رفتن به محتوای اصلی

سیمای شکنجه
10.09.2016 - 04:52

پیشگفتار

این نوشتار برای ثبت جزئی و تنها جزئی از حیات زندگی ستیز جمهوری اسلامی در دهه اول حاکمیت آن است! یادداشت های پراکنده ای است برای بازخوانی یک جنایت، جنایتی علیه بشریت که به لحاظ وسعت و گستردگی ابعادی بین المللی دارد، تلاشی است برای همیاری و همبستگی با انبوه انسان هائی که در متن حادثه و وقایع خونبار تاریخ حاکمیت مذهبی به ثبت خاطرات و یادهای خویش و بازبینی فجایع واقع شده در کشور اقدام کرده اند، شاید ثبت دوباره این وقایع و آن چه بر این نسل رفت بتواند برای نسل بعدی و جوانان، نسلی که پرشور، پویا و انقلابی سینه به سینه استبداد می ساید در تمامی عرصه های سیاسی و اجتماعی حضور مؤثر دارد و سودای فردائی بهتر و زیباتر در سر می پروراند آموزنده افتد، نسل جوانی که فردائی رها و روشن و به دور از ریا، استبداد، ستم و استثمار را طلب می کند، به انسان ها عشق می ورزد و زیبائی را می ستاید.

نسلی که چشم در چشم تاریک اندیشان دوخته است و بی پروا و جسور در برابر ماشین مسلح و جهنمی آنان می ایستد و فردائی آزاد و عاری از ستم اجتماعی را بشارت می دهد، نسلی که می خواهد و می تواند پرچم آزادی برای همه را برافرازد و دموکراسی گسترده، حکومت و دولت و رابطه آن را با ملت از نو تعریف کند، این مشاهدات تنها گوشه هائی از وقایعی است که به خاطر دارم و بازگوئی آنها تنها بدان جهت است که به مثابه برگی از تاریخ مکتوب و قطور جنایات رژیم در زندان ها در پیش روی آیندگان قرار گیرد، شاید این نوشته نیز در کنار تمامی رنجنامه هائی قرار گیرد که زندانیان سیاسی پس از رهائی از جهنم جمهوری اسلامی نوشتند.

برای نوشتن این خاطرات دوباره به زندان برگشتم، چشمبند زدم، همه محرومیت ها، رنج ها و دردها را دوباره حس کردم، انفرادی کشیدم و همواره از آن هراس داشتم که نتوانم این آغاز را به پایان برسانم، با وجود این که سال ها پیش مختصری از خاطراتم را منتشر کرده بودم اما حرف های ناگفته بسیار داشتم و به همین علت تصمیم گرفتم با انتشار این کتاب باز هم از جنایاتی که رفت بگویم، در همین جا لازم می دانم تا از تمامی دوستان که با حمایت های فکری و روحی خود مرا در امر نوشتن و انتشار آن یاری دادند کمال تشکر را داشته باشم که بدون یاریشان این کار امکان پذیر نبود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

گاه در حین مطالعه به جملاتی برخورد می کنیم که ارتباط میان پدیده ها را توضیح می دهند، مثلا ارتباط میان حکومت و دموکراسی، حکومت و بوروکراسی، حکومت و اقتصاد، حکومت و مجلس، حکومت و قوانین و ..... این مطالعات در خصوص مناسبات میان قدرت حاکمه و نهادها و پدیده های اجتماعی آگاهی بخشند، خواننده آن را می فهمد، شمائی از آن در ضمیر آگاهش نقش می بندد و می تواند حتی آن را توضیح و در مراحل متکامل تر آن را تدریس کند و یا در این مورد سخنرانی کند اما قطعا فهم و آگاهی به مختصات و ویژگی پدیده ها به معنی لمس و درک آنها نیست! حقیقت است که حکومت ارتش و پلیس و پاسبان و گزمه دارد، بسیجی و سپاهی و لباس شخصی و چماقدار و جاش دارد، گیلانی و لاجوردی و خلخالی و جنتی و فلاحیان و حسین شریعتمداری دارد، چوبه اعدام و جوخه تیرباران و شلاق و سنگ انداز دارد! اینها واژه هائی هستند که خواننده می خواند، منظور را می فهمد اما آن را لمس نمی کند!

حس لامسه برای درک جملات به کار نمی آید، کلمات و واژه ها در ذهن و مغز می نشینند اما روی پوست و گوشت و استخوان اثر نمی گذارند! خواننده غمگین می شود، حس همدردی وی بیدار می شود، گاه اشکش را درمی آورد اما کابوس و فریادهای شبانه و تشنج مزمن به سراغش نمی آیند! تفاوت هست میان فردی که روزنامه را ورق می زند و در صفحه حوادث و در گوشه پائینی سمت چپ آن می خواند که: "بیست و هفت تن از محاربین و منافقین سحرگاه امروز در محوطه اوین تیرباران شدند!" با بیست و هفت نفری که با وجود چشمبند و دستبند با پیکری نحیف و شکنجه شده با فریاد: "زنده باد آزادی و برقرار باد سوسیالیسم!" به مزدوران قاتل خود در واپسین لحظات زندگیشان حمله ور می شوند و در انتها نیز با دست و پا و دنده های شکسته تیرباران می شوند! اینجا قانون استبداد است که اعمال می شود و قدرت آن از دهانه لوله تفنگ و به مستقیم ترین و بی واسطه ترین شکل بیرون می آید! این گفته بدین معنی نیست که خواننده به طور کلی ناتوان از درک واقعیات عریان این گونه نظام هاست بلکه تأکیدی بر نگارش و افشاء مکرر و مداوم فاجعه انسانی برخاسته از حاکمیت ارتجاع در کشورمان است!

گفتمان جان به در بردگانی است که از پای چوبه های دار جمهوری ننگ و نفرت انگیز مذهبی بر حسب اتفاق بازگشته اند! رها شدگانی که به دلائل بسیار ترجیح می دهند قسمتی از زندگی پرجسارت و انسان دوستانه خود را به فراموشی بسپارند تا توان ادامه زندگی یابند، تا زخم های کهنه و چرکینشان سر باز نکنند و حال پریشانشان پریشان تر نشود! در واقع با تکرار و تحلیل مداوم و یادآوری این بلای آسمانی و دست اندرکاران جنایت پیشه این وقایع می توان از وقوع مجدد این گونه ناهنجاری ها در آینده جلو گرفت و راه را بر تکرار تاریخ و پایمال کردن حقوق بشر بست، این پدیده ها هر چه بیشتر تشریح شوند از جوانب مختلف به چالش خواسته می شوند و بیشتر در معرض قضاوت عمومی قرار خواهند گرفت، ملکه ذهن خواننده خواهند شد و مخالفان بیشتری را گرد هم خواهند آورد.

تصویری از جنایت - چگونه تهران اشغال شد؟

سال ۱۳۶۰ سال هیچ بودن، سال هیچ شدن، سال نکبت و سیاهی و خون، سال چیدن جوانه ها و سال تبر خوردن ریشه ها ! حوادث و تغییرات سیاسی پرشتاب و غافلگیر کننده بودند، روزی نبود که آبستن حوادث جدید نباشد، خیابان های مرکزی شهر هر روزه شاهد اعتراضات، تظاهرات موضعی و پراکنده و صحنه درگیری های سیاسی و خونین بودند، در چنین شرایطی رفت و آمد در این مناطق به خصوص برای جوانان پرخطر و نگران کننده بود! رفت و آمد ماشین های سواری، مسافربری و اتوبوس ها با دشواری صورت می گرفت و رعب و وحشت بر این مکان ها حکمفرما بود! دود آتش و گلوله و نعره چماقداران و قداره بندان رژیم همه جا شنیده می شد! کتابفروشی ها یکی پس از دیگری به آتش کشیده و یا بسته می شدند! کتابفروشان شهر زخمی و کتک خورده به بازداشتگاه ها روانه و پاسخ هر گونه انتقاد و اعتراضی با گلوله و هر نجوای مخالفی با چوب و چماق و چاقو، دستگیری و زندان داده می شد!

سرکوب وحشیانه بقایای آزادی و دستاوردهای قیام بهمن به عریان ترین شکل خود آغاز شده بود! خانه گردی، تجسس و دستگیری های وسیع در دستور کار فوری رژیم قرار گرفته بود و فتوی و مجوز هر گونه جنایتی علیه انسان ها نیز صادر شده بود! جامعه بین الملل سرمست از معاملات نفت و فروش اسلحه در گرماگرم جنگ خانمانسوز با عراق با سکوتی مرگ آور به نظاره نشسته بود! کشتارهای خیابانی، اعدام، قتل و نابودی زیر شکنجه اخبار عمده روز بودند! فهرست پیاپی و روزانه انقلابیون اعدامی برای ایجاد رعب و وحشت عمومی عنوان درشت روزنامه های دولتی را تشکیل می داد و هر کدام به عنوان موفقیتی بزرگ برای بیضه اسلام! و حمایت های غیبی و امدادهای آسمانی تلقی می شدند! کلمه ای در نقد و محکومیت رژیم جنایتکار اسلامی در هیچ جا شنیده نمی شد زیرا که هر فریادی در گلو خفه می شد!

از آسمان پر ستاره اما غم زده تهران تنها گلوله و آتش می بارید و اعدام و شکنجه حرف اول رژیم با منتقدان و مخالفان بود! صدای رگبار گلوله در خیابان های مرکزی شهر می پیچید! وحشت، ترس و نگرانی در چهره رهگذران دیده می شد! جوانان بیش از دیگران در خطر بودند زیرا که به نسل انقلاب تعلق داشتند، دستگیری آنان تحت عناوین مشکوک و سپس مفقود شده مقوله ای مکرر بود و شماری وسیع از جوانان با اتهاماتی واهی اما باب روز به اعدام و تیرباران و یا به زندان های درازمدت محکوم می شدند! بازداشت نیازمند مدرک نبود! آزادی به اثبات توبه نیاز داشت و توبه، همکاری با شکنجه گران و تغییر هویت انسان بود!

رعب و وحشت بر مردم مستولی بود! شکنجه اسلامی! اعدام، تجاوز به زنان و دختران باکره محکوم به اعدام، برکت و ثواب جمهوری نام گرفتند! بارانی از گلوله باریدن گرفت و نسلی به آتش کشیده شد! نسل انقلاب در برابر چشمان مات و وحشت زده مردم مثله و پرپر می شد! این نسل که به تازگی بر سلطنت و سایه سیاه پلیسیش (ساواک) چیره شده بود و هوائی تازه و آزاد را برای تنفس برگزیده بود اکنون در خیابان ها و سیاهچال های رژیم به خاک و خون کشیده می شد! چماقداری سازماندهی شده از جانب رژیم هر روز قربانیان تازه ای از صفوف پراکنده آزادیخواهان می گرفت!

دفاتر و ستادهای سازمان های سیاسی اشغال شدند! دستگیری فعالین سیاسی و ضرب و جرح و قتل آنان در صحنه خیابان از مکررات بودند! به آتش کشیدن کتاب ها، مدارک، اسناد و مصادره اموال دستگیر شدگان از اتفاقات روزمره بودند! صدای آژیر ماشین های شخصی بسیج و کمیته و سپاه و آمد و شد آمبولانس های در حال نقل و انتقال زخمی ها همه جا شنیده می شد و زخمی ها از بیمارستان ها به بازداشتگاه ها منتقل می شدند! فضای سیاسی حاکم وضعیت فوق العاده زمان جنگ را تداعی می کرد! کنترل و بازرسی در زندگی خصوصی مردم امری روزانه شده بود!

"مرگ بر کمونیست و مجاهد! دموکراتیک و خلقی، هر دو فریب خلقند!" نعره دستجات لباس شخصی و مزدوران حکومت بود و خواست و شعار توده ها قلمداد می شد و فضائی ملتهب و متشنج ایجاد کرده بود! بی قانونی عین قانون شده بود! جوانان در چنین شرایطی در صف مقدم مبارزه و مقاومت با استبداد و سرکوب قرار گرفتند و یا چمدان هجرت از سرزمینشان بستند و انبوهی از آنان راهی زندان ها و شکنجه گاه های رژیم شدند! دانشجویان و دانش آموزان جزو نخستین قربانیان سرکوب و ترور بودند، بسیاری از آنان از کلاس های درس به سیاهچال های مخوف و آموزشگاه های توبه! روانه شدند! جنگ ناعادلانه رژیم تا به دندان مسلح علیه بقایای آزادی و آزادیخواهان آغاز و رژیم ترور جامه از تن درید و تیغ برهنه اش نمایان شد!

جهاد حکومت مذهبی علیه آزادی و دموکراسی، علیه قلم و سخن آغاز شده بود اما پایانی بر آن متصور نبود! سکوت و رعب و وحشت سایه شومش را دوباره بر زندگی مردم گسترد و خانواده ها از هم پاشیدند! سرکوب عریان مذهبی کانون خانواده را نیز در امان نگذاشت، مادر علیه فرزند و پدر علیه پسر برانگیخته، همسایه به همسایه مشکوک شد! خودسانسوری، یأس و نومیدی، انفعال و مهاجرت از ویژگی های آن دوران بود، ریش و تسبیح و چماق و جای مهر نماز روی پیشانی ارزش نامیده شد و سیاهی و سکوت بر شهر سایه افکند! اختفای کتاب و تفکر آغاز شد و کابوس جنون و جنایت بازتعریف شد! تشکل در تمامی ابعاد آن تکفیر و آمریکائی و اسرائیلی لقب گرفت! شکنجه و تهدید به مرگ و نابودی اساس توبه قرار گرفت! شوهای تلویزیونی را سازمان دادند و این گونه چرخ های استبداد را به حرکت درآوردند و کمر به نابودی انسان بستند! موتورسواران و قداره بندان فتوی به دست پایتخت کشور را اشغال کردند!

جوانان بسیاری را بدون تشکیل دادگاه و حق دفاع از خود و تنها به اتهام محاربه به کشتارگاه های انسانی کشاندند! گنجایش زندان ها پاسخگوی سیل عظیم بازداشت شدگان نبود! اماکن مصادره ای و عمومی به زندان های مخفی و بازداشتگاه های موقت تبدیل و آکنده از جوانان پاک و انقلابی و پرشور شدند! نماز جمعه ها به اماکن تهییج احساسات مردم و محل سازماندهی و یورش به سنگر آزادی و آزادیخواهان و تشدید مجازات انسان تبدیل شدند و کتاب و کتابخوانی و دگراندیشی محاربه با خدا و ائمه اطهار نام گرفتند! هر گونه اعتراضی در نطفه خفه و هر روز بر شمار جوانان مفقودالاثر افزوده می شد و بر یورش اعوان و انصار حزب الله به بقایای آزادی پایانی نبود! فاجعه درهم شکستن و نابودی نسلی در جریان بود.

خانواده ها سرگردان در پی فرزندان و جمله: "اعدام شد!" جمله مکرر و پایانی هر جستجوئی بود! جاده های کشور به قرق سپاه سیاهی و تباهی تبدیل شد و از بازرسی و کنترل گریزی نبود! بر امنیت و زندگی خصوصی مردم چوب حراج کوبیده شد و مزدوران برای تجاوز به مرزهای آن فتوی به دست و اسلحه به کمر سد و مانعی نمی شناختند! موسیقی، رقص، سینما و تئاتر و جشن به کنج عزلت نشست و لبخند و شادی سلاخی شدند!

مختصری در مورد شکنجه

شکنجه واژه ای است معادل تجاوز به حقوق فردی و جمعی، زخمی است بر پیکر و روان انسان و جامعه انسانی که هرگز نیز آثار آن از میان نمی روند، زخم هائی که هر از چند گاهی سرباز می کنند و جسم و روان فرد شکنجه شده را در تبی سوزان و کابوسی دهشتناک فرو می برند، شکنجه در نظر اول با مفاهیمی مانند کتک زدن، سوزاندن، آویزان کردن، شلاق زدن مترادف می شود و این طور به نظر می آید که این مقوله نیازمند ابزاری محدود، مشخص و مخصوص به خود است که چرم و چوب و چماق و پوتین و طناب و آتش سیگار و ..... نام دارند.

این گونه تلقی از شکنجه ابعاد آن را تنها به نوع رابطه شکنجه گر و شکنجه شونده مربوط و محدود می کند، این ذهنیت تنها بخشی از واقعیت را بیان می کند، آن بخش که از وظایف مزدوران و اعمال کنندگان شکنجه به حساب می آید و بخشی شدت و حدت آن می تواند با انتخاب و سلیقه شکنجه گر همراه باشد! اکتفا به تعریف شکنجه در چنین ابعادی این مقوله را از وجه سیستماتیک آن جدا می کند، سیستمی که آن را به عنوان یک شبکه همه جانبه و در تمامی ابعاد اقتصادی و اجتماعی و سیاسی جاری کرده است.

این نظریه چنین برداشتی را القا می کند که گویا رهبران و مسئولین درجه اول حکومت از حضور و وجود شکنجه در جامعه بی خبر و یا کم اطلاع هستند! مقوله شکنجه در جوامعی با حاکمیت اقلیت و در فقدان آزادی و دموکراسی نهادینه شده پدیده ای است همزاد با ظهور حکومت و از مهمترین ابزارهای بقاء و ماندگاری و تداوم ظالمانه این گونه نظام هاست! تحقق و تداوم حاکمیت اقلیت بر جامعه نیازمند ابزاری است که توسط آن بتواند تمایلات خود را به اکثریت محروم تحمیل کند! این ابزار که بخشی قوه قهریه نامیده می شوند به موازات خود، شکنجه و تجاوز به حقوق فردی و اجتماعی را در کلیت آن گسترش می دهند، ایجاد رعب و وحشت، سانسور و خفقان، قانونگزاری و دفاع از حقوق اقلیت دارا در برابر اکثریت محروم در مجموع از وجوه توسعه سیستماتیک و فراگیر مقوله تجاوز و شکنجه سخن می گویند که تنها جزئی از آن مزدورانی هستند که در شکنجه گاه ها حضور دارند!

آیا می توان همراهان و برنامه دهندگان اعمال شکنجه را روی نیمکت متهمین در برابر وجدان عمومی بشری و در دادگاه های ذیصلاح و جستجوگر به عنوان شریک جرم و جنایت نشانید؟ به عنوان نمونه قضات، بازپرسان و دادیاران قوه قضائیه و صادرکنندگان احکام را؟ عناصر دخیل و مرتبط با نیروهای نظامی و موازی؟ یا منابع مذهبی صادر کننده فتاوای مربوطه؟ عناصر شاغل و کلیدی سازمان های اطلاعاتی کشور؟ بسیج و سپاه و دیگر شاخه های شبکه گسترده سرکوب؟ وزرا و وکلای تشکیل دهنده دولت سرکوب؟ خاتمی و نبوی و کروبی و خلخالی و طاهری ها؟ سرکوبگران و حامیان خاموش دوران اعتلای تجاوز و شکنجه و اصلاح طلبان فعلی؟ عوامل پشت پرده و مافیائی در عرصه اقتصاد و جهت دهندگان ناپیدای خطوط سیاسی حاکمیت؟ حامیان برون مرزی رژیم جمهوری اسلامی؟

آیا دادخواهی از فرزندان بیدار و پاک این سرزمین که به وحشیانه ترین اشکال و روش های ضد بشری در دوره ای بحرانی و در سکوت مرگ آور دنیای متمدن به قتل و نابودی کشیده شدند به معنای انتقام جوئی است؟ آیا کسانی که به تبلیغ فراموشی تاریخ جنایات این رژیم نشسته اند و هر گونه یادآوری و بازگشت به آن را مترادف با انتقام جوئی و نامتمدن بودن می دانند از این رو نیست که یا خود در سرکوب شرکت مستقیم داشته اند و یا یاری دهنده و حامی سیاست های اعمال شده بوده اند؟

از وجود شکنجه زمانی می توان مطلع شد که آزادی بیان، قلم و مطبوعات در جامعه پایمال می شود، روزنامه نگار احساس خطر می کند و چاپ و نشر کتاب مشروط می شوند! تولد این پدیده زمانی است که گفتن و نوشتن، تشکل و اظهار عقیده خطر محسوب شود! زمانی که حضور یک نوشته، یک نشریه، کتاب و خبرنامه در کتابخانه خانواده را مشوش می کند و حمل و خواندن آن در اتوبوس، بحث درباره محتوی آن در تاکسی و یا با همسایه خطر در پی دارد و از هدیه دادن آن به دوست یا عزیزی برای خواندن خودداری می شود! آن زمان که میان کتاب و کتابخانه، نویسنده و ناشر جدائی می افتد و مکتوب در کمد لباس جای می گیرد! مادر پیری شکنجه می شود که کتاب و جزوه دخترش را زیر چادر مشکی خود پنهان می کند و با استفاده از تاریکی شب زیر پل جوی آب ناکجا آبادی آن را رها می کند تا فرزندش را از گزند دزدان شبگرد و گزمه های حکومتی در امان نگاه دارد! آن زمان که خود سانسور می شود و خاکستر مکتوبی شبانه به نهری و یا در باغچه ای مدفون می شود و این همان شکنجه ای است که پیدا و نهان، سیستماتیک و بی رحمانه با انبوهی از ارتباطات بر مجموعه ای از انسان ها به وسعت یک جامعه اعمال می شود!

این همان سیمای عریان و برهنه حاکمیت اقلیتی محدود و استثمارگر است که سود و بهره از دسترنج اکثریت جامعه را هدف می گیرد و برای تضمین و تداوم آن به بسط تجاوز و شکنجه در جامعه می پردازد! این چهره دریده سرمایه و استثمار است که در پشت مذهب و ریشه های آن در میان بخشی از مردم سنگر گرفته و آزادی و دموکراسی را در جامعه سلاخی می کند، تاریکخانه ها، شکنجه گاه ها، هتل اموات ها و تابوت ها می سازد و تنها زبان آن، تنها پیام آن مرگ و نیستی و نابودی است و شوخی هم ندارد! شکنجه واژه ای است که در مفهوم صحیح آن امری عامدانه و آگاهانه محسوب می شود، امری جابرانه که اعمال قهر و حکومت بر افراد و گروه های اجتماعی را در دستور کار دارد، شکنجه گر در حین شکنجه احساس قدرت و مالکیت بر زندگی شکنجه شونده دارد و ابزار خروج از مرزهای ارتباطی با او را نیز در اختیار می گیرد، این وسایل را می توان به طور کلی حمایت های مادی و معنوی حکومت اقلیت استثمار کننده بر جامعه و مصونیت قضائی با تکیه بر دستگاه های مخفی معنی کرد!

حکومت های دارای دستگاه های مخفی مافیائی که به موازات الزامات سیاسی و اجتماعی حضور یافته و یا ناپدید می شوند مجموعه ای از شبکه های اجرائیند که تحت نظارت مستقیم عناصر کلیدی در حاکمیت سیاسی و بزرگ چپاولگران اقتصادی قرار دارند، این شبکه ها به لحاظ آموزشی، مالی و معنوی از منابع و بودجه های غیر علنی و غیر رسمی در جامعه مانند توریسم، مازاد بر درآمدها، منابع پیش بینی نشده، حمایت های مخفی و مستقیم تاراجگران و بزرگ سرمایه داران در حوزه ای از ارتباطات مافیائی در جامعه تغذیه و سیراب می شوند، عناصری از صفوف لباس شخصی ها و تشکل های مالی مافیائی موسوم به حزب الله از آنها کنده شدند و اسرار مگوی حکومتیان را برملا کردند و از افرادی مثل هاشمی رفسنجانی، ایة الله جنتی، مصباح یزدی، عسگراولادی، بادامچیان، باهنر، حسین شریعتمداری و ..... نام بردند که حمایت های بی دریغ مالی و ارتباطی را در اختیار این باندها قرار می دهند، این افراد صاحبان بلامنازع قدرت سیاسی و اقتصادی هستند که با تغذیه این دستجات و کمک های مخفی خود به حفظ امپراتوری مالی و تداوم غارت و چپاول منابع مالی کشور می پردازند.

شکنجه گر با اعمال شکنجه به حریم خصوصی ارتباطی میان انسان ها تجاوز می کند و هاله مقدس خصلت ها، ویژگی های اخلاقی و تعلقات فکری شکنجه شونده را هدف می گیرد و درد و رنج را وسیله ای برای خرد و له کردن این مختصات به خدمت می گیرد، زور و قدرت و ابزار اعمال آن را نیز در اختیار دارد، آن سوی صحنه هیچ چیز نیست، شکنجه شونده حقوقی زیر صفر دارد! همه چیز متعلق به مجری است، جا و مکان و زمان و ابزار و حتی هوای تنفسی محیط به وی تعلق دارد! این که نفسی کشیده شود، فریادی فضا را پر کند، نظری به ابعاد اتاق شکنجه انداخته شود، سخنی به زبان آید، مرزی برای تحمل بشری مشخص شود یا شکنجه شونده از حال رفته و بی هوش شود که برای شکنجه گر مانعی نیست! سوزنی زیر ناخن فرو می کنند و یا سطلی انباشته از آب سرد روی زندانی فرو می ریزند و سپس به کار خود ادامه می دهند! غالبا این که چه اطلاعاتی و به چه نحوی اعتراف شود را نیز شکنجه گر تعیین می کند! بسیار اعترافات یا اقاریری که بدین نحو گرفته شدند و از واقعیات فاصله زیادی داشتند و بیشمار مصاحبه شونده ای که از اتاق شکنجه با پیکری درهم کوبیده به جلوی دوربین های اعتراف و ندامت نشانده شدند!

ایجاد درد وسیله ارتباط شکنجه گر با مورد است و تحمیل برتری و اقتدار وی در اتاق شکنجه این گونه تأمین می شود! تجاوزات و شکنجه های روانی معمولا برای افراد، لایه ها و یا گروه های اجتماعی که خارج از محدوده تأثیرات شکنجه قرار دارند به سختی مورد توجه قرار می گیرد و دقیقا از همین زاویه، اجتماعات انسانی به تشریح و بیان مکرر چگونگی اعمال این مقوله نیاز دارند، تجاوزاتی که به اشکال مستقیم به حقوق انسان ها از جانب رژیم جمهوری اسلامی صورت گرفته و ادامه دارند در معنی و مفهوم کامل خود شکنجه نامیده شده و می شوند در هاله ای از فتاوای روحانیت و تقدس پیچیده می شوند! و به عنوان تمایلی الهی قلمداد شده و مجریان آن را در مسیر رستگاری و عزیمت به بهشت قرار می دهند! فتوی نیز ابزاری است ارتباطی میان خواست خدا و شکنجه گر که از جانب فقهائی که بر سریر قدرت سیاسی و اقتصادی نشسته اند صادر می شود!

تعزیر، مرتد، محارب، مفسد فی الارض، ظاله و ..... واژگانی هستند که نوع برخورد با دشمنان خدا و مرتبطین او یعنی فقها را تعیین می کنند و مضمون می دهند! این تمایل الهی را جهل بازمانده از ریشه های مذهبی جامعه به نیروئی مادی و گسترده تبدیل می کند و در بخش های متوهم و عقب مانده به لحاظ فرهنگی مقبولیتی ضمنی می یابد و شکنجه را در پوششی حمایتی از جانب ستم پذیران و در سطحی وسیع گسترش می دهد، شکنجه در تمامی اشکال ضد انسانی خود آثاری برجای می گذارد که هرگز نیز از میان نمی روند و پیامدهای روحی و روانی آن همچنان بر جای می مانند، این پیامدها در هاله ای از یأس، هراس، افسردگی، اندوه، حس تعقیب شدن و کابوس بی پایان شبانه تبلور می یابند، تأثیرات مخرب روحی سال های اسارت پس از آزادی از زندان نیز در اشکال مختلف و متنوعی و به طور مزمن ظاهر می شوند:

افسردگی مزمن، حواس پرتی و فراموشی، پرخاشگری و تغییرات روحی، حساسیت غیر طبیعی نسبت به رفتار و اخلاق نزدیکان، بی خوابی مزمن، نا آرامی و کابوس شبانه، احساس تعقیب دائمی و هراس، گرایش به خودکشی ناشی از افسردگی مزمن، ضعف تمرکز، بی ثباتی فکری، احساس گناه در قبال خانواده و قربانیان حاشیه ای، لرزش صدا، لکنت زبان، کناره گیری از محیط اجتماعی، گریه های ناگهانی و از دست دادن کنترل بر احساسات، ضعف ارتباط گیری و تصمیم گیری، مشکلات جسمی ناشی از سال های اسارت همانند زخم معده، ضعف بینائی، سردرد مزمن و .....

فرد شکنجه شده تنها با مقوله تجاوز به حقوق فردی و اولیه خود مانند حبس، ممنوعیت گفتگو با دوستان و اقوام، عدم دریافت اخبار، محرومیت از نور و هوای تازه، شکنجه جسمانی و کتک خوردن، منزوی شدن مکانیکی و طبعا پیامدهای روانی و روحی آن مواجه نیست بلکه ده ها مولفه جانبی را که در پیامدهای آن گنجانیده می شود در نظر می گیرد، این پارامترها اغلب با جریان زندگی روزمره شکنجه شده پس از آزادی کارکرد دارد، هراس از تکرار تجاوز، هراس از آلوده نمودن ارتباطات خود به لحاظ امنیتی، هراس از محروم شدن از امکانات طبیعی، اجتماعی و استخدامی، هراس از بازخوانی کابوس درد و تابوت و سکوت و ..... مجموعه ای از دلواپسی هائی است که شکنجه شدگان را از بازگوئی و بازبینی تجاوز اعمال شده باز می دارند!

این چنین است سکوت هزاران زندانی سیاسی که پس از رهائی از زندان های مخوف و شکنجه خانه های رژیم سکوت اختیار نموده و لب به سخن نمی گشایند! این طیف در بسیاری موارد و برای حفظ روحیه خود در زندگی روزمره حتی از خواندن مطالب مربوط به زندان و شکنجه پرهیز می کنند! بیماری های روحی و جسمی زندانیان سابق با این که سال ها از آن دوران شوم و نفرین شده زندان گذشته است به همان وسعت جنایات رژیم تداوم دارند و برای بخشی از این طیف دوری از خاطرات شوم این دوران همیشه به عنوان اولین راه حل مطرح می شود.

کابوس ها و تغییرات روحی، افسردگی مزمن و تردیدها به موازات حضور این طیف در خارج از حریم نفوذ تجاوزگران ادامه دارند و هر گونه بازنگری به گذشته بر روال عادی زندگی شکنجه شده به طور مستقیم اثر می گذارد، شکنجه جسمی و روحی تنها بر شکنجه شده اثر نمی گذارد بلکه دامنه آن بسیار فراتر رفته و کلیت خانواده و اقوام و دوستان شخص را نیز در بر می گیرد و آثار و جراحات آن بر این مجموعه نیز هرگز از میان نمی روند، این مجموعه شاید مستقیما در برابر مجری شکنجه قرار نگرفته باشند اما شکنجه های روانی، دل نگرانی، پریشانی و افسردگی را به موازات رنج های بسیار فرزندان، همسران و یا دوستان پاک و بی شائبه خود تحمل کرده اند، بی خبری و محرومیت از دیدار و ملاقات عزیزان رنگ پریده و افسرده و بلاتکلیفی های درازمدت و ..... همه و همه شکنجه هائی پیدا و نهان بر جسم و روان این طیف بوده است و توانمندی قوی و همگانی خانواده های زندانیان سیاسی در دفاع از آزادی بی قید و شرط آنان را می توان بخشی از همین رو دانست.

ارتباط زندانی سیاسی با دنیای خارج قطع و از ارتباط با پزشک خانواده، وکیل و محیط زندگی خود محروم می شود و این خود یک شکنجه روحی و ایجاد کننده بی اعتمادی به خود و عدم امنیت شخصی است، در کشورهائی که کماکان صدای انتقاد به گوش می رسد و مرگ زندانی سیاسی جنجال برانگیز می شود شکنجه نیز حدود و ثغور خود را داراست اما در جمهوری اسلامی که همزمان با شکنجه یک زندانی، زندانی دیگر در برابر جوخه اعدام قرار می گیرد و به دلائل مختلف انعکاس فوری و تأثیرگذار ندارد این مقوله می تواند تا حد مرگ زندانی اعمال شود و رژیم نیز حد و مرزی نمی شناسد! حکم مرگ زیر شلاق برای علیرضا شکوهی که نزدیک به پانصد ضربه شلاق را متحمل می شود و سایر به قتل رسیدگان زیر شکنجه بر بستری از اطمینان و آگاهی به توانمندی بی کران در اعمال خشونت علیه مخالفان سیاسی در آن دوره تاریک و سراسر جنایت از جانب قضات بیدادگاه ها صادر می شود!

جان به در بردن از شکنجه گاه های جمهوری اسلامی هرگز به معنای پایان آلام و دردهای زندانی سیاسی نیست بلکه نشان از آن دارد که در آینده تأثیرات روحی و جسمی آن او را آرام نخواهد گذاشت، مقوله شکنجه زندانیان سیاسی را نمی توان تنها به عملکرد خودسرانه شکنجه گران و نهادهای قانونی اطلاعاتی، سازمان های جنبی، حاشیه ای و در سایه نسبت داد، سازمان های اطلاعاتی و چشم و گوش های حاکمیت در ارتباط مستقیم و ارگانیک با رهبری و دولت سرکوب و زاده مناسبات ناعادلانه اقتصادی هستند، مبارزه با این پدیده ناهنجار را می بایستی با مقابله و افشاء سیستم جاری کننده آن در محیط همراه ساخت، این سیستم روبنا و زیربنای مناسبات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی جامعه را شامل می شود.

ساواک پدیده ای جهنمی بود اما ساواک نهادی وحشتناک برای دفاع از رژیم سلطنتی و دستگاهی برای حمایت از سرمایه داری بزرگ وابسته و انحصاری بود که برای دفاع از منافع امپریالیسم در ایران آموزش دیده و حافظ روبنای سیاسی - اجتماعی متناسب با این منافع بود، بنا بر این گفتمان پدیده ساواک بدون در نظر گرفتن علل وجودی و ارتباطات و پیوندهای آن با سایر مقولات سلطنت خالی از مضمون و معنی واقعی آن است و این تلقی از مقوله حضور شکنجه و تجاوز در جامعه فضا را برای این نظریه در میان عوام فراهم می آورد که گویا مسئولین درجه اول و یا به تعبیری کلیت حاکمیت از وجود آن بی خبرند! همان طور که شایع شده بود که اطرافیان شاه مقصران اصلی هستند و به سلطان شکنجه و اختناق گزارش نمی دهند! و بدین نحو رأس هرم را از مظان اتهام خارج می کردند!

این تفکر سعی دارد که مقوله شکنجه را به اشتباه و یا خودسری یک دسته و گروه و نهاد دولتی محدود نسبت دهد، همان طور که هم اکنون نیز برای تطهیر ضمنی رژیم و یا با انگیزه خارج نمودن بخش اصلاح طلب حاکمیت از زیر ضرب اتهام و اقدام علیه بشریت از سرکوب و یا بازداشت های خودسرانه یاد می شود! سخن از شکنجه گر قاتلی نیست که پس از تجاوز به حقوق زندانی و شکنجه جسمی وی را به قتل می رساند، بحث سیستمی است که نهادهائی این چنین زاییده است و آنها را نیز با بیشترین کمک های مادی، معنوی و تبلیغاتی حمایت می کند و گسترش می دهد، اقدامات ضد بشری آنها را زیر چتر حمایتی خود می گیرد و تمامی توان تبلیغی و ترویجی خود را در خدمت سرکوب و شکنجه و حذف فیزیکی منتقدین و مخالفان غارت و تاراج منابع ملی بسیج می کند.

قتل های زنجیره ای نمودی کاملا واضح و آشکار از این سیاست است، سیاستی که پس از افشای آن به طور همه جانبه پی گرفته شد، تلاشی که در ابتدای امر به وزارت اطلاعات نسبت داده شد و سپس به مردان کوچکتر مثل سعید امامی واجبی خورانده شد و به کاظمی ها ختم شد تا رهبران در امان بمانند، سنگ را بسته و سگ را آزاد گذارند و با هزاران ریا و ترفند حتی مجریان کوچک را نیز از بند مجازات برهانند! اینجا سیستم است که عمل می کند، شبکه ای که تمامی شاخک های قانونی و غیر قانونی و اجرائی را برای پیشبرد اهداف خود در جامعه به کار می گیرد، این رژیم جمهوری اسلامی است که بنا بر عرف و سنن متحجرانه و سرکوب تمایلات انسانی به حمایت همه جانبه از تجاوز به حقوق فردی و اجتماعی مردم کمر بسته است و تجاوز و شکنجه را قانونی و آزاد اما دگراندیشان و دگرخواهان منتقد را به سلول های انفرادی و شکنجه گاه های قرون وسطائی می نشاند!

بنا بر این متهم اصلی جرم و جنایت و خیانت علیه منافع ملی و بشریت رژیم جمهوری اسلامی در کلیت آن است که مولد و هادی چنین سیستم ناهنجاری بوده و بایستی در مقابل دادگاه های بین المللی و جستجوگر و حقیقت یاب قرار گیرد، سعید امامی ها و کاظمی ها از برکت ایجاد و حضور چنین فضائی می توانند غرائز حیوانی و ضد انسانی خود را بروز دهند و به نیستی و نابودی سرمایه های سیاسی و فرهنگی کشورمان بپردازند، در غیر این صورت به عنوان مجرمانی هیستریک و نیازمند به روانشناس شناخته شده و به مجازات خواهند رسید، این سیستم و روال برخورد با انسان ها بنا بر طبیعت خود تنها در حوزه سیاست خود را محدود نمی کند و نفوذ و تأثیرات مخرب خود را در جزئی ترین نهادهای طبیعی جامعه نیز به جا می گذارد و بسط می دهد.

نهاد و کانونی که خانواده نامیده می شود و حمایت های مردسالارانه و پدرسالارانه ای که به ناهنجاری های ارتباطی اعضای آن دامن می زنند، محرومیت های زنان در جامعه و کانون خانواده، شکنجه های جسمی روا شده بر پیکر کودکان که تحت عنوان تربیت اعمال می شوند و مصونیت مجریان آن در برابر قانون و باورهای ارتجاعی مذهبی موجود که در زیر چتر حمایتی مبلغان مذهبی و حکومتی مجوز اجرا می گیرند همگی گوشه هائی از فرهنگ رژیم را نمایش می دهند، رژیم آگاهانه حمایت خود را از کودک ترکه خورده، سیلی خورده و دنده شکسته دریغ می کند و از سوی دیگر با اشاعه فقر، فلاکت و محنت صدها هزار از آنان را به جای محیط های آموزشی و اماکن بازی و تفریح به خیابان گردی و کار در کارگاه ها، آجرپزی ها، فرش بافی ها و حمل کالاهای سرمایه داران در بازارها وادار می کند.

متهم کیست؟ پدری که علیرغم عشق به کودک خود متأثر از تبلیغات و حمایت های قانونی و تحت تأثیر بدآموزی های خرافی مذهبی در جامعه به شکنجه پیکر نحیف و کوچک فرزندش می پردازد و یا به حقوق برابر همسرش تجاوز می کند؟ (هر گاه برای تربیت اطفال بزهکار تنبیه بدنی آنان ضرورت پیدا کند تنبیه بایستی به میزان و مصلحت باشد! - مجموعه قوانین مجازات اسلامی، باب چهارم، ماده چهل و نه، بند دو)چنانچه بر طبق عرف و قوانین عمومی انسانی به جای تنبیه بدنی از لغت شکنجه جسمانی استفاده کنیم این وجه از اشاعه شکنجه سیستماتیک جاری در جامعه توسط رژیم بهتر دریافت می شود!

قدر مسلم این است که ناهنجاری های خانوادگی بایستی به طور جداگانه مورد پیگیری قرار گیرند اما حضور گسترده آن در جامعه ناشی از سیستم جاری، نگرشی و حمایتی رژیم جمهوری اسلامی است که به روبنای مناسب با تسلط اقتصادی اقلیتی سودجو و غارتگر نیاز دارد، این سیستم حامی این مناسبات میان انسان هاست، از آن دفاع می کند و مبارزان و متعلقین به تفکر بالنده مبتنی بر حقوق بشر را به سیاهچال ها و شکنجه گاه ها می اندازد و بخش قابل توجهی از بودجه ملی را به اشاعه این روبنای اجتماعی اختصاص می دهد، این گونه است که مقوله تجاوز و شکنجه در جامعه نه تنها در ابعاد سیاسی و در برخورد به مخالفان سیاسی عقیدتی رژیم بلکه در ابعادی بدون مرز و به وسعت یک جامعه به کار گرفته می شود.

شاید بر حسب قاعده، دول اعمال کننده شکنجه به طور رسمی و نوشته شده در قوانین پایه ای خود مبلغ این پدیده نباشند و حاکمیت شکنجه در این ممالک مفهومی غیر رسمی و سایه ای باشد و اساسا به انکار وجود شکنجه در کشور مربوطه بپردازند اما در جمهوری اسلامی شکنجه مقوله ای است علنی - قانونی که توسط قواعد مذهبی با مفاهیمی مانند تعزیر، سنگسار و قطع دست و پا و دیگر اعضای بدن رسمیت و تقدس می یابد! دولت خود را موظف به اعمال آن می داند و نه تنها وجود آن در جامعه را انکار نمی کند بلکه مدافع صحت و سقم و مفید بودن آن به عنوان دستورات فقهی نیز هست! به جرأت می توان گفت که جمهوری اسلامی در رابطه با سطح عمومی تمدن بشری و افکار عمومی جهانیان استثنائی بر قاعده و دارای مختصاتی هم ردیف حکومت های قرون وسطی است!

شکنجه طبق تعاریف شناخته شده بین المللی عملی عامدانه با ایجاد درد، بدون ملاحظه، تجاوزکارانه، خرد کننده و غیر انسانی و هدفمند است که برای له کردن روح و جسم انسان ها به کار گرفته می شود، بر طبق قوانین رسمی بسیاری از دول پیشرفته که حقوق بشر را رعایت می کنند و به آن پایبند هستند هر گونه اعتراف که تحت شکنجه دریافت شده باشد فاقد اعتبار و ارزش قانونی است، در حالی که در قوانین قضائی بسیاری از کشورها هیچ مدرک و سندی برای محکومیت متهم بهتر و مناسب تر از اعتراف و اقرار خود متهم نیست و یکی از اهداف اصلی اعمال شکنجه در کشورهای تحت سلطه استبداد عبارت است از مجبور کردن زندانی به پذیرش موارد اتهام!

شکنجه جسمانی مستقیما با پوست و گوشت، اعصاب و استخوان آدمی در تماس است و برای مرز پایداری انسان ها در برابر درد نیز مرزهای مشخصی قابل تصور است، رویاروئی با این پدیده برای افراد مختلف اشکال متفاوتی را نیز موجب می شود، در دوران سیاه سرکوب سلطنتی این مرزها حدود مشخصی داشتند و در ارتباطات خاص و تشکیلاتی در مرحله دستگیری و انتقال بازداشت شده به اتاق شکنجه تنها چند ساعت را در بر می گرفتند که حداقلی شناخته شده بود و در طول این ساعات سازمان یا گروه مبارزاتی مخفی سعی در جا به جائی نیروها و سوزاندن اطلاعات فرد دستگیر شده می کرد و برای مقاومت و پایداری شکنجه شونده حد و مرزی قائل می شد، با شروع سرکوب و شکنجه گسترده در جمهوری اسلامی واژگانی مطرح و برجسته شدند از قبیل: بریده، واداده، همکار رژیم و .....

آنهائی که از این واژگان استفاده عمومی می کردند نه به واقعیات اتاق شکنجه و درجه توحش و حیوان صفتی ذاتی مزدوران رژیم توجهی نشان می دادند و نه از ظرفیت جسمی و روحی شکنجه شونده و تأثیر مخرب رعب و وحشتی که جلادان رژیم پدید آورده بودند اطلاعی داشتند، این قضاوت های غیر مسئولانه و ذهنیت غیر رئالیستی زخم های عدیده ای بر پیکر آش و لاش شده فرزندان پاک، معتقد و مقاوم که هرگز در شرایط طبیعی اعمال و یا تشدید مجازات همرزمان خود را نخواسته اند بر جای گذاشت، این تفکر خطای هر گونه گل و گشاد بودن سازمانی متأثر از شرایط فعالیت علنی و نیمه علنی و ناتوانی انطباق با شرایط نوین سرکوب و فعالیت مخفی را بر دوش این طیف وسیع قرار داد، شکنجه شونده تنها درد، زخم، چرک و خونابه جسمی و روحی را تحمل نمی کند، اجبار به تحویل دادن اطلاعات و حتی نام و نشان دوستان و رفقای خویش به جانیان بازجو که درد و زخم، وحشیگری و درندگی آنان را بر استخوان خویش لمس می کند نیز دردی است که هرگز از سینه و وجدان آگاهش بیرون نخواهد رفت.

بحث بر سر نیروهائی است که نه به عنوان کوکلاس کلان های وطنی و توابان خیابان گرد و بازجوهائی مانند وحید سریع القلم بلکه از زجر و ناچاری به تحویل بخشی از اطلاعات خود مجبور شدند! بسیاری را دیدم مانند منوچهر آر - پی - جی و حمید شایق ها که لحظاتی پیش از مرگشان نه نگران به قتل رسیدن و اعدام خود بلکه قضاوت عجولانه دوستان و رفقای خود بودند که احیانا ممکن بود آنان را به عنوان خائن، بریده، واداده و ..... تلقی و معرفی کنند حال آن که گوشت اضافی کف پاهایشان و آثار شکنجه روی پیکرشان نشان دهنده آن بود که مدت های طولانی در اتاق شکنجه به سر برده اند و پاهای آماس کرده شان بارها ترکیده بودند و چهره زردرنگ و پیکر استخوانیشان حکایت از زندگی در زندان انفرادی و فشارهای روحی و جسمی آنان می کردند، منوچهر که از جانب نزدیکانش به نشان دادن ضعف به هنگام شکنجه به نقد کشیده می شد لحظه ای به عمر کوتاه و مجازات قطعی اعدام خود فکر نمی کرد اما لحظه ای از قضاوت رفقایش نسبت به خود و تعهدش به مارکسیسم انقلابی آرام نداشت.

یکی از اهداف اولیه شکنجه جسمانی مجازات فرد است، تنبیه بدنی فرد خاطی، شورشی، یک منتقد و مخالف نظم حاکم مجازات یک انقلابی است، اینجا شکنجه گر حامل و منتقل کننده بخش اولیه مجازات و اعمال اراده دولت و حکومت است، شکنجه پدیده ای جهانی است و طبق آمار رسمی منابع و مراکز ذیصلاح و مسئول در نیمی از کشورهای جهان شکنجه به بدترین شکل اعمال می شود، گاهی شکنجه و محرومیت و فشار نه مستقیما به افراد و نیروهای اپوزیسیون بلکه با بیشمار اهرم هائی به جامعه انسانی و شهروندان آن اعمال می شوند تا از حمایت نیروهای بالنده دست بردارند، ایجاد محرومیت های بی حد و مرز و سرکوب کور و جمعی اهالی ترکمن صحرا و روستاهای کردستان و بمباران های بی هدف شهرهای این مناطق و بازداشت های گسترده ساکنین این دیار تنها و تنها برای ایجاد رعب و وحشت عمومی و قطع حمایت توده ای از نیروهای پیشرو بوده است.

رژیم برای نیل به این اهداف حتی از طریق ارتباطات جمعی به نمایش تصاویر اعدامی ها پرداخت که هدف آن ایجاد هراس عمومی بود، کما این که اعدام های علنی و خیابانی، سنگسار زنان و قطع اعضای بدن انسان ها در ملأ عام نیز در امتداد چنین نیاتی بودند و اخطار به شهروندان و اشاعه فرهنگ شکنجه و خشونت پیش برده می شدند، زندانی سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی هیچ گاه و هیچ زمانی نمی تواند از زیر شکنجه و بازجوئی بیرون بیاید! دستگاه زندان رژیم تابع هیچ قاعده ای نیست! ابتدا و انتهائی را نمی توان برای دوران بازجوئی و شکنجه زندانی و احتمال اعدام وی در نظر داشت! از لحظه دستگیری بنا بر مقتضیات سیاسی روز می توان وی را زیر چوبه دار و یا در کنار پاشنه در بازجوئی و شکنجه دید و همیشه و هر لحظه در ابتدا و میان و یا در انتهای مدت محکومیت خود این احتمال که مجددا به بازجوئی کشیده شود و درد را دوباره تجربه کند و یا حکمش تشدید شود وجود دارد!

زندانی سیاسی در طول تاریخ همواره خطرناکترین پدیده اجتماعی برای حکومت های دیکتاتور و تمامیت خواه بوده است و این نوع رژیم ها هیچ گونه توجه خیرخواهانه و احساس همدردی با آنان نشان نداده اند! با زندانی سیاسی به عنوان دشمنی خونی برخورد کرده و با تمام قدرت به سرکوب او اهتمام ورزیده اند! زندانی سیاسی نه به عنوان یک دگراندیش و دارنده ایده و تفکری متفاوت بلکه به مثابه یک جانی و فردی مضر برای تمدن و پیشرفت و امنیت شهروندان به جامعه و عوام معرفی شده است! این نمایشی از زندانیان سیاسی به جامعه و افکار عمومی بود که دستگاه سلطنت و جمهوری اعدام و شکنجه اسلامی می دادند، همان طور که شاه دیکتاتور در مصاحبه با اوریانا فالاچی اساسا منکر وجود زندانی سیاسی در ایران می شد و زندانیان سیاسی موجود در زندان ها را جانی می خواند! این متد برخورد با زندانیان سیاسی در بند در زمان حکومت اسلامی نیز بارها توسط مسئولین طراز اول رژیم همانند رفسنجانی، خامنه ای، روحانی و ظریف مطرح شده و زندانیان موجود را در زمره خطاکاران و بزهکاران و اوباش معرفی کرده اند!

رژیم اسلامی و شبکه مخوف سرکوبش از اهداف اصلی و مرزهای معمول اعمال شکنجه که گرفتن اقرار و اطلاعات هستند بسیار فراتر رفت و در پی دگرگون کردن شخصیت زندانی، اخلاق، عادات و تعهدات و تعقلات فکری و در یک کلام تغییر هویت انسان ها بود! تواب سازی از چنین بداعتی مایه می گرفت ضمن این که این توابان در صورت پای گذاشتن به عرصه همکاری فعال با سپاه و مسئولین زندان ها نقش شاخک های حسی و خبری را در بندها و در رابطه با سایر زندانیان به عهده می گرفتند! در ابتدا انهدام شخصیت و هویت زندانی و در انتها و در بسیاری از موارد نابودی جسمانی و این چنین تغییر هویت (تواب شدن) نیز از مجازات مرگ و نیستی فرد را در امان نگاه نمی داشت!

در طی دهه شصت بسیار کسانی که به عنوان مشکوک دستگیر شدند کم نبودند کسانی که با وجود داشتن حکم از دادگاه و در دوران سپری کردن مدت محکومیت خود مجددا تحت بازجوئی فنی (شکنجه!) قرار گرفتند و سپس تیرباران شدند! کم نبودند کسانی که پس از سپری کردن محکومیت خود آزاد نشدند و بعد نیز بنا بر الزامات دوام ننگین جمهوری اسلامی به جوخه های مرگ سپرده شدند! بسیار هستند کسانی که پس از آزادی از زندان در مقطع سال ۱۳۶۷ مجددا دستگیر شده و به سرعت تیرباران شدند! بسیارند کسانی که از شکنجه خانه ها مستقیما و با پیکر درهم شکسته به گورستان ها منتقل شدند! تعداد زندانیانی که حتی پس از سپری کردن دوران محکومیت خود و آزادی از زندان به زندانی بزرگتر و به ابعاد کشور ایران پای گذاشتند و به خاطر معرفی اجباری هفتگی و ماهانه در سپاه و کمیته محل زندگیشان سایه بازجوئی و انتقال مجدد به زندان، چشمبند و شکنجه روحی ناشی از هراس و کابوس تکرار فاجعه را روی سر خود داشتند کم نبودند!

این همه هدفمند و آگاهانه و سیستماتیک صورت می گرفت و در نظر داشت که زندانی سیاسی و دگراندیش هرگز از حضور شکنجه و رنج و سایه شوم آن در جامعه ای که زندگی می کند غفلت نکند! شکنجه گران جمهوری اسلامی نیازمند آموزش تخصصی این فن و حرفه ناشریف نیز بودند! جمهوری اسلامی بنا بر مقتضیات زمانه و بحران فزاینده سیاسی و اجتماعی و نیازهای فوری برای سرکوب و کشتار گسترده مخالفان و منتقدان خود و به منظور حفظ و پاسداری حاکمیت اقتصادی بازار بر روند انتقال سود و انباشت سرمایه نیاز فوری به طیفی وسیع برای اعمال اراده فقها (شکنجه و کشتار) بر جامعه داشت! این طیف که شکنجه گران و بازجویان نامیده می شدند بر حسب قواعد شناخته شده تمامی دولت های استبدادی و سرکوبگر از میان وفادارترین نیروهای نظامی و گاردهای مخصوص دیکتاتوری ها انتخاب می شوند!

رژیم فقها نیز سپاه پاسداران را که زائیده نظام و روبنائی متناسب با نیات پلید رژیم اسلامی داشت برای اعمال اراده خود در این زمینه انتخاب نمود و در آموزش با استعدادهای عدیده بسیاری از دانشجویان خط امام که تا مقطع بستن دانشگاه های کشور به سرکوب، جاسوسی و کنترل دانشجویان می پرداختند مجموعه ای گسترده برای نیل به این اهداف سازمان داد، به سازمان یابی این مجموعه گسترده تجربیات پاره ای از زندانیان سابق تشکیل دهنده و یا وابسته به حاکمیت فعلی، اسناد به جای مانده از ساواک جهنمی شاه و همکاری بی دریغ عناصر این نهاد متلاشی شده و بهره گیری از آموزش های کشورهای دوست! مانند سوریه و ارسال برگزیدگان برای آموزش تخصصی به این کشورها کمک شایانی نمود و این شبکه را با نیازمندی های جمهوری اسلامی در سرکوب همه جانبه نیروهای سیاسی و تشکیلاتی و روشنفکران جامعه منطبق ساخت.

در جمهوری اسلامی بازجو همان شکنجه گر اما شکنجه گر ضرورتا بازجو نبود و برای اعمال شکنجه نیروهای بیشتری الزامی بودند، بازجویان بنا بر ویژگی شغل ناشریف خود که در ارتباط با بازجوئی، شکنجه و سرکوب دانشمندان، تاریخ نگاران، سیاسیون و هنرمندان، فرهنگیان و دانشجویان قرار می گرفتند نیازمند سطحی از تحصیلات و آگاهی به علوم سیاسی و اجتماعی بودند، به همین دلیل اغلب از میان رده های بالای سپاه پاسداران و دانشجویان خط امام برگزیده می شدند در حالی که مشت و لگد و تازیانه زدن، دنده شکستن و آویزان کردن و توپ فوتبال نمودن انسان های شریف از عهده هر فرد ناشریف و لمپن و قداره کشی برمی آمد! به این ترتیب طیفی وسیع از شکنجه گران سازمان داده شده که خود بازجو نبودند اما حضور بازجو در اتاق شکنجه برای کسب اطلاعات الزامی بود.

بازجویان و سایر شکنجه گران معمولا به نوبت و بیست و چهار ساعته در زندان ها حضور داشتند، استثنائا زمان هائی اتفاق می افتاد که بازجویان اطلاعات جدیدی برای دستگیری افرادی دیگر کسب می کردند و در این گونه موارد همواره بازجو با تیم اعزامی حرکت می کرد و از نزدیک ناظر بر حرکات و چگونگی رفتار فرد بازداشت شده بود بدون آن که هویت خود را به عنوان بازجو برملا کند! زندانبانان و بازجویان را پیوسته جا به جا می کردند و مدت طولانی در این پست باقی نمی گذاشتند، حفظ این افراد در این گونه مشاغل نیازمند ارائه امتیازات ویژه از قبیل حقوق های نجومی و تأمین مالی و از جانب دیگر به لحاظ روحی و روانی تغذیه شده و آموزش های لازم را می دیدند، تنها خیر و ثواب دانستن و پرداخت مواجب مزدوری با ارقام بالا برای ادامه کاری آنان در شکنجه و نابودی انسان های فرهیخته و پاک در این ابعاد کافی نبوده و رژیم نیز نه امکان تغذیه مداوم روحیه حیوانی و توحش ذاتی آنان را داشت و نه به چنین سیاستی دل بسته بود.

حاکمیت اسلامی همان طور که تجاوز و شکنجه انسان ها را در ابعادی وسیع اعمال می کرد در تلاش بود تا از طریق دوره ای نمودن فعالیت در زندان ها و شکنجه گاه ها و جا به جائی نیروهای وفادار خود در سپاه پاسداران و نهادهای اطلاعاتی به آنها شیوه های شکنجه و اعمال جنایت را بیاموزد و پدیده شکنجه را به شکلی گسترده و همه گیر در میان نهادها به امری متعارف تبدیل کند و در ضمن مجموعه ای از کادرهای همه فن حریف! را نیز در راستای سازمان یابی بیشتر و کارآمدتر در نهادهای اطلاعاتی خود به کار می گرفت و شرایط رشد و ارتقاء سلسله مراتبی این عناصر را در سیستم فراگیر قتل، غارت و انهدام انسان ها مهیا می کرد، این ویژگی تمامی رژیم های مذهبی و دارای پایگاه انبوه از متوهمین در جوامع تحت سلطه استبداد دینی است.

جمهوری اسلامی تنها به این نیز قانع نبود و با تهییج و تحمیق بخش های متوهم و بخشی ذینفع در درآمدهای ملی شعارهای مرگ آور و هیستریک را بر زبان ها جاری و حتی از این نیروهای غیر متشکل در حمله به کانون های طرفدار آزادی و دموکراسی بهره برداری می کرد و عملا اینان را نیز در امر تجاوز به حقوق عمومی و قتل و شکنجه خیابانی به کار می گرفت، شکنجه در حکومت های استبدادی اعمال خشونتی آگاهانه، عامدانه و هدفمند است که به عنوان مجازاتی اولیه و نانوشته بر علیه فرد خاطی و شورشی در برابر قوانین و مناسبات ناعادلانه حکومتی صورت می پذیرد، شکنجه از مرزهای ارتباطی انسان ها می گذرد و در قلمرو تجاوز به حقوق دیگران وارد می شود، سوء استفاده حقوقی توسط زور، اسلحه، ابزار برای غارت درآمدهای ملی از اهداف شکنجه است که آنها را می توان به طور خلاصه چنین برشمرد:

سرکوب و از پا انداختن نیروهای اپوزیسیون، مخالفان و منتقدان، کسب اطلاعات جدید و گرفتن اعتراف از متهم و به کارگیری آن بر علیه وی در اثبات اتهام! تحمیل ترس و درد برای شکستن و تضعیف اراده فرد شکنجه شونده و نابودی ویژگی های انسانی و اخلاقی، تعلقات فکری و عقیدتی و توانائی های جسمی وی، تغییر شخصیت و سیستم منطقی تفکر او با هدف جلب او به همکاری در سرکوب و شکنجه افراد دیگر (تواب سازی)، تحمیل درد و زجری خارج از تحمل انسان، ایجاد رعب و وحشت عمومی از وجود شکنجه در عرصه جامعه و فشار به نیروهای اپوزیسیون، خنثی کردن لایه های متمایل به اپوزیسیون در جامعه و پیشگیری از پیوست این گروه های اجتماعی به صفوف هواداران اپوزیسیون، نابودی انسان و شخصیت انسانی و ترور شخصیتی مخالفان، پیشگیری از قیام های توده ای و دخالت فعال مردم در حوزه های سیاسی اجتماعی و خانه نشین کردن آنها !

رژیم های دیکتاتوری و استبدادی که معمولا از منافع سرمایه داران و مزایای اقلیتی محدود در جامعه حمایت می کنند همیشه بسیاری از نظریه پردازان توجیه گر خود را نیز در مبارزه فکری با مخالفان خود اجیر کرده و سازمان می دهند و بدین ترتیب بیشترین خاک را در چشم توده ها می پاشند! از آن جمله اند توجیه گران اعمال خشونت و تئوری پردازان مفید بودن شکنجه: (شکنجه جایز است چنانچه شکنجه یک فرد به رهائی و سعادت چندین نفر و یا گروه هائی از جامعه منجر شود! مرگ یک انسان زیر شکنجه باعث نشاط و خوشبختی انسان های دیگر می شود!) این چکیده نظریه ای است که از جانب متفکران سرمایه داری در توجیه شکنجه و اعمال آن توسط نظام پلیسی حامی سرمایه داری بیان می شود و تلاش برای پذیرش روبنائی این پدیده در جوامع مذکور را کانالیزه می کند! صرف نظر از این که این نظریه بیشتر در مبحث ریاضیات و حساب دو، دو تا، چهارتا قابل پذیرش است نشان دهنده کوششی سیستماتیک از جانب نظام های ضد بشری برای تئوریزه کردن و توجیه تجاوز به حقوق فردی است که از اجزاء تشکیل دهنده یک جامعه است.

رژیم جمهوری اسلامی نه تنها برای تغذیه فکری شکنجه گران خود از این تئوری بهره می گرفت بلکه بنا بر خصائل مذهبی خود و کشف شباهت های ذاتی این مقوله با قوانین اجرائی فقهی حتی از حوزه ظاهرا استثنائات و خارج از قوانین رسمی جوامع سرمایه داری گذر کرده است! رژیم مذهبی حاکم با کلاه شرعی گذاشتن بر پدیده شکنجه و همانند انگاشتن آن با تعزیر، شکنجه را عمومیت و رسمیت بخشید و کاربرد آن را به عنوان یک قاعده در سطح جامعه و در برخورد با مخالفان سیاسی در قوانین جزائی مجاز شمرد و به مجریان و مزدوران شکنجه گر خود اجر دنیوی و ثواب اخروی وعده داد! شکنجه گران نیز برای دریافت پاداش خود در شکنجه و کشتار و تجاوز به حقوق یک ملت و فرزندان برومندش گوی سبقت از یکدیگر ربودند!

بدون شرح:

ایة الله گیلانی: ما حد می زنیم از پوست بگذرد، گوشت تن را له کند و اگر استخوان شکست منعی نیست و حتی اگر زیر ضربه ها بمیرد دیه پرداخت نمی شود!

اعلامیه حقوق بشر: هیچکس نباید شکنجه شود یا تحت مجازات یا رفتاری ظالمانه، ضد انسانی یا تحقیرآمیز قرار گیرد!

دستگیری

کنار زاینده رود زیبا آخرین تصویری است که از روزهای پیش از دستگیری در ذهنم مانده است، در مسیر و امتداد زاینده رود سبزی و نشاط زندگی موج می زدند و بچه ها را به بازی و بزرگترها را روی حصیر و پتوهای پهن شده شان در پارک های اطراف به گفتگو می کشاندند، شکی نداشتم که مسائل سیاسی و اتفاقات روز نیز از موضوعاتی است که این جماعت را به خود مشغول کرده است، صدای خش خش برگ های خشک درختان که توان و تحمل ماندن روی درخت ها را نداشتند و به زمین می غلتیدند مرا به خود آورد، ساعتی در کناره رودخانه و از میان پارک ها قدم زده و به سمت خانه حرکت کردم، هوا کم کم رو به تاریکی می رفت، چراغ های خیابان یکی پس از دیگری روشن می شدند، از کنار نانوائی محله مان رد شدم و به داخل کوچه پیچیدم، در مقابل در خانه زنی با چادر مشکی ایستاده بود و با افراد خانه صحبت می کرد، مثل همیشه و با این تصور که همسایه ای مشغول گپ عصرانه با خانواده است به سمت در ورودی رفتم.

در میان تاریکی متوجه شباهت این شخص با یکی از هواداران سازمان شدم و بلافاصله، شاید طی یکی دو ثانیه برایم محرز شد که این زن کیست! فریبا بود! تا جائی که من می دانستم این فرد دستگیر نشده بود، فکر کردم شاید خانه اش سوخته باشد! شاید رابطه اش با سازمان قطع شده و می خواهد ارتباط خود را وصل کند! شاید حامل خبری از سوی سازمان برایم باشد! مدتی نزدیک به دو ماه بود که به دلایلی متعدد ارتباطی با سازمان نداشتم و از مناسبات درونیش بیرون آمده بودم و این شخص در جریان بود، احتمالا برای تغییر مسیر و بیرون رفتن از محیط خیلی دیر شده بود و او متوجه حضور من در نزدیکی خود شد! پس از لحظه ای نگاه کردن به من به سمت مقابل برگشت و با سر اشاره ای به سمت مقابل کرد، از فرو رفتگی خانه یکی از همسایه ها و در انتهای کوچه دو نفر لباس شخصی که من متوجه حضورشان در محل نشده بودم بیرون پریدند! به سرعت به سمت ما آمدند و وقتی به ما نزدیک شدند فریبا با صدای لرزانی گفت: "خودش است!"

در حالی که به شدت یکه خورده بودم خود را از دو طرف در محاصره دیدم و یکی از آن دو نفر با دست مرا گرفت و گفت: "ما برای چند سؤال شما را با خود به مرکز سپاه می بریم!" لو رفته بودم و دقیقا از جائی که کمترین احتمال را می دادم! پیش از آن و از جائی که فریبا در معرض خطر دستگیری بود کوشش کردیم او را به شهری دیگر و به جای امنی بفرستیم و به همین علت هم دستگیری وی برایم نامحتمل به نظر می رسید! فریبا به دلائلی مدت کوتاهی بعد از انتقال، خود را به سپاه معرفی کرده بود و برای نشان دادن درجه صداقت و ایمان! خود به اسلام ناب محمدی به شکار رفقای دیرین خود مشغول بود! ظاهری قبراق داشت و به نظر نمی آمد که از اتاق شکنجه به آدرس منزل ما حمل شده باشد! تنها تغییری که من در او می دیدم چادر مشکیش بود که به شکل ناشیانه ای بر سر داشت و شرمگینانه سعی می کرد صورت خود را با آن بپوشاند!

در حالی که سعی می کردم خونسردی خود را حفظ کنم با سر و دست اهالی خانه را که با چشمان گریان و مضطرب به من نگاه می کردند بدرود گفتم، پیکان سفید رنگی در نزدیکی خانه منتظر بود و به اتفاق مردی که با لباس شخصی در ابتدای کوچه منتظر ما بود مرا به داخل ماشین هل دادند و این سه پاسدار بر روی صندلی عقب طوری نشستند که من در میانشان ساندویچ شده بودم! فریبا هم به همراه راننده در جلوی ماشین نشسته بود، از زمان ورود به داخل ماشین لحن همگی آنان تغییر کرد و سعی می کردند که با تشر و تحکم در گفتار، رعب و وحشت را از همان ابتدای امر در من ایجاد کنند! من چندان استعداد فکری و فیزیکی برای کارهای استثنائی و قهرمانانه نداشتم اما چنانچه ایده ای هم برای فرار از این وضعیت از مخیله ام می گذشت این روش و شیوه انتقال من به زندان که حتی تنفس را هم با اشکال مواجه می کرد هر واکنش سریع و فکر بکری! را هم غیر ممکن می ساخت!

ماشین از خیابان چهارباغ به سمت زندان مرکزی سپاه حرکت کرد و من با دقت به حرکات و جا به جائی مردمی که در پیاده رو خیابان در تردد بودند و گه گاه به سمت ویترین مغازه ها می چرخیدند نگاه می کردم، برایم کاملا روشن بود که سال ها از دیدن این تصاویر محروم خواهم شد و از این رو ثبت آن به عنوان یک خاطره از دنیای زندگی پرتلاطم و پر جنب و جوش خارج از زندان برایم اهمیت زیادی داشت، چگونگی بازداشتم توسط سپاه گویای این بود که سپاه دلایل کافی برای نگهداری درازمدت من در زندان دارد، فریبا تقریبا از بخش مهمی از فعالیت های تشکیلات مطلع بود و معرفی داوطلبانه و ارادی وی گویای همکاری بی حد و مرز وی با سپاه و عوامل اطلاعاتی رژیم بود و صحت این ادعا در ادامه بازجوئی ها روشنتر شد، من آخرین نفر از دستگیر شدگان مرحله دوم ضربه به سازمان راه کارگر بودم، شاید علتش این بود که ارتباطی با سازمان در طی یکی دوماه اخیر نداشتم و اساسا از بازداشت های همگانی اخیر نیز بی اطلاع مانده بودم.

به عنوان آخرین نفر به بازداشتگاه رسیدن معایب و مزایای خود را نیز داشت، عیب آن این است که زندانی به هر حال برای مزدوران رژیم ناشناخته نیست و هر گونه امیدواری به ناشناخته ماندن، فریب بازجویان و رهائی فوری از چنگال آنان غیر واقع بینانه است، اما فایده آن این که بازداشت شده زیر شکنجه های وحشیانه شکنجه گران برای دریافت اطلاعات تازه کمتر قرار خواهد گرفت!

زندان سپاه اصفهان

بارها پیش از دستگیری از کنار سی و سه پل رد شده بودم و با نگاهی به در آهنین ورودی مرکز سپاه با خودم فکر می کردم که شاید هم روزی از این در به اجبار داخل شوم! این احتمالی است که هر فرد سیاسی در دوران سرکوب و استبداد با خواندن یک اعلامیه و یا نشریه برای خود در نظر می گیرد، در این لحظه تمامی این ذهنیت ها به واقعیت نزدیک می شدند، پس از گذشت دقایقی ماشین در مقابل در بزرگ مرکز سپاه توقف کرد و سپس وارد شد، در برابر پرده ای بزرگ قرار گرفتیم و در بسته شد، این صحنه که غالب زندانیان سیاسی به یاد می آورند آغاز دورانی است که زندانی دنیای آزاد را بدرود می گوید و با مقوله ای به نام زندان و چشمبند آشنا می شود! چشمبند زدن به زندانی سیاسی غالبا از لحظه بازداشت وی اعمال می شود و مخفی و یا علنی بودن محل انتقال در اعمال آن در لحظه بازداشت و یا ورود به زندان نقش دارد و اهداف آن بسیار متنوعند و بسیار آگاهانه اعمال می شوند!

چشمبند یعنی سیاهی، تاریکی و کور کردن محسوس زندانی، گرفتن ابتکار و توان تطبیق فرد با محیط زندان، منفرد و منزوی کردن زندانی در محیط، ایجاد رعب و وحشت مضاعف در زندانی و فرو بردن زندانی در بی اطلاعی مطلق، تلاش برای تحمیق، خرد کردن و تنزل شخصیت او، چشمبند یعنی ایجاد هویت درجه دوم، صوری و کاذب برای فرد، شکنجه ای روحی، زجری کشنده و درد جسمانی، چشمبند از لحظه ورود به زندان های جمهوری اسلامی به عنوان بخشی جدا نشدنی از پیکر و روح فرد متجلی می شود و همچون لباس زیر و بخشی ضروری در رابطه با فرد قرار می گیرد! چشمبند گاهی هم برای تفکیک زندانی خوب از بد! مورد استفاده قرار می گیرد و به عنوان پاداش برای ذوب شدگان در ولایت و برای توابین کوشا حذف می شود! چشمبند یعنی انقباض تمامی عضلات جسم آدمیزاد در شکنجه گاه های جمهوری اسلامی و در حین آش و لاش شدن، چشمبند یعنی اوج کینه و دشمنی رژیم با پدیده دگراندیشی و خصومت با حقوق بشر، چشمبند شاید یعنی خجالت و احساس شرم زندانبان و بازجو از نگاه کردن مستقیم در چشمان فرزندان دگراندیش و نواندیش توده ها !

شاید جمله معروف و شناخته شده مزدوران رژیم برای انتقال زندانیان به بازداشتگاه ها یعنی: "ما شما را برای چند سؤال و جواب کوتاه به بازداشتگاه می بریم!" برخی از دستگیر شدگان (مشکوک) را به شک و شبهه انداخته باشد و احتمال آزادی فوری خود را در ذهن مزمزه کرده باشند اما چگونگی دستگیری من با همکاری این فرد مطلع! نشان دهنده این بود که اطلاعات کافی برای نگهداری و پذیرائی از من را در اختیار دارند! جریان بازجوئی های اولیه نیز صحت این ذهنیت را تقویت کرد و هر روز شاهد نصایح و موعظه های برخی از رفقای سابق برای پذیرش اتهامات بودم! این که این رفقا تحت چه شرایط غیر انسانی و چه شکنجه های قرون وسطائی قرار گرفته بودند سؤالی بود که هیچ گاه نپرسیدم و جویای چگونگی آن نشدم.

دو چیز برایم واضح و مبرهن بودند، اول این که این رفقای معدود در شرایط طبیعی و آزاد هرگز به تشدید فشار و اتهام بر من و یا دیگران راضی نمی شدند و تنها منگنه ترور و وحشت و شکنجه روحی و جسمی آنان را از حالت طبیعی خود خارج کرده است، دوم این که پذیرش اتهامات تنها پس از اذعان بازجویان و اطمینان از صحت و سقم اعترافات باید صورت گیرد، این همه با تحلیل از شرایط و ویژگی های زمانی و مکانی صورت گرفت و این چنین نیز در طی بازجوئی، انگشت نگاری از هر دو دست و دریافت همدم و مونس تمامی زندانیان سیاسی یعنی چشمبند تکه چوبی به دستم دادند و خواستند که با نگهبان همراه شوم! چشمبند از یک سو و تماس با زندانی سیاسی چپ از طریق یک تکه چوب خشک که معنایی کاملا روشن داشت (زندانیان سیاسی مارکسیست نجس تلقی می شدند!) اولین قدم ها و اقدامات در هجوم متحجرانه به شخصیت و هویت زندانی سیاسی عقیدتی است!

ترور شخصیت افراد جزء لاینفک شکنجه زندانی برای دریافت اطلاعات و پذیرش اتهامات محسوب می شود و در واقع به این وسیله تلاش می شود تا اراده، اعتماد به نفس و ارزش گذاری بر خود درهم شکسته شود و این اقدامات از اجزاء اولیه و بسیار مهم خرد کردن مقاومت زندانی و ابزار دستیابی به آن نیز توهین و بی احترامی به فرد است، پس از عبور از محوطه ای باز به داخل ساختمانی وارد شدیم و مرا در راهرو آن همراه با دو پتوی سربازی تنها گذاشتند، دراز کشیدن روی زمین این امکان را برایم فراهم ساخت تا از زیر چشمبند طول راهرو را ببینم! چهار مرد و یک زن زندانی دیگر که با چادر خود را پوشانیده بود نیز روی پتوهایشان خوابیده بودند، در میان مردان دو نفر با پاهای باندپیچی شده و خون آلود دیده می شدند!

با خودم فکر می کردم که کسانی که امروز از دست این مرتجعین جان سالم به در ببرند فردا شاهدانی هستند که خواهند گفت: "این زخم ها یادگار و نشانه ای از کینه متحجرین ستمکار به آزادی، دموکراسی و حقوق انسان هاست و این زندانیان که آثار شکنجه این سیاهکاران را بر پیکر خود خواهند داشت نابودی استبداد و ظلم را سرلوحه مبارزات خود قرار خواهند داد و کسانی که این اقدامات را به فراموشی بسپارند هرگز فردائی بهتر و عاری از بی عدالتی و شکنجه برای ستمدیدگان به ارمغان نخواهند آورد!"

سه روز در این راهرو و روی موزائیک سرد آن به سر بردم، بازجوئی ها، شکنجه و تهدید و ارعاب، استفاده از سایر زندانیان شکسته و خرد شده برای نرم کردن و پذیرش اتهامات شب و روز نمی شناختند! طی این سه روز متوجه شدم که رژیم در طول یک ماه گذشته بخش اعظم از نیروهای هوادار سازمان را دستگیر کرده است و تمامی افراد در این محل به سر می برند! ظاهرا دستگیری های مرحله دوم سازمان پس از بازداشت اتفاقی یکی از مسئولین تشکیلات اصفهان در فرودگاه آغاز و همزمان با اقدام فریبا در تسلیم داوطلبانه خود به سپاه ادامه می یافت و شکنجه ها و تناقضات در گفتار، انتقال اطلاعات و دستگیری های وسیع را به دنبال داشت، هیچ گاه چگونگی دستگیری ها را نپرسیدم و اهمیتی نیز نداشت، بحث آن نبود که چگونه این جوانان و دگراندیشان بازداشت شده اند، مسأله این بود که چرا پاسخ دگراندیشی باید چنین باشد؟ چرا باید نوع تفکر و بینش یک انسان به عنوان اشرف مخلوقات که دارای قوای فکر کردن و سخن گفتن و نظرمند نسبت به پدیده های اجتماعی و سیاسی است خطر زندان، شکنجه و مرگ را برایش به همراه داشته باشد؟ چرا انسان باید آن طور بیندیشد که این مرتجعین خواستار آنند؟ و .....

بنا بر این، این که این افراد چگونه به اینجا منتقل شده بودند کوچکترین اهمیتی برایم نداشت و هرگز هم در این مورد جستجوئی نکردم اما یک چیز برایم مسلم بود و آن این که این انسان ها هیچ کدام داوطلبانه به این مکان نیامده اند و تنها تعداد قلیلی مانند فریبا که حتی نمی توان درصدی را برایشان قائل بود به تسلیم داوطلبانه خود اقدام نمودند و این نشان دهنده رسوائی و نامشروع بودن رژیم درعرصه جامعه و دنیای آزاد است، پس از سه روز مرا به یکی از سلول های همان ساختمان که در راهروئی دیگر قرار داشت منتقل کردند، امیدوار بودم که با دیدن فردی از سازمان در مورد آگاهی های بازجویان از فعالیت های سیاسی خود اطلاعاتی کسب کنم که متأسفانه حتی پس از گذشت سه ماه و نیم از دستگیریم چنین امکانی نیافتم.

سلول دو متر در دو متر و نیم طول و عرض داشت و به جز من چهار زندانی سیاسی دیگر را نیز در این محل جا داده بودند! در سلول خودم را به دیگران معرفی کردم و سعی داشتم که برای تمامی سؤالاتی که در ذهنم به وجود آمده بودند از همسلولی ها جوابی پیدا کنم، وضعیت افراد دیگر، موقعیت ساختمان زندان، برنامه روزانه که شامل بیدارباش و رفتن به دستشوئی، صبحانه، بازجوئی های مکرر، نهار، هواخوری، شام و سپس سکوت و خاموشی، در طول روز صدای خنده و قهقهه زندانیان در راهرو و سلول های مجاور می پیچید که مضاف بر اثرگذاری بر عیار مقاومت و روحیه زندانیان دیگر با صدای رفقا و دوستان آشنا پی می بردیم که چه کسانی جزو دستگیر شدگان هستند و همین امر خشم و فحاشی زندانبانان را به دنبال داشت و حتی از تشر و توهین آشپز زندان که خود نیز تقسیم غذا می کرد مصون نمی ماندیم اما بی تفاوت به واکنش زندانبان و آشپز دقایقی بعد مجددا همهمه و آثار زندگی انسان ها در سلول های بی پنجره تنگ و تاریک و نمور فضای راهرو را پر می کردند.

این شکلی از اعتراض و مقاومت در برابر اندیشه ستیزان بود که حتی تحمل شنیدن صدای خنده اسرای خود را نیز نداشتند و هراسناک و آشفته می شدند، برای این که زندانی نسبت به رژیم و مزدورانش احساس تنفر کند و مقاومتی را بر اساس انعکاس این تنفر سازمان دهد اصلا نیازی نداشت که عضو سازمانی و یا نظریه پرداز و پژوهشگر اقتصادی و اجتماعی باشد، کافی بود که به مبانی انسانی و حقوق اولیه بشر آشنایی داشته باشد، پایمال شدن این حقوق آن قدر واضح و عریان صورت می گرفت که برای هیچ فردی تردیدی باقی نمی گذاشت! شکنجه امری عادی و روزانه بود و توهین و خرد کردن شخصیت زندانیان مکرر اتفاق می افتاد، این چنین بود که خنده و شادی مظهری از روحیه و مقاومت در زندان ها شدند، شادابی و تحرک خاری در چشم زندانبانان و مسئولین زندان و سکوت مرگ آور مزدوران رژیم را می شکستند و عطر نشاط و روحیه مقاومت را در اردوی بردگان ناچار و بی دفاع در زندان ها می پراکندند.

با محمود مستعان آشنا شدم، محمود از مسئولین سازمان اقلیت در اصفهان و فردی بسیار با روحیه و خوش مشرب بود، در طول مدتی که باهم در این سلول بودیم سعی می کرد که با روحیه دادن به دیگران نگرانی ها و بی حوصلگی ها را از سلول بیرون و اتاق تنگ و شرایط خشن زندان را تحمل پذیر کند، کشتی گیر و ورزشکار بود و تلاش می کرد روزانه یکی دو فن این ورزش را که خود با مهارت و هنری تام و تمام می دانست به دیگران نیز آموزش دهد و برای او فضای تنگ و خفه سلول و پرز پتوهای سربازی معلق در هوا نیز مانعی شمرده نمی شدند، ورزش در سلول برای زندانیان سیاسی بیش از آن که سلامت و قبراقی جسمی را هدف داشته باشد حفظ خود و شادابی روح و بالا بردن قدرت تحمل شرایط و روحیه مقاومت را دنبال می کرد و رژیم نیز به ارزش های ورزش جمعی در داخل سلول و در بندهای عمومی واقف بود و حساسیت زیادی نسبت به آن نشان می داد و آن را گناهی کبیره که مستحق بازجوئی و تشدید مجازات افراد است می دانست!

با این وجود محمود همه را به ورزش در داخل سلول ترغیب می کرد و همه افراد سلول نیز با رغبت و تمایل زیاد و آگاه به فواید همه جانبه آن در این برنامه روزانه شرکت می کردند، تأخیر در آموزش کشتی تنها زمانی صورت می گرفت که محمود را برای بازجوئی و شکنجه از سلول می بردند و همه ما را نگران وضعیت وی می کردند، این بازجوئی ها معمولا ساعت ها به درازا می کشیدند و وقتی او به سلول وارد می شد توان ایستادن روی پاهایش را نداشت و غالبا چهارزانو وارد می شد و در حالی که صورت برافروخته و سرخش از تحمل شکنجه های حیوانی اعمال شده بر او حکایت داشت با تبسم می گفت: "اینها اصرار دارند شماره پای مرا تغییر دهند!" منظور محمود ضربات بی شمار کابل بر کف پاهای ورم کرده و خون آلودش بود که هر لحظه نگران ترکیدن آنها بودیم اما در چنین لحظاتی هم از آموزش روزانه کشتی صرف نظر نمی کرد و فنون نشسته کشتی را به همه آموزش می داد.

زدن کابل بر کف پای زندانی سیاسی با هدف دستیابی به اطلاعات جدید و پذیرش اتهامات تقریبا امری عادی و عمومی به حساب می آمد اما در رابطه با افرادی خاص این امر بی پایان و مکرر اتفاق می افتاد و غالبا یا از موارد دستگیری های اولیه به حساب می آمد و منبع اطلاعات جدید محسوب می شد و یا بر اساس این که زندانی در پذیرش اتهامات وارده و اطلاعات کسب شده از دیگران سرسختی نشان می داد اعمال می شد، در مورد محمود مستعان هر دو شق صادق بودند و به این دلایل مکرر و پی در پی به بازجوئی خوانده می شد! عملیات شلاق زدن به کف پای زندانی در زندان جمهوری اسلامی اقدام و امری بود ثواب و مستحق پاداش دنیوی و اخروی! عبادتی بزرگ به حساب می آمد که شکنجه گران از روی تظاهر بر هم سبقت و یا از نظرگاه تواضع! شروع آن را به یکدیگر تعارف می کردند! شروع آن با بسم الله همراه بود و ادامه آن با تلفیقی از آیات، فحاشی، هتاکی و ضربات مشت و لگد!

نکته قابل توجه در رابطه با زندانیان دستگیر شده در اوائل سال ۱۳۶۱ این بود که غالبا به طور جمعی و در فاصله ای کوتاه بازداشت شده بودند و این نشانی از تفاوت سیاست های اطلاعاتی و برنامه ریزی شده رژیم در رابطه با تشکل های سیاسی بود، در سال ۱۳۶۰ جمهوری اسلامی برای پیشگیری از رشد و نفوذ سازمان های سیاسی در میان توده ها و جلوگیری از دو قطبی شدن نهائی جامعه و دستیابی به ثبات سیاسی و اجتماعی نیازمند کشتار و خونریزی بود! نیاز به ایجاد رعب و وحشت عمومی و در تداوم آن قطع ارتباط توده ها و پیشگامان سیاسی خود داشت و یا حداقل خنثی و منفعل کردن توده ها از حمایت اپوزیسیون را در نظر داشت، سرکوب در چنین شرایطی کور و بی برنامه انجام می شد و کمیت و حجم آن از اهمیت بالائی برخوردار بود.

رژیم در سال شصت برای چیره شدن قطعی بر مخالفان خود به دستگیری های وسیع تحت عنوان مشکوک و خیابان گردی گسترده و یافتن قربانیان جدید می پرداخت که در این راستا نوع لباس، کفش، سن و سال و ظاهر رهگذر نیز در انتخاب بازداشتی و در انتقال وی به زندان مؤثر بودند، مسأله بالا بردن ارقام و حجم بازداشتی ها و نابود شدگان و در نتیجه میزان و درجه ایجاد رعب و وحشت عمومی در جامعه برای رژیم از اهمیت فوق العاده ای برخوردار بود، تبلیغات وسیعی حول و حوش این جنایات از طریق دستگاه ارتباطات عمومی انجام می گرفت و عامدا رژیم خواستار انعکاس گسترده آن بود، هدف تضعیف روحیه انقلابی منبعث از سرنگونی رژیم شاه، خانه نشین کردن توده ها و طبعا قطع حمایت های توده ای از اپوزیسیون رادیکال بود، در این راستا حتی از حمایت های جنبی برخی از احزاب و سازمان ها مانند حزب توده و سازمان اکثریت در صفوف نیروهای اپوزیسیون نیز بهره برد!

اما در سال ۱۳۶۱ این تلاش ها فروکش کردند، روند تلاشی سازمان ها و موج مهاجرت های اجباری و خنثی کردن بخش های وسیع توده ها از همراهی، حمایت و پیوستن به نیروهای رادیکال اپوزیسیون افول و شکست قطعی انقلاب و تمایلات اجتماعی به آزادی و دموکراسی را نشان می دادند! سیاست های رژیم در راستای لگدمال کردن حقوق بشر در ایران روندی موفقیت آمیز را به سود رژیم نشان می داد! خودسانسوری و خفقان در تمامی عرصه های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی و در سایه ابعاد تلفات انسانی در جنگ و کلا شرایط جنگی حاکم شده بود و جنگ همان طور که کلان جلاد خمینی گفته بود نعمتی برای جمهوری اسلامی و سناریو انهدام آزادیخواهان و انقلابیون تکمیل شده بود، در سال ۱۳۶۱ بار فشار از روی دوش سپاه تباهی و سیاهی برداشته شده بود و رژیم سعی در قانونمند و عقلانی کردن نسبی سرکوب می کرد! فرد مشکوک و مرتبط با تشکل های بازسازی شده دستگیر نمی شد بلکه تحت نظر قرار می گرفت و به قول یک بازجوی آدمخوار در زندان سپاه اصفهان: "ما سر نخ را به دست می گیریم و منتظر زمان مناسب می شویم و سپس تمام قرقره را می کشیم!"

بازداشت های جمعی اواخر سال ۱۳۶۰ و اوایل سال ۱۳۶۱ در اصفهان در پی چنین سیاستی بودند، سازمان مجاهدین، راه کارگر، سازمان اقلیت، سازمان پیکار، حزب رنجبران و سهند و ..... در پی دستگیری های جمعی به کنج تاریکخانه های رژیم و کشتارگاه های انسانی اطراف اصفهان کشیده شدند! در سال ۱۳۶۰ رژیم از هر گونه امکان و ترفندی برای تضعیف روحیه مقاومت و آزادیخواهانه فرو نمی گذاشت و حتی به پست ترین و غیر انسانی ترین ترفندها و حیله ها متوسل می شد! رژیم در اصفهان ملاقات و گفتگوی خصوصی محمود طریق الاسلام از مسئولین تشکیلات راه کارگر در اصفهان با مادرش را ضبط و از پشت سوراخ دیواری ساختگی فیلمبرداری کرد و سپس به معرض نمایش عمومی گذاشت! با این هدف که او را توابی نادم در افکار عمومی معرفی کند! محمود طریق الاسلام نه تنها در طول مدت زندان خود و زیر شکنجه های وحشیانه مقاومی کم نظیر بود و تمامی اسرار خود را حفظ نمود بلکه به عنوان یک زندانی مقاوم و انقلابی در خاطره رفقایش و زندانیان سیاسی اصفهان که وی را از نزدیک می شناختند باقی ماند.

محمود که مزه تلخ زندان های رژیم دیکتاتوری سابق و دستگاه جهنمیش ساواک را نیز چشیده بود زندگی شرافتمندانه ای داشت و مرگش نیز ادامه همان زندگی بود، این موضوع خود دلیلی بر عمق دنائت و تحجر رژیمی بود که بنا بر مختصات مذهبیش مادری را این گونه شستشوی مغزی می دهد و بر علیه فرزندش که جرمی جز اندیشیدن نداشت می شوراند! نظامی که کانون گرم خانواده را نیز از کینه ورزی و انتقامجوئی مذهبی خویش در امان نمی گذارد و احساسات و عواطف خانوادگی را این چنین نابود و تحقیر می کند! رژیمی که سعی می کند تبلیغات شوم و ننگین و ضد انسانی خود را حتی در عواطف انسانی رسوخ دهد و انسان را علیه انسان بشوراند! مادری علیه پسر، پسری علیه پدر، خواهری علیه برادر و همسری علیه همسر به جاسوسی تشویق می شوند! شاید از این رو است که استبدادهای مذهبی بدترین نوع دیکتاتوری ها لقب گرفته اند!

در زندان سپاه اصفهان زندانیان عمدتا ممنوع الملاقات بودند و تنها تعداد اندکی از آنان امکان ملاقات با خانواده هایشان را داشتند! این زندان برای بازجوئی های اولیه در نظر گرفته شده بود و انتقال زندانیان از این مکان می توانست به این معنی باشد که ملاقات زندانی با خانواده اش ممکن شده است! پس از مدتی محمود را از سلول بردند و سپس مرا نیز به دلیلی که نفهمیدم به سلول مجاور که کوچکتر بود منتقل کردند، سلول حدود یک متر در دو متر و به جز من یک زندانی دیگر نیز در آن نگهداری می شد! سلول بدون پنجره بود و نفس کشیدن به سختی صورت می گرفت، هفته ای یک ربع تا بیست دقیقه در حیاط کوچک با دیوارهای بلند که سقف آن با میله های قطوری پوشانده شده بود هواخوری داشتیم و آن نیز پس از طی بازجوئی های اولیه امکان پذیر شد، نگاه کردن به آسمان و ابرهای سپید در دوردست ها برای همه زندانیان لذت بخش بود و آسمان و پرندگانش مظهری از آزادی و رهائی از چنگال جلادان حاکم معنی می شد!

برای بار دوم به هواخوری می رفتم و مشغول قدم زدن بودم که صدائی شنیدم، پنجره کوچک یکی از سلول ها به هواخوری باز می شد و میله های قطوری آن را می پوشاند، صدای گرم و آشنای یکی از رفقای دستگیر شده را شنیدم که می پرسید: "چه وقت دستگیر شده ام؟" این رفیق برای دیدن و گفتگو با من روی دوش رفیقی دیگر رفته بود تا به پنجره برسد و در طی گفتگو با من پرسید که آیا سیگار می خواهم؟ از ترک اجباری سیگار چند هفته ای می گذشت و برایم همانند مسکنی بر فشارهای بازجوئی و شکنجه بود، با اشتیاق تمام به او جواب مثبت دادم و او برایم سیگار و کبریتی پرتاب کرد، در حین آتش زدن سیگار در هواخوری باز شد و دو پاسدار به طرف من هجوم آوردند و با ناسزا و ضربات مشت و لگد به اتاق بازجوئی منتقلم کردند! کاغذ و قلمی را روی دسته صندلی گذاشتند، بازجو می خواست از نوع تشکیلاتی که می خواستیم در زندان ایجاد کنیم حدیثی مفصل بنویسم!

بعدها فهمیدم که بر آن رفیق نیز چنین رفته است! البته بازجوها در حسرت کشف تشکیلات سراسری و مسلح! در زندان و دمیدن در بوق و کرنای تبلیغاتی برای علم کردن آن و احیانا ارتقا و پاداش ماندند و پس از این حادثه اما با خطرات ارتباط و تماس با سایرین آشنا شدم، پرونده سازی برای زندانیان سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی مقوله ای مکرر و سیستماتیک و آگاهانه بود و مقصود و هدف اولیه آن طبعا از جانب بازجویان شکستن روحیه مقاومت و همبستگی عمومی در بین زندانیان تعبیر می شد، ضمن این که از ابتدای دستگیری به متهم این طور القا می شد که اعدامی است و تنها راه رهائی وی از چنین سرنوشت شوم و تاریکی همکاری با بازجو و توبه از گناهان خویش می باشد! پرونده های ساخته شده از این دست تحت بازجوئی اصلیترین موارد اتهامات زندانی را در بر می گرفتند و جریان بازجوئی و شکنجه مطابق میل بازجو پیش می رفت تا در نهایت متهم به پذیرش موارد اتهام و نیازهای بازجو برای تکمیل پرونده مجبور شود.

تشریفات بازپرسی و دادگاه در منطقه اصفهان تنها رسمیت قضائی دادن به حکمی بود که بازجو متناسب با اعترافات و اقرار گرفتن ها از متهم تحت بازجوئی و شکنجه تنظیم کرده بود! به عبارت دیگر قاضی دادگاه مهری را در دست می گرفت و بر حکم متهم می کوبید که نظر بازجو روی آن نوشته شده بود! رأی بازجو دختر و پسر چهارده و پانزده ساله را در برابر جوخه های مرگ قرار می داد و ضیاء و جلال از متهمین ردیف اول سازمان مجاهدین را از مجازات رژیم می رهانید! این یک قاعده بود و تنها در مقاطعی خاص و متأثر از تضادهای درونی حاکمیت (جریان منتظری) و یا فشار سازمان های حقوق بشر روند عمومی احکام صادره متفاوت با تمایلات بازجویان پیش می رفت، هر گونه احساس همدردی و نزدیکی افراد به یکدیگر خلاف و گناهی کبیره و مستحق مجازات و شکنجه بود، حساسیت ها غالبا نسبت به زندانی هائی بودند که در چارچوب سازمانی خود موقعیتی حساستر و عملکردی مؤثرتر داشتند و استثناها افرادی بودند که معرف آنان گزارشات مکرر توابین بود!

هر گونه ورزش و نرمش جمعی حتی دو نفره مشکوک و مورد پیگرد بازجویان و خبرچینان قرار می گرفت! نرمش جمعی، بازی والیبال، دویدن جمعی و ..... تماما از نظر مسئولین زندان فعالیتی سازماندهی شده و هدفمند تلقی می شدند و علامتی از وحشت و هراس رژیم از همبستگی و اتحاد زندانیان بود! زندانیانی که علیرغم اختلافات ایدئولوژیک و تفاوت ها در شیوه مبارزه سیاسی در برابر دشمن وحشی و آدمخواری که هر روزه همسلولی و یا همسفره ای ایشان را پس از ربودن از میانشان به جوخه های اعدام می سپرد در اتحاد و همبستگی ناگفته ای به سر می بردند، صف بندی های موجود نیروهای سیاسی در زندان اصفهان بخشی به طور طبیعی شکل می گرفت اما وجود این صفوف هرگز به معنی و مفهوم بروز و تظاهر اختلافات نبود و بیش از آن که جنبه مرزبندی ایدئولوژیک یا سیاسی - تئوریک داشته باشد بر ارتباطات عاطفی، آشنائی های قبلی و قرابت فامیلی و محلی متکی بود، این مرزها همان طور که در سطح جامعه موجود بودند در داخل زندان نیز هویت ها را توضیح می دادند.

اما آن چه که در درون زندان حس می شد دشمنی مشترک و خونخوار با جوی خوفبار بود که نزدیکتر از پوست و استخوان زندانی حس می شد، سلولی مشترک، اسارتگاهشان، شلاقی همگانی، اتهاماتی همشکل و جوخه ای یکسان که بر آنان گلوله می بارید و خاکی تفیده و داغ که به استقبالشان می شتافت، بنا بر این مؤلفه ها نه تنها بر حضور خطوط آهنین و دیوارهای دست نایافتنی میان زندانیان اصراری موجود نبود بلکه گاهی و برای خنثی نمودن زندانبانان در کشف شبکه های سازمانی! در زندان بخش بزرگی از سفره های موجود در بندها ترکیبی ناهمگون به لحاظ سیاسی و سازمانی می یافت و سفره جمعی ما نمونه بارز چنین نگرشی بود، افراد تشکیل دهنده سفره از تشکل های متنوع نزدیک به دو سال پایدار ماند و به ندرت حساسیت برانگیز شد ضمن آن که کشتار روزانه و بی پایان زندانیان سیاسی هر لحظه و هر زمان ترکیب سفره ها را دستخوش تغییر و تحول می کرد!

شدت سرکوب و تحولات روزانه در طی این دوران مرزبندی های سیاسی ایدئولوژیک را به شدت کمرنگ کرده بود ضمن این که ایجاد فواصل مکانیکی از طرق غیر انسانی مثل تحریم افراد جریانات سیاسی دیگر، غذا نخوردن، جواب سلام ندادن، گفتگو نکردن، ورزش جداگانه و ..... مقوله ای مربوط به گذشته ها و خلاف نیات آزادیخواهانه و احترام به عقاید و دگراندیشی در میان مجموعه زندانیان سیاسی اصفهان ارزیابی می شد اما مرزبندی با محتکران اقتصادی که بخشی در میان زندانیان سیاسی آورده می شدند و همچنین توابان پابرجا بود! این همبستگی هواداران نیروهای متنوع سیاسی هرگز به معنای عدم وجود تفکر و نگرش سیاسی متفاوت و یا گرایشات ایدئولوژیک همسان نبود، عمده نکردن اختلافات سیاسی موجود بر پایه عینیات سرکوب همگانی در زندان ها نشانی از بلوغ سیاسی زندانیان و شناخت صحیح از دشمن درنده خو بود که آنان را صرف نظر از نوع تفکرشان از دم تیغ می گذرانید، همان مطلبی که ضعف عمومی جنبش انقلابی و نیروهای سیاسی خارج از زندان ها در درک شرایط بالفعل سیاسی و تدارک مقاومت متحدانه در برابر سرکوب افسار گسیخته نامیده می شد.

اما در اتحاد نانوشته و ناگفته زندانیان

نوروزی بهانه می شد و شعله زندگی می پراکند، جشن تولدی موجب شادی و در کمان آرش به سینه تهی از احساس مزدوران که زندانبان و بازجو و شکنجه گر نامیده می شدند پرتاب و این چنین فریاد زندگی و عشق به انسان مرگ و نیستی و انهدام آدمی توسط آدمکشان حاکم را به سخره می گرفت. الهه نازی به آواز همگانی می نشست و غم جانگدازی از سینه پر درد زندانیان بیرون می رفت، شکنجه و کشتار روزانه و مزمن ستاره های مقاوم شهر نه صدای شکستنی به همراه داشت و نه به فرونشستن کینه زندانی سیاسی به استبداد منجر می شد، باغ ابریشم و چینه های حوالی زندان دستگرد اصفهان نیز شاهدان پیر اما زنده ستم ضحاکان زمانه بودند، دعوت از افرادی که همسفره ای های خود را در صفوف شهدای آزادی و دموکراسی می یافتند صرف نظر از تعلقات سازمانیشان از همه سو جاری می شد و این نشانی از کمرنگ کردن مرزهای تئوریک میان آنها در برابر رژیم و اتحاد و همبستگی ناگفته زندانیان بود.

استثنا در این فضا تنها متعلقین به جناح راست اکثریت و حزب توده بود، این دو جریان پرتناقض ترین نیروها در زندان بودند و به لحاظ تئوریک حامی رژیم حاکم ضد امپریالیست خمینی! و در صفوف مشوقان و یاران سپاه در مبارزه با ضدانقلاب! و مسلح کردن سپاه آنان به سلاح های سنگین قرار داشتند و از سوی دیگر زیر چرخ های ارابه های سرکوب آنان در زندان ها له می شدند و تحت شکنجه نیروهای ضد امپریالیست و مترقی قرار داشتند! هواداران این دو جریان به لحاظ خطاهای نظری رهبرانشان در ابتدای امر دچار سر در گمی سیاسی و بحران: "نمی دانم!" بودند و این به خودانزوائی در زندان منتهی می شد، همکاری سیاسی، نظری و اطلاعاتی این دو جریان سیاسی با رژیم و نیروهای اطلاعاتی و سرکوبش واضح تر و عریان تر از آن بود که اپورتونیست های سیاسی آن را به سهولت به دست فراموشی بسپارند!

سازمان اکثریت در جبهه ای واحد با حزب توده کمر به دفاع از انقلاب و همکاری وسیع با رژیم فقها بسته بود و در نشریه کار شماره های ۱۲۸ و ۱٤۷ خود چنین به تشریح مواضع سیاسی خود پرداخت: ..... سرکوب بدون مماشات جریان های سیاسی که کمر به شکست انقلاب خونبار مردم بسته اند و علیه آن مسلحانه دست به جنایت می زنند از ارکان دفاع از انقلاب است و فدائیان خلق ایران - اکثریت و نیروهای حزب توده ایران از همان نخستین لحظات یورش مهاجمان ضدانقلابی دوش به دوش مردم و نیروهای بسیج و سپاه و دیگر نیروهای انتظامی شهر با فداکاری در سرکوب و دفع مهاجمان فعالانه شرکت داشتند! دو تن از رفقای ما و حزب در حوادث آمل توسط مهاجمان ضدانقلابی از ناحیه شکم و سر مجروح شدند که هم اکنون در بیمارستان بستری هستند! .....

تناقض و بحران هویتی زندانیان سیاسی این دو جریان از این جهت بود که از یک طرف با اعلام حمایت سازمانی و حزبی خود از خمینی ضد امپریالیست! و مترقی و انقلاب! خود را در برابر سایر نیروهای سیاسی قرار داده بودند و از سوی دیگر در کنار زندانیان سیاسی در زیر چکمه های خونین پاسداران ارتجاع ضدانقلابی و شکنجه گران قرار داشتند! ضدانقلاب که هر روزه عریان تر و دشمنانه تر به آخرین دستاوردهای به جای مانده از قیام توده ای بهمن حمله ور می شد و مدافعان پاک و اصیل آن را به سلاخ خانه های مخوف خود می کشانید!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

پس از حدود سه ماه برای اولین بار توانستم با خانواده ام ملاقات کنم و به هنگام عبور از راهرو زندان تعداد بسیار زیادی از زندانیان بازداشتی را دیدم که اکثرا با پاهای خون آلود و بخشی باندپیچی شده در راهروها دراز کشیده بودند و برخی نیز ناله می کردند، خانواده ها غرق در نگرانی و تشویش خاطر بودند و برخی از آنان صدها کیلومتر را برای ملاقات فرزندانشان طی می کردند و کمترین نشانی از آنان نمی یافتند و پس از ماه ها پرس و جو موفق به دیدن آنها می شدند! این قاعده بود و استثناء تنها برای معدود کسانی که بازگشت به خود (جبهه سرکوب) و تخلیه اطلاعاتی صادقانه! را به اثبات می رساندند در نظر گرفته می شد و این تعداد اندک هم از امکانات ملاقات حضوری و خصوصی برخوردار می شدند و هم از امکانات درونی مثل حمام و سلول های بزرگتر و هواخوری روزانه برخوردار و بعضا بدون چشمبند بودند!

پس از ملاقات با مادر پیر و درهم شکسته ام که در حضور پاسدار انجام شد به سلول بازگردانده شدم، این پاسدار مأموریت داشت تا از انتقال اخبار شکنجه از داخل و درز اطلاعات مبنی بر مقاومت و حجم بازداشت ها و اعدام ها و همچنین ورود اطلاعات از خارج از زندان به داخل جلوگیری کند! چهره درهم ریخته و مشوش مادر را هرگز فراموش نکرده ام، بارها صدها کیلومتر را از ترمینال تهران تا دروازه اصفهان طی کرده بود و بدون دریافت اطلاعی از من بازگشته بود و هم اکنون پس از گذشت ماه ها هر گونه تغییری در چهره ام را مانند تمامی خانواده های زندانی دیگر زیستن در شرایطی غیر انسانی می پنداشت و حق هم داشت.

همراه با آزاد شدن ملاقات ها و کم شدن بازجوئی ها و پرونده سازی ها این احتمال که به مکانی دیگر منتقل شویم بیشتر می شد، ضمن این که دستگیری های وسیع و جدید که وسعت آن را می توانستیم از حجم ساکنین راهروها بفهمیم این احتمال را تقویت می کرد، راهروها مملو از جوانانی بودند که هر یک با دو پتوی سربازی و یک چشمبند و بخشی با پاهای متورم و خون آلود روی پتوها دراز کشیده بودند، دستگیر شدگان جدید اغلب متعلق به حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت بودند که بر طبق ماهیت ضدانقلابی و تمامیت خواهی رژیم حاکم که رحم و مروت را حتی بر هواداران منتقد خود نیز روا نمی داشت به تاریکخانه های سپاه کشانیده شده بودند!

زندان سیدعلی خان اصفهان

بازداشتی های قدیمی تر زندان سپاه از جمله مرا به زندانی دیگر در داخل شهر اصفهان منتقل کردند، این محل در داخل شهر اصفهان و زندان سیدعلی خان نام داشت و در حوالی خیابان فردوسی اصفهان بود، مکانی مصادره ای از مالخواران رژیم چپاولگر سلطنتی که سالنی بزرگ و نیم طبقه ای بالای آن قرار داشت، باغچه ای کوچک داشت و حیاطی نیز ساختمان را تکمیل می کرد و گاهی تعداد زندانیان آن از شصت نفر تجاوز می کرد، این زندان موقت محل نگهداری توابان معروف نیز بود و این نیز ظاهرا به دو دلیل انجام می شد: اول این که زندان عمومی داخل شهر بود و دوم این که تقریبا تمامی زندانیان زیر حکم و به عبارتی هنوز زیر بازجوئی قرار داشتند و سرمایه گذاری و به کار انداختن کارخانه تواب سازی می توانست احتمالا فواید اطلاعاتی برای رژیم داشته باشد!

توابان کوچکترین حرکات زندانیان را زیر نظر می گرفتند و هر گونه گفتگوی دو نفره را به زندانبان و مسئولین زندان گزارش می دادند، ضمن این که این تعداد مجوز عبور از پرده ای که بخش داخلی زندان را از سایر مکان های زندان جدا می کرد و حضور زندانبان در جلوی آن نشان دهنده مرز مجاز و ممنوع بود را دارا بودند، پشت این پرده اختصاص یافته به اتاق های بازجوئی و اداری و خلوت توابان و بازجویان بود و کلیه گزارشات کتبی و شفاهی آنان به بازجوها پشت پرده ای داده می شد! ضمن این که نتیجه این گزارشات در اغلب موارد، بازجوئی منفرد زندانیان بود، در زندان سیدعلی خان به برکت! حضور توابان قدر قدرت! و مورد اعتماد سپاه همه چیز اجباری بود! برنامه ورزش و دعای صبحگاهی، کلاس های ایدئولوژیک، نماز جماعت روزانه و غذا خوردن را هم جمعی و اجباری کرده بودند تا مانع از انزوا و گوشه نشینی توابین و شکل گیری سفره های گرایشی بشوند و این قاعده بود، تنها دستشوئی رفتن انفرادی انجام می شد و این هم استثنائی بر قاعده بود!

نقل و انتقال زندانیان از این محل (زندان سیدعلی خان) به عنوان مکانی موقت برای آنان تقریبا هر روزه انجام می پذیرفت و به تناسب انتقال افراد زندانیان جدید نیز به ما افزوده می شدند، بخش اعظم انتقالی ها به خارج زندانیانی بودند که به اعدام محکوم شده و به جوخه های اعدام سپرده می شدند! اعدامی ها عمدتا از میان دستگیری های سال ۱۳۶۰ بودند که حکم اعدامشان برای تأیید به تهران ارسال شده بود و محکومین به مرگ مرتبط با سازمان مجاهدین خلق اغلب از ارتباطاتی بودند که در گذشته تحت مسئولیت ضیاء قرار داشتند! شاید یکی از دلائل نگهداری ضیاء در این مکان همین بود تا نشان دهند که می توان با مسئولیت های بالا اما بازگشت به دامان جنایتکاران و توبه و خیانت به خود و دیگران زنده ماند! ضیاء یکی از شناخته شده ترین توابان و خیانتکارترین عناصر سیاسی در زندان و شاید تاریخ زندانیان سیاسی شهر اصفهان بود و به همان نسبت نیز تنفر زندانیان سیاسی و به خصوص هواداران سازمان مجاهدین را برمی انگیخت! تا حدودی که سپاه از وی در زندان هم مراقبت ویژه می کرد و این احتمال که این فرد در زندان مورد هجوم زندانیان قرار گیرد منتفی نبود!

بر طبق نقل قول های زندان ضیاء پیش از دستگیری و انتقال به زندان مسئول میلیشیای سازمان مجاهدین در اصفهان بوده است و روابطی بسیار گسترده داشته است، پس از مجروح شدن با عملیات نجات سازمان از بیمارستان مواجه می شود و نقشه سازمان را به مأمورین سپاه گزارش می دهد و همین امر فضای گسترده ای برای سپاه در دستگیری طیف وسیعی از هواداران ایجاد می کند! چشمانی نافذ داشت، قدی بلند و قلبی از سنگ و مغزی مالیخولیائی که پس از زخمی شدن در درگیری با سپاه به علت کلیدی بودن موقعیت سازمانیش از طرف سپاه به بیمارستان منتقل و از همان جا به همکاری می پردازد و در زندان نیز بیش از صد تن از جوانان پرشور و انقلابی را تا پای چوبه های دار همراهی می کند! ضیاء در میان جلادان و آدمکشان بازجو در این شهر از محبوبیت بسیاری برخوردار بود و دامنه همکاری هایش با رژیم از محدوده اصفهان بسیار فراتر رفته بود تا حدی که در معیت پاسداران و برای حفظ جان وی با هواپیما به آذربایجان پرواز می کرد و در پوشش ملاقات با خانواده به همکاری با نیروهای سرکوبگر محلی می پرداخت!

او این چنین کمر به نابودی انسان هائی بسته بود که جز سعادت هموطنانشان و جز مبارزه با استبداد و سرکوب داعیه ای دیگر در سر نداشتند، گفته می شد که ضیاء شخصا در جوخه تیرباران و در جمع کوکلوس کلان های زندان اوین نیز شرکت داشته است! این یک نمونه و قطعا گوشه ای از مجموعه جنایاتی است که تواب سازان و توابان کوشا در زندان های ایران به انجام رسانده اند و حقیقت را تنها در فردای سقوط حاکمیت ننگین رژیم جمهوری اسلامی می توان دریافت، همان طور که هر از گاهی خبر افشای محل گورهای جمعی و تا کنون مخفی انقلابیون در نقاط مختلف کشور به بیرون درز می کند بی تردید روزی خواهد آمد که سخن گفتن برای مردمی به ابعاد میلیونی در مورد جنایات واقع شده تسکین دهنده خاطرشان خواهد شد و دادخواهی از عزیزانشان خواهند کرد.

اعدام جوانان در این دوره به خرج خانواده هایشان انجام می شد! بدین معنی که خانواده ها را مجبور می کردند تا مخارج گلوله های مصرفی برای تیرباران فرزندانشان را پرداخت کنند! بابت هر تیر چند هزار تومان مطالبه می شد و چنانچه خانواده ای از پرداخت این مبلغ خودداری می کرد نه تنها مورد تهدید و توهین قرار می گرفت بلکه آدرس محل دفن فرزندشان را نیز دریافت نمی کرد! خصائل فاسد، سودجویانه و ریاکارانه عناصر سپاه و مزدوران حکومتی در رابطه با خانواده های نگران، مشوش و هراسیده زندانیان سیاسی بیداد می کردند، برخی از این عناصر به واسطه مسئولیت و یا ارتباط نزدیک و مستقیم خود با مسئولین زندان، بازجویان و زندانبانان و قضات بیدادگاه ها از وضعیت و مشخصات پرونده زندانیان و به خصوص محکومین به اعدام مطلع و با مراجعه به خانواده هایشان برای آزادی و یا رهائی از مجازات اعدام زندانی مبالغ هنگفتی پول مطالبه می کردند، البته در اکثر موارد در سرنوشت متهم تغییری ایجاد نمی شد!

در یک مورد به خانواده یکی از زندانیان محکوم به اعدام در اصفهان که حکمش برای تأیید به تهران فرستاده شده بود مراجعه نموده و هشتصدهزار تومان برای تخفیف در حکم اعدام طلب می کنند، همسر و خانواده این فرد که از متعلقین به یکی از نیروهای سیاسی چپ بودند به سختی مبلغ هنگفت مذکور را به آنها می پردازند و فرزندشان یک روز پس از پرداخت پول اعدام می شود! اعدام و تیرباران زندانیان سیاسی در جوامعی با حاکمیت استبدادی و دیکتاتوری بنا بر ماهیت ضد مردمی و سودجویانه طبقه اقلیت حاکم را می توان یک قاعده دانست و مکرر مشاهده کرد، جمهوری اسلامی با طلب مخارج این تیرباران ها و سوء استفاده رذیلانه در رابطه با خانواده های زندانیان سیاسی از قواعد موجود شناخته شده نیز فراتر رفته و در حوزه استثنائات قرار می گیرد!

اعدامی ها را بدون اطلاع قبلی صدا می زدند! از آنها می خواستند که وسائلشان را جمع کرده و از بند خارج شوند بدون آن که به آنان فرصت وداع با دوستان خود را بدهند و در طی مدتی که زندانی مشغول جمع کردن وسایل خود بود با دقت او را تحت نظر می گرفتند تا از نوشتن و یا تحویل وصیتنامه جلوگیری کنند! هیچ یک از زندانیان از واقعه ای که در پیش بود مطلع نمی شد مگر آن که خود به حدس و گمان بیفتد و همیشه این احتمال که انتقال به زندانی دیگر و یا بازجوئی و شکنجه مجدد در پیش است مطرح بود، تنها در روز و یا روزهای بعدی از وقوع حادثه باخبر می شدیم، این گونه اخبار برای درهم شکستن و تضعیف روحیه زندانیان با علاقه و ولع خاصی از سوی ضیاء و یا زندانبان به بقیه منتقل می شدند، انتقال محکومین به مرگ در گروه های چند نفره و یا تک تک صورت می گرفت و گفته می شد که ساعاتی پیش از مرگ به انفرادی منتقل می شدند!

وضعیت غذائی در زندان سیدعلی خان به شدت خراب بود و در یک مورد به مسمومیت عمومی منجر شد که با دل درد، اسهال و استفراغ و در مواردی با تب همراه بود! صف انتظار در برابر توالت های موجود طولانی شده و هیچکس اجازه توقف در آنها را بیش از یک دقیقه نداشت و پس از خروج مجددا در انتهای صف می ایستاد! در چنین وضعیت انفجاری حتی دکتر و داروئی در اختیار زندانیان قرار نگرفت! گفتگوها و تماس های افراد با یکدیگر به شدت کنترل می شدند و هر از گاهی نیز زندانبانان به طور غیر منتظره حمله کرده و افراد را به سرعت از هم جدا کرده و برای بازجوئی می بردند و هر گونه تناقضی در گفتار را مبدأ و دلیلی برای شکنجه و حجیم تر کردن پرونده زندانی قرار می دادند! البته گزارشات ضیاء در بالا بردن حساسیت زندانبانان و بازجوها به تماس زندانیان با یکدیگر نقش مهمی ایفا می کرد!

یک اتفاق ساده موجب دستیابی به جزوات متعدد تئوریک و امنیتی سازمان راه کارگر در درون زندان شد و هیجان و نشاطی باورنکردنی در میان تعدادی از زندانیان ایجاد کرد! از طریق جاسازی در یک ساک تقریبا آخرین و جدیدترین جزوات به درون زندان منتقل شدند و مادر یکی از زندانیان ممنوع الملاقات بدون اطلاع از محتویات ساک به همراه وسائل شخصی فرزندش آن را به داخل زندان فرستاده بود.

آمد و شد چهره های جدید در میان زندانبانان و زمزمه های درگوشی آنان خبر از اتفاق جدیدی می داد که در شرف وقوع بود، حدسیات زندانیان حول و حوش انتقال به زندان بالا یعنی دستگرد دور می زد، لیست بلندبالائی را برای جمع کردن وسایلشان خواندند و همهمه ای درگرفت، روبوسی و خداحافظی با دوستان و رفقای برجا مانده چشم های گریان و هدیه گرفتن و دادن به رسم یادگار از مشخصات این لحظات بودند، اعدام های دستجمعی از جمله تخصص های بی بدیل رژیم بود که پایانی هم نداشت اما وجود نام افرادی که احتمال آزادیشان می رفت، از دستگیری های مشکوک بودند و به قولی بوی آزادی می دادند از احتمال اعدام جمعی نام بردگان می کاست، زندانبانان مهر سکوت بر لب داشتند که این نکته بر نگرانی و بی اطلاعی زندانیان می افزود، در حین جمع آوری وسایل خودم رفیقی نزدیک آمد و چشمبند خود را به رسم یادگاری به من هدیه کرد، این چشمبند کار دست ساز خودش بود و من ابتدا متوجه منظورش نشدم، گرفته و تشکر کردم، چشمبندها را زدیم، ما را به پشت پرده منتقل کردند، در این مکان متوجه چرائی هدیه این رفیق شدم!

چشمبند دارای این خاصیت بود که زندانبان متوجه شفافیت آن نمی شد و زندانی تمامی ماجراها را می دید و این کمک زیادی برای شناخت محیط و شناسائی مکان ها به من کرد! فکر می کنم این چشمبند گرانبهاترین و ارزشمندترین وسیله ای بود که رفیق در زندان و در مالکیت خود داشت! این رفیق پس از مدتی تقاضای انتقال به شهرستان زادگاهش را کرد و سپس منتقل شد اما پس از مدت کوتاهی زندان مربوطه هدف بمباران هوائی نیروهای صدام قرار گرفته و نیمی از آن ویران شد و رفیق که از بمباران هوائی جان سالم به در برده بود مجددا به اصفهان بازگردانده شد!

همه را سوار فولکس استیشن هائی کردند که در دو طرف آن نیمکت های چوبی تعبیه شده بودند و شیشه های آن را از بیرون با رنگ سیاه پوشانده بودند! داخل ماشین تاریکی مطلق بود و حتی زمانی که چشمبند را به کناری زدم هیچ چیز نمی دیدم! احتمال این که پاسداری با چشمبند در میان ما نشسته باشد منتفی نبود و به همین دلیل حرفی رد و بدل نمی شد، دیواره فلزی ماشین، گرمای نیم روز اصفهان، نبود هواکش و پنجره مسیر طولانی و پر پیچ و خم همه و همه شرایط غیر قابل تحملی ایجاد کرده بودند، بعدها فهمیدم که تمامی این پیچ و خم ها برای آن بوده که زندانیان محل احتمالی آن را حدس نزنند و به قولی شمال و جنوب را گم کنند و احتمالا ضد تعقیب را هم در نظر داشتند!

هتل اموات! (باغ کاشفی)

به مقصد رسیدیم و پس از داخل شدن به ساختمان اصلی آن ساعت ها در راهرو به انتظار تقسیم شدن نشستیم، معنی این انتقال برای همه و به خصوص متعلقین به سازمان راه کارگر ماه ها انفرادی و به سر بردن در سلول هائی خارج از تحمل انسانی و همراه با بازجوئی های طاقت فرسا و شکنجه های روحی و جسمی بود، ملاقات ها که پس از ماه ها به تازگی شروع شده بودند مجددا ممنوع شد و ماه ها ادامه یافت، پس از ساعت ها تقسیم زندانیان منتقل شده را شروع کردند و سهم من نیز سلولی انفرادی در ابتدای راهرو بود، اکثر منتقل شدگان جز تعدادی از هواداران اقلیت و سهند به راه کارگر تعلق داشتند که علت آن نیز بازجوئی های مجدد بود، دریافت اطلاعات جدید علاوه بر بهره گیری از حواس چندگانه مثل دیدن از زیر چشمبند و چسباندن گوش به در سلول از طریق مورس زدن به دیوار انجام می شد و ضرب گرفتن و نواختن آهنگ ها و سرودها روی دیوار نیز چاشنی آن بود!

هتل اموات زندانی بود که فوق سری ارزیابی می شد و فقط تعداد بسیار کمی از عناصر اطلاعاتی سپاه از آن مکان مطلع بودند و آمد و شد زندانبانان نیز با رعایت نکاتی انجام می شد که محل نگهداری فوق سری زندانیان در اینجا افشا نشود، طبق شنیده های مستقیم زندانیان در محل بازپرسی دادگاه انقلاب اصفهان، حتی بازپرسان نیز برای بازپرسی مستقیم از زندانی در زندان و یا بازبینی از این محل با رعایت نکات مذکور و چشم بسته به این هتل اموات منتقل می شدند! نشانی دقیق این مکان بعدها از طریق یکی از رادیوهای نیروهای اپوزیسیون مستقر در خارج از کشور افشا شد و اطلاعات و دریافت های زندانیان که روی دیوارها نوشته شده بود نیز در حد حدسیات ماند، دیوارها اغلب مملو از شعار، شعر، اطلاعات و بازتاب دهنده روحیه و درجه مقاومت، همدردی و تجلی احساسات و عواطف زندانیان بود و نتیجه گرایشات ایدئولوژیک و جهان بینی آنان.

با توجه به میزان قساوت و وحشیگری که رژیم در طی نیمه اول سال شصت در کشتارهای جمعی و فله ای جوانانی انقلابی از خود نشان داده بود که تنها به اتهام شرکت در تظاهرات و یا خواندن اعلامیه و نشریه دستگیر شده بودند اولین پرسش هر زندانی وابسته به تشکل های رادیکال انقلابی اعدامی بودن یا نبودنش بود و این ذهنیت زمانی تدقیق شد که رژیم حتی حزب توده و سازمان اکثریت را نیز از دم تیغ گذراند! اساسا در آن روزها گفتگو از برائت و آزادی به همان اندازه بی معنی بود که انتظار دادگاهی نسبتا عادلانه داشتن، بازداشت مخالف سیاسی معنای محکومیت وی را داشت و دادگاه در عمل در اتاق بازجوئی و شکنجه تشکیل می شد و قاضی کسی نبود جز بازجو و مجازات زندانی از اتاق بازجوئی و شکنجه آغاز می شد.

میزان حکم دو سال، پنج سال یا ده سال و ..... مقوله ای درجه دوم تلقی می شد و به همین دلیل فلسفه و جهان بینی از جمله گره های ذهنی زندانیان بود و انعکاس آن بر دیوار نوشته ها نقش می بست، دیوار سلول ها محلی برای اطلاع رسانی نیز محسوب می شد، ضمن این که زندانیان از این طریق با جنایاتی که قبل از آن بر زندانیان در سلول ها رفته بودند آشنا می شدند، علاوه بر آن دیوارها پر از اشعار فلسفی، انقلابی و شعارهای آرمان خواهانه و اطلاعاتی بود، شعارهای توجیهی و آرمانی همچون: در مسلخ عشق جز نکو را نکشند! / پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی است / ما در پیاله نقش رخ یار دیده ایم / ما چنینیم که نمودیم، دگر ایشان دانند! / زنده باد آزادی! / زنده باد سوسیالیسم! / مرگ بر خمینی و جلادانش! / دیشب صدای شش تیر خلاص شنیدم! / محمدجواد کلباسی را اعدام کردند! / ما فردا اعدام می شویم! / زندگی زیباست، زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست!

و یا اشعار فلسفی شعرا و بالاخص خیام که مقاومتی در برابر جو و هجوم مذهبی ایدئولوژیک رژیم به زندانیان چپ و مارکسیست بود و به طور خود به خودی سازمان یافته بود: از خاک برآمدیم و بر خاک شدیم! / گویند که دوزخی بود عاشق و مست، قولی است خلاف و دل به آن نتوان بست، گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود، فرداست بهشت همچون کف دست! / پیش آر قدح که باده نوشان صبوح، آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت! / از تن چو برفت جان پاک من و تو، خشتی دو نهند بر مغاک من و تو، وانگه ز برای خشت گور دگران، در کالبدی کشند خاک من و تو! / آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی، در خاک غرور خفته اند ای ساقی، رو باده خور و حقیقت از من بشنو، باد است هر آن چه گفته اند ای ساقی! / و یا: ابر آمد و زار بر سبزه گریست، بی باده گلرنگ نمی شاید زیست، این سبزه که امروز تماشاگه توست، فردا همه از خاک تو بر خواهد رست! / و .....

این همه نشان دهنده آن بود که جلادان جمهوری اسلامی علیرغم تمامی محرومیت تراشی ها و بمباران های تبلیغاتی مذهبی هرگز موفق به درهم شکستن مقاومت زندانیان سیاسی و انسان های پاک اسیر خود نشدند، این نوشته ها نشان از روحیه انقلابی و مقاومت جوانانی می داد که جان بر کف نهاده و جسورانه و بی مهابا مرگ را به تمسخر گرفتند و جان بر سر اهداف و آرمان های خود گذاشتند، هتل اموات محلی بود که از اقوام و بازماندگان شاه سابق مصادره شده بود و اساسا محل نگهداری اسب ها بود، اصطبلی که رژیم جمهوری اسلامی به علت شمار بالای بازداشتی ها و به دلیل کمبود جا برای نگهداری زندانیان سیاسی با اندکی تغییر مورد استفاده قرار می داد، این مکان دارای یک راهرو اصلی و بزرگ بود که در دو طرف آن تعداد زیادی سلول های جمعی و انفرادی قرار داشتند و قسمت انتهائی آن به زنان زندانی سیاسی اختصاص داشت.

در گذشته سلول های انفرادی آن متعلق به اسب هائی بود که اجازه جفت گیری نداشتند، در این سلول ها پنجره به بلندی سر اسب بود و محلی برای خروج سر و تغذیه روزانه آنها، تمامی این پنجره ها را با میله های پهن طوری پوشانده بودند که زندانی تنها شیاری از آسمان را می دید، سقف بلند سلول ها دارای سوراخی کوچک بود که نور آفتاب را به صورت یک لکه به درون سلول می تاباند و از تابستان گرم و خشک اصفهان، جهنمی برای زندانیان در سلول ها می ساخت، همه نوع جانوری در این سلول ها دیده می شد مشروط به این که بتواند از لای میله ها یا شکاف پائین در عبور کند و بتواند به درون سلول بخزد! حضور انواع سوسک، مارمولک، جیرجیرک، مورچه و پشه در سلول امری عادی محسوب می شد و باغ وحشی تمام عیار بود! پرش ناگهانی و شبانه این جانوران و حشرات روی سر و صورت و تن برهنه زندانی بسیار آزار دهنده بود، خاموشی مطلق در سلول از مشکلات زندانیان در موقع خوابیدن به حساب می آمد و از سمی بودن نیش پشه ها می شد فهمید که این محل در نزدیکی رودخانه قرار دارد.

جیرجیرک ها پشت در سلول و در راهرو اصلی هتل اموات خود را پنهان می کردند و تا صبح با صدای بلندشان و ایجاد اصوات آزار دهنده مانع خواب زندانیان می شدند و زندانبانان نیز حضور چنین آزاری مداوم را امدادهای غیبی! دانسته و هیچ گاه در صدد دفع این مزاحمان برنیامدند! لامپ سقفی و کم نور سلول ها را از ساعت ده شب خاموش می کردند! صدای تیراندازی های شب هنگام نیز هر از گاهی قابل شنیدن بود و نشان می داد که انقلابیون در نزدیکی این محل تیرباران می شوند و هر شلیکی به سینه ستبر فرزندان قهرمان این ملت نشانه پابرجائی مقاومت در برابر سیاهی بود، درون همه سلول های این هتل! ظرفی برای ادرار وجود داشت و در طول روز تنها سه بار اجازه استفاده از توالتی که در انتهای راهرو بود داده می شد و در موارد دیگر این ظروف مورد استفاده قرار می گرفتند، این سه نوبت پیش از طلوع آفتاب، ظهر و پس از غروب آفتاب بود و این محرومیت به خصوص برای کسانی که تحت شکنجه (تعزیر!) بودند و یا بیماری های مثانه و کلیوی داشتند بسیار سخت تر بود!

نیاز به آب برای نوشیدن و عطش وصف ناپذیری که پس از وارد آمدن ضربات کابل و پایان شکنجه به وجود می آمد به محدودیت های موجود در سلول های انفرادی افزوده می شد و شرایطی وحشتناک را برای شکنجه شده ایجاد می کرد، عطش فراوان، کم شدن غیر طبیعی مایعات بدن ناشی از عرق ریختن و باد کردن پاهای زندانی و در مواردی خونریزی شدید، سرگیجه و غش، سیاهی رفتن چشم ها و هذیان گفتن و ..... از پیامدهای شکنجه با شلاق یعنی تعزیر بود، در طول روز سکوت مطلق حاکم بود، کوبیدن به در و هر گونه مطالبه ای خلاف و همانند گناهی کبیره محسوب می شد، ماه ها در این مکان مخفی و هولناک ماندن باعث شد که هم سرمای طاقت فرسای زمستان و هم گرمای کشنده و سوزناک تابستان را همراه دیوارهای گر گرفته سلول ها تجربه کنیم، ساختمان این زندان مخفی در وسط محوطه ای باز قرار داشت و آفتاب داغ و سوزان از همه طرف بر دیوارهای گداخته آن می تابید و نبود وزش باد و یا کمترین نسیمی حرارت سلول را به حد کشنده ای می رساند که مرز تحمل و مقاومت را درهم می شکست.

این شرایط برای زندانیان سیاسی زن بسیار سخت تر بود و در گرمای این چنینی و به علت رذالت و چشم چرانی نگهبانانی که روی سقف قدم می زدند مجبور بودند تا با پوشش کامل در سلول ها به سر ببرند! به سر بردن اجباری چند کودک که پا به پای مادرانشان زندان می کشیدند و بالاترین لذت آنها بهره گرفتن از قوای بینائیشان و نداشتن چشمبند به هنگام دستشوئی رفتن بود و صدای کودکانه آنان، برادر و خواهر گفتنشان، گریه و خنده شان برای تمامی زندانیان و به خصوص مادران و پدرانشان که در سلول های مجزا نگهداری می شدند و سایر زندانیان جان خراش بودند، این عمق فاجعه ای بود که در سراسر زندان های کشور و اینجا در گوشه ای از آن با نام هتل اموات در جریان بود و کودکان نیز در کنار مادرانشان از تجربه تلخ آن محروم نماندند، کودکان خردسالی که سال هائی از زندگی کودکی خود را گم کردند و تأثیرات روحی، جسمی و رفتاری آن را در طول زندگی خود به دوش می کشند و این تنها گوشه ای از دامنه و ابعاد شکنجه ای است که بر مردم ایران رفته است.

بازجوئی ها بدون وقفه ادامه داشتند، ملاقات ها همچنان ممنوع بودند و در مواردی خاص چنانچه ملاقاتی داده می شد زندانی را به همان صورتی که به این مکان منتقل کرده بودند به زندان مرکزی سپاه آورده و طی ملاقات به شدت تحت نظر می گرفتند، پاسداران میان زندانی و خانواده اش می ایستادند تا اطلاعی راجع به هتل اموات به بیرون منتقل نشود! ملاقات های استثنائی از هتل اموات می توانست دو معنی داشته باشد: همکاری وسیع تحت بازجوئی و یا فشار خانواده ها با استفاده از نفوذ آشنایان خود، در غیر این صورت همه زندانیان ممنوع الملاقات بودند! پس از چهل و پنج روز انفرادی به سلولی دیگر منتقل شدم که زندانی دیگری نیز در آنجا به سر می برد.

همسلولی من فردی با تحصیلات عالیه، خلبان نیروی هوائی و هواپیمای جنگی از نوع اف ۱٤ بود که ضمنا هدایت هواپیماهای مشابه از تخصص های جنبی او بودند، اتهامش استعفا از نیروی هوائی به هنگام جنگ با عراق، در اختیار داشتن تفنگ برنو، شکار گراز وحشی و فروش گوشت آن به ارامنه، اقدام علیه امنیت کشور و برنامه ریزی و تدارک کودتا از طریق محاصره شهر اصفهان از کوه های زاگرس! بود و احتمالا زبان سرخش نیز بود! می گفت: "قبل از دستگیری فکر نمی کردم که تا این حد شخص مهمی باشم و تفنگ برنو شکسته ام این چنین سلاح خطرناکی باشد!" بسیار شوخ و خوش مشرب و با روحیه بود، از تخصص های دیگرش متلک گوئی و دست انداختن بازجوها و زندانبانان بود و برای بازجویان نیز شکنجه، شلاق و کتک زدن این زندانی از تفریحات لذتبخش به شمار می رفت! بارها بازجو شخصا لای در را باز می کرد و رو به دیوار می گفت، ( زندانبانان و بازجوها زمانی که با زندانی کاری داشتند و یا در سلول را به دلیلی باز می کردند برای این که شناسائی نشوند زندانی را رو به دیوار می کردند و پشت به در سلول!) و با خنده ای تمسخرآمیز و سرمست از تفریحی که در پیش داشت او را برای بازجوئی می برد!

می گفت: "هر زمان که بازجو حوصله اش سر می رود مرا به بازجوئی می خواند، شکنجه می کند، در حین کتک زدن می خندد، ریسه می رود و خستگی روزانه اش را این طور رفع می کند!" در طی مدتی که با او در سلول بودم ورم پاهایش هیچ وقت نخوابید و روی صورتش اثر انگشت های بازجوها مانده بود! از اتهامات یاد شده آن طور که خود می گفت تنها مالکیت تفنگ برنو قنداق شکسته اش را پذیرفته بود که آن هم میراث اجدادش بود، پس از مدتی به زندان بالا (دستگرد) منتقل شد و با همین اتهام چهار سال در زندان ماند! او یکی از قربانیان این سیستم جهنمی بود، سیستمی که علاوه بر اعمال شکنجه، ایجاد رعب و وحشت، پایمال کردن حقوق انسان ها، زندانی سیاسی را طعمه سادیسم، کمبودهای شخصیتی و تفکر مالیخولیائی بازجوها کرده بود، بازجوهائی که سرانگشتان و عامل اجرائی اراده حکومت فقها از طریق ایجاد درد و زخم بر پیکر زندانیان سیاسی بودند.

به سلولی دیگر منتقل شدم که چهار زندانی در آنجا به سر می بردند، ابعاد سلول سه در سه متر بود و وجود یک دستشوئی با آب لوله کشی در آن نعمتی بزرگ محسوب می شد! در گذشته این نوع از سلول ها محل نگهداری دو اسب بوده اند، این سلول ها دارای دو پنجره و یک دستشوئی هستند که محل آب خوردن اسب ها بوده است و امروز موهبتی بزرگ برای زندانیان سیاسی در حکومت اسلامی به شمار می رفت! حضور جمعی در سلول ها نیز امکان گفتگو و رد و بدل کردن اطلاعات را آسانتر می کرد، یکی از زندانیان از متعلقین به سازمان پیکار، دو تن از وابستگان به سهند و یک مجاهد در این مکان بودند، مجموعه ای از آراء و عقاید متنوع، انسان هائی والا، مقاوم، آگاه و صبور و فراموش ناشدنی در سلول حضور داشتند که انسان بودن و درد مشترک ریسمان پیوند و عواطف انسانیشان نسبت به یکدیگر بود.

حمید شایق از فعالین سازمان مجاهدین که در یکی از شهرهای اطراف اصفهان بازداشت شده بود از سایر هم سلولی ها قدیمی تر و زیر شلاق ها و شکنجه های حیوانی بازجوها بارها پوست کف پایش ترکیده بود، از کف پاهایش به علت نابودی پوست آن گوشت اضافی در حدود یک سانت و نیم بیرون زده بود و به همین علت و از روی درد شدید آن نمی توانست بیش از یک دقیقه روی پا بایستد! نمازش را نشسته می خواند، فاصله در سلول تا توالت را با سختی و مشقت طی می کرد و اغلب از رفتن روزانه سه مرتبه به توالت که در راهرو قرار داشت و مجبور می شد که راه برود خودداری می کرد، بطری ادرارش را که گاها با خون همراه بود سایرین تخلیه می کردند! حمید علیرغم تحمل همه این مشقات و حمل تمامی آثار شکنجه و شلاق بر پیکرش دارای روحیه ای بسیار عالی بود و خود به خوبی می دانست که به زودی اعدام خواهد شد و حکمش را ماه ها پیش از آن برای تأیید به تهران فرستاده بودند!

قوی بود و در چشمانش هراسی دیده نمی شد و از پایان یافتن بازجوئی ها و گذر از رنج ها خرسند به نظر می رسید، تنها نگرانیش آن بود که دوستانش در سازمان او را عامل دستگیری های گسترده مرحله دوم بدانند و همکار رژیم تلقی کنند، برای من توضیح داد که فردی به نام جلال از مسئولین سازمان مجاهدین در اصفهان و از تبار توابان کوشا مانند ضیاء در زندان های این شهر، عامل دستگیری ها و همکاری گسترده با رژیم بوده است، از من خواست تا این گفتگو را با دوستانش در سازمان درمیان بگذارم، حمید مدت کوتاهی پس از این گفتگو تیرباران شد!

گرما بیداد می کرد و دریغ از نسیمی جانبخش که فشار زندان بر روی زندانیان هتل اموات را مرهمی باشد، حرارت سلول به علت تابش مستقیم آفتاب به دیواره های آن غیر قابل تحمل و خوابیدن امکان پذیر نبود، گرما بی اختیار ما را به یاد کوره های آدم سوزی هیتلر می انداخت، برای خروج از این وضعیت در طول شب و هر ساعت یکی از زندانیان سلول مسئول باد زدن سایرین و جا به جائی هوا در سلول می شد و این اوضاع هفته ها به طول انجامید، شب ها صدای شلیک گلوله ها شنیده می شد، همگی ما نیز به جز حمید شایق به تناوب و مکرر به بازجوئی خوانده می شدیم و با پاهائی متورم بازگردانده می شدیم و روزها و هفته ها طول می کشید تا مجددا ورم پاهایمان بخوابد و راه رفتن بی درد را مجددا از سر گیریم، با وجود تمامی این خشونت ها و شکنجه ها آهنگ های پروین و الهه و بنان و سرودهای انقلابی روحیه بخش شب های این سلول در هتل اموات بود.

از زمان ورودمان به هتل اموات بیش از چهار ماه می گذشت و از حجم و تعداد بازجوئی ها کاسته شده بود، نزدیک به سه هفته هیچکس را از سلول و اتاق های مجاور برای بازجوئی نبرده بودند، انتقال زندانیان همراه با چشمبند و ساک هایشان از روزها قبل شروع شده بود و هر لحظه امکان باز شدن در سلول ما نیز می رفت، چند روزی طول کشید تا در باز شد و لیستی خوانده شد، همه ما به جز حمید شایق در لیست بودیم، آن چه مهم بود خروج از این مکان مخفی بود و حضور در زندانی دیگر، شاید خانواده هایمان از وضعیت و در قید بودن ما مطلع شوند، شاید ملاقاتی بدهند و یا شاید هوائی تازه و نسیمی جانبخش در انتظارمان باشد، تنها این مهم بود و بس! در هتل اموات ما همه مرده به حساب می آمدیم، احدی نمی دانست که ما زنده ایم یا نه و بازجوئی و شکنجه آن قدر مکرر و جانکاه شده بود که عطای زندگی کردن را به لقای پذیرفتن تمامی اتهامات و اعدام شدن بخشیده بودیم، مردن به هر شکل آن راحت تر از تحمل لحظاتی بود که زیر شکنجه و شلاق و یا در کوره های آدم سوزی (سلول های تفتیده و گر گرفته) جمهوری جلادان به سر ببریم!

زمانی که جان انسان های پاک در شهر حاکمان اسلامی چنین بی ارزش باشد پذیرش اتهام و امضا و تأیید آن چه ارزشی می تواند داشته باشد؟ این گونه است که مرگ به عنوان یک حق انسانی از جلاد مطالبه می شود! مرگ یعنی رهائی! رهائی از درد و رنج و بغض و محرومیت، مرگ یعنی آرامش و آسایش و خلاصی از شکنجه، درد، تنهائی، رهائی خانواده ها از جستجوئی بی پایان و مأیوس کننده! حمید شایق آن را بارها و با تمام وجودش مطالبه کرد و بیهوده نبود که در چشمان ماتش هیچ اثری از وحشت و ترس دیده نمی شد! حتی زمانی که بازجو خبر تأیید حکم اعدامش را به او داد آرام بود! انگاری که از رنجی گران فارغ شده بود! احساس سبکی می کرد و باری سنگین را از شانه های درد کشیده خود به زمین گذاشته بود، همان بار مسئولیتی را که محمود مستعان ها و محمود طریق الاسلام ها بر دوش احساس کردند.

برای ما بیرون رفتن از سلول جمعی و بر جای گذاشتن حمید شایق در آن، تنها و بی دفاع در چنگال آدم خواران و شکنجه گران دردی بود جانسوز که پس از گذشت بیست سال هنوز پابرجاست! سلول برای زندانی سیاسی در سیاهچال های جمهوری اسلامی و با توجه به ابعاد تجاوز و شکنجه موجود در آن امن ترین مکان زندان محسوب می شد و ترک سلول پس از مدتی طولانی احساسی غریب و نا آشنا بود! سلول امن تر از مکان های دیگر زندان بود زیرا: چشمبند معمولا در سلول اجباری نبود، از محل شکنجه فیزیکی (غالبا زیرزمین ها) فاصله داشت و همچنین از ابزار مادی آن مثل تخت و شلاق و ..... ، زندانی پس از شکنجه عمدتا در این مکان به حال خود رها می شد و حضور مجدد در سلول پیام پایان شکنجه در آن لحظه را می داد ضمن آن که زندانی از تعرضات نگهبانان نیز غالبا در امان بود، غالبا بازجو، شکنجه گران و زندانبانان برای مخفی بودن و پیشگیری از شناخته شدن به آن وارد نمی شدند، ابتدائی ترین حقوق انسانی مانند نشستن، برخاستن، قدم زدن و گاهی خوابیدن در آن امکان پذیر بود، حضور وسائل شخصی زندانی از جمله لباس و یا احتمالا دارو به شکل مخفی آن، حضور سوراخی پوشیده با میله های قطور به نام پنجره در سلول و به عنوان کانال ارتباطی زندانی با دنیای خارج، صدای پرندگان، هیاهوی مبهم، آسمان، دنیای آزاد و گاهی مانند هتل اموات با جانوران! حضور همدرد، دوست و هم سرنوشتی در آن که همسلولی نام می گرفت و گفتگو با او مرهمی بود بر زخمی و .....

این احساسی بود ناخودآگاه که زندانی سلول های وحشتناک زندان های جمهوری اسلامی را محلی امن تر از بیرون سلول می دانست و این یک قاعده بود، استثنا زمانی بود که طبق نقل قول های زندانیان دیگر در گوهردشت جانیان و مزدبگیران رژیم مستقیما به سوی زندانیان درون سلول ها و بندها تیراندازی کرده و یا در اوین پاسداران با کمک توابین به سلول ها هجوم آورده به ضرب و شتم زندانیان می پرداختند و به درون سلول های جمعی می ریختند! همان طور که میزان اعمال خشونت و کشتار انسان ها در زندان اوین و گوهردشت در مقایسه با شبکه زندان های سراسری از استثناها به شمار می رفت!

انتقال زندانیان به زندان دستگرد پس از گذشت حدود هشت ماه از بازجوئی و شکنجه آغاز شد، اکثر منتقل شوندگان هواداران سازمان راه کارگر و پیکار و سهند بودند، کیسه به دست، بی اطلاع و با چشمبند در راهرو به صف ایستادیم و ما را سوار دو ماشین کاملا پوشیده که شیشه های آنها رنگ شده بودند کردند، باز هم نکات امنیتی قبلی رعایت شد، ماشین ها پس از مدتی پیچیدن در کوچه پس کوچه های اطراف در مسیری مستقیم حرکت کردند و سرعت حرکت ماشین پیوسته زیادتر می شد، این در واقع می توانست به معنی حرکت در کمربندی ها و به سوی زندان بالا یعنی دستگرد باشد که خارج از شهر اصفهان قرار داشت، همین موضوع باعث شد که همه زندانیان در داخل ماشین چشمبندها را بالا زدند و با نگاه و گفتگو با یکدیگر خشنودی و رضایت خود را از تحولی که در پیش بود ابراز کردند.

زندگی طولانی مدت در سلول ها و فضای دید چند متری دیوارهای سلول باعث تضعیف عضلات چشم برای دیدن فواصل دور شده بود و اینجا یکباره آسمان زیبا، لکه های ابرهای سپید و افق های دوردست که جاذبه ای رؤیایی داشتند جزو اولین تصویرهائی بودند که زندانیان با اشتیاق زیاد ثبت می کردند، همین موضوع باعث پاره شدن مویرگ های چشم و سرخی چشم ها بود که هفته ها نیاز داشت تا به حالت عادی برگردد، هیچ یک از اینها اما مانع از خرسندی ما از نداشتن چشمبند و امکان دیدن انسان های دیگر نشدند، ما به زندانی بزرگتر اما ناشناخته پا گذاشتیم به نام زندان دستگرد!

زندان دستگرد اصفهان

از ماشین پیاده شدیم، در نظر اول فروشگاه زندان دستگرد که مسئولین خرید بندها به آن رفت و آمد می کردند نظرم را جلب کرد، کمی آن طرفتر خانواده ای پرتعداد با زندانی خود در سایه دیوار نشسته و گفتگو می کردند، نگهبانان پرشمار زندان نیز طوری در برابر ماشین صف کشیده بودند که ما به هنگام پیاده شدن از ماشین در یک صف قرار گرفته و به سوی داخل زندان حرکت کنیم، شکی نداشتم که به بندهای عمومی تقسیم خواهیم شد و دوره ای جدید از اسارت را تجربه خواهیم کرد، ما را به داخل راهروی اصلی و طولانی زندان بردند و آنجا در انتظار تقسیم به بندهای مختلف نگاه داشتند، گروهی از زندانیان سیاسی را در صفی واحد برای ملاقات با خانواده های خود به سمت ما می آوردند، یکی از رفقای بسیار صمیمیم در سازمان را که در صف مربوطه بود دیدم و با دیدن یکدیگر به طور خود به خودی و بی اختیار از صفوف خود خارج شده و همدیگر را در آغوش کشیدیم، با توجه به شکنجه های بسیاری که بر او رفته بود سالم به نظر می آمد و این برای من شادی آور بود اما پس از لحظاتی زندانبانان ریختند و به سرعت و با فحاشی ما را از هم جدا و بازخواست کردند!

او را از ملاقات محروم کردند و پس از آن به حالت تبعید و مجازات به بند زندانیان جرائم عادی فرستادند و من نیز به بند جرائم عادی مخصوص اتباع افغانی برده شدم، زندان دستگرد در این مقطع زمانی دارای چندین بند برای جرائم عادی و بند زندانیان سیاسی زن و سه بند با نام یک و دو و سه برای زندانیان سیاسی مرد بود که بعدها دو بند چهار و پنج نیز به آنها افزوده شدند، بند دو زندان عمدتا مختص به زندانیانی بود که در طی بازجوئی قول داده بودند که با زندانبانان همکاری و در برگزاری مراسم مذهبی در زندان و تهیه گزارش ها فعالانه شرکت می کردند، این مختصات برای اکثر زندانیان این بند صادق بود، زندانیانی که به همکاری با زندانبانان رغبت و تمایلی نشان نمی دادند در منگنه ای سخت قرار داشتند و انتقال به بندهای دیگر از بزرگترین آرزوهایشان بود! بند یک و سه به اصطلاح بند سرموضعی ها بودند، اغلب هواداران مجاهدین در بند یک و فعالین سازمان های چپ در بند سه جای داشتند اما حضور چپ ها در بند یک و به خصوص وابستگان به سازمان مجاهدین در بند سه نیز کاملا مشهود بود.

زندانیان عادی در مجموع با احساس احترام و همدردی بسیار با زندانیان سیاسی برخورد می کردند و این احساس را به هر وسیله ممکن بیان می کردند و در همین ارتباط و در طی حضور در میان آنان با احترام زیاد و پیشکش کردن تمامی امکانات موجود علنی و غیر علنی خود در بند تلاش می کردند تا حس همدردی خود را به ما نشان دهند، این گونه از ما استقبال کردند و در نهایت نیز با استفاده از نفوذ مؤثر خود بر مأمورین شهربانی مستقر در زندان، سپاه را مجبور به انتقال ما دو نفر به بندهای زندانیان سیاسی کردند، به بند سه منتقل شدیم، محوطه ای شبیه سالن کارخانجات که تخت های سه طبقه در چند ردیف به درازای سالن و در کنار یکدیگر چیده شده بودند، بیش از صد زندانی در این مکان به سر می بردند و همهمه و جنب و جوش زیادی در آن دیده می شد، زندانیان تک تک و یا دو نفره در محوطه های بازتر سالن به قدم زدن و گفتگو مشغول بودند، از سلول های تاریک و سکوت مطلق دوران بازجوئی خبری نبود، مورس زدن بی معنی و فکر کردن و باز هم فکر کردن در تنهائی های انفرادی مقوله ای مربوط به گذشته به نظر می آمد.

اینجا زندگی و تحرکی در جریان بود که در دوران بازجوئی تصور آن به دشواری صورت می گرفت و برای من این که این همه چهره های آشنا را یکجا و در کنار هم می دیدم دو چندان اهمیت داشت، صحبت با همبندی ها و اطلاع گیری که خطا و گناه! بودن آن در طی دوران بازجوئی بارها مرا به اتهام اقدام و ایجاد تشکیلات و ارتباط با خارج از زندان به بازجوئی های مکرر و تحمل درد و رنج کشانیده بود امری دست یافتنی و مجموعا شرایط قابل تحمل تری به نظر می آمدند، در طبقه سوم یکی از تخت ها جائی خالی پیدا کردم، ساک و وسایلم را زیر تخت گذاشتم، دقایقی نگذشته بود که چند تن از زندانیان پیشنهاد دادند که با آنها همسفره شوم، گوشه مفروش سالن بند سه نمازخانه و در عین حال خلوت ترین جای بند بود و تنها چند متهم اقتصادی و تعداد کمی از توابان صوری به آنجا رفت و آمد می کردند.

حضور مالخواران کلان که اغلب از صفوف نزدیکان ولایت و فقاهت بودند و به سوء استفاده های کلان مالی اقدام نموده بودند در میان زندانیان سیاسی فشاری روحی محسوب می شد و هدفی جز ترور شخصیتی و آرمانی آنان نداشت! زندانیان این بند تنها و بنا بر شرایط مشخص در زندان و بیرون از زندان تنها می توانستند برای نیم ساعت از هواخوری بند استفاده کنند و این امکان به دلایل و بهانه های بی شمار از زندانیان سلب می شد! تخت ها چنان باریک بودند که هر شب حداقل یک نفر از طبقات آن پائین می افتاد و زخم برمی داشت، باریک بودن تخت ها در پی سیاست دستگیری های گسترده و کمبود جا برای نگهداری زندانیان بود و رژیم اسلامی از هر امکانی برای تداوم فشار بر بازداشت شدگان بهره می برد، البته وجود این امکان برای ما که در طی ماه ها بازجوئی در زندان های مختلف از آن محروم بودیم غنیمتی کلان به شمار می رفت و در حقیقت از همان ابتدا زندانیان را به مرگ می گرفتند تا به تب راضی کنند!

هر روز صبح زود و قبل از طلوع آفتاب با صدای دعای قبل از اذان که از بلندگو پخش می شد زندانیان را از خواب بیدار می کردند، این به تنهائی گویای هیچ چیز نیست اما وقتی در نظر گرفته شود که زندانیان روزها، ماه ها و سال ها سحرگاه با صدای گوش خراشی از جا کنده می شدند آنگاه می توان آن را در ابعاد فشارهای روحی و شکنجه ای مزمن در نظر گرفت، گاهی فشارهای سازمان یافته و همه جانبه از جانب سپاه، توابان و تهدیدات متنوع غیر انسانی، زندانیان سیاسی مجبور به تظاهر برای نماز خواندن بودند! این تنها یکی از فشارهای روزانه بر زندانیان سیاسی بود که اغلب در بندهای عمومی اعمال می شد، کمتر زندانی را می توان سراغ گرفت که در زندان های جمهوری اسلامی تحت این شکنجه مزمن قرار نگرفته باشد یا پس از آزادی از زندان هنوز هم چه در داخل کشور با صدای اذان مساجد و یا در خارج از کشور با شنیدن ناقوس کلیساها (و شباهت این دو!) دچار تشنج درونی نشود!

از انواع دیگر این گونه آزارهای روحی را می توان از کلاس های ایدئولوژیک اجباری، برنامه های صبحگاهی اجباری، ممنوع کردن هواخوری، نماز جماعت های اجباری (زندان سیدعلی خان) تماشای اجباری مراسم و جشن های مذهبی مثل نمایش های زورخانه ای و قطع دست (زندان دستگرد) و ..... نام برد، به تمامی اینها پخش دائمی عربده های مداحان خمینی و بلبل های جبهه های جنگ مثل آهنگران (که ملیجک جلاد بزرگ لقب داشت!) در زندان ها را می توان اضافه کرد.

در طی روزهای نخست و به دلیل شمار زیاد زندانیان و شناخت محدود از آنان سر در گم بودم و هنوز آن طور که باید و شاید از علل نقل و انتقالات در بند مطلع نبودم اما به مرور زمان دریافتم که انتقال دائمی از بند جریان دارد و منتقل شدگان اغلب افرادی هستند که حکم اعدام آنها برای تأیید به تهران فرستاده شده است و اغلب انتقالی ها بلافاصله اعدام می شوند! این افراد معمولا پس از برقراری خاموشی شبانه در بند که طی آن زندانیان به جز برای توالت رفتن و یا حمام و دوش گرفتن (غسل) اجازه خروج از تخت های خود و یا گفتگو با یکدیگر را نداشتند از انتقال خود مطلع می شدند و اعدامی را در سکوت کامل از بند خارج می کردند و علت را نیز انتقال به مکانی دیگر اعلام می کردند! حکم اعدام زندانیان محکوم به اعدام برای تأیید به تهران فرستاده می شد و غالبا مورد موافقت نیز قرار می گرفت و این قاعده بود! این افراد به لحاظ روحی تحت فشاری وحشتناک بودند، از جانبی ماه ها در بلاتکلیفی به سر می بردند و از سوی دیگر بنا بر حساسیت زندانبانان نسبت به آنها دوران زندان را بالاجبار با محدودیت های عدیده ای می گذراندند.

اولین زندانیانی که از سازمان های چپ مارکسیست شبانه و برای اعدام منتقل کردند صدرالدین تاجمیر ریاحی از مسئولین اتحادیه کمونیست ها در اصفهان و علی اکبر سعیدی از تشکل سهند بودند، صدرالدین تاجمیر ریاحی آن طور که همسلولی هایش گفتند در زیر بازجوئی متحمل شدیدترین و وحشیانه ترین شکنجه ها شده بود، پاهایش تا زانو سیاه و کبود شده بودند و این همه به علت مقاومت وی و حساسیت رژیم نسبت به اتحادیه کمونیست ها و فعالیت آن در حوادث جنگل های آمل و مبارزه مسلحانه آنان علیه رژیم بود، واضح بود که بازجویان پس از دستگیری وی دستیابی به اطلاعات زنده و مهمی را از او انتظار داشتند و آش و لاش کردن وی تحت بازجوئی و شکنجه های زیاد در این راستا بود، سپاه در رابطه با صدرالدین بیراهه رفته بود و پس از اعمال شکنجه های بسیار کمترین نشانه ای از رفقای همرزمش به دست نیاورد! حکم اعدام وی نیز به تهران فرستاده شده بود، بند سه بند انتظار مرگ برای او بود و شبانه و در سکوتی مرگ آور او را از بند منتقل و اعدام کردند! طبق اطلاعاتی که بعدها دریافت شدند منادیان مرگ و نیستی حتی لحظاتی پیش از مرگ نیز وی را راحت نگذاشتند و آثار کشیدن خون برای زخمی های جبهه بر روی دست های او دیده شده بودند!

علی اکبر سعیدی پس از دیدن طفل نوزادش اعدام شد! نه، او به کوتاهی این سطر نبود! علی جمله ای به درازای ابدیت شد، وی تجسمی از ایمان، عشق به توده ها، مقاومی متعهد، صبور، مؤمن به مارکسیسم انقلابی و مدافع حقوق پابرهنگان بود و گفتگوهای در زندانش جز در رابطه با راه های سازمان یابی کارگران نبود، جلادان رژیم و پیام آوران مرگ و نیستی علی را از میان دوستانش ربودند و به کام مرگ فرستادند، علی زندگی را دوست داشت و زیبائی را می ستود و آن را نیز برای همه کارگران و زحمتکشان می خواست، علی اکبر سعیدی همسلولی آرام و فکور و نازنین پس از دیدار فرزندش در پوست و کالبد شکنجه دیده اش نمی گنجید.

محمود مستعان همسلولی دوران بازجوئی از چهره های آشنای دیگری بود که من در بند سوم دوباره دیدم، محمود فشار زیادی را در این بند متحمل می شد، زندانبانان و مسئولین زندان دستگرد اصفهان حساسیت شدیدی نسبت به وی داشتند و همه جا زیر نظر بود، حکم اعدام محمود برای تأیید به تهران رفته بود و به این دلیل نیز فشار روحی مضاعفی بر وی وارد می شد، اغلب به تنهایی قدم می زد و در هواخوری نیز ورزش انفرادی می کرد، محمود که به تازگی صاحب فرزندی شده بود پس از ملاقات با خانواده شب هنگام در حالی که معدودی از زندانیان موفق به خداحافظی و روبوسی با او شدند و با روحیه ای بسیار عالی و ورای انتظار، همه ما را بدرود گفت، انگار که افق های دوردست و بشارت دهنده سقوط و سرنگونی جمهوری ننگین اسلامی را دیده بود، زندگی پربارش در سیاهی شب چون شهابی توسط جلادان خمینی به خاموشی گرائید و ستاره ای جاودان شد.

یکی از روزهائی که با صدای دعای پیش از اذان صبح بیدارمان کردند با روزهای دیگر تفاوت داشت، سکوتی غیر طبیعی در تمامی بند برقرار بود، از همهمه همیشگی خبری نبود و آمد و شد پاسداران در مقابل میز نگهبانی که در کنار ورودی توالت و حمام قرار داشت جلب توجه می کرد، همه بهت زده به یکدیگر نگاه می کردند و برخی نیز با چشمانی باز روی تخت ها دراز کشیده و به سقف بند نگاه می کردند، تعدادی هم بیدار بودند اما سر در زیر پتوهای سربازی خود پنهان کرده بودند، شاید هم می گریستند، یکی از زندانیان جوان که حکم سنگینی نیز نداشت خود را از میله دوش حمام حلق آویز کرده بود! هیچ یک از زندانیان در این مورد سخنی نمی گفت و جویای علل آن شدن بی معنی به نظر می آمد! دلایل خودکشی در زندان های جمهوری اسلامی پرواضح بود و خشم و تنفر از این جانیان که خواندن و نوشتن و دگراندیشی را مستحق مجازات، شکنجه و اعدام می دانستند در تک تک چهره ها نمایان بود.

زندانیان این بند که هر روزه تحت شکنجه های روانی، توهین و بی حرمتی از جانب مسئولین زندان، تضییقات همیشگی، شاهد اعدام رفیق، دوست و یا همسفره ای خود بودند و انواع و اقسام تجاوز به حقوق خود و اجبار در کارهائی که خواست جباران حاکم بود داشتند هر کدام کاندیدائی برای خودکشی به حساب می آمدند! خودکشی زندانی سیاسی جمهوری اسلامی تنها به زندان و دوره اسارتش محدود نمی شد، تعدادی از آنها حتی پس از آزادی از زندان ها و برای رهائی نهائی از کابوس شکنجه و درد و تجاوز، یادها و رنج هائی که ورای قدرت تحملشان بود دست به خودکشی زدند! این موارد نیز در ردیف پیامدهای ناگوار و دهشتناک زندان قرار می گیرد، در درون زندان ها قاشق شکسته و تیز شده، ریسمان چند لای بافته شده، ملافه و دوش حمام و داروی نظافت، اعتصاب غذای خشک ناگفته و هر آنچه که می توانست پایانی بر آلام زندانی رقم زند مورد استفاده قرار می گرفت.

گفته می شود که در زندان اوین و در مواردی زندانبانان برای این که زندانی را به فکر و ایده خودکشی نزدیک کنند تیغ در دسترس آنان قرار می دادند! این عملی ارادی و خارج از اراده بی پایان بازجو بود! خودکشی برای نشکستن، سخن نگفتن، رفیقی یا دوستی را زیر ضرب نبردن، به آرمان ها خیانت نکردن و ..... این یک تراژدی انسانی بود، روحیه لطیف و خصائل انسانی زندانی سیاسی با خشونت بربرمنشانه رژیم و مزدورانش در زندان ها، علم و دانش سیاسی، اقتصادی، هنر و ..... چه کار با تخت و شلاق و قپانی و تابوت؟ پس از این واقعه تا چند روز پاسداران و زندانبانان به داخل بند هجوم می آوردند، همه را به داخل هواخوری می فرستادند، وسائل شخصی زندانیان را زیر و رو می کردند و به دنبال وصیتنامه وی می گشتند! مدتی طول کشید تا بند به حال و هوای عادی خود برگشت.

محل تیرباران زندانیان سیاسی زیاد دور نبود، چینه های اطراف زندان دستگرد، درخت کهنسالی که صدها بار شاهد جنایات حکومت بود، در سکوت شب و یا سحرگاه صدای شلیک های پی در پی و تنفرانگیز قاصدان مرگ که بر سینه انقلابیون می نشست شنیده می شد، این کشتارها اغلب در گروه های چند نفره صورت می گرفتند، شنیدن صدای شلیک ها نیز از جمله شکنجه هائی بود که بر زندانیان سیاسی می رفت و پایانی نیز نداشت، در طول چند ماهی که در این بند بودم هرگز روز آرامی را به خاطر ندارم و هر روز تلاطمی و یا انتقالی هستی سوز در جریان بود اما با تمامی این احوال که هر کدام از آنها می توانست تعادل روحی زندانیان را برهم زند عشق به زندگی و تنفر عمومی نسبت به جابران افسارگسیخته، از تحرک و تلاش برای شادابی زندانیان نیز باید یاد کرد.

پس از نزدیک به هشت ماه تحمل سلول های انفرادی و جمعی برای اولین بار روزنامه های رژیم را در این بند دیدم، این روزنامه ها بخشی منبع خبری زندانیان از دنیای بیرون از زندان بودند، به ویژه آن که بعضا لیست اعدام شدگان در اصفهان نیز پیش از اطلاع زندانیان در این روزنامه ها منعکس می شد، در سال ۱۳۶۰ و ۱۳۶۱ به ندرت روزی بود که در روزنامه ها لیستی از اعدام شدگان و یا دستگیری های سراسری به کمک امدادهای غیبی! منعکس نشده باشد و این موضوع برای زندانیانی که از هر گونه اطلاعاتی محروم بودند اهمیت به سزائی داشت، این روزنامه ها مصرف دیگری هم داشتند، با ابتکار و استفاده از تجارب بعضی از زندانیان دورژیمه ( زندانیان دورژیمه افرادی بودند که هم زندان های رژیم شاه و ساواک را تجربه کرده بودند و هم اکنون نیز در زندان های جمهوری اسلامی به سر می بردند!) روزنامه ها را بسیار فشرده و با دقت لوله می کردند، طوری که به محکمی چوب می شدند، از طریق به هم بستن آنها چارچوب کمدی را می ساختند، با مقوا بدنه، درها و کشوهای آن را آماده می کردند و با مشمعی آنها را می پوشاندند و به این ترتیب کمدی برای نگهداری ظروف و یا اشیاء زینتی تهیه می کردند.

تقریبا هر سفره ای یک کمد داشت که در کنار تخت ها چیده بودند و هر یک با ابتکاری زیبا و مختص به خود تنوع و زیبائی خاصی به آن داده بود، ابداع کمدها و سرگرمی زندانیان در حفظ روحیه آنان بسیار مؤثر واقع شده بود، شور و تحرک جدیدی در میان آنها ایجاد کرده و همچنین محملی جا افتاده برای گفتگوهای جمعی و جنبی شده بود، کاردستی در زندان به هر دلیل و برهانی ابزاری بود برای سازندگی و تولید زیبائی و بیان احساسات پاک زندانیان سیاسی، مشغولیتی بود برای گذران یکنواخت و درهم شکننده زمان، وسیله ای بود برای حفظ خود و پاسداشت زندگی و شادابی و تحرک و به طور کلی مورد استقبال اکثریت زندانیان سیاسی قرار می گرفت، بودند زندانیان سیاسی که به این مقوله چنین نگاه نمی کردند و جایگاه زندانی سیاسی را فراتر از تبدیل شدنشان به تولید کنندگان کاردستی و زیبائی می دانستند و هم از این رو با این موج همراه نبودند، با این وجود این همه خاری در چشم مسئولین زندان و زندانبانان بود، کاملا واضح و روشن بود که دیر یا زود زندانیان از گسترش ابتکارات و ادامه کارهای دستی محروم خواهند شد!

مقتدائی سخنگوی شورای عالی قضائی به همراه هیأت عالی رتبه ای از جلادان رژیم برای بازدید از بندهای زندان های اصفهان به زندان دستگرد آمد و کمدها را در بند سه دید، به هنگام ورود به بند چند معمم و چند لباس شخصی و تعدادی زندانبان و اخروی رئیس زندان و سایردستیارانش همراه وی بودند، فاتحان! جنگ غیر عادلانه علیه انسان ها وارد بند شدند و در مقابل زندانیان بند که در کنار سفره ها به گفتگو و یا روی تخت دراز کشیده بودند صف کشیدند و منتظر ماندند، از مجموع زندانیان بند که بالغ بر صد نفر بودند حتی یک نفر از خود واکنشی نشان نداد و هیأت مربوطه پس از دقایقی انتظار مجددا بند را ترک کردند! مقتدائی در واکنش خود نسبت به این استقبال! زندانیان سیاسی از وی دستور داد تا تمامی کمدها را جمع کردند و بردند! طبق اطلاعی که بعد از آن کسب کردیم مقتدائی دو عدد از کمدها را با خود به تهران برد و پس از آن کاردستی به هر شکل آن در بند سه ممنوع شد!

در واقع این عمل مکرر اتفاق می افتاد، کوچکترین رویدادی کافی بود تا قواعد و قوانین حاکم میان زندانی و زندانبان به هم ریخته و در بند تغییرات کیفی ایجاد شود و بر حجم محرومیت ها و فشارهای موجود افزوده گردد، تردیدی نبود که سیاست عمومی حاکم بر زندان ها ایجاد دلواپسی و عصبی نگاه داشتن دائمی زندانیان سیاسی برای تخریب و درهم شکستن تدریجی روحیه مقاومت در آنان بود، تقریبا روزی نبود که زندانیان شاهد تغییراتی در داخل بند نباشند، روزی هواخوری بند را قطع می کردند و روزی دیگر کاردستی و سپس ورود روزنامه به بند ممنوع و یا ملاقات ها قطع می شدند، این مجموعه تغییرات تابعی از سیاست زجرکش کردن و شکستن روحیه مبارزاتی زندانیان سیاسی بود!

اخروی رئیس زندان اصفهان و توتیان، زنجیره ای، بوذری و جان نثاری مسئول بند زنان سیاسی از کارگزاران و معاونان وی بودند که سیاستگزاری در درون بندها را به عهده داشتند و گفته و نقل می شد که حاجی بوذری خود در تیرباران زندانیان سیاسی محکوم به مرگ شرکت مستقیم داشته است و هیچ گاه نیز تنفر خود را از دگراندیشان پنهان نمی کرد! وی بارها پیش از دادگاهی شدن به زندانیان می گفت که حکم اعدامشان نوشته شده است و اعدامی هستند! در وجود اختلافات رفتاری در میان بازجوها، زندانبانان و حضار! در اتاق شکنجه شک و شبهه ای نبود اما در بسیاری از این افراد خشونت مقوله ای آمیخته با ویژگی های اخلاقی و تربیتی بود، این افراد به لحاظ سوابق خود پیش از انقلاب نیز در محلات و مناطق مسکونی خود به عناصر شرور و فاسد معروف بودند و این امر از نظر زندانیان سیاسی اصفهان، نجف آباد، سده، شهرضا و روستاهای کوچک دور و ناشناخته نبود!

چاقوکشان و قداره بندانی که پس از ظهور جمهوری وحشت و ترور با پیوستن به نهادهای سرکوب رژیم و دستجات غیر علنی و لباس شخصی ها به تمایلات رذیلانه و درنده خویانه خود جنبه قانونی داده و از مواهب حکومتی نیز برخوردار می شدند! اما از جانب دیگر نیروهای اطلاعاتی رژیم در زندان ها تحت آموزش های عناصر ساواک و بخشی اندوخته های خود از زندان های شاه با هدف دریافت اطلاعات و اقرار متهم زیر شکنجه به نمایش آگاهانه دو چهره متفاوت (باز و کبوتر) می پرداختند! آنجا شیطان هائی بودند که تنها راه دستیابی به اطلاعات را به کارگیری خشونت و نابودی فرد لجوج و خاموش شکنجه شونده می دانستند و در این راستا از به کارگیری وحشیانه ترین روش ها و ابزار علیه زندانی فرو نمی گذاشتند! فرشته هائی بودند که اصول دین را رحم و مروت تعریف می کردند، به عنوان رهائی بخش زخم خورده اتاق شکنجه ظاهر می شدند، وساطت می کردند و زندانی له شده را به اعتراف و اقرار و توبه از گناهان خویش نصیحت می کردند!

بازپرسی بود که حتی از نگاه کردن به چشمان متهم پرهیز می کرد و تنها وسیله ارتباطیش با زندانی سیاسی سیلی، لگد، مشت و فحاشی بود، بازپرسی هم بود که به هنگام ورود زندانی با او دست می داد و به او سلام می کرد! در میزان حکم صادره تفاوتی نبود، اولی آن را با خشونت صادر می کرد و دومی با رأفت! (مرتضی و کمیل) این همه در شرایطی صورت می گرفت که جهان ایستاده بود و هیچ تغییری در معادلات سیاسی ایجاد نشده بود! زندانبانی بود که تهدید به مجازات و قطع ملاقات با خانواده می کرد و آن دیگری که برای آزاد شدن ملاقات میانجی گری می کرد و این بخش برنامه پذیری بود که رژیم در زندان ها دنبال می کرد! یک واقعیت را نمی توان از نظر دور داشت و آن این که سیستم قضائی سراسری رژیم متأثر از اختلافات درونی و منطقه ای نیز بود، شهرستان های کوچکتر مانند اصفهان، نجف آباد، بروجرد، ممسنی و ..... بیش از آن که از تهران پیروی کنند تابعی از تمایلات فقهای منطقه ای بودند!

این تبعیت نقش خود را در میزان احکام صادره، ملاقات با خانواده ها، وضعیت تغذیه و بهداشت و تقلیل احکام صادره نجومی تحت عنوان بخشودگی! به وضوح بازی می کرد، هر از گاهی نیز هیأت های نمایندگان منتظری و به خصوص پدر وی که نفوذ زیادی در نجف آباد، حومه اصفهان و اصفهان داشتند برای بازدید به زندان دستگرد می آمدند، این هیأت ها را هیچ گاه در زندان های دیگر اصفهان همانند زندان مرکزی سپاه، سیدعلی خان و هتل اموات ندیدم و از هیچکس نیز حضور آنها را در مکانی غیر از زندان دستگرد نشنیدم، این هیأت ها که با نیت! تعدیل و رقیق کردن احکام می آمدند در مواردی نیز از اعدام های دسته جمعی و گروهی زندانیان پیشگیری کردند، احکامی را نیز با توجه به مختصات و تفاوت های عمومی زندان های اصفهان با سایر زندان های مرکزی مثل اوین و گوهردشت در مسیر تعدیل انداختند.

آنها در نفس مجازات افراد به جرم خواندن و نوشتن و چاپ نظرات خود مخالفتی نداشتند و تنها با میزان غیر عقلایی! احکام مخالف بودند، در راستای عملی کردن این نظریه نیز در زندان اصفهان در برخی موارد موفقیت هائی نیز کسب کردند، این هیأت ها عموما در مورد سازمان هائی که معتقد به مبارزه مسلحانه بودند ترجیحا دخالتی نمی کردند اما با وجود تمامی این تحرکات و فعل و انفعالات همچنان صدای تیرباران های شبانه شنیده می شد و جمهوری اسلامی کشتار و قتل عامی را که در سال ۱۳۶۰ آغاز کرده بود و کمر به نابودی مخالفان خود بسته بود همچنان ادامه می داد! زندگی در زندان به هر شکل آن ادامه داشت، رفیقی می گفت: "اگر ما را در مستراح هم حبس کنند زندگی را خواهیم ساخت و این گونه بر تداوم مقاومت و حفظ روحیه انقلابی می افزائیم و دروغین بودن تبلیغات آنان را به اثبات خواهیم رساند و تن به سازش نخواهیم داد!" چنین نیز بود روحیه تمامی کسانی که شبانه از میان ما ربوده و به کام مرگ فرستاده می شدند و جان خود را هدیه ای به تاریخ مبارزاتی کشورشان می دانستند و با آمیزه ای از عشق و لبخند، شور انقلابی و نفرت از مرگ فروشان ما را بدرود می گفتند و هرگز نیز نگریستند.

بیش از نیمی از زندانیان بند در بلاتکلیفی به سر می بردند، بلاتکلیفی که یکی از عمده ترین مشکلات و معضلات زندانیان سیاسی در سراسر جهان به حساب می آید در پی سرکوب افسارگسیخته رژیم و تحت شرایطی که گفتگو از قانون همان قدر مضحک بود که سخن از حق داشتن وکیل، به موضوعی درجه دوم مبدل شده بود! این موضوع زمانی حقیقت خود را بیشتر نشان می دهد که بدانیم صدور احکام نیز در زندان های رژیم سیال بود! بدین مفهوم که با کوچکترین تغییر در شرایط سیاسی و یا افزوده شدن اطلاعات رژیم نسبت به زندانی، در بیدادگاهی مجدد احکام را به دلخواه تشدید می کردند! همان طور که بعدها نیز در کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ بخش زیادی از محکومین به مرگ نه تنها حکم زندان در پرونده خود داشتند بلکه بسیاری نیز مدت محکومیتشان به پایان رسیده بود! هم سفره ای ما را که حکم دو ساله اش در شرف اتمام بود در پی دستگیری های بعدی و اعترافات زیر شکنجه به محاکمه مجدد فراخواندند و حکم قبلی او را به پنج سال افزایش دادند! از او در مورد محاکمه مجدد پرسیدیم و گفت: "اینها که ما را بدبخت کردند، سه سال هم رویش!"

در مقایسه با بی ارزش بودن مطلق جان انسان ها برای حاکمین مذهبی و حجم اعدام ها در این برهه، سال های رنج و محرومیت و تحمل شکنجه خانه های رژیم که هر روز فاجعه آفرینش از ذهن زندانیان آن دوران بیرون نمی رود اهمیتی جنبی یافته بودند، به این دلایل حکم داشتن یا نداشتن زندانی تا زمانی که در زندان به سر می برد امری مهم اما حاشیه ای محسوب می شد! این همه در زمانی بود که رژیم آشکارا حتی نص صریح مندرج در قانون اساسی خود را نیز در مورد پیگرد، بازداشت، شکنجه، آزادی بیان، حق انتخاب و یا اساسا داشتن وکیل، حق ملاقات و ..... زیر پا نهاده و مثله کرده بود! از نظر فقها اینها تماما یاوه هائی بودند که با قوانین الهی سر جنگ داشتند و پذیرش حقوق انسانی را در تضاد با باورهای مذهبی اسلام می دانستند! این حقوق در حکومت اسلامی کاربردی نداشتند و معضل عمومی زندانیان یعنی بلاتکلیف بودن زندانی از جمله حقوقی بود که برای رژیم کمترین اهمیتی نداشت! همان طور که طیف گسترده ای از دستگیر شدگان نیمه اول سال ۱۳۶۰ بدون محاکمه اعدام و بسیاری نیز قربانی اعدام های خیابانی توسط سپاه، بسیج و لباس شخصی ها شدند!

روزها سپری می شدند، رخدادها که هر کدام می توانستند و می توانند به عنوان یک بی عدالتی و حتی فاجعه ضد انسانی در نظر گرفته شوند و به مثابه تجاوز به حقوق زندانیان سیاسی تحت پیگرد قرار گیرند به وقوع می پیوستند، بی شک برای یک زندانی تحمل این تجاوزات علنی به حقوق ابتدائی خود و سایر زندانیان از توهین و ایجاد محدودیت گرفته تا اعدام و کشتار جمعی برای درازمدت خارج از توان بود اما آن چیز که گذر از تمامی این رنج ها را برای آنها ممکن می ساخت حضور جمعی و تحمل جمعی در بندها بود، بندهای عمومی این حسن را داشتند که زندانیان بند در مورد ناهنجاری ها به گفتگو می نشستند، به تبادل نظر می پرداختند، بحث و مجادله می کردند و مسائل را تجزیه و تحلیل کرده و خرد جمعی را به کار می گرفتند و روزهای سخت را این چنین سپری می کردند، در واقع زندانیان تحت فشارهای موجود در زندان در سال ۱۳۶۲ و برای پیشگیری از مبتلا شدن به بیماری های روحی و روانی در دو مسیر متفاوت گام می زدند.

ایجاد سرگرمی به خصوص کارهای دستی که باعث می شد زندانی لحظاتی که مزدوران رژیم در محیط زندان ایجاد کرده بودند را فراموش کند، شاید نوعی بی اعتنایی به وقایع جاری، شاید جا خالی دادن در مقابل هجوم ایدئولوژیک، خشونت آمیز و ضد بشری رژیم به زندانیان سیاسی، شاید هم وقت کشی و فراموشی لحظه ای در راستای تداوم مقاومت در زندان ها و شاید به جای گذاشتن یک اثر و یا یادگاری از خود! کاردستی در زندان ضمن نکات مثبت زیادی که داشت از جوانبی نیز کم توجهی عامدانه به ناهنجاری های داخل زندان بود، طیف دیگری از زندانیان سیاسی یا اصلا کاردستی انجام نمی دادند و یا به ندرت خود را با آن مشغول می کردند.

کاردستی چه از نوع آزاد آن و چه مخفی همواره مورد توجه زندانیان سیاسی بوده و از آن استقبال شده است، بیش از همه برای کسانی که حساستر و ظریفتر به مسائل احساسی و عاطفی نگاه می کردند، عشق، عاطفه و احساسات زندانی در قالب کاردستی روی سنگ سخت یا سکه فلزی و هسته خرما مادیت می یافت و از طرق مختلف به دست محبوب می رسید! شاید کار و شکل دادن به اجسام سخت نمادی از اراده و مقاومت سرسختانه این نیروهای بالنده اما در زنجیر بود، همه اینها در شرایطی بود که اساسا این کارها در زندان ها ممکن بود.

تقریبا در تمامی بندها کتاب هائی موجود بودند که ممنوعه محسوب می شدند از جمله در بند سه این کتاب ها در اختیار تعداد محدودی از زندانیان قرار می گرفتند و دست به دست می چرخیدند، از جمله این کتاب ها "تاریخ بیست و سه سال" بود که هر زندانی به مدت یک هفته در اختیار می گرفت و برای خواندن آن حداقل چند هفته ای باید در نوبت باقی می ماند ضمن این که محدود بودن دایره مطالعاتی در ارتباط مستقیم با خطرات ناشی از مطالعه و نگهداری کتاب مزبور و پیامدهای سخت و افشای آن نزد مسئولین زندان بود که با رعایت مسئولانه و مطلق نکات امنیتی در زندان انجام می گرفت، این موضوع علاوه بر تقویت همبستگی میان زندانیان سیاسی که مختصات و درجه توحش رژیم، اختلافات فکری و بخشی سازمانی میان آنها را به مقوله ای درجه دوم تبدیل کرده بود به سازماندهی مقاومت در بندها نیز یاری می رساند، در تحولاتی که بعدها در زندان های تهران انجام پذیرفتند و ورود کتاب به زندان ها بخشی و به طور موقت آزاد اعلام شد دسترسی به برخی از کتاب های مجاز! نیز در زندان دستگرد اصفهان مقدور شد.

این کتاب ها یا به لحاظ سیاسی خنثی بودند، به این معنی که نتیجه گیری کتاب با نفی رژیم برابر نبود و یا نوشته های ضد مارکسیستی بودند و رژیم بدین شکل خواندن آنها را تنها در انحصار محدود و مشروط به تأیید شدن سیاست و ایدئولوژی حاکمان مجاز می شمرد، به هر صورت این امکان مورد استقبال زندانیان قرار گرفت و حتی در برخی از زندان های کشور این امکان فراهم شد که برخی از کتاب های مجاز! از طریق خانواده ها به زندان وارد شوند، به خصوص کتاب هائی که به آموزش زبان های مختلف رایج بین المللی اختصاص داشت که یکی از آنها اسپرانتو بود که ساده ترین زبان بین المللی به شمار می رفت و از آن استقبال زیادی می شد.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

در کنار سفره ها به گپ عصرانه مشغول بودیم، همهمه ای در جریان بود و کارگران سفره ها مشغول تردد به محل ظرفشوئی و بخشی از زندانیان نیز مشغول قدم زدن در محوطه باز بند بودند، معمولا زندانیان پس از خوردن شام مدتی در کنار سفره ها می نشستند و گفتگو می کردند، برخی نیز متأثر از غروب غم انگیز و تاریکی فزاینده آن روی تخت هایشان دراز کشیده و به آینده مبهم خویش، به گذشته، به خانواده، همسری محبوب و رنج کشیده، بچه های نازنین، به آنچه که در درون زندان می گذشت و یا آنچه که در خارج از زندان به جای گذاشته و یا چشم انداز سیاسی جامعه و ..... فکر می کردند و آرام می گرفتند، زندانی سیاسی از جنس انسان بود، با تمامی خصوصیات و ویژگی های انسانی و اندوه و غم و شادی، خشم و نفرت، عشق و عاطفه و ..... همه در جوهره انسانی وی بود و طبعا متأثر از محیط، کمبودها و بی عدالتی های روزانه در زندان.

نوجوانی که هنوز از کانون محبت خانواده اش جدا نشده بود و به اتهام خواندن یک اعلامیه و یا یک نشریه به کنج زندان افتاده بود اشک هم می ریخت، غمگین و افسرده هم می شد اما همین نوجوان زمانی که از حکم اعدام خود مطلع می شد نه احساسات و عواطف خود بلکه از آگاهی به ماهیت ضد بشری رژیم با خشم و نفرت نسبت به هستی ستیزان حاکم واکنش نشان می داد و آرمان خواهانه فریاد زنده باد آزادی و برقرارباد سوسیالیسم سرداده و به استقبال مرگ می شتافت! مادری که فرزندش را در بند ۲۰۹ زندان اوین یا در هتل اموات، در گوشه سلول تنگ و تاریک و نمور در سینه می فشرد به حال آن کودک می گریست و این یک واکنش طبیعی انسان هاست و زندانی سیاسی نیز از نوع بهترین آن بود، افرادی که اشک نریختند مانند سپاسی آشتیانی و علیرضا شکوهی و ..... نه از آن جهت که فاقد توانایی گریستن بودند بلکه می خواستند تا جلادان حاکم را از دیدن قطرات اشکشان محروم کنند!

چند زندانبان همزمان وارد بند شدند و یکی از آنها کاغذی در دست داشت، معمولا برای انتقال گروهی تعداد زندانبانان نیز بیشتر می شد و از این طریق کنترل بیشتری اعمال می کردند، شایع بود که ساختمان بندی نوساز به اتمام رسیده است و به زودی بخشی از زندانیان بندها به این مکان منتقل خواهند شد، پاسدار خواندن لیست زندانیان را شروع کرد، همه سکوت کردند، لیست مزبور تمامی نداشت و کم کم برای همه این تشبه به نظر می آمد که یک خانه تکانی بزرگ در راه است و اغلب از انتقال به بند چهارم صحبت می کردند، تقریبا از هر سفره ای یک تا دو نفر در لیست جای داشتند، علیرغم دوری و جدائی در مجموع این نوع انتقال ها اقدامی مکرر و عادی به نظر می رسیدند و تعداد کثیری از زندانیان بند پس از وداع با یاران و دوستان خود در جلوی بند ساک به دست مهیای رفتن شدند بدون آن که کمترین اطلاعی از محل سکونت بعدی خود داشته باشند!

بند در شوک عمومی و سکوتی دردآور فرو رفت، هر کس با بررسی موقعیت یکایک زندانیان منتقل شده حدس و گمانی می زد، فردای آن روز خبر گرفتیم که تمامی زندانیان سیاسی منتقل شده همراه تعداد زیادی از زندانیان بندهای دیگر، بدون کوچکترین اطلاع قبلی به پای چینه های اطراف زندان دستگرد منتقل و تیرباران شده اند! تعداد قتل عام شدگان بالغ بر پنجاه نفر تخمین زده می شد و در روزی - نامه های رسمی نیز در ادامه سیاست ایجاد رعب و وحشت عمومی منعکس شده بود! بعدها مطلع شدیم که مخارج گلوله های مصرفی برای قتل عام گسترده زندانیان سیاسی مزبور از خانواده هایشان دریافت شد! اکثریت قریب به اتفاق اعدام شدگان هواداران سازمان مجاهدین خلق و تشکل های چپ رادیکال بودند و میانگین سنی آنها به زحمت به بیست و دو سال می رسید! جوانان زیر هجده سال نیز در میان آنان دیده می شدند! نوجوانانی که شور انقلابی، احساسات پاک، انساندوستانه و عشق به پابرهنگان و زحمتکشان سرزمینشان آنان را به صحنه مبارزه با ستم سیاسی و اجتماعی کشانیده بود، از آن پس زندانیان از این شب به عنوان شب سیاه یاد می کردند!

مدت کوتاهی پس از این کشتار به اتفاق یکی از هم پرونده ای هایم به بیرون از بند منتقل شدیم در حالی که کمترین اطلاعی از دلایل این انتقال نداشتیم! سکوت زندانبانان و مسئولین زندان و در بی خبری مطلق نگاه داشتن زندانی سیاسی از وقایعی که در پیش روی زندانی بود از غیر انسانی ترین اقداماتی بود که رژیم در زندان ها اعمال می کرد، این اقدامات در ردیف شکنجه های روحی و روانی زندانیان سیاسی به حساب می آید، نام زندانی در طول روزها، هفته ها و ماه ها و سال ها همواره و در هر لحظه امکان داشت برده شود، به مکانی دیگر و یا به شکنجه گاه منتقل و یا با بیدادگاه های رژیم روبرو شود، خواست و تمایل زندانی در این موارد به هیچ عنوان در نظر گرفته نمی شد و زندانی به هیچ وجه نیز از وقوع این تغییرات اطلاعی حاصل نمی کرد، بی خبر و گمان زنان به دنبال زندانبان به راه افتادیم، احتمال می دادیم که به علت مسائل داخلی بند به بازجوئی برده می شویم و این موضوع از مواردی بود که در بند سه به کرات اتفاق می افتاد.

از راهرو اصلی زندان گذشتیم و وارد ساختمان نوسازی شدیم که بعدها به بند پنج معروف شد، بند پنج بر خلاف بندهای دیگر به شکل اتاق های متعدد بزرگ و کوچک ساخته شده بود که کوچکترها انفرادی بودند و بزرگترها بندهای عمومی محسوب می شدند و در مقایسه با بندهای دیگر محدودیت های بیشتری برای زندانیان سیاسی داشتند، بدین ترتیب که فضا بسیار کوچکتر بود و انفرادی های آن نیز در همان مکان قرار داشتند و برای مجازات و بازجوئی مورد استفاده قرار می گرفتند و سایه بازجوئی و شکنجه را در یک وجبی زندانیان قرار می دادند در حالی که زندانیان بندهای دیگر دستگرد غالبا حکم گرفته و در حین سپری کردن آن بودند، ساختمان هنوز بوی نم و کاهگل می داد و به نظر می رسید که در مرحله پایانی ساختمان قرار دارد، به یکی از اتاق ها وارد شدیم، در نظر اول بازپرسی که مسئول پرونده ام بود و اثر سیلی هایش بارها بر صورتم مانده بود را دیدم و نیز آخوندی که پشت میز نشسته بود و کاغذهائی را ورق می زد.

روی صندلی نشستیم، بازپرس پس از خواندن چندین جمله عربی که تنها "اشداء" و "علی الکفار" آن به گوشم آشنا می آمد خواندن کیفرخواست در مورد رفیق همراه را آغاز کرد که از همان ابتدا با مخالفت او مواجه شد و بازپرس بی توجه به واکنش وی کیفرخواست را به اتمام رساند و پس از مجادله ای کوتاه که کمتر از یک دقیقه بطول انجامید آخوندی که در این سناریو نقش قاضی را به عهده گرفته بود پرونده وی را بست و از بازپرس خواست که پرونده بعدی که متعلق به من بود را باز کند و به نظر می آمد که عجله دارد و باید برود! نمازش قضا می شد! مهم جلوه دادن، اغراق کردن و پرونده سازی برای زندانی سیاسی از نکاتی بود که به ارتقاء مقام و مواجب بازجویان و بازپرسان یاری می رساند و اجر دنیوی و اخروی آنان را نیز افزایش می داد! از ابتدای دستگیری تا مقطع دادگاه تمامی هم و غم بازجو و بازپرس در شهر اصفهان افزودن موارد کیفرخواست زندانی و قطور کردن پرونده وی بود!

اقرار گرفتن از وی تحت شکنجه های قرون وسطائی به هر شکل! افزودن اعترافات هم پرونده های زندانی صرف نظر از این که مورد پذیرش متهم قرار گرفته باشد یا نه! تبدیل ابتدائی ترین حقوق انسانی و فردی به یک اتهام مستحق مجازات که حتی این موارد بر طبق قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز قابل پیگرد نبودند! افزودن فرضیات و تمایلات خود متناسب با شرایط سیاسی - اجتماعی و ملزومات تداوم حاکمیت جمهوری اسلامی در پرونده متهمان! (تمامی هواداران سازمان ها صرف نظر از جایگاه تشکیلاتی آنان و میزان تأثیرگذاری بر سیاست عمومی سازمان عضو و یا کادر سازمانی محسوب می شدند!) افزودن به موارد کیفرخواست با پرونده سازی برای زندانی طی اقامت در بازداشتگاه ها (ایجاد تشکیلات، اطلاع گیری و اطلاع رسانی، ارتباط با تشکیلات خارج از زندان، رساندن اطلاعات به خانواده ها، تحریک به همبستگی و اقدام به ورزش دسته جمعی و .....) در چنین شرایطی کاملا واضح بود که مقوله ای بنام دفاعیات! جای طرح شدن پیدا نمی کرد!

در چنین بیدادگاهی مقوله دفاعیات بی معناست و آن هم به چند دلیل ساده: برخلاف خواست و تمایل متهمین غیر علنی برگزار می شد، دادگاه! بدون اطلاع قبلی و آمادگی متهمین برای دفاع از خود انجام می پذیرفت! متهمین از حق انتخاب وکیل و یا حتی از داشتن وکیل تسخیری محروم بودند و به محل دادگاه! منتقل شده بودند! متهمین تا مقطع حضور در دادگاه! از مفاد اتهام و کیفرخواست بی اطلاع بودند! اعترافات افراد دیگر مندرج در کیفرخواست تحت شکنجه های جسمی و روحی گرفته شده بود و طبق قوانین بین المللی و حقوق بشر از اعتبار قانونی ساقط بودند! هیأت منصفه در محل حاضر نبود، دادگاه! فاقد منشی برای ثبت دفاعیات متهمین بود! اتهامات مندرج در پرونده ها که به عنوان کیفرخواست از جانب بازپرس مطرح می شدند تمامی از حقوقی بودند که بخشی در قانون اساسی جمهوری اسلامی به شکل ماده یا تبصره رسمیت داشتند و از حقوق شهروندی شمرده می شدند! (در دادگاه جای متهم و شاکی عوض شده بود!)

در حقیقت امر کسانی که در هیأت و جایگاه دروغین قاضی و دادستان در معنای مدافع حقوق مردم ظاهر شده بودند افرادی بودند که بر علیه مردم و حقوق ابتدائی آنان برخاسته و به زندانی کردن، شکنجه و کشتار فرزندان آنان اقدام کرده بودند! بنا بر این مقوله دفاعیات به همان اندازه بی معنی بود که تشکیل چنین دادگاهی! بازپرس که مرتضی نامی بود و عادت نداشت حرفی خلاف عرایض و فرضیات! خود را بشنود و در طول بازپرسی ها برای اثبات هجویات خود از ضربات سیلی و فحاشی علیه متهم بهره می برد کیفرخواست مرا آغاز کرد: خواندن و نوشتن و اشاعه نظرات در قالب محاربه با خدا و پیغمبر و ائمه اطهار! اقدام علیه نایب امام، ولایت فقیه و حاکمیت جمهوری اسلامی، اقدام برای براندازی، ارتداد از دین مبین اسلام، کفر و الحاد، عضویت در سازمان محارب و مارکسیست - لنینیستی راه کارگر، خواندن نشریه و اعلامیه! نشر و پخش مکتوبات سازمان و .....

مجموعا سیزده مورد شمرده شد که در حقیقت امر جز بیان عقیده و نظر و استفاده از ابزار لازم موجود برای اشاعه آن تعریف دیگری نداشت! خواندن و نوشتن را تأیید کردم، پس از اتمام نمایش دوباره به همراه زندانبان به راه افتادیم و برخلاف انتظار این بار ما دو نفر را به بند یک منتقل کردند و حتی اجازه جمع کردن وسایل به ما داده نشد و ساعاتی بعد وسایل ما به این بند منتقل شدند، این بند شامل راهروئی بود به طول حدودا پانزده تا بیست متر که در دو طرف آن چندین اتاق قرار داشتند، این اتاق ها شامل تخت هائی سه طبقه بودند، در هر اتاق هفت یا هشت زندانی به سر می بردند، اکثر زندانیان را هواداران سازمان مجاهدین و متعلقین به سازمان های چپ رادیکال از جمله راه کارگر، سازمان پیکار، سهند، اقلیت و کومله تشکیل می دادند و تنی چند از هواداران حزب دموکرات کردستان نیز در این مکان به سر می بردند، زندانبان تعیین می کرد که چه کسی و در کدام اتاق باید به سر ببرد و اتاق کنار و نزدیک میز نگهبان محل نگهداری زندانیانی بود که حساسیت برانگیز بودند، مرا نیز به این اتاق منتقل کردند!

زندانبانان بند در تمامی اوقات افراد ساکن این اتاق را زیر نظر داشتند و کوچکترین حرکتی از چشم آنان مخفی نمی ماند، حاجی بوذری ظاهرا مسئول این بند بود و خشونت و ایجاد درگیری لفظی با زندانی همیشه چاشنی رفتار وی بودند! حاجی بوذری در طول مدت نگهبانی خود لحظه ای از یافتن تشکیلات و سازمان در میان زندانیان غفلت نمی کرد! از وحشت وجود تشکل در میان زندانیان سیاسی و تلاش شبانه روزی برای کشف آن کارش به جنون کشیده بود و از این کابوس هیجان برانگیز او را رهائی نبود! خود به سراغ زندانی می آمد و بحث و توهین را شروع می کرد! درگیری لفظی وی با من و سپس اعتراضم به حکم صادره دادگاه! با تلاش های او به اتهام جدید ایجاد تشکیلات در بند همراه شد!

آن قدر ادامه می داد تا زندانی سکوت خود را بشکند و به درگیری لفظی منجر شود، سپس ساعاتی پشت میزش می نشست، گزارش تهیه می کرد و به مسئولین بالاترش ارائه می داد! سپس محدودیت های بیشتری را تدارک می دیدند، در اتاق ها بسته می شد و زندانیان ممنوع الملاقات می شدند! کاردستی ممنوع می شد، هواخوری محدودتر می شد و ارسال نامه به خانواده ها متوقف می شد! بند یک نیز به بند سرموضعی ها معروف شده بود و امکان استفاده از هواخوری در آن بسیارمحدود بود! حساسیت زندانبانان نسبت به زندانیان بسیار زیاد بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

سیدفخر طاهری پسرعموی امام جمعه اصفهان ایة الله طاهری و کشتی گیر معروف سنگین وزن اصفهان از چهره های حساسیت برانگیز بند در نظر زندانبانان و مسئولین زندان بود! علیرغم تمامی فشارهای روحی که بر وی وارد می شدند بسیار شوخ و سرزنده بود و وجودش برای هم اتاقی ها نقطه قوت و روحیه دهنده بود، در واقع سپاه به علت وابستگی خانوادگی این فرد با امام جمعه اصفهان و شهرت وی در نزد شهروندان اصفهانی مصمم بود که او را به صفوف توابان بیفزاید و در پی این امر فشار مضاعفی بر وی وارد می کردند! به اتاقی فرستاده شدم که علاوه بر سیدفخر طاهری پنج زندانی دیگر آنجا بودند، دو نفر از زندانیان از هواداران حزب دموکرات کردستان بودند، پاسداران به بهانه های مختلف به اذیت و آزار سیدفخر می پرداختند و به حدی عرصه را بر او تنگ کرده بودند که به ندرت از تخت خود که در طبقه سوم بود پائین می آمد!

اما با ورود ما به بند و تشویق سایرین از سوی من و دو زندانی دیگر به ورزش، سیدفخر نیز در ورزش گروهی حضوری فعال یافت، چندی نگذشت که در پی گزارش یکی از توابان بند و پیگیری حاجی بوذری و توطئه ای از قبل طراحی شده سه نفر از ما را برای بازجوئی خواندند و ما متهم به ایجاد تشکیلات در بند شدیم! تفکیک ساعات هواخوری و ورزش میان زندانیان مذهبی و چپ را به عنوان محور اتهام قرار دادند! بازپرس که مأموریت کشف تشکیلات در بند یک زندان دستگرد را به عهده گرفته بود از بازجوئی های مکرر و جداگانه از ما سه نفر نتیجه ای نگرفت و پرونده بسته شد، این اقدامات بیش از آن که در نظر مسئولین زندان جنبه کشف تشکیلات داشته باشد از زاویه پیشگیری از آن اهمیت داشت و نشانگر وحشت و نگرانی رژیم از اتحاد و همبستگی زندانیان بود!

خودکشی در زندان های رژیم پدیده ای نادر نبود و کمتر زندانی سیاسی را می توان سراغ گرفت که در طول زندانش به این امر فکر نکرده باشد، هنوز چند ماهی از خودکشی در بند سه نگذشته بود که سیدفخر پس از بازگشت از ملاقات یکباره تغییر روحیه داد و مغموم روی تخت خود رفت و دراز کشید، همه ما متوجه این دگرگونی که برایمان تازگی داشت شدیم و از شوخی کردن با وی خودداری کردیم! هرگز وی را تا این حد پریشان و افسرده ندیده بودم و این نشان از غیر عادی بودن وضع روحی او داشت، پس از مدتی از اتاق بیرون رفت و اتاق همچنان در سکوت غم انگیزی که ناشی از دگرگونی روحی سیدفخر بود باقی ماند، چند لحظه ای نگذشته بود که از حمام بند که مجاور اتاق ما بود صدای سرفه های شدیدی شنیدیم.

از ادامه و تشدید سرفه ها متوجه غیر عادی بودن آنها شدیم و پس از آن که با نگاه به هم اتاقیم در این مورد اشاره کردم هر دو به سمت حمام دویدیم و سیدفخر را که از شدت سرفه سیاه شده بود و علیرغم این که می گفت: "چیزی نیست، خوب می شود!" او را کشان کشان به سمت میز زندانبان بردیم و غیر طبیعی بودن این سرفه ها رابه وی گوشزد کردیم، زندانبان وحشت زده سایر پاسداران را مطلع کرد و سیدفخر را خارج کردند، پس از این واقعه بند تا روزها در شوک و نگرانی از وضعیت وی که گفته می شد در بیمارستان است فرو رفت! سیدفخر پس از حمام رفتن با سرکشیدن داروی نظافت (واجبی) اقدام به خودکشی کرده بود و در همان لحظات بخشی از آن به مجرای تنفسیش پریده و باعث سرفه های شدیدش شده بود! پس از مدت کوتاهی زندانبانان به درون بند آمدند و با فحاشی و کتک زدن زندانیان همه را به هواخوری هل دادند و در را از داخل بند بستند! آنها در پی یافتن وصیتنامه سیدفخر بودند و در کنار آن به جستجو و بازرسی وسایل شخصی سایرین می پرداختند!

وصیت نامه وی را هرگز پیدا نکردند و جستجو در روزهای بعد و به همین شکل ادامه یافت! سیدفخر طاهری از دستگیری های سال ۱۳۶۰ بود و بیش از دو سال از حکم پنج ساله اش را سپری کرده بود، پس از ده روز بستری بودن در بیمارستان که بارها معده اش توسط پزشکان شستشو داده و به خونریزی معده منجر شده بود او را مجددا به بند منتقل کردند، بیش از پانزده کیلو وزن کم کرده بود، چهره اش سیاه و کبود شده بود و چشمانی گودرفته داشت، به سختی نفس می کشید اما با دیدن ما لبخند همیشگیش بر لبانش نقش بست و به شوخی با زندانیان پرداخت، سیدفخر طاهری به واسطه شهرت ورزشکارانه و خویشاوندیش با امام جمعه اصفهان تحت فشارهای ضد انسانی مزدوران رژیم در اصفهان قرار داشت! وی شرافتمندانه زندگی کرد و در صف طویل اعدام های دست جمعی مرداد و شهریور ماه سال ۱۳۶۷ در شهر اصفهان قرار گرفت و در یادها ماند!

ملاقات با خانواده ها از پشت اتاقک های شیشه ای و توسط تلفن انجام می گرفت و سپاه از این طریق می توانست برخی از گفتگوها را کنترل کند و به این ترتیب گفتگو با اعضای خانواده تابع رعایت نکات بسیاری بود! از جمله این نکات خبررسانی و خبرگیری بود که خانواده ها نیز پیش از شروع ملاقات یکدیگر را مطلع می کردند، هر از گاهی نیز به مناسبتی ملاقات حضوری نیم ساعته در محوطه باز ورودی زندان داده می شد و تبلیغات زیادی نیز حول و حوش آن صورت می گرفت!

انتقال به زندان اوین

روز ملاقات با خانواده ها بود و زندانیان بند همه به صف شدند، زندانیانی نیز بودند که در لیست ملاقات قرار نداشتند، ممنوع الملاقات بودند و یا ملاقاتی نداشتند، این عده معمولا زندانیان شهرستانی بودند، اسم من در لیست ملاقاتی ها نبود ولی پس از مدت کوتاهی زندانبان اسم مرا صدا زد و گفت: "ملاقات داری!" برخلاف انتظارم این ملاقات حضوری بود، گویا منتقل کنندگان در مضیقه زمانی بودند، پاسدار همراه من که در فاصله نیم متری ما ایستاده بود و بوی عرق تنش هم به مشام می رسید گفت تنها پنج دقیقه می توانم گفتگو کنم و سپس باید وسایلم را جمع کنم! در کنار در ورودی ماشین بنزی ایستاده بود که دو لباس شخصی به بدنه آن تکیه داده بودند و به من نگاه می کردند! اوضاع عادی به نظر نمی رسید، در طول بازجوئی های انجام شده در اصفهان سپاه کمترین اطلاعاتی از فعالیت های سیاسی من در تهران نداشت اما واضح بود که این نکته بر عناصر رژیم در تهران و به خصوص اطلاعات اوین پوشیده نیست!

با توجه به این که پیش از بازداشت من تعداد زیادی از دوستان نزدیک و رفقایم دستگیر شده بودند و سپس خبر گرفته بودم که یکی از ارتباطات دانشجوئی و تشکیلاتی من در دفتر علنی دانشگاه ها به نام اسماعیل با بازجوهای جنایتکار همکاری کرده است بنا بر این همیشه احتمال منتقل شدن به تهران را می دادم! با ایما و اشاره به خانواده ام فهماندم که به تهران منتقل می شوم و در مقابل چشمان وحشت زده آنان همراه پاسدار به بند آمده وسایلم را در حضور وی جمع و پس از روبوسی با تعدادی از زندانیان بند را ترک کردم، خانواده ام را حدودا نزدیک به یک سال بعد در همین مکان ملاقات کردم! به مأموران لباس شخصی تحویل داده شدم و با ماشین به سمت شهر راه افتادند، به محل دادستانی اصفهان رسیدیم و یک زندانی دیگر را نیز داخل ماشین کردند و دست های ما را از طرفین به دستگیره های در ماشین دستبند زدند و به ما گفته شد که با یکدیگر نباید گفتگو کنیم!

در میان راه پس از توقفی کوتاه که در مرکز سپاه پاسداران قم انجام شد ما را به سمت تهران بردند، رفیق همراهم که ساعاتی پیش با او آشنا شده بودم چهره ای سفید و رنگ پریده داشت و به نظر می آمد که ماه ها در سلول و بدون آفتاب و نور کافی گذرانده است، بسیار آرام و فکور بود و از اشاره ها و لب زدن ها در مسیر به من فهماند که از هواداران سازمان های چپ است! احساس نزدیکی عجیبی با او می کردم که ناشی از سرنوشت و تفکر مشترکمان بود و این تازگی نداشت، مدت ها بود که چنین احساسی با همبندی ها، همسلولی ها و شرکای مورس زنی خود در اتاق های مجاور که بعضا هرگز آنها را ندیدم داشتم، ساعت ها تلاش می کردیم تا چند جمله ای را از طریق کوبیدن به دیوار که از نظر ما منفورترین عنصر هر ساختمانی بود میان خود رد و بدل کنیم و بارها و مکررا به این دلیل مجازات شده بودیم و بر محرومیت هایمان افزوده شده بودند اما یکدیگر را زیر ضرب جانیان در قدرت نمی بردیم.

به راستی چه چیز سوای آرمان خواهی و اعتقاد به خیل بیکران پابرهنگان و محرومان جامعه و پایبندی به خصایل انسانی و حقوق آنان می تواند افراد را این چنین به یکدیگر نزدیک کند؟ این رفیق ابتدا به زندان اوین و پس از چند هفته مجددا به زندان دستگرد اصفهان منتقل شد، مدت ها بعد وی را در بند چهار این زندان دیدم، پیش از دستگیری بارها مسیر تهران - اصفهان را طی کرده بودم ولی هیچ وقت و تا این اندازه به نظرم زیبا نیامده بود! احساس عجیبی داشتم، از سوئی این انتقال می توانست نوید شروع مجدد بازجوئی و شکنجه های جسمی و روحی باشد و از جانبی دیگر به زندان اوین منتقل می شدم که در آن هزاران حماسه آفریده شده بود، چه در عهد ستمشاهی و چه در حاکمیت استبداد مذهبی، محلی برای اسارت آزادیخواهان و مرکز نگهداری دشمنان سرسخت ظلم و ستم اجتماعی از سوی رژیم های ضد مردمی.

حس کنجکاوی؟ تمایل به تجربه آن؟ برابر قرارگرفتن با زندانیان سیاسی اوین؟ احساس افتخار و سربلندی؟ حس پایبندی به آرمان ها؟ شوق دیدار با رفقا و چهره های آشنا؟ نمی دانم هر چه بود نزدیک شدن به زندان اوین نگرانم نمی کرد، به خصوص آن که شاید در این مکان موفق می شدم تعدادی از رفقای دوران کار سازمانی مشترک را ببینم و از سرنوشت آنها مطلع شوم، در واقع جمهوری اسلامی از تمامی امکانات حکومتی خود و ابزار سرکوبش در جهت شکستن حماسه مقاومت فرزندان این مرز و بوم در اوین بهره گرفت اما هرگز موفق نشد این فریادها را خاموش کند و سال ها بعد با قتل عام آنان به شکست نهائی خود اعتراف کرد!

ماشین پشت در بزرگ ورودی اوین توقف کوتاهی کرد و داخل شد، در مقابل پرده بزرگی قرار گرفتیم، وارد اتاق نگهبانی شدیم و مشخصات کامل ما را یادداشت کردند، پس از چشمبند زدن ما را به همراه خود از پرده عبور دادند و بعد از طی مسیر در محوطه ای باز به ساختمانی که چند پله به سمت بالا می خورد وارد شدیم، راهرو اولین مکان نگهداری بود و تقریبا این روش برخورد با زندانی سیاسی عمومیت داشت، پس از ساعاتی دو پتوی سربازی به من دادند و می بایستی که شب را در آنجا به سر می بردم، تمامی شب را بیدار بودم، رفت و آمدها، فریادها و التماس زنی که شکنجه می شد و ..... اتفاقاتی بودند که آن شب شاهد خاموش آنها بودم، تنها به عنوان یک زندانی سیاسی می توان چنین صحنه هائی را دید و چهره واقعی بنیادگرایان در حکومت را پشت نقاب روحانیشان لمس کرد!

فردای آن روز مرا به سلول منتقل کردند، سلول کوچکی واقع در بند ۲۰۹ با شماره ۵۶ در ابعادی به بزرگی صد و هشتاد سانتی متر در دو متر و نیم بود! فضائی از آن را توالت فرنگی و یک دستشوئی کوچک با آب سرد و گرم گرفته بود و شوفاژی در دیوار تعبیه شده بود، هواکشی روی دیوار بود که عمل نمی کرد و در بالای یکی از دیوارها پنجره ای وجود داشت که به علت کثیفی آن نور بیرون از سلول به زحمت به داخل می خزید، در سلول دارای دو شکاف بود که هر دوی آنها از بیرون بسته می شدند و شکاف پائینی تنها منفذ عبور و تعویض هوای سلول بود، شکاف بالائی که مربع شکل بود برای کنترل ناگهانی و سرزده زندانیان مورد استفاده قرار می گرفت و شکاف پائینی و مستطیل شکل برای ورود و خروج بشقاب غذا و دارو و روشن کردن سیگار مورد استفاده قرار می گرفت، چهار زندانی دیگر در سلول بودند و با وارد شدن من به سلول مجموعا پنج نفر شدیم و در این مکان کوچک و با این ابعاد برای مدتی هفت نفره به سر بردیم و نوبتی می ایستادیم!

اولین فردی که خود را معرفی کرد اسماعیل حبشی بود، خوش مشرب و سرحال به نظر می رسید، اسماعیل حبشی شمالی بود و زندانی دو رژیمه! تجارب خیلی زیادی از چگونگی بازجوئی ها و نحوه زندگی در سلول و حفظ سلامت جسمی و روحی داشت، هر روز صبح زود و پیش از دیگران بیدار می شد و به آرامی و مهربانانه ما را بیدار می کرد و ورزش جمعی را شروع می کردیم، زمانی که تعدادمان هفت نفره شد این ورزش را در دو تیم انجام می دادیم زیرا فضای حرکت دست هایمان کم بود، در چنین فضائی بایستی که توالت رفتن در حضور دیگران انجام می شد و بدون استثناء تمامی تازه واردها در دو، سه روز اول به دلایل زیاد از جمله خجالت کشیدن یا عادت نداشتن، از تخلیه روده های خود در حضور دیگران خودداری می کردند و سپس از دل درد شدید ناچار در حضور دیگران روی آن می نشستند!

اسماعیل که متحمل شکنجه های ساواک و رژیم جمهوری اسلامی شده بود از وابستگان به گروه حرمتی پور بود و بازجوئی هایش به اتمام رسیده بودند و منتظر اجرای حکم خود بود! او می دانست که اعدام می شود اما همچنان روحیه شاد و بذله گویش را حفظ کرده بود، خنده و شوخ طبعی عادت همیشگی او شده بود، از وصیت های او این بود که در مراسم ختمش به جای خرما، انجیر تعارف کنند و این عمق تنفر اسماعیل از ریای رژیم فقها را نشان می داد، اسماعیل حبشی پس از مدت کوتاهی به بند عمومی منتقل و سپس اعدام شد! علی رحمانی مهندس کشاورزی بود، دنیائی از تجربه در این زمینه داشت، در دشت مغان کار می کرد و در میان کارگران کشاورزی این منطقه از شهرت و محبوبیت بسیاری برخوردار بود و حرفش در میان آنان سند محسوب می شد، از عناصر کلیدی تشکل های خودجوش این مکان پس از سقوط شاه بود، اسلحه به دست و در پی آرمان خود به همراه رفقایش از اتحادیه کمونیست ها به جنگل های آمل می رود و پس از درگیری هائی دستگیر و به زندان اوین منتقل می شود.

در طول چند هفته ای که باهم بودیم کلاس درس کشاورزی صنعتی برقرار بود، علی نیز با علاقه و نظمی خاص دانسته های علمی خود در امر کشاورزی را به دیگران منتقل می کرد، همسلولی دیگرمان جوانی بود باز هم از هواداران اتحادیه کمونیست ها، پرشور، رزمنده و متعهد که در ابتدای جنگ خانمانسوز با عراق به دفاع از آخرین پایگاه های خرمشهر پرداخته بود و در زمینه سلاح های نیمه سنگین تبحر داشت، او فریدون سراج نام داشت و به منوچهر آر - پی - جی ملقب بود، از اعضای جنگل این تشکل بود و مدتی پس از انتقال از سلول ما تیرباران شد! زندانی دیگر متهم به هواداری از جریان اقلیت بود که شکنجه ها را پشت سر گذاشته بود و اتهامات را علیرغم شکنجه های رنگارنگ نپذیرفته بود و سپاه هم مدرکی علیه او در دست نداشت، بر اساس این داده ها احتمال آزادی وی می رفت، یک سال بعد اطلاع یافتم که آزاد شده است! جوانی بود خوش سیما، مؤدب و با تجربه ای گران و باورنکردنی و مجموعا یک ماه باهم بودیم.

علیرغم فضای تنگ و غیر انسانی که به ما تحمیل شده بود نفرت از ارتجاع و وحوش حاکم حس همبستگی و حفظ روحیه برای تداوم مقاومت را در میان زندانیان دوچندان کرده بود، همین امر باعث می شد که این پاک باختگان در سلول پیش از آن که به این فکر کنند که چند روزی بیش از زندگی پربارشان نمانده است ساعت ها به بحث و مجادله حول صحت یا عدم صحت خط مشی تئوریک سازمانی خود و راه های خروج از تسلط دوباره استبداد افسار گسیخته حاکم می پرداختند و بر توان سیاسی تئوریک خود می افزودند، تردیدی نبود که هر چه سرکوب در زندان ها شدت می یافت بر میل به اتحاد زندانیان صرف نظر از تعلقات سازمانیشان افزوده می شد، همان طور که این همگرائی و دور شدن از اختلاف سلیقه و ایدئولوژی و یا تمایلات سازمانی در عرصه جامعه کمرنگ تر می شد!

هجوم رژیم به نیروهای چپ و دموکرات ضعف های نیروهای اپوزیسیون را عریان تر کرد و نشان داد که بسیاری از مباحثات جریانات سیاسی در قالب مبارزه ایدئولوژیک بحث هائی بودند که نه در ارتباط با مسائل ضروری و مبرم سیاسی کشور بلکه تمایلات روشنفکرانه و انتزاعی است که خواست و گره های ذهنی خود را به جای شناخت و درک صحیح از اوضاع سیاسی می گذاشت و انرژی هواداران و اعضای خود را به بیراهه می برد! این تمایل در عمق ضعف ها و کاستی های جنبش عمومی قرار داشت و خصلتی خود به خودی و غیر ارادی یافته بود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

زندانبان با تحکم به در سلول کوبید و گفت: "رو به دیوار!" و ما هم پشت به در ورودی کردیم! اسامی همه را خواند ولی نام من در لیست نبود! همه مهیای رفتن شدند، به کجا؟ هیچکس نمی دانست و این بی اطلاعی ادامه شکنجه روانی بود! برای اسماعیل حبشی، علی رحمانی و فریدون سراج (منوچهر آر - پی - جی) می توانست انتقال به بند عمومی و یا پای چوبه دار معنی شود! پس از رفتن آنها سکوت و سایه تنهائی سلول را پر کردند، تنها صدائی که شنیده می شد صدای گریه کودکان بی تاب بود که از راهرو مجاور به گوش می رسید، هیچ چیز دردناکتر از آن نیست که در چهره همسلولی هایت نگاه کنی و یقین داشته باشی که چند صباحی دیگر به دست جلادانی از تبار لاجوردی به جرم آزادیخواهی و دفاع از حقوق محرومان تیرباران و به مرگ محکوم می شوند! هفته ها و ماه ها با آنها زندگی می کنی، به آنها انس می گیری، با خصوصیات برجسته و انسانی آنها آشنا می شوی، زخم هایشان را تیمار می کنی و اطمینان داری که رژیم استبدادی حاکم حق زندگی کردن و زنده ماندن را از آنان به زودی سلب خواهد کرد!

هنوز صدای دلنشین و گرم اسماعیل در گوش هایم می پیچد که ما را در سلول تنگمان به ورزش و نرمش جمعی تشویق می کرد، خمودی را از دریچه تنگ و باریک در سلول بیرون می راند و شوری دوباره در میان ما به پا می کرد، یقین دارم که با همان شور و عشق به زندگی به مسلخ شیفتگان راه آزادی و برابری شتافت، ایستاده مرد، زندگی پربارش را به پیشگاه پابرهنگان هدیه کرد و نسیم آزادی و حقیقت را بین آنان پراکند، اولین بار نبود که تنها می شدم، ماه ها در زندان سپاه و هتل اموات آن را تجربه کرده بودم، این بار نیز به همان اندازه تلخ و ناگوار بود، هر روز صبح که بیدار می شدم پس از نرمش روزانه به احتمال بازجوئی و پاسخ به پرسش های احتمالی بازجو فکر می کردم، ابتکار عمل همواره در دست بازجوها بود، در سلامت و بیماری، خواب و بیداری، امروز، فردا یا سه ماه دیگر همه چیز به خواست وی بستگی داشت و آنها بودند که تعیین می کردند در چه مورد، چه زمان، چگونه و به چه شکلی باید بازجوئی انجام گیرد و زندانی سیاسی بدون کمترین حقوق فردی و انسانی، به نام متهم در تنهائی مطلق به سر می برد و عقربه ساعت علیه وی و به کام مزدوران رژیم می چرخید! تنها سلاح زندانی سیاسی هوش، حفظ روحیه، ایمان به توده ها و بالندگی فکر و آرمان خود بود.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

پس از دو ساعت سؤال های مکرر، ضرب و شتم و فحاشی و پاره کردن برگه بازجوئی، بازجو به من گفت: "برو به سلول و کمی فکر کن!" زندانبان مرا به سلول آورد و در را بست، در واکنش به این جملات که پیوسته تکرار می شدند هر زندانی از لحظه ورود به سلول به انتقال مجدد برای بازجوئی و احیانا شکنجه می اندیشد، پس از بیدار شدن همه جوانب بازجوئی بعدی و احتمالی را بررسی می کردم، این بازجوئی یک ماه و نیم بعد انجام شد اما می توانست سه ماه یا شش ماه دیگر انجام شود، همه چیز را آنها تعیین می کردند و این مبارزه ای نابرابر بود، برای زندانی چاره ای متصور نبود و در طی این مدت بایستی که هر لحظه آمادگی ورود به این میدان را داشته باشد، برای زندانی سیاسی در برخورد با مقوله بازجوئی و شکنجه جسمی و روانی تنها این راه ها قابل تصور بودند: همکاری با بازجو و تن دادن به خواسته های وی، فریب بازجو، مقاومت مطلق، آمیزه ای از فریب بازجو و مقاومت، اقدام به خودکشی برای گریز از تحمل شکنجه های آنان!

توسل زندانی سیاسی به هر یک از این راه ها مشروط و منوط به عوامل بسیاری بودند! اراده، تجربه و میزان آگاهی زندانی نسبت به مختصات و ماهیت رژیم، درجه توحش جلادان و شکنجه گران، حدود و ثغور و آگاهی از فنون شکنجه و فریب آنان، سطح و روند جنبش اعتراضی بیرون از زندان (رکود یا اعتلای مبارزات جاری در سطح جامعه) ضعف یا احاطه بر دانسته های سیاسی – ایدئولوژیک، درک عینی و تجربی از فقر و فلاکت در جامعه، جو و اتمسفر مبارزاتی و عیار مقاومت در درون زندان، توانائی های فیزیکی زندانی و سلامت بدنی، وابستگی و تعلقات عاطفی و خانوادگی، تأثیر متقابل زندانیان بر یکدیگر، آگاهی به پیچیدگی های مقوله بازجوئی و دست کم نگرفتن بازجوها و ..... این مجموعه توضیح دهنده تفاوت های موجود میان زندانیان سیاسی تحت بازجوئی بود.

این بار بازجو فرد دیگری بود و چهل ساله به نظر می آمد، آرام و خونسرد بود، فحاشی نمی کرد، چهره اش را از زیر چشمبند دیدم، با همان خونسردی تصمیم می گرفت که زندانی به سلول بازگردد و یا به محل شکنجه منتقل شود! من تنها زندانی تحت بازجوئی در اتاق نبودم، زنی با چادر مشکی و پسر جوانی که برگه هائی در مقابل خود و روی صندلی فلزی دسته دار داشتند و به آن خیره شده بودند نیز در آنجا حضور داشتند، مرا روی صندلی نشاندند و یک دسته حدود پنجاه ورق سفید روی صندلی و جلوی من قرار دادند! یکه خوردم، همه گفتنی های من شاید سه سطر هم نمی شدند، اصلا چیزی برای نوشتن نداشتم، حدود یک سال از دستگیریم در اصفهان گذشته بود و این را بازجو می دانست، بارها کنار صندلی ایستاد و گفت: "بنویس، ما همه چیز را در مورد تو می دانیم!" گفتم: "اگر چنین است چه نیازی به بازجوئی من دارید؟!"

از کنار صندلی دور شد و پس از دقایقی با چند برگه آمد و گفت: "چشمبند را کمی بالا بزن و نگاه کن!" به برگه ها که شامل تعدادی تکنویسی کوتاه بود و اسامی تعدادی از رفقا و دوستان من در کنار آنها به چشم می خوردند نگاه کردم، با دیدن این برگه ها بسیار شاد شدم! بسیاری از این تکنویسی ها از دو خط تجاوز نمی کردند و نشان می دادند که علیرغم اعمال درد و شکنجه بر آنان اطلاعات قابل توجهی از آنها کسب نکرده اند! مثل همیشه به هنگام بازجوئی شاشم می آمد و فکر می کنم در مورد اکثر زندانیان چنین بود اما از طرح قضیه خودداری کردم چون ممکن بود که همین نیاز طبیعی را علیه خود من استفاده کنند و مثلا عمدا روی مثانه ام بکوبند! بازجو در بازجوئی از من نیز نکته تازه ای نیافت و همین باعث شد که مرا بردند و به تخت بستند! پس از تعارف به هم و با گفتن بسم الله! با کابل که نمی فهمیدم سه لا یا افشان بود ضربه زدن را شروع کردند! (برخی از زندانیان سیاسی حرفه ای و شکنجه شدگان مجرب کابل سه لا را به افشان ترجیح می دادند اما من از هر دو آنها متنفر بودم!)

پیش از این تجربه کرده بودم که ضربه اول بدترین و دردآورترین ضربه هاست و انگار که مستقیم روی تخم چشم های زندانی فرود می آید! تمامی عضلات و انگشتان پاهایم را جمع کردم تا ضربه اول را از سر بگذرانم، از بد حادثه ضربه علاوه بر کف پا روی ناخن هایم نیز نشست! داد زدن را شروع کردم، در زیرزمین بند ۲۰۹ تنها بوی نم و خون دلمه شده و فریادهای من بودند و دیگر هیچ! و تعدادی هم اوباش و مطمئن بودم که کسی به دادم نخواهد رسید! شکنجه گرانی که در اوین کابل می زدند به نظرم حرفه ای تر از همکاران اصفهانی خود بودند! تمرین زیادی داشتند! در ابتدا قصد داشتم این بار تعداد ضربه ها را بشمارم اما پس از حادثه ضربه اول اسم خودم را هم به یاد نمی آوردم! نمی دانم چند ضربه شد و چه مدت طول کشید اما برای من به اندازه سه جلد کتاب جنگ و صلح تولستوی به درازا کشید! (در زندان سپاه اصفهان سبزی فروشی را به عنوان مشکوک! دستگیر کرده بودند و ضمن شلاق زدن از او می پرسیدند که اصول دین چند تاست؟ سبزی فروش ناگزیر هم در حین فحش های رکیکی که به شکنجه گران و سران رژیم حواله می کرد فریاد می زد که اصول دین دو تاست، رحم و مروت!)

سپس مرا باز کرده مجبور به راه رفتن و دویدن کردند و هر بار نیز با پا روی پاهایم می کوبیدند! این کار باعث می شد که پوست پای زندانی متلاشی نشود و تحمل ضربات بعدی را داشته باشد! در انتها مرا به راهروی اصلی بند آوردند و با دستبند به یکی از میله های در راهرو شماره پنج بستند! در راهروها که به موازات یکدیگر به راهرو اصلی وصل بود از میله های قطوری ساخته شده بود، راهروهای فرعی هر کدام شامل چندین سلول می شدند، یک حمام و برخی از راهروها نیز مستراح داشتند، شنیده بودم که در دوران ستمشاهی و دستگاه سرکوب و شکنجه اش ساواک، درهای فرعی از دو سو بسته و در سلول ها باز بوده اند اما در این لحظه راهروها باز و در سلول ها بسته بودند! پنج روز تمام نشدنی به همین شکل مجبور به ایستادن شدم! پاهایم متورم و درد تا مغز استخوان ها نفوذ کرده بود، درد توصیف ناپذیری که از حد تحمل خارج بود!

به این وضعیت می بایستی که از شکنجه های گذری یعنی ضربات مشت و لگد و نوک خودکار رهگذران مردم آزار (زندانبانان و گاهی بازجوها !) در راهرو نیز به بهانه های مختلف از جمله نگاه کردن از زیر چشمبند را هم افزود! حتی یکی از آنها به من گفت: "چرا اینجا وایستادی؟!" و لگدی نثارم کرد و خنده کنان دور شد! از روز دوم به خوابیدن ایستاده عادت کردم، خواب یا بیهوشی موقت؟ روزانه سه بار و هر بار برای پانزده دقیقه دستم را باز می کردند تا به دستشوئی بروم و غذا بخورم، در راهرو از سکوت کشنده سلول خبری نبود، انتقال دائمی زندانیان به اتاق های بازجوئی و شکنجه در انتهای راهرو، انتقال روزانه زندانیان شکنجه شده برای تعویض پانسمان زخم هایشان و اغلب پاهای ترکیده شان توسط ضربات کابل به بهداری زندان، رفت و آمد زندانبانان، صدای گریه کودکان وحشت زده، خسته و بی حوصله، زندانیان دیگری که در راهرو نشسته بودند و گاهی به در راهروهای دیگر بسته شده بودند همگی تحولاتی روزانه و مکرر بودند!

روز پنجم مرا به سلول بازگرداندند و بعدها شنیدم که یکی از اعضای سازمان اکثریت مدت بیست و پنج روز در راهرو به حالت ایستاده به سر برده است و کوچکترین اطلاعاتی در اختیار بازجوها نگذاشته است! چنین اخبار و اطلاعاتی ضمن این که ماهیت ضد بشری رژیم جمهوری اسلامی در زندان های کشورمان را عریان تر نشان می داد برای زندانیان روحیه مبارزاتی به ارمغان می آورد و از وجود مقاومتی خارق العاده در برابر سرکوبی افسار گسیخته پرده برمی داشت، مقاومتی که بر عنصر حقیقت پای می فشرد و بر حقانیت و بالندگی نظری زندانی سیاسی مبتنی بود و نشان دهنده اوج توانائی انسان پیشرو برای مقاومت و سازش با شرایط غیر طبیعی و ضعف رژیم اسلامی در مقابله و رویاروئی با انقلابیون اسیر بود، پس از بازگشت به سلول مدت ها برای نشستن و برخاستن مشکل داشتم، درد شدید دست ها و پاهایم، پیشانی ورم کرده و از خواب پریدن با تصور این که سرم با میله ها برخورد کرده است و ..... اما به هر حال سلول امن تر از بیرون بود و احساس راحت تری داشتم!

بازرسی از سلول ها به روش های مختلف صورت می گرفت از جمله باز کردن ناگهانی دریچه مربع شکل و بالائی در سلول که در ساعات مختلف صورت می گرفت و هدف آن سرکشی و جاسوسی بود و یا بازرسی رسمی! در طی مدتی طولانی که در این سلول بودم یک بار اسدالله لاجوردی همراه زندانبان دریچه سلول را باز کرد و پرسید که آیا خواسته ای دارم؟ پاسخ منفی گرفت! او چنین جوابی را از همه سلول های این راهرو دریافت کرد، بار دیگر نیز بجنوردی رئیس شورای عالی قضائی رژیم به همراه هیأتی از معممین و مسئولین زندان در سلول را باز کردند و پس از سؤال و جوابی کوتاه به راه خود ادامه دادند! طبیعی بود که بازدید جلادانی که خود باعث و بانی آبادی زندان ها و پیام آور مرگ فرزندان آگاه مردم بودند از سلول ها و بندها خواست زندانیان نبود و آنچه که بیش از هر چیز ضرورتش حس می شد ارتباط مستقیم زندانیان با خبرنگاران، مجامع بین المللی و حقوق بشر جهانی بود تا در سکوت مرگ آور روابط عمومی داخلی حکومت و خفقان و سانسور حاکم بر جامعه به افشای همه جانبه جنایات رژیم در زندان های جمهوری اسلامی بپردازند و قطع فوری بازداشت ها، کشتار انسان ها و آزادی کلیه زندانیان سیاسی را مطالبه کنند، بازدیدهای لاجوردی و مسئولین رژیم تنها یک معنی می توانست داشته باشد: یافتن قربانیان جدید و تداوم جنایت علیه بشریت!

قدم زدن در سلول زمانی میسر بود که زندانی در انفرادی به سر می برد در غیر این صورت پرزهای پتوهای سربازی که کف اتاق را پوشانده بودند و سپس در فضای اتاق به پرواز می آمدند تنفس را مشکل و قدم زدن را غیر ممکن می کردند، سرفه های مزمن ناشی از نشست این پرزها در ریه زندانیان مشخصه مشترک و همگانی بود! حفظ سلامت جسمی و روحی در سلول های انفرادی از اهمیت خارق العاده ای برخوردار بود، تنها عشق به زندگی و آرمان خواهی می توانست انگیزه و توانمندی لازم را به زندانی بدهد، آغاز مجدد بازجوئی، شکنجه، انفرادی، ممنوع الملاقات شدن در اوین برای من که یک بار آن را در اصفهان به پایان رسانده بودم کشنده بود اما راه دیگری نبود جز تلاش برای حفظ سلامت جسمانی، روحیه و زمان کشی تا جائی که خود بازجوها خسته شوند، با کمبود جا مواجه شده و برای انتقال من به بندهای عمومی و یا به زندان دستگرد اصفهان اقدام کنند.

دوباره به بازجوئی خوانده شدم و هنوز روی صندلی ننشسته بودم که پرسید آیا من حرفی نو برای گفتن دارم؟ پس از شنیدن پاسخ من با ناسزا مرا به اتاق کشانده و به تخت بستند! به هنگام کابل خوردن فریاد می زدم و این یکی از راه های کاهش درد بود، برای جلوگیری از داد زدن هایم یکی از آنها پتوی خیسی را روی سرم انداخت و با باسن روی سرم نشست! چیزی نمانده بود خفه شوم، پس از مدتی ضربه زدن مرا باز و وادار به دویدن کردند و هر بار که می ایستادم ناسزا گفته و با پوتین هایشان روی پایم می کوبیدند! توان دویدن نداشتم و با هر قدم استخوان هایم تیر می کشیدند، مثل توپ فوتبالی شده بودم که چند نفره به آن ضربه می زدند و سر آن دعوا می کردند! در ابتدا عضلاتم را منقبض می کردم تا ضربه گیر شود و به شکستگی نیانجامد، پس از مدتی توان آن را نیز نداشتم! مجددا ایستادم، یکی از آنها با پا محکم به پشتم کوبید و زمانی که می رفتم با صورت به زمین برخورد کنم ضربه سختی به دندان هایم خورد که تا چند روز خونریزی می کردند، دندان های پیشینم که اصل ضربه را جذب کرده بودند و از ریشه شکسته بودند به مرور سست شدند و مدتی بعد در سلول با دست آنها را کندم!

پس از دو هفته با تقاضای من برای رفتن به بهداری موافقت شد، به همراه زندانبان به سمت بهداری و از میان راهروها رفتم، دندانپزشک که جوانی خوشرو و صبور بود خود از زندانیان سیاسی بود که به مداوای زندانیان می پرداخت، بهداری به صحنه جنگی می ماند که جوانان در صف مقدم آن بودند و زخمی های آن اغلب از ناحیه پا تعزیر (مصدوم!) شده بودند و چهارزانو و یا روی باسن خود را روی زمین می کشانیدند و برای تعویض پانسمان خون آلود پاهای خود در انتظار و یا در رفت و آمد بودند، دارو به ندرت در اختیار زندانیان بند ۲۰۹ قرار می گرفت و در موارد استثنائی نیز در بیرون سلول ها یعنی در راهرو نگهداری می شد و زندانی با بیرون کردن یک مقوا که به شکل فلش بریده شده بود از شکاف زیر در توجه زندانبان را جلب و تقاضای دارو می کرد، بدین شکل از تحویل یکباره داروهای ضروری به افراد جلوگیری می شد، تقاضای داروی مسکن از زندانبان به همان اندازه مضحک بود که مطالبه قطع شکنجه و در واقع رژیم اسلامی عامدا و آگاهانه درد را به مخالفان خود با روش های گوناگون تحمیل و تزریق می کرد!

پس از حدود پنج هفته دوباره مرا خواستند و برای بازجوئی بردند و برخلاف دفعات قبل تنها به تکرار بازجوئی های قبلی پرداختند، این بار بازجوئی توسط وحید سریع القلم از اعضای تواب اتحادیه کمونیست ها انجام می شد که آموزش ها و توانائی خود را فعالانه و بی دریغ در اختیار مزدوران و شکنجه گران رژیم قرار داده بود و حتی به شناسائی خیابانی و حضور در نماز جمعه های تهران نیز می پرداخت، برادر وی فرید سریع القلم به دست همکاران جنایتکار فعلیش شهید شده بود! از جمله افراد دیگری که به همکاری با بازجویان می پرداخت یکی از افراد تشکیلات دانشجوئی سازمان راه کارگر در دانشگاه پلی تکنیک تهران بود که مدت ها با من در یک کمیته فعال بود، اسماعیل نام داشت و به همراه تعدادی از دانشجویان هوادار سازمان در سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود، آنان عموما اعدام شدند و او از برکت خیانت به خود و رفقایش اکنون در هیأت بازجوی من ظاهر شده بود!

از من می پرسید که چه کسانی را می شناسم؟ و من هم از تکرار نام: "اسماعیل!" احساس شرم و حیا نمی کردم! ابتدا از شباهت لحن و صدایش شک کردم و سپس از زیر چشمبند چهره اش را دیدم، باور کردنش برایم سخت بود! تا لحظاتی پیش وی را در صفوف مبارزان متعهد می دانستم و رفیقی عزیز می شمردم و اکنون لحظه ای بود که بایستی بر باورهایم نسبت به این فرد خط بطلان کشم و احساس تنفر از وی را در خود بیدار کنم، تردیدی نبود که با توجه به مختصات سرکوب در زندان های رژیم همه چیز ممکن بود و حتی بازجو شدن امثال اسماعیل و از همین رو احساس عجیبی داشتم، مثل فردی بودم که ایستاده و غافلگیرانه به پشت زانویش ضربه ای وارد می شود، شوکی لحظه ای و آنی بر من وارد شده بود و غرق در افکار پریشان خود و بی توجه به گفته ها و خواسته های او بودم، از روی صدایش حس می کردم که به کدام جهت فکر می کند و از زیر چشمبند به او نگاه می کردم.

در پی یکی از این موارد فردی را در کنار اسماعیل دیدم که مشغول ردیف کردن پرونده ها در قفسه های بایگانی بود، موهائی قرمز و روشن، قدی نسبتا بلند و هیکلی لاغر داشت، آشنا به نظرم آمد، دوباره نگاه کردم و این بار نیمرخ او را دیدم، شوک وارده کاملتر شد و این فرد نیز زمانی در بخش تدارکات و توزیع محلات از روابط خودم بود که در نقش معاون اسماعیل بایگانی می کرد! به خودم ده ها فحش و لعنت فرستادم که چه کتک ها و محرومیت هائی برای حفظ اسرار این دو نخورده و نکشیده بودم! آمیزه ای از کینه و نفرت اما نه به این افراد که پیش از دستگیری می شناختم بلکه به رژیم و سیستم حکومتی متکی بر سرکوب هار و وحشیانه ای که شکنجه، سنگسار، اعدام و تیرباران شهرتش بود و از انسان هائی مثل اسماعیل بازجو می ساخت و از افرادی همانند کامبیز بایگان!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

اکنون ماه ها از انتقال به اوین و نزدیک به دو سال از دستگیریم می گذشت و طی این مدت اغلب تحت بازجوئی بودم، تا این لحظه مجموعا حدود یک سال در انفرادی به سر برده بودم و گاهی پیش می آمد که علاوه بر افسردگی شدید به سلامت عقلانی خودم نیز شک می کردم! به مغزم فشار می آوردم تا معادلات ریاضی را به یاد آورده و دوباره حل کنم! تلاش می کردم تا رباعیات خیام را مجددا به خاطر بیاورم، آوازهای بنان و پروین و ..... خاطراتم را از بیرون زندان زنده می کردم و به اعضای خانواده ام و رفقایم فکر می کردم، رفقایم که بهترین دوستانم بودند و هر کدام توسط سپاه مرگ آوران اسلامی به سرنوشتی فجیع دچار شدند، برای شنیدن صدای خودم که مدت های طولانی با کسی گفتگو نکرده و آن را نشنیده بودم بلند آواز می خواندم و با خودم حرف می زدم.

تنها صدائی که از داخل بند ۲۰۹ اوین می شنیدم صدای پای زندانبان بود که غذا می آورد و دقایقی پس از تقسیم غذا با سیگاری روشن در برابر سلول ها می ایستاد، زندانیان نیز سیگارهایشان را از شکاف پائین در به آن می چسباندند، پکی عمیق به آن می زدند تا سیگار روشن شود و صدای کودکانی که در راهرو مجاور، در قفس های تنگ و تاریک آن رشد می کردند و در بهترین و حساسترین دوران زندگی خود با خشونت آشنا می شدند! عموما سه بار در روز امکان کشیدن سیگار وجود داشت و هفته ای یک بسته سیگار در قبال پرداخت پول در اختیار زندانی قرار می گرفت، اصلاح سر و صورت هر دو یا سه ماه یک بار مشروط به پرداخت دستمزد انجام می گرفت و آرایشگر که از بیرون زندان آورده می شد به هیچ سؤالی پاسخ نمی داد! اصلاح سر هر زندانی حداکثر پنج دقیقه طول می کشید اما تکرار اصلاح سر من باعث شد تا چند کلمه ای آرایشگر با من حرف بزند! وی توضیح داد که در مکانی اطراف میدان خراسان مغازه دارد و یک روز را در ماه به اوین می آید.

فاصله زمانی میان دو بازجوئی آخر حدودا چهل روز بود و مرا به این تصور واداشت که بایستی به زودی تحولی در وضعیت بلاتکلیف من صورت گیرد و حتی احتمال داشت به بند عمومی منتقل شوم، از این بابت خشنود بودم زیرا که در صورت این انتقال می توانستم تعداد زیادی از رفقایم را ببینیم و از سلامتی جسمی و وضعیت پرونده شان مطلع شوم، ضمن این که این تغییر می توانست به آزادی ملاقات با خانواده ام که گمان بر مرگ من داشتند منجر شود! این انتظار ماه ها به طول انجامید، در طول مدتی که در سلول ۵۶ به سر می بردم اکثرا در انفرادی بودم، رفقایم را هرگز ندیدم، ممنوع الملاقات باقی ماندم، روزنامه های رسمی همچنان به دستم نمی رسیدند و اخبار سیاسی را تنها با شنیدن بخش اول سخنرانی ها در نماز جمعه تهران دریافت می کردم، گویا زندانبان فراموش می کرد پس از پخش اذان بلندگو را خاموش کند و پس از دقایقی پخش آن قطع می شد.

امکان خرید از فروشگاه زندان در حد اطلاعات من برای همه زندانیان بند ۲۰۹ ممنوع بود، سهمیه شام و صبحانه هیچ تفاوتی نمی کرد و تنها یک روز در هفته به جای کره و مربا دو تخم مرغ تقسیم می شد و سری از سیری بر بالین اسارت می گذاشتیم و از درد معده نیمه شب از خواب بیدار نمی شدیم! فشار روحی ناشی از بازجوئی، شکنجه و وضعیت غذائی بسیار بد که گرسنگی مزمن را نیز به عنوان شکنجه ای دائمی به زندانی تحمیل می کرد باعث شده بود که اغلب زندانیان به بیماری های جهاز هاضمه مبتلا شوند، زخم معده یکی از رایج ترین بیماری های زندان بود که معمولا وجود خون تیره رنگ در مدفوع و درد کشنده و دائمی از نتایج آن بود.

زندانیان مبتلا به این بیماری را صرف نظر از درجه پیشرفتگی آن "معده ای" می گفتند! اینها از کوچکترین امکانات درمانی محروم بودند، معالجه و جلوگیری از پیشرفت این بیماری به اشکال ابتدائی آن بر روی دیوارهای اکثر سلول های بند ۲۰۹ نوشته شده بود.چنانچه حافظه یاری دهد و درست به خاطر داشته باشم چنین بود: "یک لیوان آب یک ساعت قبل از هر وعده غذا و یک لیوان آب ساعتی پس از صرف غذا !" و این تنها داروی طبیعی موجود و قابل دسترس در سلول ها بود که آب لوله کشی داخل آن در اختیار زندانی قرار داشت! زندانیان معده ای دردی جسمانی و مضاعف را تحمل می کردند و به علت نخوردن بعضی از غذاهای تحریک کننده و مضر و دردآور زندان و محرومیت خرید از فروشگاه زندان به شدت وزن کم می کردند.

ممنوعیت ملاقات و بلاتکلیفی همان قدر برای زندانی سیاسی تحت بازجوئی شکنجه محسوب می شد که برای خانواده های آنان از زاویه بی خبری از کشته شدن و یا در قید حیات بودن فرزندانشان! این وضعیت بیش از آن که جنبه قانونی یعنی صلاحدید بیدادگاه های انقلاب را داشته باشد گویای تشخیص و تصمیم بازجو بود و به عنوان وسیله ای برای درهم شکستن زندانی به خدمت گرفته می شد! فشار روحی، شکنجه روانی در درون سلول ها بر زندانیان، ممنوع الملاقات بودن به عنوان عواملی کمکی و جانبی برای فشار به زندانی مورد بهره برداری قرار می گرفت، به عبارت دیگر اعمال استبداد فردی و جمعی در درون زندان های رژیم اسلامی بر زندانیان سیاسی علاوه بر حضور خفقان و سرکوب عمومی در عرصه جامعه انجام می پذیرفت! جامعه ای که اساس و بنیان چرخش و نظم آن مبتنی بر اعمال استبداد هار و خشن باشد طبیعی است که از تمامی مزدوران و مواجب بگیران خود الگوهای کوچک استبداد فردی می سازد، آنها را زیر چتر حمایتی خود می گیرد و عامدانه به پرورش آنها اقدام می کند.

این افراد (بخوانیم مزدوران حکومتی) در زمره مهمترین ابزار سرکوب و حافظان نظام به حساب می آیند، حذف تمامی حقوق فردی و انسانی زندانیان سیاسی از سوی این افراد در ادامه تزریق فرهنگ استبدادی در جامعه توسط حاکمیت بود، حاکمیت فردی در ولایت فقیه تجلی یافت و رابطه حکومت و ملت را در حد شبان و رمه تعریف کرد و ابزار استیلای آن چیزی نبود جز باورهای مذهبی و ریشه دار در جامعه ای که هرگز آزادی، دموکراسی و احترام به حقوق اولیه بشر را برای شهروندانش معنی نکرده بود! بازجو و شکنجه گران رژیم با استفاده از پوشش حمایتی حکومت و به تبعیت از احکام ولایت فقیه بر زندانی سیاسی احساس مالکیت می کردند، خودسری و خود رأیی بازجویان مرزی نمی شناختند و حتی مرگ زندانی زیر چنگال خونین آنها بازخواستی به دنبال نداشت!

استبدادی که ده ها سال در محرومیت از داشتن ابزار قدرت حکومتی تنها به حمایت های مادی و معنوی پنهان و یا آشکار خاندان پهلوی چشم دوخته بود و اکنون در پرتو عصیان عمومی مردم و سرنگونی دیکتاتوری شوم به ابزارحکومتی دست یافته بود خدای عزوجل را سپاس می گذاشت که ابزار سرکوب را در اختیارش نهاده است تا توحش و بربریت قرون وسطائی خود را به جامعه ای انسانی در این ابعاد عرضه کند! یک جر و بحث کوتاه با زندانبان در حضور پرتعداد هیأت بازرسی به ریاست بجنوردی در بند ۲۰۹ باعث شد تا موقع تقسیم غذا زندانبان به جای تحویل بشقاب از شکاف در آن را به سوی من پرتاب کند! وقتی که او با اعتراض من مواجه شد در را باز کرد، رو به دیوار گفت و با پوتین خود چنان محکم بر ستون فقراتم کوبید که لحظاتی بعد از بالا آمدن نفسم احساس خوشبختی می کردم و خدای عزوجل را شکرگزار بودم!

این تنها یک نمونه کوچک ارتباط زندانبان با مخالف سیاسی رژیم بود، تمایل به ابراز خشونت و حاکمیت در برابر مسلمان زاده ای گمراه که هیچ حقوقی نداشت، اعمال این گونه خشونت ها از جانب عوامل حکومت مذهبی ثوابی اخروی قلمداد می شد همان طور که عضویت در تیم جوخه تیرباران انسان ها و تجاوز به دختران آزاده و آگاه و ..... میزان اعتقاد! و تقدس فرد با درجه اعمال خشونت و تجاوز به حقوق مسلمان زادگان گمراه و مخالفین حکومت خدا بر روی زمین توسط ولی فقیه و شکنجه گرانش در ارتباطی مستقیم قرار گرفته بود و در اعمال این فریضه دینی و طبعا پاداش های دنیوی آن متجاوزان از یکدیگر سبقت می گرفتند! پس از آن ظاهرا بازجوئی ها به اتمام رسیده بود و من انتظار انتقال به بند عمومی و یا به زندان دستگرد را می کشیدم، انتظاری کشنده که پایانی برای آن نمی توانستم در نظر بگیرم، هفته ها از پی هم می گذشتند و سلول ۵۶ به عنوان مکانی فراموش شده به حساب می آمد!

همه سلول های اطراف روزنامه دریافت می کردند اما برای این سلول ممنوع بود! اعتراض کردم اما پاسخی جز دشنام و طعنه نگرفتم! صدای اعتراض مرا زندانیان دیگر شنیدند، حمام راهرو تنها محل تردد مشترک زندانیان در این راهرو بود، حمام رفتن هفته ای یک بار میسر می شد، زندانیان سلول مجاور روزنامه ها را به بهانه نجس و پاکی به حمام می آوردند و روی کریدور و شوفاژ حمام پهن می کردند و من نیز پس از حمام کردن همه آنها را در حوله پنهان و به داخل سلول می آوردم، خشک کرده و می خواندم و سپس در مستراح سلول می انداختم! چند هفته به همین شکل ادامه یافت تا این که زندانیان سلول مجاور را از آنجا بردند و دریافت روزنامه به این شکل قطع شد! در درون سلول تنها کتاب موجود نهج البلاغه بود که برای گذران وقت و زمان کشی دوبار آن را خواندم، یک بار از سر و بعد از ته شروع کردم!

قلاب بافی را در بند یک زندان دستگرد یاد گرفته بودم، پلیوری که مادرم برایم بافته بود و مطمئن بودم که در هر گره آن اشک مادرانه ای نهفته است باز کردم و دوباره بافتم! این کار را چندین بار تکرار کردم، در یکی از نوبت های حمام هفتگی و پس از بازگشت به سلول متوجه درهم ریختگی وسایل شخصی خود شدم! نگهبان ها اتاق را بازرسی کرده بودند و تنها سلاح! مرا که قلاب بود با خود برده بودند! ساعت ها تلاش کردم و با دست خالی میله ای از روکش شوفاژ که در دیوار تعبیه شده بود کندم و پس از سائیدن، تیز کردن و خم کردن نوک آن قلاب ساختم و دوباره بافتم و بافتم! پایانی بر تنهائی و بلاتکلیفیم نبود، در اتاقی که طول آن دو متر و نیم بود روزانه سه کیلومتر قدم می زدم! کمترین نشانی از زندگی و تغییر نمی دیدم.

با خمیر نان، قند صبحانه و پارچه و چسباندن آن به دیوار سلول جارختی ساختم و لباس هایم را با دقت به آن آویزان کردم، باز هم با خمیر نان که نعمتی بزرگ برایم بود و آب قند، شطرنج و تخته نرد ساختم و تنهایی بازی می کردم! یک بار به نام خودم و دیگر بار به نام دشمن! هر ماه یک بار در سلول ها برای ملاقات زندانیان باز می شد اما در سلول ۵۶ بسته می ماند! خانواده و مادر پیرم که سرگردان و آواره شهرها برای ملاقات و اطلاع گیری از من بودند و این بار به اوین مراجعه می کردند بی خبر باز می گشتند، فرض را در نهایت بر سر به نیست شدن من گذاشته و از مراجعه مجدد مأیوس شده بودند! بیماری پوستی امانم را بریده بود و از شدت خارش به زخم تبدیل می شد، نور آفتاب که به اندازه کف دست به زحمت از میان شیشه کثیف پنجره سلول به داخل می تابید و اعضای بیمار پوست مرا به همراه طلوع و غروبش به دنبال جاذبه خود می کشید کفاف نمی داد.

گرسنگی مزمن جزئی از زندگی زندانیان بند بود و میان صبحانه که به اندازه کف دست نان ماشینی و مقدار ناچیزی کره و قاشقی مربای نمیدانم چی بود با شام تفاوتی نداشت! رنگ میوه هم رنگ رؤیا و خاطره بود و سبزیجات در بند دویست و نه از یاد رفته بودند، گوجه فرنگی نقلی و کوچکی که گویا به علت سرخیش که همرنگ پرچم کارگران و زحمتکشان ستم زده بود ممنوع بود پس از ماه ها و به مناسبتی به زندانیان داده شد و رنگش زیباتر از آن بود که خورده شود و مدت ها سلول حقیرم را با آن مزین می کردم! با گذشت زمان کم کم به آزاد شدن ملاقات با خانواده امیدوار می شدم، در همه سلول های راهرو باز شد و زندانیان را برای ملاقات بردند اما در سلول من هم چنان بسته ماند!

تا این که بعد از ظهر همان روز ملاقات چفت آهنین در صدائی کرد، رو به دیوار شدم، پس از لحظاتی در سلول محکم بسته شد، زندانی دیگری را به سلول آورده بودند، کرد بود و لباس کردی بر تن داشت، پاهایش از شدت ضربات شلاق ورم کرده و ترکیده بودند و رد شلاق ها را روی باندپیچی پاره پاره شده و خون آلودش می دیدم، از درد به خود می پیچید و نگاهش را از پاهایش برنمی داشت، بدنش از شدت انقباض ناشی از شکنجه و درد مثل یک چوب خشک به نظر می آمد و دست های زمختش را که حکم اهرم هائی برای نگه داشتن بالا تنه اش بودند مرتب جا به جا می کرد، خیس عرق بود، ناله می کرد و پی در پی پاهایش را عقب و جلو و جای خود را در کنار دیوارتغییر می داد، با چشمان بی روح و تهی از احساس دیوارهای سلول را نگاه می کرد و به نظر می آمد که برای اولین بار سلول را تجربه می کند.

با دیدن شیر آب در درون سلول تبسم تلخ و نیازمندانه ای کرد و به من فهماند که تشنه است، لیوان پلاستیکی را برداشتم و پر از آب به او دادم، دوباره و سه باره خواست و آب را می بلعید، به سختی نفس می کشید، خودم را به او معرفی کردم، جوابی نگرفتم، فهمیدم فارسی نمی داند و نمی تواند حرف بزند، لباس هایش را که معلوم بود مدت زیادی از امکان درآوردن آن و رفتن به حمام محروم شده است از تنش بیرون آوردم و پس از شستن در دستشوئی کوچک سلول به جارختی دیواری دست ساز آویزان کردم، روشن بود که مدت ها روی تخت! جمهوری اسلامی به سر برده است و بارها بر پاهای ورم کرده اش کوبیده اند! در بازار تهران به اتهام لباس کردی بر تن داشتن و سپس عضویت در حزب دموکرات کردستان توسط یک جاش (مزدور دشمن، جاسوس، خبرچین) شناسائی و دستگیر شده بود!

مدت ها او را شکنجه می دهند و چون مطمئن می شوند که فارسی نمی داند برای وی مترجم می آورند، پس از دو هفته موفق شد که دوباره روی پاهای خود بایستد و از این بابت احساس شعف و شادی می کرد، پس از چند قدم پس و پیش رفتن به کمک دیوار لبخند کودکانه ای بر لبانش نقش می بست و دوباره می نشست، در تمامی این روزها سهمیه کره دریافتی را مصرف پاهای آش و لاش خود می کرد، پس از سه هفته او را از این سلول منتقل کردند، سکوت دوباره فضای سلول را پر کرد، هر روز صبح با دمیدن سپیده در کوهستان های اطراف پرندگان آزاد اوین پشت پنجره سلول های بند ۲۰۹ می نشستند و با آواز زیبای خود نوید رهائی و بشارت زندگی می دادند، هفته ها و ماه های بعدی نیز بدون بازجوئی و ملاقات و تحولی جدید سپری شدند و احساس نیاز به حرف زدن با دیگران هر روز در من بیشتر و بیشتربیدار می شد، به لکنت زبان دچار شده بودم و چنانچه آوازی می خواندم و یا با خودم حرف می زدم در ادای کامل جملات مشکل داشتم، تفاوت هست میان تنهائی زندانی در انفرادی و واژه تنها بودن!

زندانی سیاسی در انفرادی و تنهائی خود همزمان در حال مجازات و شکنجه شدن است، بی اختیار است و در انتخاب تنهائی خود دخیل نبوده است، زندانی سیاسی به اتهامی که دگراندیشی نام دارد محکوم به تنهائی کشیدن همراه با فشارهای جسمی و روانی شده است، تفاوت هست میان فردی که به دلائل مختلف و برای مدت مشخص و معینی تنها می ماند با فردی که به عنوان زندانی سیاسی و به دلیل تفکری متمایز از حاکمان به تنهائی مجبور می شود، در بی اطلاعی مطلق به سر برده مورد ضرب و شتم و توهین قرار گرفته از جامعه، محیط زیست و ابتدائی ترین حقوق انسانی مثل هواخوری محروم مانده و دلتنگ آفتاب و ستارگان می شود! تفاوت هست میان تنهائی زندانی در سلول انفرادی و جعبه و تابوت و قبرهای رژیم در زندان ها با فردی که رها از این مناسبات احساس تنهائی می کند، انسان تنها همان زندانی سیاسی تنها نیست و این هر دو از یک جنس نیستند هر چند که نامی مشابه داشته باشند، این یک تنهائی موقت و گذرا نیست و سوت پایان آن تنها به اختیار و اراده بازجو و مسئولین زندان به صدا درمی آید.

آیا زندانی سیاسی که برای ماه ها و سال ها در انفرادی به سر می برد می تواند احساس تنهائی را که با سلول ها و بافت های فکریش درهم آمیخته است از زندگی خود پس از آزادی از زندان بیرون کند؟ نه! این طیف به تناوب و مکرر در موقعیت هائی قرار می گیرند که خود را نیازمند کمک و تنها می بینند، این بازگشت به گذشته در زنان به مراتب بیش از مردان اتفاق می افتد، کسانی که این دوران را طی کرده اند در رابطه با محیط خود بخشی مطلق گرا هستند و ناسازگار با بی نظمی در محیط خود می باشند، سلول نظم آهنین خود را داشته است، دیوارهای سرد و بی حرکت، دری که همیشه بسته مانده است، رنگ های ثابت، هوائی که تخلیه و تازه نمی شده است، صبحانه، نهار و شامی که همواره به لحاظ نوع و دریافت ثابت مانده است، خاموشی به موقع و یا نور کمرنگ و همیشگی شبانه روزی سلول و ..... همگی نظمی پایدار و آهنینند که بخشی از زندگی زندانی را تشکیل داده اند و اثرات آن ناخواسته در این طیف باقی می ماند، بی تردید معضلات روحی و مشکلات جسمی زندانیان متأثر از شرایط غیر انسانی و تحمیلی در اسارتگاه های رژیم همراه قربانیان این سیستم خواهد ماند!

رژیم حاکم دلایل بسیاری برای نگهداری درازمدت زندانیان در انفرادی ها داشت و تنها هدف فشار روحی و شکستن زندانی برای تحویل اطلاعات را دنبال نمی کرد و به خوبی بر تأثیرات پایدار و آتی این شکنجه بر زندانیان سیاسی آگاه بود، به سر بردن زندانی در تنهائی و انفرادی در درازمدت به تقلیل استعدادها، توانائی های فردی، قدرت ارتباط گیری و تصمیم گیری منجر می شود و در درازمدت روی بافت های مغزی او تأثیرات مخربی می گذارد و رژیم از این مجموعه آگاه و عامدا به اعمال آن اقدام می ورزید! این در حالی است که طبق ماده ۱۸۲ آئین نامه زندان های رژیم نیز در خصوص تنبیهات انضباطی زندانی مجازاتی تا یک ماه در نظر گرفته شده است در صورتی که تقریبا عمده اعترافات گرفته شده در زندان های رژیم در شرایطی صورت گرفته است که علاوه بر اعمال شکنجه جسمانی، زندانی در طول ماه ها و گاهی تا دو سال در سلول های انفرادی قرار داده شده و می شود!

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

چفت در سلول صدا کرد و زندانبان گفت: "وسایلت را جمع کن!" این جمله ای بود که مدتی به درازای ابدیت انتظارش را می کشیدم و در این لحظه نگران آن بودم که بدون دیدار دوستان و رفقایم در بندهای عمومی به اصفهان منتقل شوم، چنین نیز شد! در طول سال های زندان اخبار دستگیری و اعدام تعداد زیادی از رفقا و آشنایانم را دریافت کردم، هر یک از این اخبار شوم و دردناک تا حد شوک تکانم می دادند و در تنهائی خود در سوگ رفیقانی که دوستشان داشتم زانوی غم به بغل می گرفتم، مقصود فتحی، تقی امانی، شهره مدیرشانه چی، مجید، رؤیا، فرزانه، پرویز میربها، مسعود (حسن صدیقی)، علی مهدی زاده، نسرین بقائی، لطیفه نعیمی و ..... انسان هائی قابل اعتماد، از خود گذشته و فداکار، شیفتگان آزادی و برابری بودند که جز سعادت و زندگی انسانی برای محرومان در سر نداشتند.

تقی امانی که چهره ای پرمهر و خندان و اندامی تکیده و پیکری له شده به دست ساواک "عاری از مهری!" داشت به کدام اتهام استخوان های نحیفش دگربار درهم کوبیده شدند و به کدامین جرم به جوخه اعدام سپرده شد؟ مقصود که محبوب و دوست داشتنی بود آیا در هنگام تیرباران هم خونسرد و متین بود یا شعار مرگ بر جلاد و زنده باد سوسیالیسم را سر داد و سرود کارگران جهان را خواند؟ شهره زیبا و مهربان، نسرین بقائی که سرشار از عاطفه و عشق به انسان ها بودند چگونه به پیشواز مرگ رفتند؟ آیا در آستانه مرگ، جلادشان را به تمسخر گرفتند؟ آیا چشمانشان باز بود تا به چهره مرگ فروشان مزدور چشم بدوزند؟ و مجریان جهل و جنایت را ببینند؟

آیا کسی از همبندی های علی مهدی زاده ولوجردی (منوچهر) زنده مانده است تا متن سخنرانی وی را برای رفقا و دوستانش در لحظاتی پیش از مرگ بازگو کند؟ چگونه می توان علی را مرده پنداشت؟ علی مهدی زاده که هنوز آثار شکنجه های ساواک جهنمی شاه را بر پیکر خود حمل می کرد و یکپارچه شور و عشق به پابرهنگان بود؟ قطعا علی به هنگام مرگ و از ورای چشمبند تحمیلی مرگ فروشان به افق سرنگونی جلادان و پیروزی کارگران و زحمتکشان خیره شده بود.

انتقال مجدد به زندان دستگرد اصفهان

وسیله زیادی برای جمع کردن نداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید، همه را در ساک ریختم و در کنار آن نشستم و به دیوارها و زوایای سلول خیره شدم، انگار که می خواستم همه آنها را به عنوان یکی و تنها یکی از اسناد جنایات رژیم در اوین در خاطره ام حفظ کنم، در پوسته مغزم تراشیده و حک کنم شاید روزی به بازگوئی آنچه بر اعدام شدگان رفت و محروم از بازگوئی آن هستند موفق شوم، حدود دو ساعت بعد زندانبان مرا چشمبند به چشم و ساک به دست به راهرو آورد و در آنجا منتظر گذاشت، فردی که کفش های اورسی براق و مشکی رنگش را از زیر چشمبند می دیدم به نزدیکم آمد و گفت: "به اصفهان منتقل می شوی و سپس تجدید محاکمه و اعدام خواهی شد!" بازجو بود که می خواست حتی در عدم حضورش در زندان اصفهان شکنجه روحی بر من روا دارد! موضوع جدیدی نبود و این طیف تبهکار در همه جا ملبس به این رنگ و نیرنگ بودند و عامدا زندانی را در تمامی لحظات زندان و حتی با تدابیری ضد بشری پس از آزادی نیز تحت شکنجه روحی نگاه می داشتند!

پس از مدت کوتاهی پاسداری آمد و مرا از ساختمان بند ۲۰۹ به محوطه بیرون آن برد و من نیز مسیری را که مدت ها پیش برای ورود به سلول ۵۶ طی کرده بودم به خاطر داشتم، پس از ورود به اتاقک نگهبانی که پشت پرده قرار داشت چشمبند را برداشته و پس از ثبت در دفتر زندان مرا به ماشین جیپی سوار کردند و ماشین به سمت شهر اصفهان حرکت کرد، در ماشین یک زندانی زن حضور داشت که پس از مدتی متوجه شدم که به زندان عادل آباد شیراز منتقل می شود! روشنائی زیاد برای من که مدت ها به نور کم داخل سلول عادت کرده بودم دردناک بود و در باز کردن چشم با مشکل روبرو بودم، زندانی همراه نیز در چنین وضعیتی به مالیدن چشم های خود مشغول بود، باز هم پس از توقفی کوتاه در مرکز سپاه شهر قم به سوی شهر اصفهان حرکت کردند و آنجا مرا به دادستانی اصفهان تحویل و پس از گذشت مراحل قانونی! انتقال به زندان دستگرد آوردند.

مجددا به بند سه برده شدم و چند تن از رفقای آشنا از حزب رنجبران، پیکار و سهند مرا به سفره خودشان دعوت کردند و برایم توضیح دادند که بردن من از بند را مبنی بر اعدام شدنم تلقی کرده بودند! خانواده ام پس از اطلاع از زنده بودنم به سرعت به اصفهان آمدند، به ما ملاقات داده شد! سفره ها به نسبت تعداد اعضای آن کارگر روزانه داشتند، زندگی در زندان و شراکت در سفره ها دارای مزایائی بودند از جمله آن که در کنار سفره نشسته و گپ زدن امری عادی تلقی می شد و حتی قدم زدن های دو نفره با همسفره ای از نظر زندانبان کمتر مشکوک تلقی می شد و همین امر باعث تسهیل تبادل اخبار و اطلاعات می شد، در زندان دستگرد اصفهان برخلاف زندان اوین ملاقات ها هفتگی و به مناسبت های مختلف ملاقات حضوری داده می شد و وضعیت غذائی مناسبتر بود، امکان خرید از فروشگاه زندان وجود داشت، زندانیان برای تهیه میوه و سبزیجات و تأمین ویتامین های لازم دچار کمبود جدی نبودند.

البته این گفته ها در بندهای عمومی صادق بودند و در بازداشتگاه ها و زندان های مخفی چنین نبود! کمبود ویتامین و نارسائی های دیگرعوارضی درازمدت داشتند و این برای زندانیانی که در سلول های انفرادی و زندان های مخفی با محدودیت بیشتر به سر برده بودند خود را به اشکال گوناگون نشان می داد از جمله: ضعف قوه بینائی، نشست لثه های دندان به شکلی که در برخی موارد ریشه دندان کاملا دیده می شد، آب شدن ماهیچه های بدن و لاغری مفرط، بیماری های پوستی، کلیوی و ریوی ناشی از پرز پتوهای سربازی و عدم استفاده از هواخوری و جریان تازه هوا، ریزش موی سر ناشی از کمبودهای بهداشتی و فشار روحی مداوم، ضعف اعصاب، زخم معده و اثنی عشر و ..... اما در مجموع به بند برگشتن من مثل حالت ورزشکاری بود که پس از مسابقه و رقابتی طولانی به رختکن می رود و احساس می کند که دوران استراحت و آسودگی شروع شده است.

ماه ها سپری شدند و مسئولین زندان بخش بزرگی از زندانیان را که من نیز در میان انها بودم به بند چهار منتقل کردند، این بند دارای یک هواخوری تقریبا بزرگ بود و حدود بیست و پنج متر طول و هفت متر عرض داشت که ساعاتی در طول روز باز بود، نزدیک به ده کیلو وزن کم کرده بودم، رنگ پوستم کاملا سفید و همرنگ گچ دیوار بند بود و با قدم زدن های روزانه زیر تابش آفتاب در هواخوری بند سعی می کردم که کمبودها را جبران کنم اما بیماری پوستی که نتیجه کمبودهای بهداشتی، هوای تازه و نبود نور آفتاب بود تنها با دارو قابل علاج بود، قدم زدن های دونفره و با محمل از پیش تعیین شده، ورزش جمعی، کاردستی مخفیانه و دست به دست چرخاندن کتاب های ممنوعه و خواندن آنها نیز از برنامه ها و مشغولیت های روزانه به حساب می آمدند، بارها حملات میگ های جنگی عراق که هدف هائی را در نزدیکی زندان دستگرد بمباران می کردند شیشه های بند را شکسته و یا می لرزاندند و زندانیان در برابر این حملات از ابتدائی ترین حقوق و پناهگاه محروم بودند!

زورخانه چی های وابسته به رژیم که از برکت ارتجاعی شدن تار و پود جامعه توسط حاکمان بازاری نو یافته بودند و خود را سربازان امام جلادشان می خواندند به تناوب به زندان دستگرد می آمدند و هنرهای نمایشی خود را به زندانیان عرضه می کردند که تنها حسن آن برای زندانیان دیدار دوستان و رفقایشان در بندهای دیگر و اطلاع از دستگیری های جدید بود! در یکی از روزها عده ای از زندانیان عادی و یک بند سیاسی را به ورزشگاه سرپوشیده زندان برای تماشای یک نمایش بردند، زندانیان در ابتدا همه تصور می کنند که نمایشی عادی است اما بعد متوجه می شوند که مراسم قطع دست پسر جوانی است که از گاوصندوق پدرش پول برداشته است و پدرش که سرمایه داری در صفوف سربازان امام بوده است رضایت نمی دهد و طبق احکام فقهی مجازات این جوان قطع دست است! فردی که تخصصش! تبر زدن بوده برای قطع دست این فرد مجبور می شود که دو بار تبر را فرود آورد که از جانب زندانیان عادی هو می شود!جوان مزبور پیش از فرود آمدن ضربه اول بیهوش می شود و تعدادی از حضار نیز پس از مشاهده این صحنه دهشتناک دچار حالت تهوع و استفراغ می شوند!

این همه از معجزات و نعمت های حکومتی است مذهبی - قرون وسطائی که تصویر زشت آن در خاطره ها خواهد ماند! با گذشت زمان متوجه مسایلی می شدیم که پیش از آن هرگز نمی شناختیم، تعداد زیادی از جوانان و نوجوانان به اتهام شرکت در جشن و پارتی های خصوصی دستگیر شده بودند! سپاه بر اساس عادات و تمایلات همیشگی خود از آنان به عنوان باند کشف شده! نام برده و همه را به زندان منتقل می کند! جوانانی که پانزده تا هجده ساله و همکلاسی در مدرسه که برای رقص و شادی در یک مجلس میهمانی شرکت کرده بودند، از اتهامات آنان رقص بریک بود که برای زندانیان سیاسی قدیمی تر ناشناخته بود، این رقص گویا تازه مد شده بود، بعدها کاشف به عمل آمد که نوعی رقص خارجی است! به علت سن و سال پائین این جوانان و نوجوانان و همچنین ابعاد سیاسی دادن به موضوع و ایجاد رعب و وحشت در میان آنان این افراد به بندهای سیاسی منتقل شدند و تماس و حرف زدن آنان با زندانیان سیاسی ممنوع شده و ضربات شلاق و احکام درازمدت تا ده سال برای آنان در نظر گرفته شد!

در مراسم استقبال از زندانیان سیاسی دوره ستمشاهی شخصا حضور داشتم و شاهد استقبال پرشکوه خانواده ها و مردم در جلوی زندان قصر بودم، استقبالی باشکوه و کم نظیر از زندانیان سیاسی که بر روی شانه مردم به قسمت های انتهائی جمعیت منتقل می شدند و پاسخی شایسته در آن لحظات و در برابر مبارزه و مقاومت قهرمانانه و انقلابی خویش از مردم می گرفتند که طبعا در شرایط اعتلای انقلابی صورت می گرفت، شرایطی که توده های عاصی و معترض زنجیرهای استبداد و خفقان و سانسور را درهم شکسته و سایه سیاه پلیسی ساواک را محو کرده بودند اما در شرایط سرکوب و قتل عام زندانیان در رژیم فقهای حاکم و در صورت آزادی زندانی سیاسی نه تنها استقبالی از آنان صورت نمی گرفت و به یک دلیل ساده که در صورت وقوع آن، همه به توپ و تیربار بسته می شدند بلکه روابط اجتماعی و فرهنگی حاکم بر جامعه و متأثر از رعب و وحشت ایجاد شده، زندانی سیاسی اولا در انزوای کامل اجتماعی بیرون می آمد و دوم این که زندانی پس از رهائی در سایه و با کمترین حقوق انسانی و اجتماعی قرار می گرفت!

زندانی سیاسی برای یافتن کار و شرکت در فعالیت های جامعه مجبور به اختفای گذشته پردرد و رنج خود بود! از امکان کار در ادارات و استخدام رسمی، ادامه تحصیل در دانشگاه ها، دستیابی به جواز کار مستقل و ..... محروم می شد! بی شمار قید و بندها زندانی سیاسی آزاد شده را محدود کرده و وی را در منگنه ای تنگ قرار می دادند، از جانب دیگر آزادی وی به معنی و مفهوم آزادی و خلاصی و رهائی از چنگال رژیم نبود! هر روز و هر لحظه امکان دستگیری مجدد وی بنا بر مقتضیات سیاسی حاکم از طرف رژیم می رفت! در بسیاری موارد معرفی های هفتگی و بعدها ماهانه تعیین شده بودند و زندانی آزاد شده هرگز خویشتن را خارج از دایره خطر و رها از زنجیرهای اسارت و بردگی و آزاد از شکنجه های روحی و روانی نمی دید! در زمان معرفی به کمیته یا سپاه محل دوباره جشمبند می خورد و برگه بازجوئی در برابر وی قرار داده می شد! چشمبند و برگه بازجوئی دو شاخص اصلی دوران سیاه دستگیری ها و شکنجه ها بودند و زندانی آزاد شده! در روز معرفی هرگز از بیرن آمدن دوباره از مکان مقرر شده اطمینان نداشت!

با در نظر گرفتن این مختصات طبیعی بود که تنها امکان برخورداری از حقوق اولیه طبیعی و انسانی برای آزاد شدگان خروج از محدوده دست اندازی جنایتکاران حاکم به نظر می آمد و طیف وسیعی از آنان متناسب با شرایط خود مهاجرت را برگزیدند! مهاجرت با پیکر و روحی که له و لورده شده به ناکجا آبادهائی که در بطن خود جز محرومیت در غربت، دوری از خانواده ها و دوستان و ترک سرزمین خود و تبدیل شدن به انسان های درجه دوم و سوم معنی و مفهومی نداشت! در قلب تمدن اروپائی حتی میان انسان آسیائی پناهنده و پناهندگان متعلق به اروپای شرقی تفاوت گذاشته می شود! پناهنده اروپای شرقی با رنگ چشم های روشنش و پوست سفیدش و موهای بلوندش خودی محسوب می شود و آسیائی چشم بادامی و ایرانی و عرب مومشکی غریبه به حساب می آیند! طیفی وسیع از زندانیان سیاسی به دلایل متفاوت در داخل کشور ماندند و در مقاطع دیگر دستگیر و طعمه توحش خونخواران زمانه شدند و یا برای خروج از تیررس آنان زندگی مخفی در پیش گرفتند!

در طول زندگی در زندان اخبار و اطلاعاتی به دستمان می رسیدند که تمامی از شرایط سخت زندگی زندانیان پس از آزادی حکایت می کردند، جمهوری اسلامی بحران های اقتصادی و اجتماعی را و شرایط فلاکت باری را به مردم کشور تحمیل کرده بود که آزاد شدگان شاید بیش از دیگران با مشکلات آن روبرو بودند! اخبار آن به درون زندان می رسید، این موضوعات نوعی نگرانی و هراس از دنیای خارج از زندان در بین زندانیانی که در آستانه اتمام حکم و آزادی قرار داشتند ایجاد کرده بودند و به گفتگوئی همگان تبدیل شده بودند، دنیائی در اندازه های زندانی بزرگتر و به درندگی نظام سرمایه داری آغشته به خشونت و تحجر، تصویری بود که زندانی از بیرون داشت!

برای آخرین بار جمله: "وسایلت را جمع کن!" را شنیدم! اشکریزان همبندی هایم را در آغوش گرفتم و از بند خارج شدم، به سمت اتاق اداری سپاه مستقر در زندان و برای امضاء تعهدنامه عدم خروج از کشور رفتم، تعهدنامه را که ندانستم چیست و کدام جملات بی محتوائی را در خود حک کرده است و اهمیتی نیز برایم ندارد و نداشت امضا کردم و در حالی که مادر پیر و خسته ام و اعضائی از خانواده منتظرم بودند از زندان بالا (دستگرد) خارج شدم، پیش از آن خانواده ام وثیقه پولی، سند خانه و سه ضامن امضائی برای آزادیم تدارک دیده بودند!

خانواده های زندانیان سیاسی

خانواده های زندانیان سیاسی لحظه به لحظه و پا به پای عزیزان خود تحت فشار و تضییقات موجود در اسارتگاه ها قرار داشتند و هر تحولی در وضعیت زندان ها مستقیما بر آنان اثر می گذاشت، در شرایطی که سکوت و انفعال عمومی ناشی از رعب و وحشت ایجاد شده در جامعه حرف اول را می زد تنها تجمعات اعتراضی در صحنه علنی سیاسی متعلق به خانواده های زندانیان سیاسی بود! این مجموعه با آغاز بازداشت ها و اعدام های گسترده اوائل سال ۱۳۶۰ به تدریج در کنار هم قرار گرفته و دوباره هویت می یافتند، خانواده های زندانیان سیاسی به طور خود به خودی و در پی ضرورت های ایجاد شده از جانب رژیم محکوم به پیگیری وضعیت زندانیان خود و تجمع در مکان هائی شدند که اسارتگاه عزیزانشان بودند، درد مشترک، آشنائی با یکدیگر، تجمع و اقدام مشترک پروسه جبری شکل گیری این طیف در صحنه سیاسی کشور بود! خواست ها و مطالبات خانواده ها بر محورهای صنفی و سیاسی استوار شدند.

احقاق حقوق اولیه زندانیان از قبیل: اطلاع از وضعیت زندانی، تعیین تکلیف زندانیان بلاتکلیف، حق ملاقات، مرخصی، پوشاک و غذای مناسب، حق برخورداری از هواخوری، درمان و ..... کاملا مشخص بود که این طیف که به دلائل وابستگی، آگاهی های سیاسی، خویشاوندی از پتانسیل انقلابی - دموکراتیک بسیار بالائی برخوردار بودند به یکی از معضلات بزرگ حاکمیت تبدیل خواهند شد! تجمع اعتراضی و فشار خانواده ها در پشت درهای بسته زندان ها در طی سال های سرکوب ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۷ به حدی ملموس و مکرر بود که نقشه ساختمانی زندان های کشور بدون ترسیم خانواده ها در پشت درهای آهنین آن ناکامل می نمود! در ابتدای امر خانواده ها تحت تأثیر برخی توهمات و گاهی برای خنثی نمودن حساسیت هیستریک ضد تشکل از طرف رژیم به طور انفرادی و در رابطه با زندانی خویش اقدام می کردند، خرید رهائی زندانی از زندان و یا حتی از خطر اعدام به انباشت ثروت بسیاری از اهالی متصل به حکومت انجامید که نان بی شرفی خود را می خوردند و در اکثر موارد نیز وعده هایشان بی نتیجه می ماند!

سیل و هجوم سوء استفاده گران مالی به خانواده های وحشت زده و نگران زندانیان آغاز شد! بسیار خانواده هائی که علاوه بر از دست دادن نان آور خود با پرداخت مبالغ هنگفت به اختلاس گران کمیته چی و سپاهی و اعضای کناری بیدادگاه ها به ورطه سقوط مالی و فقر مضاعف غلطیدند اما با ادامه گردهمائی های خانواده ها پشت درهای بی خبری زندان ها و یا ملاقات زندانیان به مرور علقه پیوند و همبستگی میان آنان مستحکم شد و همصدائی و گام های مشترک را علیه ستم و شکنجه عزیزانشان به عنوان یک ضرورت مطرح کرد.

رژیم و مزدوران مستقر در زندان هایش از توهین، کتک، ضرب و شتم، ایجاد وحشت و رعب و دستگیری اعضای خانواده های معترض نیز طرفی نبستند! صف معترض خانواده ها فشرده تر و متراکم تر می شد! خبرگیری و خبررسانی موثق در شرایطی که رسانه های خبری رسمی و مزدور رژیم جز دروغ بر لب نداشتند تنها از مجاری اطلاعاتی خبری خانواده ها صورت می گرفت و دهان به دهان و کوی به کوی بر زبان ها روان بود، خشم خانواده ها از آنان به همدردی و همیاری همه جانبه با یکدیگر می انجامید و شعار آزادی تمامی زندانیان سیاسی زمزمه می شد، مراسم ختم، چهلم و سالگرد زندانیان اعدام شده بهانه ای برای تجمع و ارتباط گیری با یکدیگر بود و مقوله ای مخفی به شمار می رفت! گردهمائی ها دیگر در محدوده خانواده هائی که عزیزانشان را در زندان داشتند محدود نمی شد، اعضای خانواده شهید، خانواده زندانیان آزاد شده، زندانیان از بند رسته نیز ترکیب آنان را تکمیل می کردند.

نیاز به تبادل خبر و اطلاع گیری از درون زندان از محورهای پر عیار این تجمعات بودند، بخشی کمک های مالی و امکاناتی نیروهای منفرد ضد استبداد مخفیانه به یاری خانواده های بی سرپرست می آمد، مادران قهرمان در تمامی دوره های شکل گیری این پروسه مرکز ثقل این تجمعات و نیروئی پایان ناپذیر بودند، در اصفهان برخی از مسئولین زندان به مادران التماس می کردند تا کمتر به زندان و بیدادگاه های انقلاب مراجعه کنند! این مادران با در زندان ها پیوندی عمیق داشتند! صف عشق و عاطفه و فداکاری در برابر سیاهکاران جاهل و هستی ستیز ولایت فقیه فشرده تر می شد و آنان را در هر گام ضد بشری خود نگران عکس العمل خود می کردند، خانواده ها که از شوک اولیه سرکوب و اعدام هزاران شهید راه آزادی و برابری به در آمده بودند جسورتر و بی پرواتر به اعتراضات گروهی و تجمع در مقابل نهادهای رسمی و بین المللی پرداختند، شکایت از قوه قضائیه و سیاست های اعمال شده در زندان ها از موضوعات عمومی مطرح به شمار می رفت.

دفتر سازمان ملل در تهران و آدرس دبیرکل آن علیرغم ایجاد محدودیت بسیار از جانب رژیم مورد هجوم و مراجعه مکرر خانواده ها در دفاع از زندانیان سیاسی قرار می گرفت، تقاضاها به محکومیت اعمال آنان و اولتیماتوم به مسئولین رژیم و به خصوص قوه قضائیه و سازمان زندان ها تبدیل می شد و اعتراضات خانواده ها به فازی جدید گام می نهاد، وزارت دادگستری، سازمان های مترقی و حقوق بشر بین المللی، دفتر منتظری و ..... مکان های دیگری برای مراجعه به حساب می آمدند، امروزه پدیده خانواده ها که با ظهور مجدد زندانیان سیاسی در عرصه جامعه موجودیتی نوین یافته است، با گام نهادن دانشجویان و جوانان به عرصه مبارزه علنی با رژیم، وزین تر و مؤثرتر از گذشته در مقابل تاریکی و ظلمت حاکم بر کشور به اعتراضات خود و در اشکالی تعرضی تر به تحصن، اعتصاب غذا و تظاهرات متنوع می پردازند و بر گرده غارتگران فریبکار حاکم سنگینی می کنند، باشد تا روزی خورشید عدالت و دادخواهی برآید و به دادخواهی عزیزانشان بنشینند.

کشتار سراسری زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷

خمینی و دولتمداران حکومت خونین جمهوری اسلامی که از فتح کربلا و بصره و بغداد مانده و از جانب مردم رانده شده بودند با پذیرش صلح با عراق و فارغ از خطرات برون مرزی به تصفیه حساب و انتقام از مخالفان و منتقدان در بند پرداخته و طی مدت کوتاهی در تابستان سال ۱۳۶۷ هزاران زندانی سیاسی بی دفاع را در زندان های سراسر کشور قتل عام کردند! رژیم با تلاش های متنوع و گوناگون که همگی بر پایه و اساس شکنجه، ایجاد رعب و وحشت عمومی و برپائی چوبه های دار پی ریخته شده بود کوشش داشت تا بر پدیده دگراندیشی در جامعه فائق آید! دگراندیشی که تجلی حیات آن به طور واضح و روشن در پدیده زندانی سیاسی خود را نشان می داد از اولین سنگرهائی بود که بایستی فتح می شد!

حذف پدیده زندانی سیاسی در کشور نزدیک به هشت سال و با تلاش ها و هجوم ایدئولوژیک و به مدد شکنجه و اعدام و راه اندازی کارخانه های تواب سازی، مصاحبه های اجباری و ..... ناموفق مانده بود و فریاد مقاومتی که از شکنجه خانه های رژیم با اعتراضات خانواده های زندانیان و اعتصاب غذاهای پی در پی فرزندانشان در زندان ها و حمایت های بین المللی شنیده می شد در جامعه طنین می افکند، حذف فیزیکی این پدیده در دستور کار رژیم قرار گرفت و پیامی کوتاه که ناشی از نظر و ایده جمعی سران حکومت بود از زبان جلاد جماران، خمینی این چنین ابلاغ گردید:

بسم الله الرحمن الرحيم، از آنجا كه منافقين خائن به هيچ وجه به اسلام معتقد نبوده و هر چه می گويند از روی حيله و نفاق آنهاست و به اقرار سران آنها، از اسلام ارتداد پيدا كرده اند و با توجه به محارب بودن آنها و جنگ های كلاسيك آنها در شمال و غرب و جنوب كشور با همكاری های حزب بعث عراق و نيز جاسوسی آنان برای صدام عليه ملت مسلمان ما و با توجه به ارتباط آنان با استكبار جهانی و ضربات ناجوانمردانه آنان از ابتدای تشكيل نظام جمهوری اسلامی تا كنون، كسانی كه در زندان های سراسر كشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری كرده و می كنند محارب و محكوم به اعدام می باشند و تشخيص موضوع نيز در تهران با رأی اكثريت آقايان حجة الاسلام نيری دامت افاضاته (قاضی شرع) و جناب آقای اشراقی (دادستان تهران) و نماينده ای از وزارت اطلاعات می باشد اگر چه احتياط در اجماع است و همين طور در زندان های مراكز استان كشور رأی اكثريت آقايان قاضی شرع، دادستان انقلاب و يا داديار و نماينده وزارت اطلاعات لازم الاتباع می باشد. رحم بر محاربين ساده انديشی است! قاطعيت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول ترديد ناپذير نظام اسلامی است! اميدوارم با خشم و كينه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام رضايت خداوند متعال را جلب نمائيد! آقايانی كه تشخيص موضوع به عهده آنان است وسوسه و شك و ترديد نكنند و سعی كنند اشداء علی الكفار باشند! ترديد در مسائل قضائی اسلام انقلابی ناديده گرفتن خون پاك و مطهر شهدا می باشد، والسلام، روح الله الموسوی الخمينی

و این چنین امواج انتقام جویانه و ددمنشانه سرکوب فرزندان زحمتکشان و نخبگان در اسارت را پی ریختند، این حکم که بنا بر طبیعت ضد بشری خود و به خصوص با تنوع موقعیت قضایی احکام صادره در مورد زندانیان سیاسی با ابهامات بسیاری همراه بود از جانب مسئولین این فاجعه بشری چنین مورد سؤال قرار گرفت:

بسمه تعالی، پدر بزرگوار، حضرت امام، مدظله العالی، پس از عرض سلام، آیت الله موسوی اردبیلی در مورد حکم اخیر حضرتعالی درباره منافقین ابهاماتی داشتند که تلفنی در سه سؤال مطرح کردند:

۱- آیا این حکم مربوط است به آنهائی که در زندان ها بوده اند و محاکمه شده اند و به اعدام محکوم گشته اند ولی تغییر موضع نداده اند و هنوز هم حکم در مورد آنها اجرا نشده است یا آنهائی که حتی محاکمه هم نشده اند محکوم به اعدامند؟

۲- آیا منافقینی که قبلا محکوم به زندان محدودی شده اند، مقداری از زندانشان را هم کشیده اند ولی بر سر موضع نفاق می باشند محکوم به اعدام می باشند؟

۳- در مورد رسیدگی به وضع منافقین آیا پرونده های منافقینی که در شهرستان هائی که خود استقلال قضائی دارند و تابع مرکز استان نیستند باید به مرکز استان ارسال گردد یا خود می توانند مستقلا عمل کنند؟ فرزند شما احمد

ضحاک خون آشام جماران، روح الله خمینی از پوسته کنایات و حاشیه روی دیرینه خود بیرون می جهد و پاسخی کوتاه و همه گیر می دهد:

بسمه تعالی، در تمام موارد فوق هر کس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حکمش اعدام است! سریعا دشمنان اسلام را نابود کنید! در مورد رسیدگی به وضع پرونده ها در هر صورت که حکم سریعتر اجرا گردد همان مورد نظر است! روح الله الموسوی الخمینی

مقصود کشتار عمومی و حذف فیزیکی پدیده دگراندیشی بود که به عنوان کابوس نا آرام کننده ولایت فقیه و حکومت وقیح و شلاق اسلامی در وجود و مقاومت بی پایان زندانیان سیاسی متجلی شده بود! پاسخ تکمیلی نشان می داد که برای فقهای حاکم اساسا ابهامی موجود نبوده است! کشتار عمومی مخالفان سیاسی و منتقد بی دفاع در زندان ها با تمامی نیرو و تجهیزات حکومتی تحت عنوان مرتد که منظور زندانیان سیاسی چپ بودند و تحت عنوان محارب که سازمان مجاهدین و سازمان های با خط مشی مبارزه مسلحانه را مد نظر داشتند در دستور کار بود! شکست روزافزون سیاسی و ایدئولوژیک فقها در مدینه فاضله ای که وعده داده شده بود و جز غارت و چپاول منابع مالی، جنگ، تباهی، فقر، فلاکت، اعتیاد، خشونت و اسارت به بار نیاورده بود حس کینه و انتقام را در مجموعه حاکمیت چنان برانگیخت که حاصل آن کشتار سراسری زندانیان سیاسی به مثابه تجلی نارضایتی عمومی در جامعه در برابر ارتجاع حاکم شد.

برای تحقق اجرائی و تدارک این فاجعه انسانی رژیم ممنوعیت ملاقات با خانواده ها را ماه ها قبل اعلان کرده بود! زندانیان را از دسترسی به روزنامه، تلویزیون و اساسا ابزار ارتباطات جمعی جمهوری اسلامی محروم کردند! تلفن، تحویل نامه و بسته های داروئی متوقف شدند! ارتباط زندانبانان را با زندانیان به حداقل ممکن تقلیل دادند! ارتباط کارگران افغانی با زندانیان را ممنوع کردند! طرح جداسازی زندانیان و انتقال به انفرادی ها را عملی کردند! درمانگاه، کارگاه ها و تالارهای تدریس بسته شدند! هواخوری ها قطع و در بسیاری از بندها و سلول ها پنجره ها بسته شدند! زندانیان را از جانبی به لحاظ ایدئولوژیک (مجاهدین و چپ ها) و از سوی دیگر به لحاظ مدت محکومیت تا ده سال، از ده تا پانزده سال و از پانزده سال تا ابد از هم جدا کردند! جامعه را در سکوتی سنگین ناشی از سانسور عمومی فرو بردند! جریان آزادسازی زندانیانی را که حکمشان به پایان رسیده بود متوقف کردند! قفل در بندها به لحاظ امنیتی تعویض شدند! تعداد زیادی از زندانیان آزاد شده که در دسترس بودند مجددا دستگیر و به داخل زندان ها منتقل شدند! و .....

تفتیش عقاید به عریان ترین فرم آن اعمال شد و زندانیان سیاسی در برابر سؤالاتی قرار گرفتند که پاسخی جز "نه!" برای آن متصور نمی شد! حال آن که بر طبق اصل بیست و سوم قانون اساسی جمهوری اسلامی تفتیش عقاید ممنوع و هیچکس نباید تحت تعقیب و مؤاخذه قرار گیرد! آن طور که بازماندگان روایت کرده اند این سؤالات در برابر زندانیان قرار گرفته اند: تعلق سیاسی شما چیست؟ پاسخ: "مجاهدین" به اعدام منتهی می شد و پاسخ: "منافقین" با سؤالات بعدی روبرو می شد! آیا حاضرید در مصاحبه تلویزیونی سازمانتان را محکوم کنید؟ آیا حاضرید همراه نیروهای جمهوری اسلامی علیه منافقین بجنگید؟ آیا حاضرید طناب دار را بر گردن یک عضو فعال مذکور بیندازید؟ مسلمان هستی یا مارکسیست؟ نماز می خوانی یا نه؟ حتی در مواردی از گذشتن از میدان مین سؤال شده بود!

دادگاه هائی! دایر کردند که به دادگاه های یک دقیقه ای! و به کمیسیون های مرگ شهرت یافتند! دادگاه هائی که در تاریخ بشریت کم نظیر بودند! کمیسیون های مرگ برای افزودن به حجم و گستردگی جنایاتشان به دادن اطلاعات غلط به زندانیان مبنی بر تشکیل دادگاه ها برای عفو عمومی زندانیان پرداختند و این چنین به نیات شوم و وحشیانه خود جامه عمل پوشاندند! کمیسیون های مرگ میان زندان اوین و گوهردشت خطی هوائی برقرار کرده و توسط هلی کوپتر رفت و آمد و به اجرای دستور قتل عام صادره از جانب شخص خمینی شتاب می بخشیدند! برای بدبین ترین افراد و تحلیلگران سیاسی نیز اقدام این گونه رژیم محتمل به نظر نمی آمد و کمتر کسی بود که عیار و پتانسیل ضدانقلابی رژیم را با توجه به مجموعه شرایط حاکم داخلی و بین المللی در چنین ابعادی تخمین بزند و حتی بخشی از زندانیان اسیر نیز کمیسیون های مرگ را جدی نگرفته بودند و اخبار رسیده توسط مورس دیواری و نوری و کارگر افغانی و بخشی مشاهدات زیرکانه آنها را از وقوع حادثه ای قریب الوقوع و این چنین دهشتناک مطلع نمود!

جنایت چنان عظیم و گسترده بود که رژیم برای پیشگیری از انعکاس وسیع آن در میان خانواده ها و گروه های روشنفکری و حقوق بشر در داخل و خارج از کشور از سوئی در سکوتی بی سابقه آن را برگزار کرد و از جانب دیگر با تعجیل و مخفی کاری مطلق انتقال اجساد با کامیون های مجهز به سردخانه، دفن اجساد به طور جمعی و در گودال های کم عمق، تفکیک زندانیان چپ از مجاهد، تعدد مراکز اطلاع رسانی از طریق تلفن و نامه به خانواده ها برای تحویل وسایل اعدام شدگان را در سطح شهر تهران و شهرهای بزرگ در دستور کار خونین خود قرار داد! کمیته واقع در تهرانپارس نیز مثل تمامی این مراکز پرشمار برای هفته های طولانی مسئولیت تحویل کیسه های متعلق به زندانیان اعدام شده را به خانواده هایشان بر عهده داشت!

خانواده های زندانیان سیاسی به قتل رسیده از طرق مختلف مطلع و قرار حضور در بیرون کمیته مزبور را دریافت می کردند و به فاصله زمانی نیم ساعته در محل حاضر می شدند، بدین ترتیب در هر لحظه و در اطراف کمیته مزبور دو و یا حداکثر سه خانواده حضور داشتند، از اعضای خانواده ها تنها یک نفر اجازه ورود به داخل محوطه کمیته را می یافت و در کمیته جز برای صدا زدن و وارد کردن عضوی از خانواده احضار شده باز نمی شد! وابسته زندانی اعدام شده پس از ورود به کمیته و طی درازای محوطه باز آن به داخل اتاق بزرگی که مقر فرماندهی نیز بود وارد می شد، تا این لحظه از کوچکترین اطلاعی شفاهی و یا کتبی محروم می ماند! کیسه ها در اتاق کناری چنان انباشته بودند که تا نزدیک سقف اتاق را پر کرده بودند و تنها راه باریکه ای برای آوردن کیسه مربوطه باز مانده بود! وصیتنامه زندانیان به هنگام تحویل ساک هایشان غایب بود و پرسش در مورد محل دفن زندانی بی پاسخ می ماند و تاریخ و روز اعدام نیز در پرده ای از سکوت قرار می گرفت!

به هنگام خروج مجدد وابسته زندانی اعدام شده در تمامی حالات متنوع روحی به وی گفته می شد که چنانچه اتفاقی در خارج از کمیته به وقوع بپیوندد وی را مسئول نا آرامی و خشم خانواده ها شناخته و بازداشت می شود و بایستی به سرعت محل کمیته مزبور را ترک کنند! خانواده ها اغلب از آوردن کودکان به محل احضار خودداری می کردند، اهالی منتظر تنها بالغینی بودند که غم و اندوه را در چهره های خود و در سوگ عزیزان قهرمانشان حمل می کردند، بر روی پارچه برزنتی یکی از این کیسه ها با کاغذی سفید نوشته شده بود: "رحیم حسین پور رودسری!" رحیم پس از سال ها مبارزه مخفی در دوران سلطنت اکنون برای دفاع از دستاوردهای قیام بهمن طغیان کرده و پاسخ منفی دادن به جلادان در بیدادگاه ها را تنها زبان ارتباطی با شمشیرزنان فتوی به دست دیده بود!

رحیم از جان گذشته ای فداکار بود که شهادت در راه آرمان هایش را پیشه کرده بود و برای زحمتکشان بهترین می دانست، آرام و قرار نداشت، انگار که در رگ هایش جز تحرک و مبارزه پرنشاط با ضحاکان زمانه نمی جوشید، شورشگری علیه نظام استثمارگر سرمایه داری، شغلش سوسیالیسم و عدالت اجتماعی هدفش بود، برادرش حمید چند سالی قبل در کردستان به شهادت رسیده بود، رحیم در تابستان سال ۱۳۶۷ که استخاره جلادان حاکم به رهبری خمینی (خوب) نشست اعدام شد و شانه به شانه رفقایش در گلستان خاوران آرام گرفت، یادش گرامی باد!

رقمی نهائی و مشخص از شمار اعدام شدگان در دست نیست و به دلائل بی شماری هنوز پرده از این جنایت هولناک برگرفته نشده است، سازمان عفو بین الملل رقمی حدود پنج هزار و پانصد نفر را اعلام کرده است، سازمان های دیگر نیز ارقامی تا دو برابر آن ارائه داده اند، این ارقام در مقایسه با مشاهدات و تخمین های جان به در بردگان ناچیزند، هیچ گونه اطلاع دقیقی از آنچه در شهرستان ها و به خصوص مراکز استان ها گذشت در دست نیست! در ملاقاتی که با یکی از همسفره ای های خود در تهران داشتم و از سفر اصفهان بازگشته بود تعداد اعدامی های این شهر را در طی مرداد و شهریور اعم از زندانیان و آنهائی که پیش از آن آزاد شده و سپس در این مقطع مجددا دستگیر شده بودند هشتاد نفر تخمین می زد، این در حالی است که از جوانبی گفته می شود که اصفهان به لحاظ نفوذ بسیار هواداران منتظری جزو استثنائات به شمار می رود!

در برابر پاسخ به این سؤال که چرا و تحت تأثیر کدام عوامل و شرایط رژیم اقدام به کشتار همگانی زندانیان سیاسی کرد؟ نظرات متفاوتی مطرح شده اند، برخی به سر کشیدن جام زهر توسط خمینی در امتداد پذیرش قطعنامه صلح با عراق و برخی به نفوذ نیروهای مسلح سازمان مجاهدین از خاک عراق در منطقه غرب کشور اشاره می کنند، واقعیت این بود که تدارک پاکسازی زندان ها از ماه ها پیش از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و پذیرش صلح با عراق آغاز شده بود (اواخر سال ۱۳۶۶) و باز هم واقعیت این بود که بحران و شکاف درون حاکمیت که تجلی آن در نارضایتی منتظری بود فاقد مختصات و ملزومات یک زمین لرزه خانه برانداز برای خمینی و وفاداران جلادش بود! رژیم اسلامی حاکم بر پایه مبانی عقیدتی و ظرفیت هایش در اشاعه خشونت و مقابله با نوآوری، دموکراسی و دگراندیشی از ابتدای غصب حاکمیت و قدرت از هیچ اقدامی علیه منتقدین و مخالفان خود کوتاهی نکرد!

سال ها سرکوب خونین کردستان، ترکمن صحرا، خوزستان و ضرب و شتم های خیابانی، دستگیری های گسترده، اعدام های روزانه، سرکوب وحشیانه تمامی تشکل های مترقی، سازمان ها و احزاب، ممنوع نمودن نشریات و مکتوبات دگراندیشان، سرکوب اقلیت های مذهبی، اعمال شکنجه و سنگسار و قطع عضو و ..... تمامی از ظرفیت های ضد مردمی رژیمی سخن می گویند که همواره و همیشه رؤیای نابودی هر صدای مخالفی را در سر پرورانده و کینه ای بی پایان به مقوله ترقی خواهی دارد و در دشمنی با کارگران و زحمتکشان و حمایت از بزرگ سرمایه داران و تجار انگل صفت بازار عهد و پیمان بسته است و در این مقطع با پایان جنگ هشت ساله و فارغ از خطرات برون مرزی به تصفیه حساب با اسرای شرافتمند خود در زندان ها می پردازد.

در واقع خیزی که فقها از ابتدای به دست گیری سکان قدرت برای نابودی مخالفان سیاسی - عقیدتی خود برداشته بودند در تابستان ۱۳۶۷ و در سایه اجبار در پذیرش صلح و پایان رؤیاهای خود برای صدور انقلاب! و فتح کربلا و نجف و بصره در تلاطمی که با حمله نیروهای مجاهدین از خاک عراق به غرب کشور و در واکنش اعتراضی نایب ولی فقیه (منتظری) و بحران درون حاکمیت عملی کردند!

بخشی از اتهامات رژیم جمهوری اسلامی در رابطه با نقض صریح حقوق بشر در زندان ها

ضرب و شتم و تهدید در هنگام بازداشت متهم

بازداشت های غیر قانونی تحت عنوان مشکوک

عدم تفهیم اتهام به متهم به هنگام دستگیری

اذیت و آزار بدنی برای گرفتن اقرار

نگهداری درازمدت زندانی در انفرادی

نگهداری تعداد زیادی از زندانیان در سلول های انفرادی

چشمبند زدن به زندانیان برای اعمال شکنجه جسمی و روانی

انجام بازجوئی و در مواردی دادگاه با چشمبند

بازجوئی در شب و به هنگام خواب زندانی

رو به دیوار کردن زندانی در مواقع بازجوئی

بی خوابی دادن به زندانی از طریق ایجاد سر و صدا

بازجوئی های شبانه و ایستاده نگاه داشتن زندانی

اعمال مداوم شکنجه های روانی به زندانیان

آزار و فشار به خانواده زندانی سیاسی برای تحت فشار قرار دادن زندانی سیاسی

فحاشی و به کار بردن کلمات رکیک و توهین آمیز در حین بازجوئی و شکنجه

استفاده از صداهای ناهنجار و پخش نوار برای فشار، شکنجه روانی و تخریب اعصاب زندانی

گرسنگی و تشنگی دادن به زندانیان

محروم کردن زندانیان از دسترسی به دستشوئی، توالت و حمام

عدم رعایت طبقه بندی زندانیان و فرستادن زندانیان سیاسی به بندهای مجرمین عادی، اختلاس کنندگان، قاتلین، معتادین با هدف ایجاد فشار روانی

ایجاد آگاهانه محدودیت های درمانی و بهداشتی برای زندانیان بیمار و مجروح

اقدام به شکنجه جسمانی زندانیان بیمار بدون توجه به بیماری آنان

بهره برداری از داروهای روانگردان با نیت گرفتن اقرار از زندانی تحت بازجوئی

ممنوعیت هواخوری، نور و آفتاب

جلوگیری از دسترسی زندانیان سیاسی به منابع خبری و اطلاعاتی

پیشگیری از ورود کتاب و نشریات به زندان

ممانعت از تماس زندانی با خانواده

جلوگیری از ورود سازمان های حقوق بشر و مصاحبه زندانی با این نهادها

ممانعت از بازدید نمایندگان سازمان عفو بین الملل و خبرنگاران

ممانعت از انجام و برگزاری مراسم سنتی در زندان و مجازات افراد خاطی

ممانعت از حق داشتن و ارتباط با وکیل مدافع برای زندانی

غیر علنی بودن دادگاه ها و جریان بازپرسی

بی اطلاع نگاه داشتن زندانی از چگونگی پرونده، جریان بازجوئی و زمان برگزاری دادگاه

نبود هیأت منصفه در دادگاه

مشخص نبودن هویت بازجویان و صلاحیت قضائی آنان

مشخص نبودن هویت و صلاحیت دادستان و قضات حاضر در دادگاه ها

شکنجه جسمی و روانی زندانیان توسط زندانبانان

استفاده از توابان برای جاسوسی، کتک زدن و شکنجه های روانی علیه زندانیان

مجبور کردن زندانیان به خواندن نماز، شرکت در کلاس های ایدئولوژیک، برنامه های اجباری صبحگاهی و مراسم دعا و نیایش مذهبی

شکنجه و بازجوئی از کودکان برای اعمال فشار روحی به والدین

نگهداری کودکان در زندان ها و در سلول های انفرادی و جمعی

محرومیت کودکان از امکانات لازم و ضروری برای رشد

مجبور کردن زندانیان از طریق تهدید و ایجاد رعب و وحشت برای شرکت در مصاحبه و ندامت نامه نوشتن

نگهبانی زندانیان زن توسط زندانبانان مرد

فحاشی و توهین به زندانیان

دادن اطلاعات غلط به متهم در حین بازجوئی

شکنجه روحی خانواده ها از طریق تهدید، هتاکی، شکنجه جسمی و روانی، ایجاد رعب، وحشت و اعمال محدودیت های چند جانبه

بلاتکلیفی طولانی مدت زندانی در حین بازجوئی و پس از تشکیل دادگاه

لمس کردن بدن زنان زندانی و تهدید به تجاوز برای گرفتن اقرار

تجاوز به زنان زندانی و دختران باکره محکوم به اعدام

اعمال شکنجه بدنی وسیع، گسترده و متنوع علیه زندانیان سیاسی از جمله مشت و لگد، شلاق زدن به کف پا و سایر اعضای بدن، دستبند قپانی، آویزان کردن، سوزاندن اعضای بدن توسط سیگار، استفاده از شوک الکتریکی، ایستاده نگاه داشتن درازمدت زندانیان، آویزان کردن زندانی از طریق دست ها و یا پاها و تاب دادن و شلاق زدن وی، شکنجه زندانی تا حد بیهوشی و سپس آب سرد ریختن روی زندانی و یا فرو کردن سوزن زیر ناخن برای بهوش آوردن و ادامه شکنجه

محروم نمودن شکنجه شونده از آب آشامیدنی، غذا و رفتن به دستشوئی

ریختن آبجوش در گوش ها

نگهداری زندانیان سیاسی در تابوت ها و اصطبل ها

نگهداری زندانی در زندان حتی پس از اتمام محکومیت

شکنجه زندانی در برابر اعضای خانواده

برگزاری اعدام های ساختگی با هدف دریافت اطلاعات و اقرار گرفتن و شکستن روحی زندانی

جا دادن ده ها زندانی در اتاق های کوچک

مجبور کردن زندانی به تماشای صحنه اعدام و یا تماشای جسد فرد اعدام شده

بازداشت، شکنجه و اعدام به اتهام دگراندیشی

بازداشت و مجازات زندانی به علت بر تن داشتن لباس کردی

سر به نیست کردن، اعدام و تیرباران کردن مخالفان و منتقدان سیاسی

زنده به گور کردن زندانیان و دفن در گورهای جمعی

گرفتن خون زندانیان محکوم به اعدام و ارسال به جبهه های جنگ

بیرون آوردن کلیه زندانیان برای ارسال به جبهه و پیوند آن به زخمی های جنگ

پرهیز از دادن نشانی محل دفن و روز و تاریخ اعدام زندانی به خانواده ها

اعدام دسته جمعی و به گور سپردن جمعی زندانیان سیاسی

صدور احکام اعدام بدون محاکمه و یا در محاکمات یک دقیقه ای

محروم نمودن زندانیان سیاسی از حقوق اجتماعی پس از آزادی از زندان

اجبار در معرفی روزانه، هفتگی یا ماهانه پس از آزادی

ایجاد ممنوعیت خروج از کشور برای زندانیان آزاد شده و مجازات خاطیان

دستگیری و ضرب و شتم خانواده های زندانیان سیاسی

ربودن فعالین فرهنگی و سیاسی تحت عنوان بازداشت و در بسیاری موارد سر به نیست کردن آنان و یا انتقال به بازداشتگاه های مخفی

مصادره اموال زندانیان به هنگام بازداشت

ایجاد رعب و وحشت برای خانواده بازداشت شده

عدم پرداخت حقوق زندانیان شاغل در طی مدت غیبت

اجبار به مصاحبه به عنوان شرط آزادی از زندان

اجبار به تهیه وثیقه، ضامن و گروگیری سند خانه برای آزادی زندانی

ممنوع نمودن برگزاری مراسم ختم برای زندانی به قتل رسیده و .....

مهاجرت

پیش از دستگیری و زندانی شدن همواره بر این اعتقاد بودم که باید در داخل کشور ماند و مبارزه را با شرایط سرکوب تطبیق و ادامه داد، حتی در تمامی سال های زندان بر این نظر ماندم، این ذهنیت از آن زمانی بود که گفتمان مهاجرت به خارج از کشور به عنوان حفظ تشکیلات و خروج از تیررس سرکوب فاشیستی رژیم از موضوعات مورد بحث اپوزیسیون به شمار می رفت، پس از آزادی از زندان نیز با این که آگاهانه و دوباره زندگی مخفی در پیش گرفتم و می دانستم که هر لحظه احتمال دستگیری مجدد من و بازگشت به زندان وجود دارد در داخل کشور ماندم اما با شروع کشتار زندانیان سیاسی در زندان های سراسر کشور و از دست دادن بسیاری از عزیزانی که یادشان را هرگز فراموش نخواهم کرد و با دستگیری مجدد رها شدگان و اعدام بسیاری از همبندی هایم در اصفهان و همچنین این که شخص بازجو در اصفهان که هیچ گونه ردی از من نداشت دوباره به تعقیب و مراجعه به آدرس های پیشینم در اصفهان اقدام کرده بود هر لحظه خود را بیشتر درگیر پاسخ به سؤال رفتن یا ماندن دیدم!

با توجه به این که زندانی سیاسی همیشه زیر تیغ برهنه شمشیر به دستان و مرگ فروشان اسلامی قرار خواهد داشت و کینه و نفرت رژیم حاکم به مخالفان سیاسی خویش مرزی نمی شناسد مهاجرت تنها راه حل در شرایط موجود به نظرم آمد، به این دلایل خروج از تیررس جمهوری اسلامی و رساندن خود به اروپای غربی، آنجا که آزادی و دموکراسی بهتر تعریف شده است را پیش روی خود قرار دادم، رسیدن به مکانی که کسی به جرم فکرکردن، انتقاد و مخالف بودن با سیستم حکومتی و مناسبات میان مردم و دولت دستگیر، زندانی و شکنجه و اعدام نمی شود، بودن در این مکان و مشاهده دموکراسی بخشی نهادینه شده آن بیشترین جذابیت ها و کنجکاوی ها را در من بیدار کرده بود.

هفده روز پرخطر را تا پشت دروازه اروپای غربی یعنی اتریش طی کردم و توسط قاچاقچیان از دروازه عبور کرده و توسط پلیس دستگیر شدم! هنگام انتقال غیر قانونی و از طریق کوه های سرسبز مرزی دو کشور یوگسلاوی سابق و اتریش نیمی از افراد که حدود بیست نفر را شامل می شدند ایرانیانی بودند که هر یک از رنجی گران و بلائی خانمانسوز که سرزمین عزیز مادریشان را فرا گرفته بود می گریختند! زنان و کودکانی که در تاریکی کوه های جنگلی و در حین دویدن به حفره ای آکنده از گل و لجن می غلطیدند و زخم برمی داشتند اما هیچ گاه جراحتشان به عمق زخم هائی نبود که حاکمان فقیه در مملکتشان بر روح و جسمشان نهاده بودند!

دو روز زندان در حوالی شهر گراتز اتریش را پشت سر گذاشتم، زندانی که نه شباهتی به اصطبل های انفرادی هتل اموات داشت و نه زندانبانش مسلح به فتوی و چوب خشک و شلاق بود و سپس به محل اقامت متقاضیان پناهندگی یعنی لاگر (تراس کیرخن) تحویلم دادند، در این مکان رها شدم و می بایستی که در یکی از ساختمان های آن جائی برای خواب می یافتم، مجموعه ای بسیار بزرگ بود و دارای چندین ساختمان بزرگ و چند طبقه که قدمتی بیش از صد سال داشت، این ساختمان زمانی مقر نگهداری مهاجران مجاری در دوران بازسازی پس از جنگ جهانی دوم در اتریش بود و شباهت زیادی با فیلم های تهیه شده مربوط به جنگ جهانی دوم داشت.

به ساختمان اول وارد شدم که از طبقاتی چند و سالن هائی بزرگ و مجزا تشکیل شده بودند، در سالن ها امواج انسانی دیده می شدند که روی زمین خوابیده بودند، زن و مرد و پیر و جوان و بچه ها همگی دارای پتوهای سربازی بودند که به عنوان متکا و زیرانداز از آنها استفاده می کردند، قربانیان جنگ خانمانسوز یوگوسلاوی سابق و مهاجرین رومانیائی بودند که به دلایل مختلف ره به مهاجرت بسته بودند، جنگ و ویرانی، فقر و فلاکت و تعقیب سیاسی باعث شده بود تا به اتریش آمده و تقاضای پناهندگی کنند، با مشاهده جمعیت و پتوهای سربازی که در زیر سر و پیکر خود پهن کرده بودند بی اختیار خاطره زندان در ذهنم زنده شد و از لاگر به سوی ناکجا آبادی دیگر به راه افتادم!

فردای آن روز با مشقتی زیاد و به همراهی سه نفر دیگر از مرز کشور اتریش و آلمان به شکل غیر قانونی عبور کرده و در جاده به راه افتادیم، برای من مقصد مهم نبود و هدفی در پیش نداشتم، گوئی می خواستم از هر آنچه از درد و رنج سخن گفته بود دور شوم، فرار می کردم، کیلومترها در جاده پیاده طی کردم، پس از ساعاتی ماشین پلیس آلمان کمی جلوتر ایستاد و یکی از آنها پیاده شده و در صندوق عقب را باز کرد، سگی غول پیکر از ماشین بیرون پرید و دوان دوان به سمت ما آمد، در فاصله نزدیک و نیم متری ما خرناس کنان و دندان نشان ایستاد! احساس می کردم که به چشمان خسته ام زل زده است، یک حرکت اضافی می توانست همه چیز را پیچیده کند، ژاندارم ها که عامدا سگ را تنها رها کرده بودند با تأنی اغراق آمیزی به سوی ما آمدند! عرق سردی بر بدنم نشسته بود، ژاندارم ها به ما رسیدند، سگ چشمانش را از چشم من برگرفت، سرش را پائین انداخت، به طرف پشتش چرخید، کمی دور شد و روی پاهایش نشست، نفس راحتی کشیدم!

یکی از ژاندارم ها که دو برابر من وزن داشت و یک سر و گردن از من بلندتر بود جملاتی به زبان آلمانی گفت و وقتی با مکث من مواجه شد گفت: "حشیش؟ حشیش؟" منظورش را فهمیدم که آیا قاچاقچی حشیش هستم؟ زانوهایم سست شدند! آرزو می کردم که زبان فارسی بلد بود تا معنای چند فحش آبداری را که نثارش می کردم می فهمید! اما به هر حال این من بودم که آنجا غریبه محسوب می شدم، دو روز زندان هم در نوار مرزی آلمان و اتریش سپری کردم و پس از آن طبق قراردادهای دو کشور که هر فردی که غیر قانونی از مرز عبور کند و در نزدیکی مرز دستگیر شود به کشور قبلی بازگشت داده خواهد شد مرا به مرکز یکی از دادگاه های سالزبورگ بازپس دادند! از من تعهد گرفتند که به خرج خودم! به لاگر بازگشته و خود را مجددا معرفی کنم و من خسته تر از آن بودم که دوباره عزم ناکجا آبادی دیگر بکنم! دوباره به تراس کیرخن مراجعه و خود را در انبوه انسان های جنگ زده و ستم زده گم کردم! .....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منابع: در این نوشتار از منابع مختلف و خاطرات سایر زندانیان سیاسی نیز کمک گرفته شده است، از جمله: "حقیقت ساده" نوشته: "منیره برادران"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بدبختانه این نوشتار پر از نادرست نویسی های دستور زبانی بود و تا آنجا که این نوشتار از ریخت نخستینش نیفتد ویرایش و بازنویسی شد، برای نمونه به کارگیری (درب) به جای (در) نادرست است و به جای گفتن و نوشتن: (درب زندان، درب سلول، درب خانه، درب ماشین و .....) باید گفت و نوشت: (در زندان، در سلول، در خانه، در ماشین و .....)

به کارگیری واژه های فارسی با تنوین عربی نادرست است و واژه هائی مانند: (ناچارا، گاها، دوما، سوما و .....) نادرست هستند، نویسنده چند بار واژه (بخش) فارسی را پس از تنوین دار کردن (بخشا) نوشته است و (گاه) فارسی را نیز پس از تنوین دار کردن (گاها) نوشته است! این واژگان به واژه های (بخشی) و (گاهی) ویراسته شدند.

(می) و (نمی) نباید پیوسته نوشته شوند و باید گسسته نوشته شوند، از این روی نوشتن: (میرود، نمیرود، میکرد، نمیکرد، میکند، نمیکند، میتواند، نمیتواند و .....) نادرست است و باید نوشت: (می رود، نمی رود، می کرد، نمی کرد، می کند، نمی کند، می تواند، نمی تواند و .....)

(ها) به جز چند جزانش باید گسسته نوشته شود و پیوسته نویسی (ها) نادرست است و به جای نوشتن: (زنها، دادگاهها، زمانها، زبانها و .....) باید نوشت: (زن ها، دادگاه ها، زمان ها، زبان ها و .....) نمونه هائی از جزانش های (ها) در پیوسته نویسی: (آنها و اینها) هستند و در واژه های: (آنها و اینها) باید (ها) پیوسته نوشته شود و گسسته نویسی (ها) در واژگان: (آن ها و این ها) نادرست است.

(که) از پیش و پس باید گسسته نوشته شود و نوشتن: (آنکه، اینکه، منکه، کشما و .....) نادرست است و باید نوشت: (آن که، این که، من که، که شما .....)

(به) از پیش و پس باید گسسته نوشته شود و نوشتن: (بمن، بزندان، بشیراز، بگفته و .....) نادرست است و باید نوشت: (به من، به زندان، به شیراز، به گفته و .....)

از اینها گذشته نادرست نویسی هائی در این نوشتار بودند که چون ویرایش آنها این نوشتار را از ریخت می انداخت ویراسته نشدند! برای نمونه به کارگیری واژه های (نمودن) و (نمایاندن) به جای (کردن) و (انجام دادن) نادرست است چون (نمودن) و (نمایاندن) برابر با به نمایش درآوردن و نشان دادن است نه انجام دادن و کردن کاری! و به جای گفتن و نوشتن: (دریافت نمائید، خودداری نمود، آلوده نمودن، آگاه نماید و .....) باید گفت و نوشت: (دریافت کنید، خودداری کرد، آلوده کردن، آگاه کند و .....)

و جستارهای دستور زبانی دیگری که سخن گفتن درباره همه آنها به درازا خواهد کشید!

(جزانش = استثناء | جستار = مطلب، موضوع)

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

بارگیری نوشتار: "سیمای شکنجه" در فرمت پی – دی – اف و در اندازه 2.35 مگابایت از لینک زیر:

http://www.gozareshgar.com/fileadmin/gozareshgar/Behroz_Soren_-_Simaye_shekanjeh.pdf

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

simayeshekanje-780-1

 

simayeshekanje-780-2simayeshekanje-780-3simayeshekanje-780-4

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
کتاب: "سیمای شکنجه" نوشته: "بهروز سورن"
http://www.gozareshgar.com/10.html?&tx_ttnews[tt_news]=28677&tx_ttnews[backPid]=23&cHash=72f40b068ea51be265351e3b3a86dc2c

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

لطفا در صورتیکه درباره مقاله‌ای نظر می‌دهید، عنوان مقاله را در اینجا تایپ کنید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.

لطفا نظر خودتان را فقط یک بار بفرستید. کامنتهای تکراری بطور اتوماتیک حذف می شوند و امکان انتشار آنها وجود ندارد.

CAPTCHA
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.