رفتن به محتوای اصلی

نامه فریبا کمال آبادی محکوم به بیست سال زندان از اوین به دخترش
18.09.2013 - 13:51

فريبا کمال آبادی، زندانی عقيدتی، يکی از هفت نفر عضو يک گروه هفت نفری است که به امور اداری جامعه بهائيان در ايران رسيدگی می کردند و به "گروه ياران" معروفند، فريبا همچون شش عضو ديگر اين گروه به بيست سال حبس محکوم شده است و از پنج سال و نيم پيش بدون يک روز مرخصی در زندان به سر می برد! او به مناسبت محروميت دانش آموزان بهائی از جمله دختر هفده ساله اش از تحصيل در دانشگاه که همچون سال های پيش در کنکور سراسری امسال نيز اتفاق افتاده نامه ای از داخل زندان خطاب به دخترش ترانه طائفی نوشته است، متن اين نامه به شرح زير است:

ترانه گلم، سیزده ساله بودی که مجبور به ترکت شدم، روز بیست و پنجم ارديبهشت ۱۳۸۷ که تو در آستانه امتحانات پايان سال کلاس دوم راهنمائی بودی ساعت شش صبح بود، بيدار شده و روپوش پوشيده بودی و می خواستی به مدرسه بروی که مأمورين اطلاعات برای دستگيری من آمدند، تا ظهر منزلمان را به هم ريختند و بعد مرا بردند، مأمورين به تو که حاضر بودی گفتند: "به مدرسه برو!" اما من نگذاشتم، می خواستم در آخرين لحظات در کنارم باشی و يا من در کنارت باشم، از آن روز تا کنون تمام بار مسئوليت من در خانه بر دوش تو افتاده است، درست سه سال قبل از آن يعنی روز چهارم خرداد ۱۳۸٤ بود و تو کلاس چهارم دبستان بودی، منتهی اين بار دقيقا وسط امتحانات آخر سالت به خانه ما ريختند و مرا بردند، روزی که کارنامه ات را می گرفتی توانستم از زندان به تو زنگ بزنم و فهميدم معدل نمره هايت بیست شده است، سال ۱۳۸۷ تا مدت ها نتوانستم به تو زنگ بزنم، در واقع چهار ماه تمام همديگر را نديديم و بعد از چهار ماه چند دقيقه ای ديدمت و فرصت نشد از نتايج امتحاناتت بپرسم ولی بعدها فهميدم که معدلت بسيار عالی و نزديک بیست بوده است.

اواسط سال تحصيلیت در سوم راهنمائی بودی که ما را از زندان برای بازپرسی به دادسرا می بردند، در جلسه ملاقات بعد از اتمام بازپرسی از زبان بازجويمان که در ملاقات حاضر بود شنيدی که در کيفرخواستم برايم مجازات اعدام درخواست شده! اگر چه متأثر شده بودی و آرام اشک می ريختی اما حتی برای اعدام من نيز خودت را آماده کرده بودی! اين بار وسط امتحانات پايان سال به بيماری سختی مبتلا شدی که ابتدا پزشکان آن را تشخيص ندادند و بعد فهميدند آپانديس حاد است و درست در ميان امتحاناتت تحت عمل جراحی قرار گرفتی و نتوانستی در سه تا از امتحاناتت شرکت کنی و به ملاقات من بيائی، باز هم پس از دريافت کارنامه ات در شهريورماه معدلت نزديک بیست بود.

شنيدم در يکی از آن روزها که در خانه تنها بودی سريالی به ظاهر تاريخی ولی سراسر دروغ و ساختگی به نام "سال های مشروطه" تماشا می کردی که در آن به ناجوانمردانه ترين شکل ممکن مقدسترين اعتقاداتت را به باد سخره و اهانت گرفتند و تو دلت شکست و در تنهائيت گريستی، من هم در گوشه سلولم در فقدان انصاف گريستم و با خودم گفتم آيا اين هموطنان هنرمندم می دانند چه بلائی بر سر تاريخ و عدالت و قلوب جمعی از هموطنان مظلومشان می آورند؟

آن روزها گذشتند، به کلاس اول دبيرستان رسيدی که ما را از زندان اوين به زندان رجائی شهر منتقل کردند، وقتی برای اولين بار در آنجا به ملاقاتم آمدی تنها بودی، چون ملاقات بستگان زن و مرد درجه اول يک هفته در ميان و به طور متناوب بود يک هفته تو و هفته ديگر پدرت به ملاقاتم می آمديد! در اولين ملاقات از ديدن فضای آنجا و ديدن زندانيان عادی که به خاطر اعتياد شديد تمام دندان هايشان ريخته بود و سراسر بدنشان در اثر ضربات تيغ ناشی از خود زنی پر از جراحت بود و نيز از ديدن من که با چادر بسيار کثيف، کهنه و پاره زندان که برای ملاقات مجبور به پوشيدن آن شده بودم آن هم در يک سالن تاريک و از پشت شيشه های کثيف که نرده های آهنی آن را می پوشاند دوباره اشک هايت آرام بر گونه هايت ريختند، می ترسيدی نکند همبندی هايم بلائی بر سرم آورند، اگر چه حتی برخی به اين کار تحريک شده بودند اما غافل از اين که آن قربانيان قلوبی پاک و مهربان داشتند.

در ارديبهشت سال ۱۳۹۰ که باز هم برای امتحانات پايان سال آماده می شدی ما را به زندان قرچک منتقل کردند، صد و شصت نفر در يک سالن کم نور، بدون هوا، در محيطی پر از همهمه و هياهو و فرياد و نزاع! در سالنی که روشنائیش فقط چند لامپ مهتابی بود و تنها در پرتو آن نور می شد دود غليظ سيگار زندانيان را تشخيص داد و در ميان همهمه اش رکيکترين الفاظی که بسياری از آنها را تا آن روز حتی نشنيده بودم قابل شنيدن بودند! تو همه اينها را در ملاقات ها ديدی و شنيدی و رنج بردی اما ضعيف نشدی، در آن روزها ياد حرفت می افتادم که قبل از دستگيریم در سال ۱۳۸۷ به من زدی، وقتی به قصد آماده ساختنت از تو پرسيدم: "ترانه اگر مرا دستگير کنند ناراحت می شوی؟" گفتی: "سال ۱۳۸٤ که تو را گرفتند کوچک بودم و نمی فهميدم بر تو چه می گذرد، برای همين فقط دلم برايت تنگ می شد اما اين بار هم دلم برايت تنگ می شود و هم دلم برايت می سوزد!" دلت سوخت، بسيار هم سوخت اما باز در آن سال و سال های بعد معدلت نزديک به بیست بود.

سال ۱۳۹۲ شد، روزی در ملاقات کارنامه پيش دانشگاهيت را برايم آوردی، باز هم معدلت نزديک بیست بود، کارنامه ات را با افتخار به همه نشان دادم، رئيس اندرزگاه هم که کارنامه ات را ديد گفت: "انضباطش مثل مادرش بیست است!" کنکور داشتی و پدرت در سفر بود و در خانه تنها بودی، روز قبل از کنکور سرما خوردی و تب کردی، خودت تنها به مطب دکتر رفتی و به پزشک گفتی: "فردا کنکور دارم کاری کنيد که بتوانم امتحانم را بدهم!" همسايه مهربان که من قبلا نديده بودم و نمی شناختمش تو را به محل امتحان کنکور برد، امتحان دادی و رتبه ای حدود چهارهزار در کنکور رياضی آوردی.

روز پنجشنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۲ نتيجه کنکور مشخص شد، چون امکان و اجازه تلفن نداشتيم بايد تا يکشنبه يعنی سه روز بعد منتظر می ماندم تا در ملاقات از نتيجه کنکور مطلع شوم، با اين که در اين سی و سه سال از سال ۱۳۵۹ که انقلاب فرهنگی شد يعنی همان سالی که من ديپلم گرفتم و به خاطر اعتقاد به ديانت بهائی از ورود به دانشگاه محروم شدم تا کنون يعنی سال ۱۳۹۲ جوانان بهائی از ورود به دانشگاه های کشورشان محروم بوده اند امسال ما همه اميدوار بوديم که با تغيير فضای سياسی کشور و روی کار آمدن دولت جديد با وعده های از بين بردن فضای امنيتی در کشور و امکان ادامه تحصيل دانشجويان ستاره دار با شعار دولت تدبير و اميد بالاخره بتوانی در کشورت، کشور محبوبت تحصيل کنی، جالب است که هيچکدام از همبندی هايم با اين که می دانستند سی و سه سال است جوانان بهائی از تحصيلات عاليه محرومند باورشان نمی شد که باز هم با نيرنگ "نقص پرونده" تو و دوستانت از تحصيل محروم شويد! و جالبتر آن است که بعضی از مسئولينی که ما در زندان با آنها سر و کار داريم حتی نشنيده بودند و نمی دانستند که سال هاست عده ای از شايسته ترين جوانان هموطنشان به صرف بهائی بودن از ورود به دانشگاه های کشورشان محرومند!

اين روزها ندای پر صلابت "هل من ناصر ينصرنی" که در روز عاشورا از لسان مبارک مولای عالميان حضرت امام حسين از روی قوت و نه از سر ضعف در صحرای کربلا طنين انداز بود و با اين ندا از عموم مردم برای تحقق آرمان عدالت و انصاف و محو ظلم طلب نصرت می فرمود با قوت در گوشم طنين می افکند و با خودم می گويم آيا در ميان هموطنانم هستند کسانی که به نصرت عدالت برخيزند؟ آيا کسانی هستند که داستان ترانه و ترانه ها قلوبشان را به درد آورد؟ بلرزاند و نيروی دادخواهی در گام ها و کلامشان برانگيزد؟ من امروز پس از پنج سال و نيم از گوشه زندان به تأسی از مولايم بار ديگر خطاب به هموطنان عزيزم و اهل عالم می گويم: "هل من ناصر ينصرنی؟"

فريبا کمال آبادی - زندان اوين - بند زنان - شهريورماه ۱۳۹۲

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

taranetaefi-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
http://news.gooya.com/politics/archives/2013/09/167195.php

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.