چیز مهمی نیست، ادامه بدهید! با فرمت پی دی اف
نویسندهای جلو جمعیتی که روی صندلی در چندین ردیف جاگرفتهاند، پشت میزی نشسته و سرگرم خواندن داستانی از روی دفترش است. جمعیت دارند با میل و اشتیاق به او گوش میدهند. خود او نیز گویی همچون شنوندگانش غرق در داستانی است که در دفترش میگذرد. در حین داستانخوانی گاهی صدای دردناک اما خفیف «آخ!» توجه او را بر میانگیزد. در چنین مواقعی بیاختیار سرش را از روی دفترش برمیگیرد، اما قبل از آنکه نگاه کنجکاوش روی جمعیت بنشیند، چند نفر همصدا تشویقکنان میگویند: "چیز مهمی نیست، لطفاً ادامه بدهید! ادامه بدهید!» و او به خواست آنان به خواندنش ادامه میدهد.
داستان در مورد شخص خودبزرگبینی است که فکر میکند دانایکل است و حقیقت هستی را به تمامی در انحصار خود دارد. البته او در مورد بعضی موضوعات چیزهایی میداند، اما نمیداند و اصلاً هم نمیخواهد بداند که همه چیز را نمیشود به تنهایی دانست. او قاطعانه مدعی است که از علت همهی حوادث و پدیدهها بهخوبی آگاهست و در مورد همهچیز راهحل و نظری درست، بجا و بینظیر دارد، بنابراین دیگران باید با او همنظر باشند و از او اطاعت کنند. تعدادی آدم تنبل و راحتطلب و دهنبین که حوصلهی تحقیق، مطالعه، به کارگیری مغز خود و اندیشدن را ندارند و از خداشان است که یکی بهجای آنها فکرکند و تصمیمبگیرد و راه و چاه زندگی در این دنیای پیچیده و درکناپذیر را نشانشان بدهد، طبق معمول دور او حلقه میزنند و به تعریف و تمجید و اطاعت از او برمیآیند. این مدعی مستبد بسیاری اوقات، برخلاف میلش، به آدمهای ساده و بهزعم خود بیارزشی بر میخورد که در مورد بعضی چیزها حتی بیشتر از او اطلاع دارند، در این مواقع غرورش سخت خدشهدار میشود و در آتش حسادت با همه هوش و ذکاوتش در صدد نفی و نابودی آنها برمیآید؛ به این امید عبث که همگان بپذیرند که دانش و حقیقت تنها در انحصار وجود ویژه و استثنایی او سررشته شدهاست.
به نظر میرسد بین جمعیت و نویسنده تفاهم و رابطهی نزدیکی بهوجود آمده است، شاید به این دلیل که آنها در زندگی روزمرهی خود، مثلاً در خانواده یا محل کار و یا بهویژه در عرصه دین و سیاست که کنام و زیستگاه اصلی اینگونه موجودات است، کم و بیش با جلوههایی از افکار و اعمال و خصوصیات چنین موجود نامتعادل و خطرناکی مواجه بودهاند، و یا شاید هم به این دلیل که میبینند بالأخره نویسندهای روبهروی آنها نشسته که برخلاف بسیاری از دستبهقلمان دانایکل نیست و داستانی میخواند که در آن مطرح میگردد که حقیقت و دانایی نزد هیچکس به تنهایی نیست و هیچکس نیز نمیتواند نادان به تمام معنا باشد. صدای خفیف و دردناک «آخ!» اینبار از جایی خیلی نزدیک بهگوش میرسد. دوباره چند نفر همصدا میگویند:
«چیز مهمی نیست، لطفاً ادامه بدهید! ادامه بدهید!»
ادامه نمیدهد. شنوندهای روی نخستین صندلی ردیف اول سرش را روی شانهی همسایهاش خمکرده و به نظر میرسد از حال رفته باشد. متعحب میشود، جز صندلیهای ردیف اول سایر صندلیها از جمعیت خالی است.
«آنهمه جمعیت که با علاقه داشتند به من گوش میدادند کی، چرا و چطوری یکهو بیرون رفتند؟!»
متعجب و پریشان و دلسرد از خود میپرسد. ناگهان متوجه میشود که یکی درصدد است بدون جلب توجه دیگران شنوندهی از حالرفته را از سالن خارج کند. از جا برمیخیزد و به طرفش میشتابد.
عرق سردی روی پیشانی شنوندهی از حالرفته نشسته و صورتش مثل گج سفید گشته است.
« ادامه بدهید لطفاً، چیز مهمی نیست! ادامه بدهید! « دوباره چند نفر همصدا تکرار میکنند.
«چی شده؟ ای وای... « در حال تکاندادن سر شنونده میگوید.
«از هوش رفته، یکی آمبولانس خبر کند!»
در پی درخواست او چند نفر همزمان دست به جیبشان میبرند، موبایلشان را بر میدارند و شماره میگیرند.
به کمک شنوندهای که سر شنونده از حالرفته روی دوش او افتاده است، بیمار را روی زمین میخواباند، شاید که به این ترتیب راه تنفس او باز شود و بههوش آید. در این هنگام حس میکند که دستش خیس شده است. به دست خود خیره میشود. دستش خونی است. با بررسیای کوتاه در مییابد که شنونده از پشت چاقو خوردهاست. منقلب و هراسان به اطرافش مینگرد. در کریدور همان کسی که قبلاً قصد داشت بدون جلب توجه دیگران شنوندهی مضروب را از سالن خارج کند، دارد عجلهکنان بهسوی در میدود. به طرفش میشتابد.
دیری نمیگذرد که به او میرسد:
«وایستا ببینم قاتل، کجا داری میروی؟ دیگر هیچ خوانندهای باقی نگذاشتی، حالا افتادی به جان شنوندهها؟»
مرد سرش را بهسوی او برمیگرداند. نویسنده با دیدن صورت او لحظهای بیحرکت میماند، بعد شتابان قلمش را بر میدارد و به روی دفترش خم میشود. مرد که خودبزرگبینی و نادانی و وحشیگری از نگاهش جاریست، با چاقوی خونینی در دست، پیشروی او میایستد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید