رفتن به محتوای اصلی

اعدام افراد بیگناه برای رعب و وحشت و نشان دادن قدرت و ابهت حکومت‌ها ی مرکزی یک قاعده بود.
07.08.2022 - 08:06

43

هر وقت از فراوانی نعمت و خوبی روزگار صحبت می شد از زمان های گذشته و قدیم حرف می‌زدند. در دهات اطرافمان و مسافر و رهگذرانی که از ده ما می‌گذشتند و یا برای دیدن قوم وخویش خود می آمدند ، صحبت از زمانهای قدیم با یاد و حسرت فراوانی چیزهایی بود که الان نیست ویا به ندرت یافت می شود. همه کمبود ها و نبودها در باره خوراکی ها دور می‌زد. مادر بزرگ پدری ام که سن واقعیش را نه خودش بدرستی می‌دانست ونه از هم سن وسالانش کسی زنده بود که بداند در حسرت همان زمان‌ها گاهی آه می کشید و سخنانی که بارها شنیده بودم را تکرار می‌کرد، اینکه کافی بود ،یک کورکور(تور ماهیگیری از ترکه ب درخت بید)را در رودخانه بگذرایم چند ساعت بعدش پر از ماهی بود ،برای شکار بز و میش کوهی کافی بود از همین سربالایی بروی به سمت کوه تا چند تا گله بز و میش کوهی را در مسیر خودت ببینی. عسل ،ميوه ها که دیگر گفتن نداشت. بارها در خواب روياها ی گروه گروه بز و میش کوهی را میدیدم گه از همان شیب تندی که بالای ده به سمت کوه می‌رفت در جلو من حرکت می‌کردند و بالاتر که جنگل بلوط شروع می‌شد در میان شاخه ها وابرهایی که به نوک شاخه ها چسبیده بود گم و محو می‌شدند و من نفس زنان بدنبال آنها بیدار می‌شدم. من از مادر بزرگ میپرسیدم که آن گله های وحشی الان کجا هستند، دستش را دور سر من می چرخاند و سعی می‌کرد که جواب قانع کننده ای برایم پيدا کند ولی می فهمیدم که برایش مشکل است و با سوال دیگری سعی می‌کردم که رشته صحبتش را ادامه دهد. ننه کی اونها را دیدی؟ مادر بزرگ‌ادامه می‌داد، روی ،پسرم اون موقع که یعقوب زنده بود هر روز گوشت شکار داشتیم ، توی همین خانه که الان آنرا کاهدون کردیم همه این غوره (یتیم )را بزرگ کردم. یعقوب عموی پدرم بود که بارها از مادر بزرگ و پدرم درباره‌اش شنيده بودم . از اينکه یک تفنگ عثماني داشت و چه مهارت و شجاعتی در شکار و کوهگردی و چه زندگی کوتاه و سرنوشت تلخي. جزعیاتش را نمی دانستند ولی خبر داشتندکه از طرف قوای نظامی که برای سرکوبی شورشیان گروه لهراسب باطولی در اطراف منطقه کمین گذاری کرده بودند دستگیر می‌شود و خبر اعدام اش را ماه ها بعد می‌شنوند. دستگیری، ضرب و شتم و اعدام افراد بیگناه برای رعب و وحشت و نشان دادن قدرت و ابهت حکومت‌ها ی مرکزی یک قاعده بود و یعقوب عموی پدرم که علاقه و بخشی از زندگی اش صرف شکار کبک ،کل و بز کوهی بود جانش را دولتی‌ها گرفتند. غوره ها، یتیم ها هم کم نبودند. همه دختران مادر بزرگم که‌ عمه های من بودند قبل از خود مادربزرگم مرده بودند . هر کدام هم چند تا بچه از خودشان به جای گذاشته بودند که مادر بزرگم آنها را بزرگ کرده بودو بعد که بزرگ شدند و رفتند هيچ وقت برای دیدن مادر بزگ من که مادر بزرگ آنها هم می‌شد نمی آمدند مگر اینکه از بسته ها و کیسه های مادر بزرگ که از بس زیاد بود ند در شمارش آنها اشتباه میکردیم چیزی را می خواستند کش بروند. فقط یکی از آن‌ها ، با وفا ترینشان به دیدن مادر بزرگ می آمد که مادر بزرگ خوشحال شود و موقع آمدنش هدایای کوچکی مثل یک چاقو ی کوچک و مرتبا پوکه فشنگ که در قطارش نگه داشته بود به من می داد و من روزها به خاطر آنها شاد بودم. تعداد غوره ها،یتیم های مادر بزرگم هم زیاد بودند و اسم هاشان را تا وقتی که‌ بزرگ شدم درست یاد نگرفتم چون هرکدامشان یک اسم و لقب داشت که خودشان همدیگر را با آن صدا می‌زدند،مِلی، حِلی، کُمبوک،خِل پِلیت، چِرکو ، کُمین و چند تای دیگر. تنها اینها نبودند که اسم و لقب داشتند همه مردهای ده از دم یک لقب داشتند که خودشان از آن خوشحال نبودند و همین اسم ها را هم بعدها مامور ثبت احوال برای شهرت یا اسم فامیلشان انتخاب کرد و شد لقب خانوادگی مثل راهی ، ماهی ،رامی ،راک ،راد و پشه. سالها بعد در دو دوره و زمانه دیگر خیلی از مردم روستا های اطراف اسم و شهرت خودرا تغییر دادند که با طبع حکومت و اظهار بندگی عمومی ملت منطبق باشد. کسی نمی پرسید و توضیحی نداشت که چرا کل ، بز و میش کوهی نا پدید شده‌اند. مردهایی که سن‌شان از سن پدر من بیشتر بود ساعت ها روی پشت بام به بلندیهای کوه زل می زدند که شاید سیاهه ای از یک کل وبزکوهی ببینند. این زل زدن به بلندیهای کوه شده بود یک عادت روزانه ،یک اعتیاد بخصوص قصور علی و پسر بزرگش ، تُربه، که ساعت ها چشمشان به بلندی کوه بود و چند بار هم بی هوش افتاده بودند زمین . هر بار قصورعلی سرگیجه می‌گرفت و می‌افتاد همسرش که بیشتر نان آور خانه‌ بود برای اینکه مردم و بچه ها ی ده نبينند که مسخرگی کنند و کوک بیاندازند زود از مچ پا لنگش را میگرفت و به ایوان خانه شان می کشید. در همان سال اول که ما مدرسه رفتیم یک کارگاه آهنگری در نزدیکی مدرسه بود که صدای چکش و پتک از صبح که می رفتیم تا و قتی که به خانه بر می گشتیم قطع نمی شد.چهار نفر ،دو به دو باهم کار می کردند . قلی و همسرش شکر ،پسرشان محمدحسین و دامادش خداداد. . از یک سال قبل کارشان فقط ساختن تفنگهای سرپر بود ،توی ده هرکسی هم که تیشه و سوهان داشت قنداق با اندازه های مختلف می‌ساخت ،همه را تب تفنگ داشتن گرفته بود.. ميله های فلزی صندلی ها که تمام شد شروع کردند به ساختن لوله‌ها ی کوچک به شکل تپانچه. و با اصرار و پا فشاری و التماس من ،پدرم یک لوله کوتاه به قلی سفارش داد وکمتر از دو روز تمام شد .یک قنداق از چوب چنار یکی از عموهایم که بیشتر وقت و سرگرمی اش تراشیدن چوب بود درست کرد . هر روز با مقدار ی چلتوک ،گندم و یا گردو می رفتم دکان عوض پيله ور و باروت میخریدم . کمی از باروت را توی لوله میریختیم کمی پارچه‌ کتان در لوله می گذاشتیم و با یک ميله فلزی کمي پارچه می کوب می کوبیدیم و تعدادی سنگریزه و دوباره پارچه . حالا اسلحه برای شلیک به کمک آتش ذغال روی سوراخ کوچکی در انتهای لوله آماده بود. سرگرمی بعد از مدرسه مان شده بود تیر اندازی و سر وصدای انفجار باروت. اول به سنگها و چوب نشانه میگرفتیتم، یواش یواش دانه میریختیم و پرنده ها جمع می‌شدند و به سمت پرنده‌ ها نشانه میرفتیم. تو ده از دست ما بچه ها اول زن ها از ترس کشتن مرغ هاشان سر و صداشان در آمد ،ما هم رفتیم بیرون ده ولی نمی‌توانستیم با خودمان آتش ببریم و سرما هم اجازه نمی داد و اشتیاق انفجار باروت و نشانه زدن در بچه ها کم شد. اما بزرگترها بخصوص آنها که تفنگ های گلوله زنی مخفی داشتند خوشحال بودند ،با یک تفنگ سر پر از ده بیرون می‌رفتند ، ولی تفنگهای گلوله زنی را که در میان شکافهای بیشمار پراشکفت پنهان کرده بودند بیرون می آوردند . این تب تفنگ تنها در ده ما نبود در کل منطقه بود و در بعضی مناطق مثل جلیل و بابکان که تفنگهای غنیمتی از کشته شده گان تنگ گجستان را داشتند یک پدیده عمومی و با سابقه ی طولانی بود که آنرا مایه‌ی غرور و افتخار می دانستند. در همان اوایل تفنگهای غنیمتی جنگ گجستان، اول خرس ها ناپدید شدند . چند تا پلنگ در تنگه‌های صعب‌العبور و بکری بود که آنها را بابکانی ها کشتند ،پوستشان را فروختند و موی سبیل و پنجه هاشان را برای مسموم کردن و کشتن بی سر و صدای دشمنانشان نگه می داشتند . باقی مانده ی کل،بز و میش کوهی و گرازها در وحشت مرگ و اضطراب‌ دائمی از این کوه به آن کوه، از این جنگل به آن جنگل در دویدن همیشگی و فرار برای جان پناهی بودند تا این‌که یک به یک آنها با بدنهایی زخم خورده از گلوله وساچمه جان دادند . بنابه شواهد فقط تعداد انگشت شماری کل و بز کوهی توانستند از کوه‌هایی مختلف خود را به بلندی های کو ه دنا برسانند. بعد از نا پدید شدن چهار پایان ،صدای کبکها دیگر شنيده نشد و کبکها ناپدید شدند ، انگار دود شدندو به هوا رفتند . تنها پرنده ای که در زمانه ی سیاهی ها و مترسکها باقی ماند کلاغ و تنها چهار پای وحشی سوسمارهای کوهی یا گرگراشک است که به عنوان افتخارات حمایت از حیوانات ساعت‌ها آن ها را در تلویزیون طالبان وطنی نشان می‌دهند.

 

سرخس، گذر از رودخانه خشک (1)

اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)

از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)

اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کرده‌اند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)

ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)

بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6

قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7

کسی بدرستی نمی‌توانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8

کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9

ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)

تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)

چند سال بود که خودم نبودم (12)

اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)

هیچ قاعده‌ای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)

اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)

شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)

رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)

لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)

تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)

من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)

از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)

حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)

مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگل‌های سریلانکا پایین تر رفته بود(23)

کاروان‌ها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم‌ کنند(24)

سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روس‌ها قرار داشتم(25)

مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل می‌کردند (26)

آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)

من قربان هستم و ...!(28)

یوری گاگارین سمبل انسان شوروی(29)

آقا به شوروی خوش آمدید !(30)

کانال قراقوم از آمودریا سرچشمه می‌گیرد(31)

این کوه های بلند مانع شنیدن روزه خوانی و زوزه کشيدن آخوند هاست(32)

اینجا کمی شیر شتر میخوریم(33)

آیا شیر الاغ حلال است یا حرام؟34)

سرزمین پر گهر کجا و کی به و برای کی بوده ؟(35)

فصل تابستان است و فصل عروسي هاست ،و هرشب موزیک است(36)

اولین تصویر تلویزیون شوروی اتاق خبر بود.(37)

دوبره وی چر(38)

ناامیدی رها کردن هدف و بی عملی است!(39)

پرندگان و گنجشکان روی شاخه های لخت بادام پیر نمی نشستند.(40)

سگ و الاغ زبان همدیگر را علیرغم اینکه صداهای مختلف داشتند می‌فهمیدند.(41)

کندن قبر در زمین نمناک راحت بود.(42)

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

کیانوش توکلی

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.