
48
میز را خودشان جمع کردند ،لبه میز را گرفتم و بلند شدم ،پاهام بی اختیار اینور و آنور میرفتند ،معلق بودم و وزنم را حس نمیکردم، خودم را به اتاق خواب رساندم ،نزدیک تخت که رسیدم مثل این که وزنم ده برابر شده بود تلپی افتادم روی تخت. چشمانم را بستم ولی سرم به دوران افتاده بود . صدای جریان آب در آشپزخانه را که میشنیدم قطع شد و بعد سکوت شد . وقتی بیدار شدم صدای تلویزیون از اتاق نشیمن به گوش میرسید ،بلند شدم و رفتم دست و صورتم را شستم. نظر در اتاق نشیمن نشسته بود و وقتی مرا دید پرسید که خوب خوابیدم . بله خوب بود. احساس تشنگی کردم و به خودم نگاهی انداختم، چیزی تغییر نکرده بود. یک پیراهن و یک شلوار پارچه ای که جنسش مثل برزنت سفت و محکم بود تنم بود که فقط وقت خواب و موقعی که دوش میگرفتم آنها را از تنم جدا می کردم. من زندان نبودم ولی احساس آزادی هم نداشتم، نمی توانستم تنهایی بیرون بروم و،تاز ه بیرون میرفتم کجا میتوانستم بروم . در فکر این بودم که لباسها را بشورم و یک دوش بگیرم که عملی کردن آن در حال حاضر ممکن نبود ولی فکر کردم که شب قبل از خواب موقع مناسبی است . از نظر خواستم که چای درست کنم ،بلند شد و به آشپزخانه رفت و من هم پشت سرش به آشپزخانه رفتم. بعد از چای مثل این بود که تازه از خواب صبحگاهی بیدار شدهام، آنقدر سر حال بودم که میتوانستم ساعتها پیاده راه بروم ،بیقرار بودم که برای راه رفتن و قدم زدن بیرون بروم. هنوز قوری چای روی میز بود و من چند بار کاسههای ضریف چینی را از چای پر کردم و نرم نرمک سر کشیدم. سر حال شدن خودم از چایی بعد از آن خواب آلودگی و کرختی ودکا و مزه تلخ آن برایم خوشایند بود. آین یکی نعشگی اش ملایم ولی بر عکس آن یکی است که گیج و کرخت شدم و تلخ مثل زهر هلاهل. تلخی هلیله را هر سال پاییز مجبور بودم تجربه کنم . پاییز فصل مرگ بود ،بخصوص برای خانواده هایی که بچه کوچک داشتند . از یادهای دور که دورتر از آن فقط مه و تاریکی است ، بچه های دو ،سه تا چهار ساله در کوچه های ده با کو ن لخت راه میرفتیم ،مردن و یا زنده ماندن کوچکتر از ما سه چهار ساله ها شانسی بود . آنقدر کوچولو بودند که علف های خشک ،جوشانده ها را نمی توانستند قورت دهند و کسی هم جرات نمیکرد که بچه خودشو با پودر گیاه و جوشانده خفه کند . بزرگ تر ها از اسهال آب میرفتند ، تو کوچه هر جا میرسیدند می نشستند و از فشار درد درون و روده ها که در حال جان کندن بودند مثل پیر مردها اهن اهن میکردند و هر کدام هم سگ و توله سگشان دنبالشان راه افتاده و آنها را اسکورت میکردند . گاوها، الاغ ها و گوسفندان اگر از کنار بچه ها میگذشتند برای اجتناب از بوی تعفن آدمیزاد آرام سرشان را به طرف دیگر میگرفتند و راه خودرا میرفتند. آنموقع حيوانات شرم و حیا داشتندو به خاطر حال و روز بچه های اسهالی که در حال جان کندن بودند آرامش را رعایت میکردند، نه لگد میزدند و نه شاخ ،البته بز ها هم شيطنت میکردند و هم ذات خوبی نداشتند و به ضعیفهای هم نوع و غیر همنوع درهر فرصتی شاخ میزدند. در کل حيوانات مهربانتر و بهتر از آدمیان بودند. چند تا از بچهها ی هم سن وسال من تنبان هایی شبيه تنبان بچهها ی چینی داشتيم جلو وعقب تنبان باز بود ودر هوا و فضای آزاد کو چه های ده و بیرون از ده آزادانه ،آزادی کودکانه را تجربه میکردیم. همسایه پایین تر ما چند تا پسر زردنبو داشت که همیشه نوبتی تب و یا اسهال داشتند . مادر بزرگ آنها که یکی از عقلای ده بود هر برگ درخت،و هر ساقه گیاهی که در جنگلها و کوههای اطراف بود ،می چید و خشک میکرد و در فصل پاییز آنها را به خورد نوه هایش میداد و دور و همسایه ها مجانا از گیاه خشک و دمکرده هایش برای دلدرد، کرم روده و زردی بچه هايشان کمک میخواستند. هر چه از دمکرده ها ،پودر ها و ریشه های گیاه به خورد نوه هایش میداد آنها رنگشان تغییر نمی کرد. خون در بدنشان نبود تا سالها بعد که ماموران مالاریا قرص های تلخ کلروکین را در جعبه های چوبی به ده میآوردند و به همه زردنبوهای ده دادند و یواش يواش رنگشان تیره تر شد. مادرم گل برنجاسف را با قند پودر میکرد و مرا وادر میکرد که آنهارا زود قورت دهم و پشت سرش سریع آب بخورم. هم موقعی که دلدرد داشتم مجبور بودم بخورم و هم مو قعی که نگران بود که من مريض شوم برای پیشگیری میداد. اما یکبار پیرزن همسایه مادرم را ترغیب کردکه هلیله به خورد من بدهد . من هم از وحشت تلخی آن نزدیک نمیشدم . بچه بودم زورم نمی رسید. پیرزنه یکبار مرا غافلگیر کرد و مرا خواباندند و يک چوب بین دندانها یم گذاشت ،من دست وپا میزدم و نمیتوانستم از زیر دستانش فرار کنم آب هلیله را ریخت تو حلقم و من از ترس خفه شدن آن را قورت دادم. از زیر دستش گریختم و با تلخی دهان و حال زار شروع کردم به فحش رکیک دادن به او ،هرچه مادرم میخواست ساکتم کند فایده نداشت تا اینکه از خستگی خودم ساکت شدم. تلخی ودکا را دیگر حس نمی کردم ،نظر آماده شده بود. قبل از اینکه آفتاب غروب کند از خانه بیرون آمدیم . درختان تنومند بر خیابان سایه انداخته و هوا ملایم بود ،نظر ایستاد و مسیر را بر عکس دفعه قبل انتخاب کرد.
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
یوری گاگارین سمبل انسان شوروی(29)
کانال قراقوم از آمودریا سرچشمه میگیرد(31)
این کوه های بلند مانع شنیدن روزه خوانی و زوزه کشيدن آخوند هاست(32)
آیا شیر الاغ حلال است یا حرام؟34)
سرزمین پر گهر کجا و کی به و برای کی بوده ؟(35)
فصل تابستان است و فصل عروسي هاست ،و هرشب موزیک است(36)
اولین تصویر تلویزیون شوروی اتاق خبر بود.(37)
دوبره وی چر(38)
ناامیدی رها کردن هدف و بی عملی است!(39)
پرندگان و گنجشکان روی شاخه های لخت بادام پیر نمی نشستند.(40)
سگ و الاغ زبان همدیگر را علیرغم اینکه صداهای مختلف داشتند میفهمیدند.(41)
کندن قبر در زمین نمناک راحت بود.(42)
اعدام افراد بیگناه برای رعب و وحشت و نشان دادن قدرت و ابهت حکومتها ی مرکزی یک قاعده بود.(43)
تودهایها تجربه عبور از مرزها را هم فراموش کرده بودند .(44)
خمینی، ؛رحمت الهی؛ توسط ایر فرانس به فرودگاه مهرآباد وارد شد(45)
این سالها، سالها ی آوارگی عمومی در کل خاورمیانه بود .(46)
پیامد می خوری و باده نوشی بسته به این است که کی بخورد و با کی بخورد.(47)
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید