
45
در راهرویی که از در ورودی به اتاق نشیمن کشیده می شد به خاطر کمی نور در راهرو خطوط چهره ها را نمیشد دید . قربان با زبان خودشان با آنها چاق و سلامتی می کرد و موقعی که وارد اتاق نشیمن شدند به من که ایستاده بودم سلام کردند. یکی موبور و دیگری مردی لاغر اندام با قدی بلند و موهایی صاف. مرد مو بور با خوشروئی دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: الکساندر ،من هم دستش را فشردم و گفتم خلیفه به سمت یکی از صندلیها رفت . لاغره هم هنگامی که دست من را می فشرد گفت : نظر . از این روش معرفی و چاق سلامتی در ایران تجربه نکرده بودم ، نه اینکه روش عجیبی بود ولی با احوالپرسی و تک و تعارف ایرانی فرق داشت. برای ساده ترین کارها در اول یاد گیری لازم است . مرددی که دستش را زیاد فشار دهی یا کم و اصلا اگر خودشان دستشان را اول جلو نیاورند ،من اینکار را انجام دهم یا نه. به این مسائل به نظر بی اهمیت نباید فکر می کردم. من و نظر در یک طرف نشسته بودیم و در طرف مقابل الکساندر و نظر. قربان بلند شد و بیرون رفت و چند لحظه بعد با پوشه چرمی که یک بسته کاغذ در آن داشت وارد شد و آنرادروی میز گذاشت. پس از کمی صحبت به زبان روسی رو کرد به طرف من و گفت: الکساندر و نظر امروز اینجا هستند و من باید بروم و فردا یا روز بعدتر دوباره می آیم. .رفیق الکساندر امروز با شما صحبت میکنند. اول والری که همان بدو ورود رفت و حالا قربان مأموریت کوتاهش تمام شده . روز دوم آشنایی با وی بود و چه زود این احساس بوجود آمده بود مثل یک آشنای قدیمی. این از مو قعیت ضعیف من ناشی میشد و همچنین حس شرم از این که ناخوانده مهمانم. با این حال میدانستم که هزاران امثال من از منافذ ،گذرگاه های خلوت و کوره راه های متروک که سالها نه تنها آدمیزاد بلکه خزنده و پرندهای از آنجا ها عبور نکرده ،کوه ها و جنگلهای غربی و بیابانهای شرقی از مرز های موطن پدری و مادریشان فرار میکنند و همه در یک مسئله علیرغم انگیزه هاو دلایل فرارشان با هم مشترک اند و آن فرار از ؛ رحمت الهی؛است. خمینی، ؛رحمت الهی؛ توسط ایر فرانس به فرودگاه مهرآباد وارد شد، وبا شورلت شاسی بلند سفارت آمریکا برای گسترش و آبادانی قبرستان ها یکراست به قبرستان، بهشت، بهشت زهرا برده شد که آعلام کند آهای دنیا، آهای امت هیچ کس مثل من نمیتونه قبرستان آباد کنه ،آنهاییکه منو تا اینجا آوردند بهتر از شما میدونن که من بهتر از اون قبلی میتونم قبرستان ها را آباد کنم ،آنها بهتر از شما امت فکر،دین و آیین مرا میشناسند. صدای الکساندر چرت مرا پاره کرد : امیدواریم که شما خسته نباشید . موقع حرف زدن فک پایینی الکساندر لرزش خفیفی داشت و فارسی را به روانی صحبت میکرد. غیر از دندانهای جلو بقیه دندانها ی دیگر هم در بالا و هم در فک پایین روکش طلا داشتند. قربان بلند شد و خداحافظی کرد و نظر که وی را تا دم در همراهی میکرد چند دقیقه در انتهای راهرو با نظر صحبت کرد و بعد در بسته شد. همزمان با رفتن قربان الکساندر پوشه را باز کرد و به نوشته هایی که در سرخس آورده شده بود نگاه میکرد. چند لحظه بعد سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. نظر در آشپزخانه بود بعد با قوری چاي و کاسه های چيني و یک ظرف چینی که در آن شیرینی که در میان کاغذ های ظریف بسته بندی شده بود ند وارد شد . در این چند روز نه شکر و نه قند ندیده بودم. نظر چای ریخت و از درون ظرف شیرینی یکی بر داشتم، خوش طعم شبیه مزهی نقل و آب نبات هایی بود که پدرم در زمانهای قدیم از قمشه که الان شهرضا شده بود می آورد. چندروز بود که فند و شیرینی با چای نخورده بودم و مزه چای با شیرینی آنقدر گوارا بود بود که قبلآ به یاد نداشتم. تا آن موقع تجربه نعشه شدن با مواد مخدر نداشتم ولی تجربه الکل را داشتم. آن چای با شیرینی بعد از چند روز از نخوردن چای با شیرینی حس خفیف و ملایمی مثل نعشه شدن با الکل بود. آن دو نفر هم مثل من شیرینی برداشتند. خوب ،الکساندر شر وع کرد . اول شما کمی در باره خودتان صحبت کنید که در کجا بدنیا آمدهاید و در چه تاریخی. من هم شروع کردم مثل چند روز پیش در سرخس که در کجا بدنیا آمده ام و در چه تاریخی. اولین سوال را که جواب دادم، شناسنامه ام را از درون پوشه برداشت و به آن خیره شد . -خوب در این شناسنامه محل تولد شما کجاست ؟ جواب دادم : صالح آباد ایلام.
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
یوری گاگارین سمبل انسان شوروی(29)
کانال قراقوم از آمودریا سرچشمه میگیرد(31)
این کوه های بلند مانع شنیدن روزه خوانی و زوزه کشيدن آخوند هاست(32)
آیا شیر الاغ حلال است یا حرام؟34)
سرزمین پر گهر کجا و کی به و برای کی بوده ؟(35)
فصل تابستان است و فصل عروسي هاست ،و هرشب موزیک است(36)
اولین تصویر تلویزیون شوروی اتاق خبر بود.(37)
دوبره وی چر(38)
ناامیدی رها کردن هدف و بی عملی است!(39)
پرندگان و گنجشکان روی شاخه های لخت بادام پیر نمی نشستند.(40)
سگ و الاغ زبان همدیگر را علیرغم اینکه صداهای مختلف داشتند میفهمیدند.(41)
کندن قبر در زمین نمناک راحت بود.(42)
اعدام افراد بیگناه برای رعب و وحشت و نشان دادن قدرت و ابهت حکومتها ی مرکزی یک قاعده بود.(43)
تودهایها تجربه عبور از مرزها را هم فراموش کرده بودند .(44)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید