28
در سپیده صبح یک بار بیدار شدم ،از میان پنجره می شد دید که تاریکی شب تمام شده و لی هنوز روشن نبود ،سرمای دمدمه ی صبح را حس کردم و پتو را تا گردن بالا کشیدم و دوباره به خواب رفتم. وقتی آفتاب بالا آمده بود بیدار شدم ولی هوا هنوز خنکی صبح را داشت. صدای باز شدن قفل در را شنیدم و سربازی در را باز کرد .روی تخت نشستم و پتو را کنار زدم . زیر لب چیزی گفت که منظورش را نفهمیدم بعد با دست به سمت بیرون اشاره کرد و خودش رفت ولی را باز گذاشت. بیرون رفتم ،هیچ صدایی نبود و همه اطراف آرام و ساکت بود . بعداز شستن دست و صورتم به اتاق برگشتم . دو سرباز برایم صبحانه آوردند . همزمان که صبحانه می خوردم رفت و آمد اتومبیل و ماشین های سنگین را گاهی می شنیدم که در طرف دیگر ساختمانی بود که در انتهای محوطه باز قرار داشت . سر وصدای اولیه حرکت ماشینها همزمان که صبحانه می خوردم کم شد و بعد قطع شد و دوباره سکوت بر قرار شد. بعداز خوردن صبحانه کمی در اتاق قدم زدم .در باز بود ولی در اتاق ماندم.مدتی گذشت تا اینکه از بی حوصلگی از اتاق بیرون آمدم و در محوطه باز به سمت سکوی چوبی نزدیک تور واليبال رفتم .کمی روی سکو نشستم و برای اینکه از دیدرس در اتاق دور نشوم دو بار برگشتم . نزدیک ظهر بود که مو مشکی تا دم در اتاق آمد و از من خواست که همراهش بروم .از همان در ی که به محوطه بیرون باز میشد به همان سالن دیروز وارد شديم..افسری که مینوشت سر جای خودش نشسته بود و دو نفر دیگر هم در یک طرف میز نشسته بودن . یکی مو مشکی وبا چهرهای شاد و چاق با موهای مجعد که یک پیراهن آستین کو تاه داشت ودیگری موبور با جلیقه نظامی بدون ستاره ولی سن آن پیر تر از سرباز عادی می نمود. هردو بلند شدند و با من دست دادند . مو مشکی جدید خودرا معرفی کرد و با فارسی روانی با قیافه شاد و شوخی گفت : من قربان هستم و اشاره به بغل دستی اش کرد. بغل دستی هم به من دست داد ،فقط گفت ،والری
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید