رفتن به محتوای اصلی

تولد دوباره

تولد دوباره
 
گفته اند كه انسان هرچه كمتر بفهمد راحت تر زندگي ميكند . حس همدردي در انساني كه بيشتر ميفهمد ، شكوفاتر مي شود ، پس نه تنها بار رنج خود بلكه بار رنج ديگران هم روي شانه هايش سنگيني مي كند . درك حقيقت ، انسان را معتاد خود مي كند . كسي كه طعم حقيقت را مي چشد ، به آن اعتياد پيدا ميكند بدون اينكه بتواند بفهمد كه طعم آن تلخ است يا شيرين ، همانند مادري كه روز وشب به خاطر فرزندش رنج مي كشد ، اما به قدري وجودش سرشار از عشق به اوست كه حتي يك لحظه نمي تواند از پروراندن او روي بازگرداند . 
حدود يك سال است كه دفتر زندگي من ورق خورده و با ورق خوردن آن ، مني جديد از من قبلي متولد شده است و چه دردناك است اين تولد دوباره !
 
سال قبل مجبور شدم به همراه پسرم كشورم را ترك كنم . اينكه چرا مجبور شدم كشورم را ترك كنم اهميتي ندارد ، مهم اين است كه بدانيم هيچ انساني بدون علتي اساسي ، وطنش را ترك نمي كند هيچ كس از روي هوس ، مسير سختي همچون پناهندگي را انتخاب نمي كند . من هرگز زندگي آرام و بي دغدغه اي نداشته ام و از اين بابت از خداي خود سپاسگزارم . مي دانم كه هر سختي و هر طوفاني انسان را پالايش مي دهد ، اما اين طوفان آخري ، يعني ترك وطن ، به قدري عظيم بود كه از درون من ، مني ديگر متولد شد . مني بسيار قوي تر ، شكيباتر و بزرگتر از من قبلي ، مني با قلبي شرحه شرحه از غم جانسوزي كه مي دانم در درون قلبم تا ابد جا خوش خواهد كرد .
به همراه پسرم از خانه بيرون آمديم . قبل از اينكه سوار تاكسي اي كه قرار بود ما را به فرودگاه برساند سوار شوم ، برگشتم و به خانه اي كه سالها در آن خاطرات تلخ و شيرين پرورانده بودم ، چشم دوختم . قلبم فشرده شد ، چيزي از درون آن فرو ريخت . غمي كه قابل توصيف نيست سرتاپاي وجودم را فرا گرفت . كسي چه ميداند شايد سالها وشايد ديگر هرگز نتوانم اين خانه را ببينم . وقتي تاكسي حركت كرد ، با چشماني پر از اشك به خيابانهاي شهرم نگاه كردم ، " خدا نگهدارت شهر نازنينم !تو را با تمام مشكلاتي كه بر دوشم نهفته بودي دوست دارم . خدا نگهدارتان هم وطنانم! شما را با تمام آشوبهاي درونتان ، با تمام كم صبريهايتان ، با تمام رفتارهاي دور از منطقتان و شما را با تمام خودخواهيهايتان دوست دارم . من هرگز خودم را جدا از شما ندانستم ، هرگز خودم را صبورتر از شما ، منطقي تر از شما و متواضع تر از شما نديدم . من خودم را جزئي از شما و شما را جزئي از خود ديدم . مي دانم كه روزي دست به دست هم مي دهيم و اين ابرهاي سياهي را كه جلوي تابش آفتاب قلبمان را گرفته اند به كناري مي زنيم و در هر نقطه از جهان كه باشيم با درخششمان اين آشوبها و تك رويها را از خود دور ميكنيم .
از تاكسي كه پياده شدم ، راننده براي تحويل دادن چمدانم پياده شد ، دلم عجيب گرفته بود ، وقتي راننده ي پا به سن گذاشته ، با آن چهره ي معصوم و شكسته به من خيره شد وبا لبخندي برايم آرزوي موفقيت كرد ، ناخودآگاه دستم را براي گرفتن و فشردن دست او به جلو بردم ، دوست داشتم او را به عنوان نماينده اي از طرف تمام هم وطنانم در آغوش بگيرم اما خجالت كشيدم ، پيرمرد تعجب كرده بود، دستش را جلو آورد و دستم را فشرد ، من محكم تر از او دستش را فشردم و گفتم :" برايتان آرزوي سربلندي ميكنم . آرزوي آرامش.همتونو به خدا ميسپارم."
 
پيرمرد فكر كردعقل درست وحسابي اي ندارم، اما از آنجاييكه سخني كه از دل برآيد بر دل نشيند حتي اگر از جانب ديوانه اي باشد ، مسرور شد لبخندي زد وبه آرامي گفت :" سفر زيبايي داشته باشي! " به چشمان خسته اش نگاه كردم و گفتم:" همتونو دوست دارم ." برگشتم ، با يك دست چمدانم و با دست ديگر ، دست پسرم را گرفتم و از پيرمرد كه هاج وواج نگاهم مي كرد دور شدم . با چشماني گريان از درون هواپيما با تك تك چراغهاي سوسوزده ي شهرم وداع كردم و به سرزمين ديگري قدم گذاشتم . اينكه در طول راه ، من و پسرم چه سختيهايي كشيديم باز هم اهميتي ندارد .بعد از سه هفته دربه دري ،بعد از اضطرابي درحد مرگ، رودررو شدن با قاچاق برها و از همه مهم تر ترس از سرنوشتي نامعلوم كه در پيش رو داشتيم ، بالاخره به مقصد رسيديم .
در مقابل قاضي اي كه علت ترك وطنم و پناه بردنم به آنها را از من مي پرسيد ، قرار گرفته بودم . وقتي مترجم ، از من پرسيد كه آيا شرايط روحي مساعدي براي اين پرسش و پاسخ دارم يا خير ، به چشمان آبي مرد مقابل ، خيره شدم ، با خود انديشيدم :" من تمام علتها را به تو مي گويم ، من مي گويم كه فردي دانشگاه رفته هستم ، مي گويم كه تمام عمرم را جنگيده ام .
ميگويم كه درچه شرايط خفقان آوري تلاش كرده ام كه بتوانم زندگي كه نه ، فقط زنده بمانم ، ميگويم كه چه بي رحمانه حق حرف زدن را از من گرفتند و من جرات نكردم حتي اعتراض كنم ، مي گويم كه حتي حق انتخاب نوع پوششم را از من گرفتند و صدايم درنيامد . مي گويم كه دركشور بي نواي من ، بالاخره جنگ بهتر بودن علم يا ثروت با برنده شدن ثروت به پايان رسيد .
 
مي گويم كه با همين چشمهاي خود ديدم كه سالخوردگان مظلوم كشورم ، بعد از سالها خدمت ، درسني كه بايد در آرامش ، زندگي راسپري كنند ، مجبورند در اتومبيلي فرسوده تر از خودشان در سخت ترين شرايط و در تابستان سوزان شهر پر از دود من ، براي سير كردن شكم خانواده هايشان از كله سحر تا پاسي از شب جان بكنند . مي گويم كه "پرنس جان "كشور من خون مردم را توي شيشه كرده و هيچ خبري از" رابينهود " جوان نيست كه تسكيني بر زخم مردم باشد . مي گويم كه ديگر خبري از آن مردم مهربان خنده بر لب در كشورم نمانده و آنها ديگر با كوچك ترين اشاره اي به جان هم مي افتند . ميگويم كه اصلي ترين پايه ي كشور من يعني اعتماد به يكديگر مدتهاست كه فروريخته .
آري من ميگويم ، تمام اينها را وخيلي چيزهاي ديگر را به تو مرد جوان با چشماني آبي و چهره اي مشكوك و بي اعتماد نسبت به من ميگويم اما بعيد مي دانم كه تو بتواني حرفهاي مرا بفهمي ، مگر كسي كه سير است حال كسي را كه گرسنه است ميتواند بفهمد؟ 
"شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل 
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها؟ "
پايان 
نسرين صفايي

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید