هفتههای اول تظاهرات اعتراضی جنبش بود، که بعد از یه تظاهرات جانانه و کتک خوردن جانانهتر در تاریکی هوا به خونه برگشتم. همسرم خونه بود. با صحبتایی که کرد فهمیدم پدر و مادرم قراره امشب به خونه ما بیان. من که خسته بودم و از دیدن صحنههای خشونت حکومتی در خیابان اعصابم خراب بود، از این خبر ناراحت شدم! اما گفتم به هر حال پدر و مادر هستند و از این صحبتایی که بهتر از من میدانید. رفتم سراغ اینترنت تا فیلمهای اون روز رو دانلود کنم و آماده کنم برای انتشار بین کسایی که در تظاهرات اون روز نبودند. باز هم از دیدن فیلما اعصابم بیشتر به هم ریخت، هرچند از شجاعت فرزندان ایران لذت میبردم.
تا اینکه زنگ خونه به صدا دراومد و پدر و مادر وارد خونه شدن. بعد از ماچ و بوسه و احوالپرسی نشستیم دور هم؛ من هم از روی عمد زدم شبکه صدای امریکا و جالب اینجا بود که دقیقن داشت صحنههای کتک زدن مردم رو توسط نیروهای حکومتی نشون میداد. به مادرم گفتم: «نظرت درباره این تصویرا چیه؟» گفت: «خوب کاری میکنن، هرکس امنیت جامعه رو بخواد به هم بریزه باید باهاش برخورد کرد!» تا این حرف رو زد، منم که یه شلوارک پام بود، قسمت راستش رو زدم بالا و کبودی بزرگ پشت رونم رو که از باتوم ایجاد شده بود نشونش دادم. یه کبودی بزرگ بود که اطرافشم به شدت خون مرده شده بود.
نامرد یخمو گرفت و دو سه تا پشت هم زد به پشت پام، که اگه یکی از بچههای جنبش که نسبتن هم هیکلی بود، منو از دستش بیرون نمیکشید و به جلو هلم نمیداد الان معلوم نبود کجا بودم. چون گاردیه داشت منو میکشید که ببره با خودش. دم اون جنبشی ورزشکار گرم که من رو پرت کرد به جلو و من حتی صورتشم ندیدم، انقدر که گاز زده بودن. به هرحال تا این کبودی رو دید، خشکش زد و گفت: «الهی بمیرم، کدوم کثافتی این کارو باهات کرده!» منم گفتم: «همون کثافتی که گفتی میخواد امنیت حفظ کنه.» یهو بابام همچین یه نگاه مدل سپاهی به مادرم کرد که یعنی دیگه هیچی نگو. منم صدای تلویزیون رو زیاد کردم که قشنگ همه صحنهها رو داشت نشون میداد، مخصوصن اون صحنهای که پسر جوونی رو چند نفری روی زمین میکشند که ببرنش، خیلی صحنه بدیه! من که اگر اونجا بودم میرفتم وسط، حتی اگه خونیمالی هم میشدم جوون رو از دستشون میکشیدم بیرون. بگذریم!
تو این حال و هوا بودیم که تلفن بابا زنگ زد. جناب سرهنگ تا شماره رو دید همچین از جا پرید که گفتم وای خود خ.ر پشت تلفنه. رفت تو اتاق شخصیه من که توش کامپیوترم هست و در رو هم پشتش بست. منم به بهانه توالت رفتن، رفتم طرف اتاق ببینم چی میگن به هم. رفتم توالت (الکی) و ظرف بیست ثانیه اومدم بیرون. به بهانه برداشتن دستمال کاغذی رفتم داخل اتاق، که بابا تا من رو دید ولوم رو اورد پایین که مثلن من نشنوم. اما خوب گوش و چشم من بدجور تیزه. شنیدم که برگشت به اونی که پشت تلفن بود گفت: «حاجی جان! امشب ساعت 9 من میرسم ولیعصر، چندتا از بچههای اداره هم میان، فقط لباس و تجهیزات یادت نره، هیچی ندارن!» گوشی رو قطع کرد و رفت بیرون. من همینطوری خشکم زده بود. اصلن باورم نمیشد. میدونستم بابام بدجور ولایتیه و خودشو واسه آغا! میکشه! ولی فکرش رو هم نمیکردم که تو این سرکوبا دست داشته باشه! اون دورانم دورانی بود که نیروها تا دیروقت بیرون میموندن که پاکسازی کنن به قول خودشون. حتی من یه شب رفتم ولیعصر که دیدم بسیجیا دارن تو میدون قمه به دست اربده میکشن. بگذریم!
رفت بیرون و به مادرم اشاره کرد که یعنی بریم دیروقته. منم رفتم بیرون گفتم بابا شما که تازه اومدین حالا کجا و از این حرفا. خلاصه بلند شدن و اماده رفتن مادرم که رفت پایین بابا هنوز داشت بند کفشش رو میبست. بلند شد دست بده خدافظی کنه، کشیدمش جلو برای روبوسی، بوس آخر در گوشش گفتم: «سرهنگ! بپا پات رو خون مردم نره! پاخوری داره ها!» همچین یه نمه جا خورد. راه افتاد از پلهها بره پایین پشت سرش بهش گفتم: «راستی! اگه یه وقت اتفاقی من رو تو تظاهرات دیدی، حواست باشه نزنی ناقصمون کنی!» این حرف بدجور براش سنگین بود. بدون اینکه برگرده سرعتش کم شد. انگار که نفسش گرفته باشه. بعد دوباره به راهش ادامه داد و رفت.
گذشت تا روز بعد از عاشورا! من به فراخوان اعتصاب جنبش که خودمم خیلی موافقش بودم، سر کار نرفته بودم، و اون روز رو کلن به جمعآوری فیلمهای عاشورا گذروندم. شب بود که مادرم زنگ زد. تا تلفنو برداشتم گفت: «رفتی تو سپاه یزیدیا! تو هم یزیدی شدی؟!» منم گفتم: «نه اتفاقن! شما از امام حسین گریه کردنش رو یاد گرفتین من مبارزه با ظلمش رو.» بهش گفتم: «کنار من یه جوون تیر خورد کشته شد. دستم رو گذاشتم رو خون سرش و بلند کردم رو به آسمون و از یزید زمان به خدا شکایت کردم.» دیگه قاطی کردم. همینطور رگباری چندتا جمله گفتم! بعد گفتم: «ما انقدر میریم تو خیابون و انقدر مبارزه میکنیم تا خامنهای قاتل رو بکشیمش پایین!» اینو که گفتم، گفت: «حقشونه! همه اینایی که میان خیابونو باید کشت.» جالب اینجاست که خطابش رو به من نمیکرد. خوب مادره دیگه مرگ بچشو که نمیخواد. گفت: «برا چی خیمه عزای امام حسین رو آتیش زدن، کافرا! قران رو هم اتیش زدن!» منم گفتم: «من همچین چیزی ندیدم. ما تازه زیر پل کالج سینه زنی هم کردیم. این خبرا رو از کجا میگیری آخه؟! من رو که حداقل میشناسی!» آخرش گفتم: «میدونی چیه؟! میدونی کی میفهمی خامنهای قاتله؟ وقتی جسد خونی پسرتو از سردخونه سپاه تحویل گرفتی!» گوشی رو گذاشتم، و به شدت رفتم تو فکر که این زنی که یک عمر در استعمار شوهر سپاهیش بوده و من ذره ذره این استعمار رو در تمام سالهایی که خونه پدرم بودم دیدم و لمس کردم؛ و زنی که تنها منبع خبریش سیمای دروغ کودتاست؛ و ممکنه یک روز برسه که پسرش رو غرق به خون و بیجان تحویل بگیره، مادرمه، بله مادرم.
من احساس شرم میکنم که فرزند یک سپاهی سرکوبگر هستم. من از تمام مردمی که در خیابانها کتک میخورند، کشته میشوند، بیفرزند و بیوالدین میشوند، به اسارت میروند و همچنان برای آزادی میهنشان میجنگند، و ممکن است پدر من در مصائب آنها نقشی داشته باشد، عذرخواهی کرده و از وجود پاکشان احساس شرم و آزرم دارم. من از مادر اشکان سهرابی، سهراب اعرابی، ندا آقاسلطان، ترانه موسوی و دهها یا شاید صدها مادر عزاداری که در این هفت ماه، عزیزان خود را از دست دادند طلب بخشش دارم، که فرزند یک سپاهی سرکوبگر هستم. من در این تارنمای سبز فریاد میزنم که از جنس پدر خود نیستم و از تمام مظالم او برائت میجویم. و تنها کاری که از دستم برمیآید این است که در ۲۲ بهمن و تمامی روزهای تظاهرات جنبش سبز به خیابان بیایم، جان خویش در کف اخلاص بگذارم، و برای آزادی وطن، خونخواهی و تداوم راه شهدای جنبش، که راهی جز آزادی میهن عزیزمان ایران از زیر چکمه دژخیمان نیست، فریاد «الله اکبر» و «مرگ بر دیکتاتور» سر دهم. به امید آزادی.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید