رفتن به محتوای اصلی

یک یادمانده از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ _ تبریز
13.09.2014 - 05:11

سرم را از زیر پتو یواش در می آورم و بیرون را نگاه می کنم، هنوز همه زندانیان زیر پتوهایشان هستند و سطل خاموشی همچنان زیر لامپ اتاق آویزان است، یعنی این که هنوز خاموشی پایان نیافته و در نتیجه من نمی توانم از زیر پتویم خارج شوم و باید دوباره پتوی سیاه زندان را به سرم بکشم! قبل از این کار یواشکی تخت های تواب ها را نگاه می کنم، دو تختی که در دید من هستند خالی هستند، یعنی توابی که در تخت بالایی من جای دارد حتما سر جایش هست چون امکان ندارد تواب ها اتاق را سه نفری باهم ترک کنند! جای من در طبقه دوم تخت کنار در ورودی تعیین شده، نمی دانم ساعت چنده و چقدر تا پایان خاموشی مانده ولی سرم را که کمی بلند می کنم می بینم جیره نان روزانه را روی نایلون کنار در گذاشته اند، یعنی این که بیش از ده دقیقه تا هشت صبح فاصله نداریم، تخت کمی تکان می خورد، احساس می کنم تواب بالای سرم می خواهد از جایش بلند شود، فورا پتو را به سرم می کشم و منتظر می مانم!

بوی بد دو دستشوئی همجوار پنجره ما مشامم را می آزارد، اتاق بوی گند می دهد، این اتاق را به همین دلیل بین المبالین می نامند! و یکی از علل فرستاده شدن من هم به این اتاق همین امتیاز اتاق است! پنجره کوچک اتاق ما به حیاط بند چهار باز می شود، سمت راست اتاق پنجره های دستشوئی های بند موقت (بند زندانیان مواد مخدر) قرار دارند و علاوه بر بوی بد و سر و صداهای دستشوئی، سه هواکش بزرگ هم دارند که بیست و چهار ساعته با صدای گوشخراشی کار می کنند، سمت چپ اتاق هم دستشوئی خود بند چهار قرار دارد، از مزایای دیگر این اتاق به خاطر همجواریش با دو دستشوئی رطوبت شدید آن است! رطوبت دیوار دستشوئی بند موقت آن قدر زیاد است که دیوار گچی در خیلی جاها کپک زده و اگر انگشت را روی دیوار فشار بدهیم در دیوار فرو می رود! یک امتیاز دیگر این اتاق رو به شمال بودنش است که باعث می شود در طول سال مطلقا نور مستقیم آفتاب را به خود نبیند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

توابی که کشیکش هشت تا ده صبح است وارد اتاق شده از تخت بالا می رود و سطل خاموشی را از روی لامپ برمی دارد و روز برای ما آغاز می شود، من بلافاصله از زیر پتویم در می آیم و سر جایم پتو را تا کرده و روی بالشی که از لباس هایم درست کرده ام می گذارم، بقیه زندانیان هم یکی یکی بیدار می شوند، چون زندانی کف خواب جلوی تخت من هنوز از جایش برنخاسته من نمی توانم از تختم پائین بیایم و همان جا منتظر می نشینم، ارتفاع تخت تقریبا هفتاد سانتیمتر است و در حالت نشسته سر و گردنم کاملا خم می شوند و با کمی تکان شانه هایم به سقف تخت می خورند و مدت زیادی نمی توانم در این وضع بمانم چون گردنم و پشتم به شدت درد می گیرند، مجبور می شوم در جایم دراز کشیده و سرم را به میله وسط پشت تکیه دهم، این راحت ترین وضعیت در این تخت است، تخت های وسط بدترین جاهای اتاق هستند و من کف خواب بودن را به تخت وسط ترجیح می دهم!

همه بیدار شده اند و بی صدا و ساکت در جای خود نشسته اند، کسی به دیگری سلام و صبح به خیر نمی گوید چون مجاز نیست! حتی با تکان سر هم نمی توان به کسی سلام داد! هر نوع ارتباط کلامی و چشمی عمدی ارتباط و قرار تشکیلاتی محسوب شده و مستلزم بازجوئی توسط توابین است! شهردار اتاق نان و پنیر جیره ای را تقسیم می کند و روی تخت هر کس می گذارد، شهردار مجاز نیست حتی جیره غذائی را مستقیما به دست کسی بدهد! اگر این کار صورت بگیرد ارتباط تلقی می شود! به آرامی از تختم پائین می آیم، از زیر تخت و از میان وسایلم سفره پلاستیکیم را برداشته روی تختم باز می کنم و نانم را که یک عدد سنگک ماشینی خمیر پخته شده در نانوائی زندان است در آن می گذارم و بعد از آن پارچ قرمز پلاستیکی را برداشته جیره پنیرم را که به اندازه دو بند انگشت است در سطل کوچک پلاستیکی گوشه اتاق شسته و روی نانم می گذارم، پس از آن چای خشک را هم از توی یک کیسه نایلونی داخل وسایلم در آورده و کمی در فلاسک خودم می ریزم و آن ا در کنار سایر فلاسک ها نزدیک در می گذارم.

آخر کار دستم را خیس می کنم و صورتم را در سطل به اصطلاح گربه شور می کنم و به تختم برمی گردم، با سر و گردن خمیده در تختم می نشینم و مشغول خوردن صبحانه می شوم، زیر چشمی و به آرامی نگاهی به بقیه زندانیان می اندازم، آنها هم مشغول صبحانه خوردن هستند و تخت روبروئی من که تازگی آشنائی چشمی باهم پیدا کرده ایم یواشکی چشمکی به من می زند و با لبخند و حرکت سر تعارفی به سرفه اش می کند! من تبسمی می کنم ولی نمی توانم جوابش را بدهم، تواب مأمور اتاق در طبقه سوم تخت روبروئی من نشسته و کاملا بر من اشراف دارد و بنا بر این من نمی توانم در کشیک او کار خلافی انجام دهم! در اتاق مجددا باز می شود و دستی کتری بزرگ آبجوش را پشت در می گذارد بدون این که دیده شود! شهردار اتاق یکی یکی فلاسک ها را با آبجوش پر کرده و درشان را می بندد و پس از پایان کارش باقی مانده آبجوش را در پارچ آب می ریزد و کتری خالی را پشت در اتاق گذاشته به سر جایش برمی گردد و به خوردن صبحانه اش ادامه می دهد!

دوباره به آرامی از تختم پائین می آیم، کیسه پلاستیکی ظروفم را که برای جلوگیری از نفوذ سوسک گرهش زده ام از زیر تخت درمی آورم و با سر و صدای عمدی زیادی بازش می کنم و فنجان ملامینیم را برداشته و دوباره با سر و صدا کیسه خشک را گره می زنم، فنجانم را با آب پارچ آبکشی می کنم و در حین این کار می بینم که در نقطه کور تواب کشیک هستم یواشکی چشمک و لبخندی به زندانی تخت روبروئیم می زنم و پاسخ سلام صبحگاهیش را می دهم، در همین حال تواب بالانشین که از تأخیر من در برگشت به تختم نگران شده خم می شود تا مرا ببیند و خوشبختانه متوجه حرکتم نمی شود! از فلاسک خودم چای می ریزم و فنجانم را روی تختم می گذارم و دوباره به آرامی از تختم بالا رفته و سر جایم می نشینم، به آرامی چایم را می خورم، بقیه زندانیان هم کمابیش همین کارها را می کنند، یکی از زندانیان کف خواب در حالی که چایش را جلوش گذاشته ماتش برده و بی حرکت به سفره اش نگاه می کند، بوی گند توالت ها همچنان اتاق را پر کرده است و صدای ممتد و یک نواخت هواکش دستشوئی بند موقت گوش ها و اعصاب را می آزارد!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

تواب مأمور دستشوئی در اتاق را از پشت می زند و می گوید آماده دستشوئی شوید، امروز برای دستشوئی صبح نوبت اول هستیم، جنب و جوشی در اتاق به وجود می آید، همه مشغول آماده کردن وسایلشان می شوند، فنجان، جاصابونی و مسواک، بعضی زندانیان که قبلا مسواک نمی زدند اینجا روزی سه بار مسواک می زنند! خودش کاری است و تنوعی در زمان بی انتها که گوئی از جایش تکان نمی خورد، شهردار اتاق با یک تکه ابر مشغول پاک کردن کف اتاق می شود و آشغال ها را در سطل می ریزد، شهردار امروزمان خیلی وسواسی است و حتی در بعضی جاها که کاشی های کف اتاق کمی باهم فاصله دارد خم می شود و با فوت محکمی فاصله کاشی ها را هم تمیز می کند و سپس پارچ و سطل و ابر نظافت را در یک دست و فنجان و جاصابونی خودش را هم در دست دیگر و مسواکش را هم لای دندان هایش گرفته و پشت در منتظر می ماند، بالاخره در باز می شود، تواب مأمور دستشوئی پرده در را بالا زده و از میخ روی دیوار آویزان می کند و ما یکی یکی به دستشوئی می رویم.

مدت دستشوئی بیست دقیقه است، دو توالت و سه شیر آب در انتظار زندانیان اتاق هستند، تواب روی صندلیش روبروی در می نشیند به طوری که کل فضای دستشوئی را تحت نظر داشته باشد! دو نفر اول به توالت می روند و بقیه در بیرون صف می بندند، چند نفر در برابر دستشوئی ها در کنار هم مشغول شستن فنجان یا مسواک زدن می شوند، ناگهان تواب مأمور صدایش را بلند می کند و می گوید: "دستشوئی آخر، داری چه کار می کنی؟ زود باش بیا بیرون!" و سپس از جایش بلند شده و داخل دستشوئی می آید و گشتی می زند و کسانی را که جلوی شیرهای آب هستد کنترل می کند و برمی گردد سرجایش! من دستشوئی می روم و فنجان و دست و صورتم را می شویم و به اتاق برمی گردم، وقت دستشوئی اتاق ما رو به پایان است ولی هنوز دو نفر کارشان تمام نشده و به همین دلیل تواب مأمور هر چند ثانیه یکبار با مشت به در دستشوئی می کوبد! بالاخره با چند ثانیه تأخیر که با اخطار مسئول دستشوئی همراه است مراسم دستشوئی صبح اتاق ما بدون حادثه تلخی خاتمه می یابد! دستشوئی رفتن یکی از تنوعات و کارهای بسیار مهم روزانه زندانیان است و فرصتی است برای بیرون بودن از فضای اتاق، دیدن یک فضای دیگر حتی اگر این فضا توالت باشد! و چند دقیقه در داخل توالت خارج از دید تواب ها بودن و آنها را ندیدن و تهویه نسبی هوای اتاق!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

پس از دستشوئی صبحگاهی دوباره در جاهای خود مستقر می شویم، مأمور تواب هم از قرار کشیکش تمام می شود، تواب کشیک دوم وارد اتاق شده با ژست مخصوصی با تواب اولی سلام کرده و به او خسته نباشید می گوید و از تخت بالا می رود و در جایش مستقر می شود! تواب اولی دفتر گزارش اتاق را به او تحویل می دهد و چیزهائی را هم درگوشی به او می گوید که من هر چه گوش هایم را تیز می کنم چیزی دستگیرم نمی شود و سپس از اتاق خارج می شود، تواب دوم به دقت اوضاع و احوال اتاق را نگاه و کنترل می کند و خواندن دفتر گزارش را شروع می کند، این کنترل دقیق برای آن است که توالی وضعیت اتاق را در مقطع تعویض پست بتواند حفظ کند چون تواب قبلی نیز آخرین وضعیت اتاق را به دقت در دفتر گزارش یادداشت کرده است، بعضی مواقع زندانیان از فرصت تعویض دو کشیک استفاده کرده و چیزهائی را باهم رد و بدل کرده یا با ایماء و اشاره باهم به گفتگو می پرداختند، تعویض کشیک ها در عین حال ساعت ما هم بود، هر کشیکی دو ساعت طول می کشید، پس الان ساعت ده صبح است!

تواب جدید به دقت گزارش کشیک قبلی را می خواند و در خلال خواندن از جایش خم شده و همه جا و همه زندانیان را به دقت نگاه می کند، این نگاه ها برخی به خاطر نوشته های کشیک قبلی است که مثلا نوشته من پتویم را روی بالشم گذاشته ام یا اگر جورابم را در دستشوئی شسته ام از کدام نرده تخت آویزان کرده ام و غیره و کشیک بعدی در حین خواندن می خواهد به بیند که اوضاع به همان ترتیب است یا نه و اگر چیزی جا به جا شده و تغییر کرده در صدد کنترل و کشف علتش باشد تا اگر توطئه ای وجود داشته باشد خنثی بکند! تواب پس از خواندن گزارشات قبلی شروع به نوشتن می کند و آن قدر می نویسد که من هر چه فکر می کنم چه مطلبی در این سکوت مطلق وجود دارد که او می تواند این همه بنویسد به جائی نمی رسم! شاید هم تظاهر به نوشتن است تا همه بدانند که همه حرکاتشان زیر ذره بین است و یادداشت می شود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دقایق به کندی می گذرند، به زندانیان دیگر نگاه می کنم، همه ماتشان برده است، به جز تخت روبروئی من که مثل من چشمانش اطراف را می کاود یکی از زندانیان سبیلش را می کند، به چشمانش نگاه می کنم، نگاهش را می دزدد، چه اصطلاح جالبی است! در واقع نگاهش را که مورد نیاز من است و امری است کاملا طبیعی از من می دزدد! به پنجره اتاق نگاه می کنم، ارتفاعش حدود هفتاد سانتیمتر و عرضش حدود یک متر و یا شاید بیشتر است، یک شیشه ثابت وسط دارد و دو لنگه کوچک شاید سی سانتیمتری در دو طرف، ده میله عمودی دارد که با پنج یا شش میله افقی قطع شده و درهم جوشکاری شده اند، از تسمه سه میلیمتری هستند، روی نرده هم یک توری ضخیم زده شده است! تلاش می کنم محاسبه کنم که این توری چقدر از فضای پنجره را اشغال کرده است و اگر نبود چقد نور اضافی به داخل اتاق می آمد؟ با دقت زیاد تعداد سوراخ های ارتفاع و عرض توری را می شمارم و عرض هر یک از میله های توری را دو میلی متر در نظر می گیرم، نتیجه محاسبه نشان می دهد که توری آهنی حدود یک ششم پنجره را اشغال کرده و به همین اندازه جلوی نور و هوا را می گیرد! بعد به خود آفرین می گویم و فکر می کنم که اگر نیوتون و دکارت جای من بودند ریاضی و فیزیک چقدر پیشرفته تر از الان می شدند! و در عالم خیال بر کرسی نیوتن تکیه می زنم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در اتاق ناگهان با یک لگد باز می شود! یکی از مسئولین توابین بند که نامش را به یاد نمی آورم وارد اتاق می شود و به زندانی تخت پائین روبروی در می گوید: "تو داشتی با تخت روبروئیت صحبت می کردی! پاشین هر دو تا بیائید بیرون!" هر دو زندانی با ناراحتی بیرون می روند، معلوم شد تواب مأمور راهرو از سوراخ کلید داخل اتاق را نگاه می کرده و او را دید می زده که با ایما و اشاره با تخت روبروئیش صحبت هائی را از راه دور می کرده است! بعد از نیم ساعت یکی پس از دیگری برمی گردند، هر دو برافروخته اند، انگار که سیلی خورده اند! سر جایشان دراز می کشند و رویشان را به دیوار می کنند، به نظر می رسد گریه می کنند! هر دو بسیار جوانند و شاید بیست و دو - سه سال بیشتر ندارند، نسبت به آنها احساس پدری می کنم و احساس خشم می کنم، آخر من سی و یک سال دارم، احساس ناتوانی می کنم که نمی توانم واکنشی نشان دهم، اینجا انفراد مطلق حاکم است و بدترین نوع انفراد! زمانی زندانی در سلول انفرادی است و دیوارهای بتونی و میله ها و درهای فولادی او را احاطه کرده اند و در نتیجه او نمی تواند با دیگر زندانی ارتباطی برقرار کند و واکنشی به آنها نشان دهد ولی اینجا نه دیواری است و نه در و میله فولادی، من آنها را می بینم، فاصله بازدارانده ای بین ما نیست اما من باز هم نمی توانم واکنشی نشان دهم!

اینجا دیواری از ترس و بهت روانی برپا داشته شده است! کسی که با من نیم متر بیشتر فاصله ندارد مظلومانه به من می نگرد و با نگاهش می گوید: "با من کاری نداشته باش، بگذار من به حال خودم باشم، توجه و همدردی تو وضع مرا بدتر می کند، لطفا دلت به حال من نسوزد، عدم توجه تو بیشتر به نفع من است!" انفراد مطلق و آزارنده در حالی که آنها را می بینی! علی نمازی دومین رئیس التوابینی که من دیدم در یکی از جملات قصارش گفته بود که: "بند چهار مجرد تکامل یافته است! ما دیگر کسی را به بند مجرد و سلول انفرادی نمی فرستیم! برای این که اتاق های بند چهار وظیفه سلول انفرادی را به مراتب بهتر انجام می دهند! به اضافه کارهای دیگری که سلول انفرادی قادر به انجامش نیست!" واقعا که او تحلیل درستی کرده بود! کم نبودند کسانی که دلشان می خواست در سلول انفرادی باشند ولی آرزویشان برآورده نمی شد! در سلول انفرادی زندانی تحت نظارت شدید ۲٤ ساعته نبود و در این مدت توابین را مشاهده نمی کرد و سایر زندانیان را هم نمی دید تا در صدد ارتباط با آنها باشد و تنبیه شود و یا این که زندانیان دیگر چنین تلاشی بکنند و باز هم او تنبیه بشود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در مجددا اما به آرامی باز می شود، هر وقت وسط روز در باز می شود همه نگران می شوند و می خواهند بفهمند چه ماجرائی در حال رخ دادن است؟ هر دری که غیر منتظره باز شود می تواند مبدأ وقوع حوادث تلخ و دردناکی برای یک یا همه زندانیان اتاق باشد! این بار تواب تیمور علیزاده است که بی صدا سرش را داخل اتاق می کند و اطراف را نگاه می کند، باز همه نگران هستند که تواب ها حالا دیگر چه نقشه ای کشیده اند؟! چشمش که به من می افتد لبخند معنی داری بر لبانش نقش می بندد و با انگشت اشاره مرا به بیرون فرامی خواند، علامت تعجب در نگاه همه پیداست! من هم تعجب می کنم چون تواب های مباحثه گر که تیمور علیزاده هم یکی از آنهاست سراغ من نمی آیند، حالا چه شده که او به سراغم آمده؟ از تخت پائین می آیم، دمپائی پلاستیکیم را از لابلای دمپائی های دیگران پیدا کرده به پا می کنم و از در اتاق خارج می شوم.

تواب علیزاده با صدای بسیار آرامی مرا به دخمه هدایت می کند، سکوت به شدت توسط توابین رعایت می شود و هیچکس در داخل اتاق ها از رفت و آمد و ماجراهای خارج از اتاق کوچکترین اطلاعی پیدا نمی کند مگر در زمانی که کتک کاری بشود و کنترل اوضاع از دست تواب ها خارج شود و یا این که به عمد بخواهند با هیاهو جو ارعاب ایجاد کنند! در دو بخش شرقی و غربی بند چهار بین دو اتاق انتهائی دو اتاقک وجود داشت که به علت کوچکی به دخمه مشهور شده بودند ولی به مرور این لفظ برای اغلب زندانیان داخل اتاق مفهوم رعب آوری پیدا کرده بود! دخمه غربی مقر فرماندهی رئیس التوابین بند بود و او شب ها هم در آنجا تنها می خوابید، دخمه شرقی هم که یک تخت سه طبقه به سختی درآن جای گرفته بود محل خواب سه تن از توابین و در عین حال اتاق مباحثه، بازجوئی، شکنجه و کتابخانه توابین هم بود، اگر یکی از زندانیان به دخمه برده می شد یا برای مباحثه و تحت فشار قرار گرفتن بود و یا برای بازجوئی و شکنجه!

تیمور علیزاده در دخمه را باز می کند و من وارد می شوم و سپس خودش وارد می شود و در را می بندد و مؤدبانه تعارف به نشستن می کند و از فلاسکی که زیر تخت است یک چای هم برای من می ریزد! من هیچ نمی گویم او من و من می کند و می خواهد باب صحبت را باز کند، مستقیم به چشمانش نگاه می کنم و منتظر می مانم، این حرکت من او را آشفته می کند! او انتظار دارد سؤالی بکنم تا شروع کند ولی من همچنان ساکت به چشمانش نگاه می کنم و برای نخستین بار در قیافه اش دقیق می شوم، چشمانش به زردی گرایش دارد و بیشتر شبیه چشم گربه است، موهای فرفری روشنی دارد که در وسط ریخته و سری نیمه طاس و براق برایش درست شده، پوست صورتش متمایل به قرمز است، از آن پوست های روشنی است که به سرعت زیر آفتاب می سوزند، سنش چهار - پنج سالی از من بزرگتر به نظر می رسد، از قرار از افراد تئوریک گروه بر باد رفته اش بوده و علیرغم توابی احساس تئوریسنی در وجناتش هنوز هویداست!

او هم مثل من یک سالی از محاکمه اش می گذرد و بلاتکلیف است و به قول خودش مثل من زیر اعدام است! شروع می کند: "خب آقای قهرمان، مرغ همچنان یک پا دارد؟" جواب می دهم: "آقای تواب، شما با این همه ادعا هنوز یاد نگرفته ای مؤدبانه حرف بزنی؟" انتظار این پاسخ را ندارد و زبانش تقریبا بند می آید و سرخ می شود! صدایش را صاف می کند و دوباره شروع می کند و می گوید: "چرا همه اش در حالت گاردی؟ معمولا کسانی این حالت را دارند که حرفی برای گفتن ندارند و از بحث می ترسند!" می خواهد مرا تحریک به پاسخگوئی و شرکت در بحث بکند! می گویم: "حتما نظر مرا در مورد تواب ها می دانی، اگر نمی دانی تکرار می کنم که من شما را و تشکیلاتتان را به رسمیت نمی شناسم تا طرف بحث با من باشید، شما هم مثل من زندانی هستید، اگر می بینی که در این تشکیلات مقررات تحمیلی شما را تحمل می کنم علتش فقط این است که زورم نمی رسد، اگر بتوانید بلایی سرم بیاورید که مجبور از بحث با شما شوم آن وقت هم آن کاری که انجام می دهم باز هم بحث نیست و در همان موقع هم شما را به رسمیت نمی شناسم!"

می گوید: "چقدر بدبینی بابا ! من به عنوان مأمور تواب با تو نمی خواهم بحث کنم بلکه خودم شخصا می خواهم بحث کنم!" می گویم که: "اگر حرف دیگری ندارید من می روم سر جایم، شما صلاحیت بحث ندارید و بهتر است زندانبان و شکنجه گر باقی بمانید که برایتان برازنده تر است!" و ماجرای نیمه شب زمستان گذشته در حیاط بند چهار را و نقشش را در آن ماجرا یادآور شدم و گفتم: "شما این هستید، همان بمانید و ادعای بحث و منطق نکنید که کسی از شما قبول نمی کند!" با خشم دندان هایش را به هم فشار می دهد و می گوید: "من می خواهم کمکت کنم، ارزش ندارد جانت را بی خود هدر دهی، رهبران همه گروه ها تسلیم شده اند، تو چرا خودتو می خواهی الکی به کشتن بدهی؟" پاسخ نمی دهم و فقط به چشمانش نگاه می کنم، با استیصال پا می شود و راه می افتد و من هم به دنبالش و به اتاق بین المبالین برمی گردم!

وارد که می شوم استفهام را در چهره های زندانیان می بینم و در همان ورودی در که نقطه کور تواب مأمور بود با اشاره کوتاهی می فهمانم که مسأله مهمی نبوده و از تخت بالا رفته و سر جایم دراز می کشم، این ماجرا بیش از ده دقیقه طول نمی کشد ولی فکر کردن در مورد آن و سایر ماجراهای مرتبط با آن تا ظهر مرا از محیط اتاق خارج می کند! به یاد نخستین توابی می افتم که مأمور شده بود سر بحث را با من باز کند، فکر می کنم پس از یک سال تنهائی در سلول های انفرادی اطلاعات سپاه بود که در سلول باز شد و یکی از توابین اصلی که با اسم مستعار یدالله فعالیت می کرد و در بازجوئی زندانیان تازه وارد هم گاهی شرکت داشت وارد شد و دم در سلول نشست و خواست بحث را با من شروع کند، گفت: "فکر نمی کنی که راه اشتباه رفته اید و بی خود خودتان را به خطر انداخته اید؟" در همان لحظه متوجه شدم که نباید به اینها اجازه باز کردن سر بحث را بدهم، وقتی زندانی وارد بحث با این مأمورین می شود فرایند بی پایانی شروع می شود که اهداف معین و برنامه ریزی شده ای را تعقیب می کند!

این آدم ها اعتقادی به بحث و مباحثه ندارند! بحث برایشان وسیله ای است برای خسته کردن و به دام انداختن زندانی! یک سال یک نفر را در انفراد و تنهائی مطلق در سلول هائی به اندازه یک قبر نگه می دارند، اجازه ملاقات با خانواده اش را نمی دهند، اجازه تابیدن نور خورشید بر بدنش و حتی تنفس در هوای آزاد را نمی دهند، از اطلاعات و اخبار و مطالعه محروم می کنند و باقی قضایا و ناگهان به فکر بحث می افتند! همانند گرگ های گرسنه ای هستند که طعمه خود را در مسیرهای طولانی آن قدر تعقیب می کنند که خسته و وامانده بر زمین بیفتد و آنگاه بر پیکر نیمه جانش هجوم می آورند و تکه پاره اش می کنند! هدف این گونه بحث ها این است که ارزیابی بکنند که رفتار گذشته تا چه حد در خسته کردن زندانی مؤثر بوده و چه ترفندهای دیگری باید به کار بگیرند که به هدف اصلیشان نزدیکتر شوند؟ با دریافت این نکته اساسی، فوری و بدون تعارف گفتم که: "با شما بحثی ندارم!"

در مقابل استدلالهایش گفتم که: "شما هم مثل من زندانی هستید، اگر بازجو از من سؤالی داشته باشد و من هم به سؤالش پاسخی داشته باشم بحثی ندارم ولی شما را به عنوان بازجو و طرف بحث به رسمیت نمی شناسم!" گفت که: "مرا بازجوی شما فرستاده!" خیلی محترمانه و رسمی گفتم: "به ایشان هم بفرمائید که من از پاسخگوئی به سؤالات زندانیان تواب و بحث با آنها معذورم!" این اولین و آخرین باری بود که در اطلاعات سپاه توابی به سراغم می آمد، با این موضعگیری بدون مقدمه یک استراتژی اساسی در ذهنم شکل گرفت که تا آخرین روز زندان راهنمای عملم شد، با این روش فشار روانی و عصبی بسیار کمتری را نسبت به دیگران احساس می کردم و به کار بستن همین استراتژی بود که تواب ها را در موضع انفعال قرار می داد و آزادی عمل در حوزه فکری را برایم فراهم می ساخت، بعدها من این استراتژی را به اشکال دیگر در بحث با مأمورین اطلاعات هم به کار گرفتم که باز هم نتیجه خوبی داشت که در جای خودش خواهم نوشت.

البته خود این روش هزینه های سنگین دیگری داشت از قبیل طولانی تر شدن دوران سلول انفرادی و زندان دربسته، سنگینتر شدن حکم صادره و مدت زندان و غیره، ازاین افکار که خارج می شوم متوجه می شوم که اتاق همچنان بوی گند می دهد و هواکش های بند همسایه با صدای گوشخراش با جدیت و بدون خستگی مشغول کارند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

باز هم در اتاق باز می شود و باز هم همه نگران می شوند! من هم که تازه از افکار ناشی از صحبت های دخمه ای بیرون آمده ام سرم را بلند می کنم و به در نگاه می کنم تا ببینم چه خبر شده و چه ماجرائی در شرف وقوع است؟ کسی وارد نمی شود و در همچنان نیمه باز می ماند! این نشانه چیز دیگری است! حتما می خواهند مصاحبه ای پخش بکنند، حدسم درست است، صدای خش خش بلندگوی راهرو بلند می شود، یک نفر شروع به صحبت می کند، صدای زنگدار جمشید صباغی از توابین درجه پنج بسیار فعال است! او بار دیگر همه را به شنیدن صدای توبه تنی چند از گمراهانی دعوت می کند که به تازگی تحت تأثیر فضای عطرآگین و ملکوتی بند چهار و ارشادات داهیانه برادر بزرگ، زین العابدین تقوی موفق به تشخیص راه ضلال از نور شده و به راه نورانی توبه و ندامت و رهائی پای گذاشته اند! و دعوت می کند که معاندینی که هنوز به این درجه از شناخت و وارستگی نرسیده اند قبل از خروش خشم الهی به خود آمده و توبه نمایند!

صدای صلوات از بلندگو به گوش می رسد و بعد شعارهائی که طی آنها گفته می شود: "صل علی محمد، تقوی مبارز خوش آمد!" بعد از چند لحظه یک نفر صحبتش را آغاز می کند: "بسم الله القاصم الجبارین، و مکروا و مکرالله والله خیرالماکرین" سخنران خود را معرفی می کند و سپس به ذم خود و گروهش و رهبرانش می پردازد و ضمن برشمردن سوابق خیانت خود به آرمان ها و شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی و ذکر این که مدت های مدید به واسطه اغفال توسط رهبران گروه در ضلالت و گمراهی به سر می برده است و این که دچار غرور و خودبینی بوده و عدم پیوستنش به تشکیلات توابین زندان ناشی از عقده های شخصیتی و روانی او بوده و انگیزه فکری و منطقی برای مقاومت نداشته از برادر زین العابدین تقوی و توابین طراز اول زندان به علت نجات روح او از جهنم سوزان تشکر می کند! او در سخنرانیش به انواع فسادهای رایج در تشکیلات سازمانش از جمله فساد جنسی رهبران هم اشاره می کند، نفر دوم و سوم هم تقریبا همین انشا را قرائت می کنند!

در پایان سخنرانی تازه توابین بار دیگر جمشید صباغی از پشت بلندگو زندانیانی را که هنوز در ضلالت به سر می برند و بر عقده های شخصی خود پای می فشارند دعوت می کند از فرصتی که در بند چهار در اختیارشان گذاشته شده استفاده کرده و با تأمل بیشتر بندهای اسارت گروهی را گسسته و در راه نجات و رهائی گام بگذارند! پس از پایان مصاحبه ها یک نفر بدون این که دیده شود در را می بندد! یکی از زندانیان بی صدا سرش را به علامت حیرت تکان می دهد و من پیش خود فکر می کنم که طی یکی دو هفته آینده شاید صدای او هم از همین بلندگو پخش شود! بعد آرزو می کنم که این فکرم خطا باشد! زندانی تخت پائین روبروی من ناراحت و مضطرب به نظر می رسد.

در دوباره باز می شود و همه سرشان را بلند می کنند و با نگرانی به در نگاه می کنند، یکی از توابین مباحثه گر سرش را وارد اتاق می کند و با لبخند پیروزمندانه ای به همان زندانی مضطرب نگاه می اندازد و می گوید: "شنیدی؟" و در را می بندد! زندانی پریشان حال رو به دیوار دراز می کشد، من هم که به این نمایشات عادت کرده ام از میان توری و میله های پنچره به بیرون نگاه می کنم، از پشت پنجره دیوار آجری و بلند مقابل را می بینم و حدود ده سانتیمتر از آسمان را که نیمه ابری است و یک قمری تنها که بر لبه دیوار نشسته است، خوشحال می شوم که این مقدار از آسمان را می توانم به بینم!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

به ظهر نزدیک می شویم، این را از تعویض کشیک تواب می فهمم، تعویض کشیک یعنی این که ساعت دوازده شده است و نیم ساعت دیگر اذان ظهر است و بعد از آن نهار! سه نفر از هم اتاقی های ما نمازخوان هستند و کم کم خودشان را آماده می کنند که در وقت فضیلت نمازشان را بخوانند! نمازخوان های بند چهار عمدتا از مجاهدین هستند، برای زندانیان مارکسیست نماز خواندن به معنی توبه و ندامت ایدئولوژیک است و طبعا اگر این کار را بکنند پس از مدت کوتاهی از بند چهار دربسته آزاد می شوند! در نتیجه بعید است که این سه نفر که مدت زیادی است در این اتاق هستند مجاهد نباشند! اگر یکی از هواداران گروه های مارکسیست برای توبه و ندامت اعلام آمادگی کند نخستن گام غسل توبه است! در چنین مواردی مأمور حمام توابین با شعف متظاهرانه ای یک سطل آب داغ آماده می کند، در را باز می کند و به زندانی در آستانه ندامت مژده می دهد که آب داغ آماده است و او برای غسل توبه حاضر شود!

زندانی لباس و حوله اش را برداشته و خجولانه و سر به زیر بیرون می رود و در اتاقک کنار دستشوئی ها با یک سطل آب غسل توبه کرده و برمی گردد و آماده نماز توبه می شود! یکی از توابین ارشد و مقربین در اتاق را باز می کند و با نگاه فاتحانه ای به او تبریک می گوید! تازه تواب نماز توبه را اقامه کرده و وارد مرحله دیگری از دوره زندانش می شود و در گروه توابین جای می گیرد! زندانی تازه تواب یا آماده توبه در این مرتبه از یک سو مورد مهر و محبت و لبخندهای توابین قرار می گیرد و از سوی دیگر خود او از دوستان و رفقای سابق فاصله می گیرد! این فاصله گیری در اتاق سکوت شکل بروزش بسیار پیچیده تراست، در جائی که هر نوع ارتباط کلامی ممنوع است و نگاه های معنی دار و لبخندها هم ارتباط تلقی می شوند تظاهر به فاصله گرفتن از دیگران با کاهش نگاه ها و لبخندها و رو به دیوار دراز کشیدن و دریافت کتاب های مذهبی و قرآن و نهج البلاغه و غرق شدن عالمانه در آنها صورت می گیرد!

این غرق شدن در مراجع مذهبی گاهی آن چنان مضحک است که موجب خنده و تفریح می شود! کسی که تا دیروز باورهای مذهبی را به سخره می گرفت و هر گونه اشاره به نیروی ماوراء الطبیعه را نشانی از ارتجاع می دانست با چرخشی ناگهانی حین خواندن مراجع مذهبی آن چنان متحیرانه به صفحات کتاب خیره شده و سر تکان می دهد که گوئی درهای علم و دانش هم اکنون به رویش باز شده اند و به عمری غفلت افسوس می خورد! برخی از این افراد تظاهر را به حد اعلا رسانده و حین مطالعه کتب مذهبی هر از چند گاهی بلند شده و پایشان را روی لبه طبقه اول گذاشته و دهانشان را به گوش تواب بالانشین نزدیک می کردند و اشکالات خودشان را از آنها می پرسیدند! در مقام توبه توابین مأمور و گزارشگر مرجع کسانی بودند که در دوره آمادگی برای توبه به سر می بردند! این صحنه های چندش آور که نشانگر تحقیر و شکست شخصیت زندانی سیاسی بودند به دقت از قبل طراحی می شدند!

مجاهدینی که می خواستند وارد دوره آمادگی برای توبه واقعی شوند در وضعیت دشوارتری بودند و باید علائم همکاری در گزارش از وضعیت پائین اتاق را از خود بروز می دادند! یکی از این افراد برای نشان دادن نهایت دوری خود از غیر توابین وقتی می خواست کفش خود را بپوشد اگر کفشش دورتر از پتوی کنار تخت بود پایش را هرگز روی دمپائی غیر توابین مغضوب نمی گذاشت بلکه سعی می کرد دمپائی تواب مأمور اتاق را نشانه کرده و متظاهرانه پایش را روی آن بگذارد و نهایتا به کفش خود برسد! صدای اذان از بلندگوهای محوطه زندان بگوش می رسد، نمازخوانان حین اذان جانمازشان را باز می کنند و آماده می شوند و به محض پایان اذان شروع به نمازخوانی می کنند، یکی از آنها وقتی به سجده می رود گریه می کند و سجده اش را شاید پنج دقیقه طول می دهد! تواب مأمور در جایگاه کرام الکاتبین همچنان مشغول نوشتن است و اعمال ما را لحظه به لحظه ثبت می کند، اتاق بوی گند می دهد و هواکش های بند همسایه همچنان با صدای گوشخراش بی وقفه کار می کنند!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بند دربسته چهار همزمان سه مأموریت مهم را بر عهده داشت: اول، درهم شکستن روحیه مقاومت کلیه زندانیان سیاسی و ایجاد فضای رعب و وحشت در زندان! دوم، تولید تواب واقعی! سوم، منزوی ساختن زندانیان سرموضع! همان طور که قبلا توضیح داده ام کنترل این بند تماما در اختیار تشکیلات توابین بوده و مأمور رسمی بند (موسوم به وکیل بند) هم که غالبا یک پاسدار مفلوک بود فقط برای ثبت آمار و گزارش تعداد زندانیان در بند حضور داشت و مطلقا دخالتی در امور بند نمی کرد و بسیاریشان از تواب ها وحشت داشتند! تواب ها برای انجام مأموریت های سه گانه فوق با عملیات حساب شده ای اقدام به تست وضعیت روانی و شخصیتی زندانیان و به ویژه تازه واردین به بند می کردند تا اقدامات بعدی را برای تأمین اهداف و مأموریت های خود برنامه ریزی کنند و در عین حال خود عملیات را به نحوی انجام می دادند که مستقیما هم در خدمت تأمین اهداف سه گانه فوق باشد، به این داستان واقعی توجه کنید: 

یکی از شب های سرد زمستان سال ۱۳۶٤ است، ساعت ده شب با آویزان کردن یک سطل پلاستیکی در زیر لامپ که فضای اتاق را نیمه تاریک می کند اعلام خاموشی شده و همه در اتاق شماره سه در جای خود به خواب اجباری رفته اند! تواب مأمور در طبقه سوم یکی از تخت ها و در جای خود چهار زانو نشسته و برای این که همه زوایای اتاق را ببیند تقریبا نیمی از بالاتنه اش را از تخت آویزان کرده است! جالب این که برای دیدن تخت های پائین تخت خود یک آئینه جیبی کوچک را در دستش گرفته و با یک مخفی کاری ناشیانه سعی بر دیدن زندانیان داخل تخت ها دارد! در اتاق سه در چهار متری سه تخت سه طبقه به سه دیوار تکیه داده شده اند، طبقه سوم تخت ها به تواب ها اختصاص دارد، شش نفر از زندانیان در طبقات اول و دوم تخت ها خوابیده اند و پنج نفر دیگر روی زمین و در فضای بین سه تخت به هم چسبیده اند یعنی مجموعا یازده نفر زندانی! این که هر کسی در کدام قسمت اتاق بخوابد توسط تواب ها تعیین می شود! کف خواب ها باید برعکس هم بخوابند یعنی سر هر نفر باید در کنار پاهای بغل دستی باشد و هیچ دو سری نباید روبروی هم قرار گیرد!

موقع خواب همه زندانیان یا باید چشمبند به چشم بزنند یا کلاه سرشان بکنند و یا سرشان زیر پتو باشد! فضا برای کف خواب ها آن قدر کم است که حتما باید همه به پهلو بخوابند و کسی نمی تواند راحت به پشت دراز بکشد! تواب بالانشین پس از شروع خاموشی حرکات زندانیان را زیر نظر گرفته و حرکات همه را به دقت در دفتر صد برگی گزارشات اتاق که تقریبا هر هفته یکی ازآنها پر می شود می نویسد! این که چه کسی زود می خوابد و راحت می خوابد و چه کسی دیر می خوابد یا نمی تواند بخوابد و ناراحت است! اگر کسی زیادی جا به جا بشود ابتدا تذکر دریافت می کند و در نوبت سوم از اتاق بیرون برده شده و در حیاط نگه داشته شده و دیر وقت به اتاق برگردانده می شود! یکی از هم اتاقی های ما که اسمش را در اینجا سعید می گذارم مشکل بی خوابی دارد و با وجود مصرف داروهای آرامبخش شب نمی تواند بخوابد و شروع خاموشی برایش شکنجه بزرگی است و مکررا سر این مسأله با تواب ها برخورد پیدا کرده و دچار دردسر می شود! 

ساعت حدود یازده شب است و تقریبا همه به جز سعید خوابشان برده است، ناگهان در اتاق با صدای وحشتناکی به ضرب لگد چند نفر از تواب ها باز می شود! شاید ده نفر از تواب ها با فریاد: "پاشید برای بازرسی!" وارد اتاق شده و فریادکشان از تخت ها بالا رفته روی طبقه سوم تخت نشسته با فریاد و کوبیدن مشت بر در و تخت ها همه را وحشت زده از خواب بیدار کرده و دستور رفتن به حیاط بند می دهند و فریاد می کشند: "به هیچ چیز دست نزنید، آثار جرم را از بین نبرید!" تصور کنید در اتاقی سه در چهار متری که نیمی از فضایش را تخت های آهنی اشغال کرده اند یازده نفر زندانی گیج خواب و هاج و واج که نمی دانند چه کار باید بکنند و ده نفر توابی که بالای تخت ها رفته و نعره می کشند و مشت می کوبند چه هنگامه ای برپاست! هر کس هر لباسی را که در آن بلبشو پیدا می کند به تن کرده و به طرف حیاط راه می افتد، من هم کت کاموائی خودم را پیدا کرده و پشت و رو به تن می کنم ولی موفق به پیدا کردن کلاه (که در سرمای زمستان تبریز داشتنش از ضروریات است) و کت روئی خودم نمی شوم!

در داخل راهرو هم تواب ها به صف ایستاده و دالانی درست کرده اند که باید از میانشان رد شد و به حیاط رسید، هر یک متلکی می گویند، یکی می گوید: "تشکیلاتشون رو شده!" دیگری می گوید: "مبارزین سرموضع را نگاه کنید که چه ترسیده اند!" یکی دیگر خبر از عدم تحمل ما می دهد و الخ، در حیاط ما را وادار می کنند در فواصل تقریبا دو متری از هم رو به دیوار ایستاده دستهایمان را بلند کرده و روی دیوار یخ زده بگذاریم! برای هر زندانی یک نفر تواب اختصاص داده شده که پس از بازرسی بدنی دقیق، در کنارش می ایستد و مواظب است که دستهایش را پائین نیاورده و سرش را برنگرداند! عملیات در پوشش ظاهرا موجه و قانونی "بازرسی" صورت می گیرد (زندانبانان هر زمان که لازم تشخیص بدهند می توانند کل بند و زندانیان را بازرسی بکنند!) و سعی بر کشف وسایل خلاف و آثاری از اقدام زندانیان برای ایجاد تشکیلات مخفی است! به مدت بیش از یک ساعت توابین داخل اتاق همه وسایل ناچیز زندانیان را درهم ریخته و می شکنند و پاره می کنند و عربده های پیروزمندانه متظاهرانه می کشند!

یکی فریاد می زند: "یک گزارش پیدا کردم!" آن یکی خبر از کشف یک چاقوی تیز می دهد و سومی فریاد یافتن قلم و کاغذش به هوا می رود و همه دروغ! وسایل زندانیان عبارتند از: دوعدد پتو برای هر نفر، تعداد محدودی لباس، مسواک و خمیر دندان و حوله، یک عدد کاسه و بشقاب ملامین یا پلاستیک با یک قاشق آلومینیومی و یک فنجان و احیانا فلاسک و جیره غذایی شامل قند و شکر و نمک و چای و نان و یک جفت دمپائی پلاستیکی، در این عملیات بسیاری از فلاسک ها شکسته می شوند، قاشق ها را به علامت پیروزی خم می کنند! نمک ها را می ریزند داخل قند و شکر و الخ، چوب نئوپان تخت ها را از جا درمی آورند، پتوها را پاره پوره می کنند و برای تکمیل عملیات و برای آزار دادن هم اتاقی ما سعید که بسیار عصبی است و قرص آرامبخش مصرف می کند لباس ها و پتوی او را محکم گره می زنند تا اعصاب او را هر چه بیشتر به هم بریزند! بازرسی تمام شده و برای ادامه عملیات توجیه دیگری لازم است! رئیس تواب ها و مسئول بند توابی است به نام حسین جوکار که عملیات را از اتاقک فرماندهی خود که به دخمه مشهور است هدایت می کند!

یکی از معاونین او به نام بهرام طهمورث ابلاغیه فرماندهی عملیات را به زندانیان لرزان از سرمای شدید که در یک ساعت گذشته دستهایشان بر روی دیوار بوده اعلام می کند: "هر کس خسته شده می تواند به اتاق برگردد!" یازده زندانی منفرد رو به دیوار نمی توانند تصمیم جمعی بگیرند چون روح جمعی بینشان وجود ندارد، بنا بر این هر یک به تنهائی واکنش نشان می دهد، اعلام شرط پذیرش خسته شدن با توجه به فضا و حساسیت های زندانیان سیاسی شرطی است تحقیرآمیز و حساب شده که زندانیان را تحریک می کند، ابتدا صدای اعتراضی از چند نفر بلند می شود که با نهیب و هجوم تواب ها سر و صدا مهار می شود! دو نفر همان ابتدا اعلام خستگی کرده و به داخل اتاق برمی گردند، یک نفر دیگر که در اینجا اسمش را حسن می گذارم دستهایش را پائین می اندازد و برمی گردد و به تواب ها اعتراض می کند و تواب ها در پاسخ به این نافرمانی چند نفری بر سر او می ریزند و کتکش می زنند ولی حسن اهل تمکین نیست و مقاومت می کند و حاضر نیست دوباره رو به دیوار ایستاده و دستهایش را روی دیوار یخزده بگذارد!

تواب ها چند نفری در حال کنترل و مهار او هستند و بعد از چند دقیقه برای جلوگیری از سرایت مقاومت او به دیگران او را کشان کشان به داخل می برند و رفتن او در ظاهر برای تشدید مجازات اوست ولی درعمل مجبور می شوند او را به اتاق برگردانند! او بدین طریق بر تواب ها غالب می شود، من هم که توسط چند نفر از تواب ها محاصره شده ام همچنان ایستاده ام و آنها تهدید می کنند که بدتر از حسن با من رفتار خواهند کرد و با خنده و شادمانی می گویند: "دیدی چه بلائی بر سر رفیقت آوردیم؟" یکی دیگر از زندانیان شروع به مشاجره و مباحثه می کند، ساعت به یک بامداد می رسد و سرما شدیدتر می شود، تواب ها که خود از طولانی شدن عملیات و سرمای شدید خسته شده اند در حیاط کشیک چند نفره دایر می کنند و هر چند نفر یک ربع در داخل بند خود را گرم می کنند و چای می خورند و جایشان را با کشیک قبلی عوض می کنند! آنها سعی می کنند هر یک از زندانیان را به تنهائی مجاب کرده و غائله را ختم کنند چون علیرغم رسیدن به اهداف اولیه تا اینجا عملیات به ضررشان تمام شده است!

یکی از تواب ها به نام تیمور علیزاده به من نزدیک می شود و با پوزخندی به من می گوید: "هنوز خسته نشده ای؟ تو هم خسته می شوی بالاخره، قهرمان بازی را کنار بگذار!" به چشمانش نگاه می کنم، در عمق چشمانش جز خباثت و کینه چیزی دیده نمی شود، دلیل این کینه و خباثت را نمی فهمم، آیا انسان تحقیر شده ای است که انتقام حقارت خود را از من می خواهد بگیرد؟ یا تصور می کند که اگر همه تا سطح او سقوط کنند شخصیت او ارتقا یافته و احساس حقارتش تخفیف پیدا می کند؟ تواب ها در این ماجرا سعی می کنند زبان خاص هر کس را یافته و با این زبان با او حرف بزنند، در مورد حسن خیلی زود متوجه شدند که با او با زبان خشونت باید حرف بزنند و اصلاح پذیر و قابل مذاکره نیست! یکی دیگر از زندانیان را باید با احترام با او برخورد کرد تا به راه بیاید و الخ، در ساعت سه صبح من در حیاط تنها مانده ام و از سرما می لرزم و تواب ها نیازی به کشیک هم نمی بینند و همگی به داخل بند رفته و گاهی سرکی به حیاط می کشند!

ساعت سه و نیم علی آفریگان می آید حیاط و به من می گوید: "چرا نمی آیی تو؟ کسی به تو نگفته تو حیاط باشی، تو خودت ترجیح داده ای که در حیاط بمانی!" مسخره تر از این استدلال نمی شد کرد! بدین ترتیب ماجرای عملیات خاتمه می یابد، من هم احساس می کنم که از نظر روانی بر تواب ها غالب شده ام (هر چند از نظر جسمانی دو عارضه مزمن سخت برای من به یادگار می ماند، عفونت کلیه و سینوزیتی که به سینوزیت مزمن تبدیل می شود) و این مسیر آینده مرا در بند چهار تا به آخر تعیین می کند، تواب ها تمام مراحل عملیات را به دقت در دفترشان ثبت کرده و بعد در چند جلسه به تحلیل و نتیجه گیری و طبقه بندی روانی و شخصیتی زندانیان می پردازند و گام های بعدی را برنامه ریزی می کنند، تست روانی تواب ها برای خود زندانیان هم تست آموزنده ای بود!

هر یک از زندانیان در سایه این تست می توانست توانائی ها و حتی خصوصیات پنهان خود و دیگران را به وضوح مشاهده کرده و ارزیابی کند، من این نتیجه گیری را در سال های پایانی بند چهار کردم، وقتی ماجراهای چند ساله بند چهار را مرور می کردم متوجه شدم که تقریبا اکثر قریب به اتفاق زندانیان در طول مسیر خود در بند چهار تا حدود زیادی مشابه همان روشی که در آن شب سرد زمستانی پیش گرفته بودند عمل کرده اند، مثلا حسن به خاطر روش برخورد تهاجمیش خیلی زود به مدت بیش از دو سال تبعید شد به زندان زاهدان! من شناختی که در این ماجرا از خودم به دست آوردم این بود که آمادگی برخورد تهاجمی و فیزیکی را ندارم و سودی در این کار نمی بینم ولی می توانم به مدت طولانی شرایط سخت را تحمل کنم و از نظر روانی و منطقی طرف را وادار به تسلیم کنم.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در شش اتاق بند دربسته چهار، شش زندان با شرایط متفاوت وجود داشتند، در هر اتاق متناسب با وضعیت و طبقه زندانیانش مقررات و شرایطی حاکم بود که در اتاق های دیگر ممکن بود وجود نداشته باشند، اتاقی که در ابتدای ورودم به بند چهار برایم تعیین شد نامش اتاق جهل مرکب و زندانیانش از نظر دستگاه توابین سرموضع یا منفعل بودند، روی در اتاق پرده ای نصب شده بود تا موقع باز و بسته شدن در احیانا داخل اتاق دیده نشود و یا ما از رفت و آمد سایر زندانیان خبردار نشویم، روی پرده هم به خط درشت انواع شعارها نوشته شده بود: مرگ برمنافق، مرگ بر توده ای، مرگ برفدایی و درود بر مجاهدین افغان! تنها امکانی که در این اتاق وجود داشت مجاز بودن صحبت زندانیان باهم بود، روزنامه، کتاب حتی کتاب هائی مثل قرآن و کتاب های مطهری و غیره، قلم و کاغذ و دفتر، همه اقلام به شدت ممنوعه بودند!

وقتی تواب مسئول توزیع مواد غذایی جیره پنیر اتاق را روی تکه روزنامه ای که حتما از صفحات نیازمندی ها بود می آورد دم در می ایستاد و تکه روزنامه خیس پنیر را پس می گرفت تا مبادا کسی محتویات آن را بخواند! تلاش فوق العاده صورت می گرفت تا زندانیان در بی خبری مطلق باشند، از اخبار رادیو و تلویزیون مطلقا محروم بودیم و تنها برنامه رادیوئی که برای زندانیان باز می شد آن هم با صدای فوق العاد بلند و گوش آزار و اعصاب خردکن، برنامه دعای کمیل بود که شب های جمعه از رادیو پخش می شد، یک بار از پشت در شنیدم که یکی از تواب ها به دیگری گفت: "صدای رادیو خیلی بلنده" حسین جوکار، رئیس التوابین که از آنجا رد می شد گفت: "آن قدر بلند کنید که گوش ضد انقلاب کر بشه!" من در آن زمان وضعیت روانیم خوب بود و با وجود سر و صدای آزارنده دعای کمیل و ناله های گوشخراش براحتی می خوابیدم!

در این اتاق از هشت صبح که خاموشی پایان می یافت تا ده شب که آغاز خاموشی بود زندانیان تنها برای پنجاه دقیقه هواخوری و سه بار دستشوئی رفتن می توانستند از اتاق خارج شوند، در این مدت ما تنها کاری که می توانستیم بکنیم حرف زدن بود آن هم حرف زدنی که با مخالفت تواب مأمور اتاق روبر نشود، مجاز بودن صحبت برای این اتاق که در نظر دستگاه توابین سرموضع و جهل مرکب بودند برنامه حساب شده ای بود که اهداف معینی را تعقیب می کردند، زندانیان در خلال صحبت های خود به طور ناخودآگاه اطلاعات زیادی را درباره علائق، احساسات، افکار، خصوصیات شخصی و نقاط قوت و ضعف، خانواده و روابط خود فاش می کردند که توسط توابین دوره دیده به دقت در دفتر گزارش اتاق برای استفاده آتی ثبت می شدند! نکته مهم دیگری که توابین در خلال صحبت های ما کشف و ثبت می کردند نوع رابطه ما با همدیگر بود!

این که هر یک از ما با کدام زندانی دیگر روابط نزدیکتر و صمیمی تری داریم و با کدام یک از زندانیان از نظر شخصیتی ناهماهنگ بوده و تنش داریم، اینها همه نکاتی بودند که می توانست در برنامه های بلند مدت توابسازی بند چهار مورد استفاده قرار گیرند، بعد از این که در زمستان ۱۳۶۷ در برنامه موسوم به عفو عمومی، توابین از زندان آزاد شدند علیرغم پاکسازی بند چهار از اسناد و مدارک ما موفق به یافتن چند دفترچه گزارشات اتاق های دربسته شدیم که در آنها روابط ما با همدیگر به صورت نمودار گرافیکی ترسیم و مورد تحلیل قرار گرفته بود، برای هر یک از ما نموداری رسم شده بود که تواتر ارتباطمان را با سایر زندانیان نشان می داد، مثلا این که سیر روابط من با حسن چگونه بوده است در یک نمودار نشان داده شده بود که در هر یک از روزهای هفته من چند بار با حسن صحبت کرده ام و چند بار با ایکس یا ایگرک و هم چنین تنش های موجود در رابطه بین زندانیان به دقت ثبت شده بودند، این گزارشات آماری مبنای تصمیم گیری در مورد نحوه برخورد با زندانیان بودند.

این دوره از زندان علیرغم سختی بسیارش برای من دوره ارزشمندی بود که کمک زیادی به شناخت بیشتر خودم و شخصیت انسان ها نمود، من در این دوره نحوه ارتباط انسان ها را درک کردم و روش های ارتباط مؤثر را یاد گرفتم، فکر کردن جدی و سیستماتیک را هم در این دوره یاد گرفتم، علت این امر هم فرصت بسیار زیادی بود که در اختیار داشتیم، در صحبت های بسیار عادی معانی زیادی را دیدم که پیش از این دوره قادر به درکشان نبودم، حساسیت ها را فهمیدم و فهمیدم که چگونه رفتار کنم که مأمورین نتوانند سوء استفاده کنند و همبندها هم نرنجند، به خوبی درک کردم که دشمن اصلی دستگاه زندان است و نباید کاری کنم که بتوانند سوء استفاده کنند، به همین دلیل توانستم با همه زندانیان علیرغم اختلافات گروهی که اغلب کودکانه بودند روابط خوبی داشته باشم، این دوره برای ما شش ماه طول کشید.

یکی از مضار اساسی این دوره برای ما و منافع برای دستگاه توابین و زندان این بود که به علت نبود هیچ گونه وسیله سرگرمی و وقت گذرانی و مطالعه، زندانیان در جریان صحبت های بی پایان نسبت به همدیگر حساسیت پیدا می کردند و آستانه تحریکشان به شدت پائین می آمد! در اواخر این دوره شش ماهه سطح ارتباط زندانیان اتاق با همدیگر بسیار پائین آمده بود و تعدادی هم به شدت باهم دچار تنش شده بودند! صحبت هائی که بین زندانیان رد و بدل می شدند دیگر حاوی اطلاعات مفیدی برای ثبت در دفتر اتاق نبودند، دستگاه توابین نتجه مورد نظر را گرفته بود و لازم بود که فاز بعدی برخورد را با ما شروع کنند و این در یکی از نیمه شب های تیرماه سال شصت و پنج شروع شد، از ساعت یک بامداد یکی یکی ماها را احضار کرده و گفتند: "وسایلت را جمع کن!" آن هم با حالتی که گویا دیگر برای ما دنیا به آخر رسیده و به سوی اعدام می رویم! در واقع هم تغییر عمده ای در وضعیت ما صورت گرفت، آغاز سکوت مطلق!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در دوره قبل از پذیرش قطعنامه در بند دربسته چهار زندان تبریز اتاق ما دارای سهمیه روزنامه جمهوری اسلامی بود و ظهرها هم از بلندگوی بند اخبار ساعت ۲ رادیو پخش می شد، پخش گزارش نماز جمعه، برنامه درس هائی از قرآن قرائتی، دعای کمیل و سخنرانی های خمینی هم جزء برنامه های روتین تبلیغاتی توابین بودند، در ماه هائی که جنگ رو به پایان می رفت از مطالب روزنامه جمهوری اسلامی و اخبار رادیو به خوبی نمی شد جریان واقعی اوضاع جنگ را فهمید و به وضعیت وحشتناک جبهه ها پی برد! فکر می کنم که از اویل خرداد ۱۳۶۷ بود که حملات پی در پی عراق برای بازپس گیری مناطق تحت اشغال ایران آغاز شد و در چند حمله سریع بسیاری از مناطق مذکور از کف ارتش و سپاه خارج شدند، یادم می آید که در یکی از تحلیل های روزنامه جمهوری اسلامی این نظریه القاء می شد که این عقب نشینی ها برنامه ای تاکتیکی از سوی فرماندهان جنگ ایران و حرکاتی حساب شده اند و شکست ایران یا پیشروی عراق محسوب نمی شوند!

اولین بار من ضعف و شکست را در یکی از سخنرانی های رفسنجانی در نماز جمعه احساس کردم! پس از بازپس گیری فاو توسط ارتش صدام، رفسنجانی در خطبه های نماز جمعه اشاره کوتاهی به این ماجرا کرد و سعی نمود آن را کوچک و کم اهمیت جلوه دهد و بلافاصله در حالی که آب در دهانش افتاده بود به توصیف وسعت و اهمیت مناطقی که در ماجرای حلبچه نصیب ارتش اسلام شده بودند پرداخت! آشکار بود که آقایان به شدت در موضع ضعف هستند و این توصیفات که رفسنجانی در بیان و آب و تاب دادن به آنها استاد بود برای روحیه دادن به شکست خوردگان است! ماجرای از دست رفتن فاو در اخبار به شدت پنهان داشته شده بود و برای اولین بار شاید یک ماه بعداز واقعه در یکی از برنامه های دعای کمیل که معمولا با ضجه و فریاد و ناله همراه بود در توصیف اوج فداکاری سربازان اسلام زیر ضربات سنگین لشکر کفر و بمباران شیمیائی فاو برای ما معلوم شد که فاو را از دست داده اند! هفته بعد از آن رفسنجانی که در آن زمان سخنگوی اصلی جنگ بود در مصاحبه ای گفت که هدف ما به دست آوردن قلوب مسلمانان است نه تصرف زمین!

و به طور تلویحی اشاره کرد به برنامه ای برای عقب نشینی های برنامه ریزی شده از مناطق عراقی تحت تصرف ایران و شاید یکی دو مورد هم به چنین اقداماتی دست زدند، به گفته رفسنجانی زمین ها را پس می دادند تا قلب ها را تصرف کنند! همین اطلاعات به شدت فیلتر شده مرا به این نتیجه رساند که آقایان می خواهند جنگ را پایان دهند اما معلوم نبود صدام بپذیرد! نحوه پایان جنگ با ادامه حیات جمهوری اسلامی و این که صدام نخواهد مجددا تجربه سال ۱۳۵۹ را تکرار کند معمای پیچیده و مبهمی بود که ذهن من نمی توانست آن را با اطلاعات موجودم حل کند، تصورم این بود صدام اکنون در موضع قدرت است و شکست را بر جمهوری اسلامی تحمیل می کند و رژیم به شدت تضعیف می شود، فکر می کردم تأثیر این وضعیت بر ما زندانیان سیاسی این خواهد بود که فضای سیاسی - امنیتی بازتر شود و فشارها کاهش پیدا کنند! در همین دوره فضای بیرون از زندان هم بسیار ملتهب بود.

به خاطر دارم در یکی از ملاقات های تیرماه مادرم که به شدت نگران بود می گفت: "می خواهیم فرار کنیم!" پرسیدم: "چی شده که می خواهید فرار کنید؟" گفت: "صدام داره میاد و همه میگن می خواهد شهرها را بمباران شیمیایی کند!" من هم به خنده گفتم که: "صدام این کار را نمی کند، نگران نباشید!" بالاخره در یکی از روزهای پایانی تیرماه وقتی توابین اخبار ساعت دو را باز کردند گوینده با التهاب خبر پذیرش قطعنامه پانصد و نود و هشت شورای امنیت را از سوی جمهوری اسلامی اعلام کرد! علامت سؤال و ابهام و التهاب در چهره زندانیان و بیش از همه توابین آشکار بود! آیا واقعا جنگ تمام می شود؟ بعد چه خواهد شد؟ بر سر زندانیان چه خواهد آمد؟ وضعیت زندانیان بهتر خواهد شد یا بدتر؟ یادم می آید قبل از پخش این خبر تواب مأمور توالت در اتاق را زد و گفت که: "آماده رفتن به دستشوئی بشویم" و وقتی این خبر پخش شد همه بی حرکت ایستاده و به خبر گوش می کردند!

یکی از زندانیان مجاهد غیر تواب اگر درست یادم مانده باشد به نام ستار منصوری که به گفته تقوی هشتاد در صد اصلاح شده بود و بیست در صد ناخالصی داشت و به همین دلیل در اتاق ما زندانی بود تا یا سمت هشتادش بشود صد و یا سمت بیستش! در تخت خودش دراز کشیده بود و مسواک در دست در حالی که چشمهایش تقریبا گرد شده بودند به این خبر گوش می کرد و تند تند به صورت من نگاه می کرد تا علایمی از برداشتم را با حرکات چشم و صورت به او مخابره کنم و ناخودآگاه با تکان دست ها و حالت چشمهایش می پرسید که: "حالا چه خواهد شد؟"

فردای آن روز هم اعلامیه پر سوز و گداز خمینی و اعلام نوشیدن جام زهر از رادیو پخش شد که باز همه با حیرت و در سکوت گوش کردیم بدون این که کلامی در این مورد بتوانیم بگوئیم یا اظهار نظری و پرسشی! همه در فکر و منتظر، هاله علامت سؤال بزرگی تواب و غیر تواب را به یکسان در بر گرفته بود و شاید پس از سه سال که از عمر بند دربسته چهار می گذشت برای نخستین بار توابین و غیر توابین در فضای احساسی مشترکی قرار گرفته بودند و همه باهم انتظار می کشیدند! به یاد ندارم که آیا در آن چند روز برخوردی بین تواب ها و غیر تواب ها صورت گرفت یا نه؟ روز بعد خبر دادند که صدامیان کافر مجددا به خاک مقدس جمهوری اسلامی تجاوز کرده اند، دوباره فضای جنگی و سرودهای مهیج و دعوت به دفاع از اسلام و وطن بر رادیو حاکم شد! چند روزی همین فضا حاکم بود و خبری داده نمی شد از این که مجاهدین خلق هم جبهه گشوده اند و فروغ جاودان راه انداخته اند و در نزدیکی کرمانشاه هستند و اینان نیز با مرصادشان به مقابله رفته اند! آنچه ما از اخبار می شنیدیم تجاوز مجدد صدام بود، بار دیگر نگرانی و التهاب و خوف از آینده نامعلوم!

نمی دانم دقیقا چرا نگران بودیم؟ آیا فکر می کردیم شرایط بند دربسته بدتر خواهد شد؟ اعداممان خواهند کرد؟ صدام شهرها را بمباران شیمیایی خواهد کرد؟ در چنین شرایطی ابهام و عدم امکان پیش بینی فردا خود مایه رنج و عذاب و استرس بود، وقتی زندانی در بدترین شرایط قرار دارد ولی می تواند فردا را پیش بینی کند آرامش بیشتری دارد تا زمانی که نمی تواند آن را پیش بینی کند! این وضع تا روز جمعه، احتمالا اولین جمعه مردادماه ادامه داشت، ساعت سه بعد از ظهر جمعه وقتی ما در حیاط داغ از آفتاب تیز و سوزان مرداد مشغول هواخوری یک ساعته روزمان بودیم خطبه های نماز جمعه آن روز که فکر می کنم امام جمعه اش موسوی اردبیلی بود از رادیو دفتر نگهبانی بند پخش می شد و همه به دقت گوش می کردند، موسوی اردبیلی در بررسی مسأله پذیرش قطعنامه و تجاوز مجدد صدام پرداخت به ارتباط این قضیه با زندان ها و این که در همین مدت در بعضی جاها زندانی ها به زندانبانان حمله کرده اند و تحرکاتی صورت گرفته است و این یعنی زندانیان با متجاوزین در ارتباط هستند!

شنیدن این جملات زنگ خطر را برای ما به صدا درآورد و معلوم شد اتفاقاتی در زندان ها در حال وقوع است که قطعا خوش نیست! چه حوادثی در شرف وقوعند؟ چه می خواهند با ما بکنند؟ چه ارتباطی بین حملات پس از قطعنامه و زندانیان سیاسی وجود دارد؟ رنگ از رخ توابین پریده بود! در حال قدم زدن در حیاط علی نمازی مسئول بند را در راهرو بند دیدم که با دهان نیمه باز کنار در نگهبانی سخنرانی موسوی اردبیلی را گوش می کند، زندانیان غیر تواب سعی می کردند خود را بی تفاوت نشان دهند ولی پریشانی در چهره همه هویدا بود! قبل از این که هواخوری ما تمام شود در بند به صدا در آمد و یکی از مأمورین حفاظت اطلاعات زندان وارد شد و به دفتر بند رفت، موقع برگشت رادیوی دفتر نگهبانی بند را در دست داشت و آن را با خود برد! شب ها معمولا توابین در دفتر نگهبانی و دخمه های خود به تلویزیون نگاه می کردند، آن شب صدای تلویزن هم نمی آمد! وقتی برای رفتن به دستشوئی نوبت بعد از شام از اتاق خارج شدیم در دفتر نگهبانی باز بود و من دیدم که تلویزیون کوچک مأمورین که همیشه روی تاقچه چوبی کنار در قرار داشت سر جایش نیست! معلوم شد آن را هم برده اند!

این یعنی اقدام برای قطع کامل ارتباط خبری و عدم اطمینان حتی به توابین و مأمورین و این که عملیات خیلی مهمی در حال انجام است! در اتاق ها و راهرو بند سکوت مرگباری حاکم شده بود، خبری از شوخی ها و سر و صدای توابین در راهرو و دخمه ها نبود! داخل اتاق هم برخلاف معمول کمتر صحبتی صورت می گرفت و اگر هم صحبتی شروع می شد خیلی کوتاه بود و طرفین دوباره به لاک خود فرو می رفتند! روزنامه جمهوری اسلامی را معمولا حوالی ظهر و قبل از ناهار تحویل اتاق می دادند، این روزنامه برای من همیشه سمبل بند دربسته و زندان بوده است و در حال حاضر هم هر وقت در دکه روزنامه فروشی ها آن را می بینم یاد زندان و بند دربسته می افتم اما فردای آن روز که روز شنبه بود و همه بر خلاف همیشه با التهاب منتظر آمدن روزنامه جمهوری اسلامی بودند تا بفهمند چه تحولاتی رخ داده تا عصر روزنامه نیامد! انتظار آمدن روزنامه همه را بی تاب کرده بود و هر بار که در باز می شد و توابی وارد می شد همه نگاه می کردند ببینند که روزنامه ای در دست دارد یا نه، تا این که یکی از زندانیان طاقتش تمام شد و سراغ روزنامه را از تواب مأمور اتاق گرفت و او در پاسخ گفت که روزنامه دیگر نمی آید! این هم بر التهاب و نگرانی افزود!

ساعتی بعد در اتاق باز شد و علی نمازی به ستار منصوری اشاره کرد و او لباس زندانش را پوشید و با نگرانی از اتاق بیرون رفت، احضار او در این وقت روز مشکوک می نمود و همه با نگرانی و اضطراب نظاره گر خروج او از اتاق بودند! آخرین نگاه او یادم است، وقتی داشت از اتاق خارج می شد نیم نگاهی به تختش انداخت و سرش را برگرداند و بیرون رفت، ستار آدم بسیار مرتب و نظیفی بود و همه وسایلش را با دقت و نظم و ترتیب خاصی در جای معین خودش می گذاشت، فکر کردم شاید نگاهش به خاطر اطمینان از مرتب بودن تختش است، ستار تا زمان خاموشی برنگشت! فردای آن روز و روزهای بعد هم برنگشت! چند روز بعد تواب ها وسایلش را جمع کردند و بردند و ما فهمیدیم که او اعدام شده است! فضای بی خبری همه را می آزرد و همه این احساس را داشتند که طناب دار بر بالای سرشان آویزان است، فکر می کردیم که ملاقاتمان را هم قطع بکنند، از قرار معلوم در این دوره در تهران حدود سه ماه ملاقات زندانیان قطع شده بوده ولی در کمال تعجب روز سه شنبه برای ملاقات دو هفته یکبارمان احضار شدیم ولی نتوانستیم از خانواده ها هم کسب خبر کنیم و نمی خواستیم هم آنها را نگران کنیم و سعی می کردیم خود را سر حال نشان بدهیم!

بعد از حدود دو یا سه هفته صدای تلویزیون توابین به گوش رسید و برای اولین بار موجب احساس آرامش خاطر غیر توابین شد چون نشان می داد که اوضاع بدتر از این نمی شود و شاید هم رو به بهبود است! فردای آن روز من به شوخی به هم اتاقی ها گفتم که امروز روزنامه می دهند و وقتی ظهر در باز شد و تواب مأمور راهرو روزنامه جمهوری اسلامی را روی نرده تخت آویزان کرد زندانی آن تخت تقریبا جهید و روزنامه منحوس را با خوشحالی برداشت و با تعجب به من گفت: "از کجا فهمیدی؟" من هم تعجب کردم که چرا او ارتباط بین رفتن باهم رادیو و تلویزیون و روزنامه را با برگشتنشان متوجه نشده و شاید هم دیشب صدای تلویزیون را نشنیده است! علیرغم بازگشت روزنامه و اخبار به تدریج فشار توابین بر غیر توابین افزایش یافت و مکررا زندانیان احضار می شدند و مژده اعدام قریب الوقوعشان را از توابین می شنیدند و از آنها خواسته می شد برای نجات هر چه زودتر توبه نامه نوشته و مصاحبه نمایند! در چند مورد هم موفق بودند!

مرا در این مدت به این منظور احضار نکردند ولی یک بار به بهانه ای کاملا جزئی و الکی در اتاق درگیری راه انداختند و مرا به دخمه کشاندند و علی نمازی در یک حالت عصبی با مشت به من حمله کرد و گفت که: "به زودی اعدامت می کنند و به سزای اعمالت می رسی!" من با خونسردی گفتم: "کاملا محتمل است که مرا اعدام بکنند اما خودت هم می دانی که علیرغم ریاست توابین احتمال اعدام تو از من بیشتر است! ممکنه اول تو را اعدام بکنند و بعد مرا !" در کمال تعجب دیدم که رنگ و رویش پرید و با عصبانیت فریاد کشید: "نه خیر، این طور نیست! دادگاه انقلاب و اطلاعات کاملا به ما اطمینان دارند! این حکم اعدام توست که صادر شده و همین روزها اجرا می شود!" متوجه شدم که بیچاره علیرغم هارت و پورت و الدرم بلدرم به شدت وحشت زده است و این عملیات ترس آفرینی هم پوشش یا درمان وحشت های او و سایر توابین است و شاید هم فکر می کنند با به اعدام فرستادن امثال من خطر مرگ را از خود دورتر می کنند!

به تدریج در لابلای خبرها عملیات مجاهدین و عملیات متقابل جمهوری اسلامی (مرصاد) را متوجه شدیم و رابطه اعدام زندانیان با این قضایا آشکار گردید اما باز هم از ابعاد گسترده فاجعه خبر نداشتیم! در این روز ها مکررا موقع رفتن به هواخوری می دیدیم که مقداری وسایل در راهرو انباشته شده و روی آنها پتو کشیده شده است و در یک مورد از یکی از لباس هائی که از زیر پتو بیرون آمده بود فهمیدم که این وسایل مال کاظم رهنمانیا است که ماجرای فرار از زندانش را در یادداشت های قبلی توضیح داده ام و معلوم شد که او را هم اعدام کرده اند! از اعدام زندانیان در آن موقع من همین قدر باخبر شدم و به تدریج و به خصوص بعد از عفو عمومی زمستان ۱۳۶۷ ابعاد فاجعه برایمان روشنتر شد ولی ابعاد عظیم و واقعی این فاجعه تا زمانی که از زندان آزاد نشده بودم و ماجراهای زندان های تهران را از زبان شاهدان عینی بازمانده از آن دوران نشنیده بودم برایم قابل درک و باور نبودند!

امروز هم هر وقت به این ماجرا فکر می کنم برایم عجیب می نماید که چگونه کسانی می توانند چنین فاجعه ای را بیافرینند؟ بعد از عفو عمومی و رفتن توابین و باز شدن نسبی فضای بند دربسته بود که نخستین روایات را در مورد اعدام سایر زندانیان سیاسی تبریز و دیگر ماجراهای آن دوره شنیدیم، بعدها با برچیده شدن بند دربسته و اختلاط همه زندانیان سیاسی باقی مانده از قبل از عفو عمومی و زندانیان جدید میزان اطلاعاتمان از وقایع آن دوره بیشتر شد، در اتاقی که کاظم رهنمانیا در آن زندانی بود بعد از انتقالش به بند انفرادی، توابین پتوی سیاهی را جلوی تختش آویزان کرده و کاغذی را هم رویش چسبانیده بوده اند که رویش نوشته شده بود: "انا لله و انا الیه راجعون، این است عاقبت منافقین!"

در زندان تبریز بر خلاف زندان های تهران عملیات اعدام به صورت فوری و دسته جمعی نبوده و به صورت انفرادی و به تدریج صورت می گرفته است، از قرار زندانیان ابتدا به سلول های انفرادی اطلاعات برده شده اند و پس از بازجوئی تعدادی به بند عمومی برگشته و تعدادی دیگر به بند انفرادی زندان منتقل شده اند و سپس هیأتی از تهران برای تشخیص درجه نفاق و محاکمه زندانیان در دادگاه انقلاب مستقر شده و هر روز چند نفر از زندانیان منتقل شده به بند انفرادی را بازجوئی، محاکمه و به پای چوبه دار فرستاده اند! بنا به روایات متعدد، اعدام زندانیان تا مهرماه در تبریز ادامه داشته است، با محاسباتی که بعدا انجام دادیم نتیجه گرفتیم که در زندان تبریز تعداد اعدام شدگان شصت الی هفتاد نفر و همگی از مجاهدین خلق بوده اند و از قرار قبل از این که مرتدین مارکسیست نوبتشان فرا برسد دستور لغو عملیات از تهران صادر شده بوده است! از این تعداد حدود بیست نفر زندانیان مجاهدی بودند که در سال ۱۳۶۶ از زندان اورمیه به زندان تبریز تبعید شده بودند.

پس از خلع منتظری از نیابت نایب امام زمان، احمد خمینی کتابچه ای نوشت با عنوان: "رنجنامه" که طی آن با لحنی گلایه آمیز و تأسفبار مجموعه وقایعی را که به خلع منتظری انجامیده بود تشریح کرده و عمل خلع او را توجیه کرده بود! این رنجنامه به صورت ضمیمه روزنامه جمهوری اسلامی در اختیار ما هم قرار گرفت و ازطریق نقل قول های آن متوجه شدیم که منتظری با اعدام های سال ۱۳۶۷ صراحتا مخالف کرده بوده و طبق همین نقل قول ها از نامه های وی خمینی پس از تهاجم مجاهدین حکم اعدام منافقین و مرتدین زندانی را صادر کرده بود! در راستای اجرای این حکم هیأت های ویژه ای تشکیل شده بوده که کارشان تشخیص منافقین و مرتدین داخل زندان بوده است! یعنی هر یک از زندانیان مجاهد اگر منافق تشخیص داده می شدند اعدام می شدند و هر یک از زندانیان مارکسیست هم که مرتد تشخیص داده می شدند محکوم به اعدام می شدند! بنا به روایات در تهران هر یک از زندانیان که پیش این هیأت برده می شدند حکمشان با سمت خروجشان از اتاق مشخص می شده است! یعنی اگر زندانی محکوم به اعدام می شده به سمت چپ می بردند و اگر از مرگ نجات می یافت به سمت راست!

در سال ۱۳۶۹ نمی دانم به چه دلیلی روزی مرا به دادگاه انقلاب احضار کردند، در راهرو دادگاه بازجوی اولیه ام مرا دید و به طرفم آمد و گفت: "تو هنوز زنده ای؟!" تأسف کاملا در چهره اش آشکار بود! تأسف از زنده بودن من و نفرت از من و پنهان نمی کرد! گفت: "افسوس که آن موقع از دستمان قسر در رفتی! ما لیست شما را برای تأیید اعدامتان به تهران فرستاده بودیم ولی کار تمام شد، ولی فکر نکن که از خطر جسته ای! در اولین فرصت به حسابت می رسیم!" هنوز هم علت نفرت عمیقش را نسبت به یک زندانی دربند درک نمی کنم، علیرغم این که در همان موقع هم نسبت به او احساس نفرت نمی کردم، نمی دانم چرا؟!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

۱ - این نوشتار از بخش های گوناگون تارنگار آشیان پس از ویرایش و بازنویسی و چینش نوین پارنوشت های آن برگرفته شده است.

۲ - کاظم رهنمانیا که در این نوشتار از او نام برده شده است به همراه برادرش داود رهنمانیا و پسرعمویش محمدتقی رهنمانیا هر سه در تابستان سال ۱۳۶۷ اعدام شدند، کاظم رهنمانیا و داود رهنمانیا پسران آقای علی رهنمانیا و خانم الحاجیه علیزاده نظمی بودند، یک بار کاظم رهنمانیا خواسته بود از زندان تبریز بگریزد اما دستگیر شده بود، برخی می گویند اطلاعاتی های تبریز با یاری تواب های همکار رژیم کاظم رهنمانیا را دستگیر کردند اما فراوانند کسانی که می گویند کاظم رهنمانیا را پس از گریز از زندان تبریز خویشاوندان حزب اللهی او لو دادند و او دستگیر شد! همچنین پیش از کشتار زندانیان سیاسی زندان تبریز در تابستان سال ۱۳۶۷ چهار تن دیگر از خانواده رهنمانیا به نام های اصغر رهنمانیا، حبیب رهنمانیا، رحمان رهنمانیا و مصطفی رهنمانیا نیز اعدام شده بودند! البته کسانی نیز هستند که می گویند رحمان رهنمانیا و اصغر رهنمانیا اعدام نشده اند و در زیر شکنجه کشته شده اند! از همه کسانی که خانواده رهنمانیا را می شناسند درخواست می شود هر چیزی که درباره این خانواده می دانند به آگاهی دیگران نیز برسانند!

۳ - کسی به نام ستار منصوری که در این نوشتار گفته شده است از اعدام شدگان تابستان سال ۱۳۶۷ در زندان تبریز بود شناخته نشد! در فهرست های گوناگون از کسی به نام ستار منصوری که پیش از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ اعدام شده بود نام برده شده است اما در هیچ یک از فهرست هائی که درباره اعدام شدگان تابستان سال ۱۳۶۷ تا کنون نوشته شده اند نامی از ستار منصوری برده نشده است! و روشن نیست که آیا دو تن که نام هر دوی آنها ستار منصوری است در زندان تبریز اعدام شده اند یا سخن چیز دیگری است؟ از همه کسانی که ستار منصوری را می شناسند درخواست می شود وی را به دیگران نیز بشناسانند!

٤ – از تواب های همکار رژیم که در این نوشتار از آنها نام برده شده است کسی شناخته نشد! کسانی مانند: علی نمازی، تیمور علیزاده، یدالله (نام مستعار) ، جمشید صباغی، حسین جوکار، بهرام طهمورث، علی آفریگان، از همه کسانی که چنین کسانی را می شناسند درخواست می شود آنها را به دیگران نیز بشناسانند!

۵ – برای آشنائی با زین العابدین تقوی فردود دژخیم دانه درشت رژیم ولایت فقیه در شمال باختری ایران نگاه کردن به لینک زیر سودمند است:

http://iranglobal.info/node/19689

۶ - برای آگاهی درباره پاره ای از واژگانی که زندانیان سیاسی به کار می برند نگاه کردن به لینک زیر سودمند است:

http://iranglobal.info/node/38289

۷ – درباره کشتار زندانیان سیاسی در زندان تبریز در تابستان سال ۱۳۶۷ نگاه کردن به لینک زیر سودمند است:

http://iranglobal.info/node/22002

۸ – درباره کشتار زندانیان سیاسی در زندان تبریز پیش از کشتار تابستان سال ۱۳۶۷ نگاه کردن به لینک زیر سودمند است:

http://iranglobal.info/node/29155

۹ – برای آشنائی با زندان تبریز نگاه کردن به لینک زیر سودمند است:

http://iranglobal.info/node/18223

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
http://ashyan.blogspot.com

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.