
55
شب به راحتی خوابیدم . در ارتباط با رویا یی بیدار نشدم ولی وقتی بیدار شدم کمی طول کشید تا هشیار به مکان و زمان واقعی شوم. از صدای شر شر آب در آشپزخانه متوجه شدم که نظر بیدار شده است. عجله ای در کار نبود ،روی تخت دراز کشیده بودم و دیروز را در ذهنم مرور میکردم. آرامش و صلح و صفای پارک ،آنجا را به وعده گاه عشاق تبدیل کرده بود . برای اینکه شیرینی این خاطرات را ضایع نکنم و غصه هام بیشتر نشود به این فکر کردم که از مقایسه با آن جهنمی که لات ها و آخوند ها در مملکت گل و بلبل ام ایجاد کردهاند خود داری کنم . بلند شدم و رفتم آشپزخانه و یک صبح به خیر به نظر گفتم، به هر حال صاحبخانه او بود . تا من دست و صورتم را شستم، نظر چای ،نان ، کره ،پنیر ،کالباس روی میز گذاشته بود. همزمان که صبحانه می خوردیم گفت که یک پسر چهار ساله دارد و قرار است که امروز اورا به یک مرکز خرید برای تهیه وسایل اتاق کودک ببرد. میز را تمیز کرده بودیم که چند ضربه محکم به در زدند . صدای باز شدن در شنيده شد و صدای آشنای قربان که دم در بلند صدا زد: نظراف، وبه دنباله آن با آهنگ خواند : ما آمده ایم ما آمده ایم و یواشتر ادامه داد با الکساندر آمده ایم.. نظر جون گرفت و شروع کرد به حرف زدن .صدایش هم بلند ،آن سکوت چند لحظه پیش در خانه تبدیل شد به یک تاتر دو نفره با صدای بلند همراه با لبخند تو صحبت هم می پریدند ،بعد یواش یواش صداها افت کرد و هیجان خوابید. الکساندر سر جای قبلی اش نشست . یک کیف چرمی همراه داشت که آنرا کنار صندلی اش گذاشت. قربان و نظر در راهرو بودند و با هم صحبت میکردند . نظر که از دیشب بی قرار به نظر میرسید با قربان به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و بعد سر و صدای به هم خوردن ظروف را شنیدم ، بعد از آشپزخانه به اتاق نشیمن برگشت و با من و الکساندر دست داد . آنقدر عجله میکرد که یادش رفت فارسی حرف بزند . با من چیزی گفت و همان را با الکساندر تکرار کرد: دسویدانییا و رفت. قربان قوری چای و ضرف های چای را آز آشپزخانه آورد و روی میز گذاشت روبروی من و دست چپ الکساندر نشست. مو های فر فری با گونه های درشت و براقش برق می زد . با لبخند پرسید : دیروز بیرون رفتید ؟ - بله بيرون رفتیم ،گردش خوبی بود . و همچنان که لبخند می زد ادامه داد : -حتما سه تا کافه را دیدید . من متوجه نشدم و روبه او گفتم چی را دیدیم، آق نظر سه کافه و بار را در شهر دوست دارد ،در اولی آبجو می خورد در دومی براندازی با سودا و در سومی دوستی دارد گه کوکتیل های مخصوص درست می کند، بسیار خوب ،امروز هم پس از صحبت میرویم بیرون. هنوز تا ظهر وقت زیادی بود و هوا هنوز ملایم بود ولی زیر بغل قربان از عرق خیس بود ،وقتی می نشست شکمش بیشتر جلو می آمد ، رفتار و ظاهرش با الکساندر کاملآ فرق داشت ،به نظر خیلی خودمانی بود و این واقعی دیده میشد نه تظاهر. من هم که حس مهمان بودن داشتم کاری نمی توانستم بکنم و در باره چنین پیشنهادی فقط تایید میکردم. الکساندر پوشه کاغذی اش را روی میز گذاشت و گفت: خوب اگر آماده باشید امروز درباره فعالیت شما در ایران صحبت می کنیم. -من آماده ام . با ید از کجا شروع کنم؟ با این حال ضروری نمی دیدم که به گذشته های دور برگردم و داستان زندگی ام را شرح دهم . ولی این الکساندر بود که باید سوال می کرد خیلی هم در کارش جدی به نظر می رسید . زندگی من یک داستان کوتاه بیست و دو ساله بود، و براحتی میشد یک نسخه کوتاه شده را ارائه دهم
اکثر مردم فقط قهرمانان مرده را می خواهند (2)
از سال سیاه ۶۰ تلاشم این بود که از یاسوج هر چه دورتر باشم (3)
اینها که با زورو جنگ روزگار مردم را سیاه کردهاند، نمی توانند از خنده کودکان جلوگیری کنند(4)
ازپاقدم هدیه پاریسی یک طرف مملکت در جنگ میسوخت و طرف دیگر در سیلاب(5)
بستری با برگ و خاشاک ساختم ؛ دور و برم را از نگرانی وجود مار لگد زدم 6
قدم و فکر آغاز این سفرم از پشت بام خانه میر جعفرهفده سال قبل شروع شد 7
کسی بدرستی نمیتوانست ثابت کند که از کجا شروع شد/8
کشيدن لوله های نفت با مرگ بلوطها همراه بود!/9
ستاره ها می توانند راه را نشان دهند (10)
تردید داشتم چه اسمی را انتخاب کنم(11)
چند سال بود که خودم نبودم (12)
اولین تصویری که از لباس نظامی در یاد داشتم (13)
هیچ قاعدهای در مورد آخوندها صدق نمی کرد،چون هم بی شرم و حیا بودند و هم موزی(14)
اولین روزی که در خاک اتحاد شوروی بودم از در بیرون رفتم(15)
شما بدون اجازه از مرز شوروی گذشتید و ما سوالاتی داریم که شما جواب دهید(16)
رسید :اسم غیر واقعی شما چیست؟(17)
لباسهای معلم مان رنگ و بوی گلهای بهاری را داشت(18)
تولد ما احتیاج به ثبت کردن نداشت!(19)
من فکر می کردم که حق تقدم برای رفتن به شوروی از آن اعضا و طرفداران حزب توده بود(20)
از نظر حکومت مذهبی هر کسی که با آنها نیست مجرم و گناهکار است(21)
حکو مت ایران با من و میلیون ها ایرانی هم در جنگ است(22)
مقام مسلمانی در ایران از جایگاه تمساح و افعی جنگلهای سریلانکا پایین تر رفته بود(23)
کاروانها در راه بودند تا مواد برای کارخانه جنگ ، تولید شهید و عذا و نوحه فراهم کنند(24)
سالها قبل نا خواسته در هنگام بازی های کودکانه در دسته روسها قرار داشتم(25)
مردم آن موقع بنا به خوی طبیعی خود بدون ترس تصمیم گرفته و عمل میکردند (26)
آهنگران ده از تکه های آهن و لوله های آبرسانی که از شهرها بدستشان می رسید تفنگ های سر پر(27)
یوری گاگارین سمبل انسان شوروی(29)
کانال قراقوم از آمودریا سرچشمه میگیرد(31)
این کوه های بلند مانع شنیدن روزه خوانی و زوزه کشيدن آخوند هاست(32)
آیا شیر الاغ حلال است یا حرام؟34)
سرزمین پر گهر کجا و کی به و برای کی بوده ؟(35)
فصل تابستان است و فصل عروسي هاست ،و هرشب موزیک است(36)
اولین تصویر تلویزیون شوروی اتاق خبر بود.(37)
دوبره وی چر(38)
ناامیدی رها کردن هدف و بی عملی است!(39)
پرندگان و گنجشکان روی شاخه های لخت بادام پیر نمی نشستند.(40)
سگ و الاغ زبان همدیگر را علیرغم اینکه صداهای مختلف داشتند میفهمیدند.(41)
کندن قبر در زمین نمناک راحت بود.(42)
اعدام افراد بیگناه برای رعب و وحشت و نشان دادن قدرت و ابهت حکومتها ی مرکزی یک قاعده بود.(43)
تودهایها تجربه عبور از مرزها را هم فراموش کرده بودند .(44)
خمینی، ؛رحمت الهی؛ توسط ایر فرانس به فرودگاه مهرآباد وارد شد(45)
این سالها، سالها ی آوارگی عمومی در کل خاورمیانه بود .(46)
پیامد می خوری و باده نوشی بسته به این است که کی بخورد و با کی بخورد.(47)
شجاعت خطر کردن وتلاش برای زنده ماندن امید به آینده را در من زنده نگه می داشت!(49)
این آتش به یاد آنها،قربانیان جنگ همیشه روشن است (50)
حکومت اعلیحضرت نظرکرده ،سید ملکالملوک را برای تربیت آخوند و آخوندپروری به شیراز فرستاد(52)
ژاندارمها بسیجی های اعلیحضرت بودند ولی رونق کارشون بیرون مسجد بود(53)
در دوران پیش به سوی تمدن بزرگ، ،مرغهای مصنوعی وارد بازار شد- 54
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید