده فلکه فرودگاه قدیم قاطی مسافران از راه رسیده و یا منتظر اتوبوس شدم. اتوبوس های درجه دو یا دولوکس برای تکمیل جاهای خالی مسافر توقف میکردند. موقع حرکت اتوبوس ها را به سمت اهواز می دانستم و در کنر جاده منتظر بودم. یک اتوبوس قدیمی ایران تور یواش از لبه آسفالت به راس حرکت کرد و شاگرد اتوبوس صدا میزد، بهبهان ، اهواز ،بهبهان ،اهواز . چند نفر دست بلند کردند .پشت سر نفر سوم سوار شدم طوری که مسافرین نتوانند صورتم را مستقیم ببینند .یک چفیه دور گردن داشتم سر و صورتم با لباسم که لباس کار مستعملی بود تناسب داشت . چند ردیف آخر صندلیها خالی بود ردیف قبل از بوفه را انتخاب کردم و در آن ردیف تنها نشستم. شاگرد اتو بوس کرایهها را جمع کرد و اتوبوس راه افتاد .این جاده را صدها بار تا یک سال قبل با خيال راحت آمده و رفته بودم . پیچ ها و پستی و بلندیهای آنرا میشناختم. در بلندیهای دشت ارژن،هوا چنان شفاف و صاف بود که از فاصله ده ها کیلومتر تنگه بولحیات و دشت چنارشاهیجان را براحتی میدیدم. برای رفت و برگشتم به محمل های مو جه فکر کرده بودم . جاده به سمت اهواز شلوغ بود ،شبانه روز کاروانها در راه بودند تا مواد اولیه برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند .مدتها پیش تر نیروهای عراقی به پشت مرزها رانده شده بودند و در گو شه و کنار دنیا کشورها و محافل صلح طلب با صدام برای خاتمه جنگ و صلح با ایران همصدا شده بودند. اما برکت جنگ برای آخوندها تازه شروع شده بود. به خاطر شلوغی جاده ومسیرکاروانها به سمت جنوب پستهای بازرسی کمتر به اتوبوس ها میرسیدند و برای بر گشتن هم محمل بهتری داشتم و هم مدرکی غیر از شناسنامه جدیدم همراهم نمی بود. هوا تاریک بود که اتوبوس بعد از پنج ساعت و نیم در بهبهان در جلو یک سالن غذاخوری توقف کرد. بعد از غذا ،طهارت و عبادت معمول از بهبهان که به سمت اهواز راه افتادم همه فکرم درباره پدرم بود که چطور برایش وضعیتم را توضیح دهم. غم ، غصه ،شیون و زاری برای از دست رفتگان به وسعت همه ایران آنقدر زیاد بود که غم و غصه پدر من سبک تر به نظر میرسید .صدای موتور اتوبوس، و لرزش آرام صندلی علیرغم هجوم افکار مختلف باعث می شد که گاهی خواب بر من چیره شود .در ورود به اهواز همان فلکه چهار شیر پیاده شدم . هنوز چند دست فروشی که سیگار و نوشابه میفروختند و دوتا سمبوسه فروشی هم سر چهار راه با نور شمع و چراغ نفتی کار میکردند. چهار راه و خیابان ها فقط با نور اتو مو بيل ها روشن میشد . دوقسمت چهارراه چندتا سواری برای مسافر منتظر بودند .من معطل نکردم به یکی از سواریها گفتم کوی کارگری،گفت سوارشو.میخواست منتظر باشه ،گفتم دربست. آدر س خیابان بغل مقصد را گفتم که کمی وقت داشته باشم. خیابان های کوی کارگری مستقیم و کم عرض بودند .از خیابان بغلی به تقاطع خیابان مقصد آمدم ،نو ر فقط در خانه ها و آنهم پشت پردهها بود و خیابان نیمه تاریک بود . دم در خانه تیموری رسیدم و به آرامی چند ضربه به در زدم،دنبال زنگ در گشتم چیزی ندیدم دوبار کمی محکمتر در زدم ،صدای باز شدن دری از داخل را شنیدم .صدای دمپایی روی کاشی حیاط را شنيدم . پشت در پرسید کیه جواب دادم من هستم آقای تیموری. در باز شد و تیموری در را بست .با لحن شوخی گفت احوال میر خلیفه. پدرت داخله بفرما. داخل خانه رفتیم ،خانه ساکت بود .تیموری گفت که همسر و فرزندانش رفتن دیدن فامیل گچساران . به دری اشاره کرد و در را بار کرد . یک اتاق نشیمن کوچک بود ،مبل نداشت و به شيوه محلی فرش بود و بالش گذاشته بود . پدرم ایستاده بود ،به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت، با صدای خس دار گفت، بووم، آرزو داشتم ببینمت. برای اینکه از سنگینی فضا کم کنم با لحن شاد و لبخند گفتم چه خوب شد که آمدی، تیموری که بیرون رفته بود برگشت و ادامه دادم که آقای تیموری زحمت کشیدند که امیدوارم جبران کنم. تیموری گفت چه زحمتی ،اگر کاری باشه وظیفه ماست. وضعیت برای بر گشتن آن شب مناسب نبود و با تیموری صحبت کردم قرار شد که برای فردا شب یک بلیط اتوبوس برای بر گشتن به شیراز به اسم صالحی تهیه کند. تیموری قبل از رفتن گفت که صبح زود سر کار میرود و بعد از ساعت ۵ بر میگردد. و گفت که همه چیز ضروری در آشپزخانه هست. تا دیروقت نشستم، پدرم بیشتر دوست داشت مرا نگاه کند . برایم تعریف کرد که چندین بارهمان غوره های(آدم بی پدر ومادر،بی تربیت ) بی سر وپا که الان بسيجی شدهاند خانه مان را زیر و رو کردهاند میگن دنبال کتاب های خلیفه هستیم. هر بار که میان برنج ،گندم ها را از گونی ها و کیسه ها میریزند بیرون و به قول خودشان دنبال کتاب میگردند. این غوره های بی سر و پا در پراشکفت که الان خود را بسیجی می نامند بچه های کوچک را در ده جمع می کنند و از این سر ده تا آن سر ده شعار می دهند و نزدیک خانه ما که می رسند مرگ بر کمونیست و مرگ بر منافق می گویند .بالا سنگی ها هم در یاسوج کار خبر چینی و اطلاعاتی می کنند و برات علی هم مامور شلاق زدن و اعدام کسانی بوده که در یاسوج توسط حکومت کشتهشده اند،جبهه هم نمیروند و مواظب پشت جبهه اند . اخیر ا شایعه کردهاند که تو را تو کردستان ديده ات و شناسایی کردهاند. من خواستم توضیح دهم که منظورشان از این شایعه چیست، ولی پدرم گفت که خود
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید