رفتن به محتوای اصلی

می گفت حامله هست و بازجو با لگد به شکمش می زد!
28.12.2017 - 05:00

.......... امروز صدای شکنجه شده انگار از گلوی یک انسان درنمی آید، عصر است و صدای ناله ها واضحتر به گوش می رسد، بعد از هر ضربه صدای ناله ای به گوش می رسد که انگار صدای گاوی و یا سگی است که از درد به خود می پیچد! با تمام وجودمان آرزو می کنیم که شکنجه قطع شود ولی همچنان ادامه دارد، صدای شلاق قطع می شود و ما می شنویم که صدائی گاو مانند دارد چیزی می گوید و بعد صدای گریه اش که انگار زندان را می لرزاند، صدای پاهائی که می دوند به گوش می رسد و صدای ماشینی که به سرعت از در بیرون می رود، از آنجا که صدای شلاق را صدای گریه شکنجه شده جایگزین کرده است می فهمیم که او اطلاعاتش را داده است!

کاش می توانستم به او بگویم که نگران نباش، کسی را پیدا نخواهند کرد! دوستانت در خانه ای که در آن قرار داشته اید نیستند، حالا چهل و هشت ساعت از دستگیری او می گذرد، او به دوستانش وقت کافی برای فرار داده است، شاید هم آنها انتظار دارند که او تا مرگش زیر شکنجه حرف نزند، مرگ خیلی راحت تر از شکنجه است، شاید هم به آنها آدرس اشتباهی داده باشد، در این صورت وقتی برگردند او را دوباره می زنند، صدای گریه فرد شکنجه شده به گوش نمی رسد، خاموشی و سکوت همه جا را در بر گرفته است، صدای بوقی به گوش می رسد، در آهنی باز می شود، صدای ماشینی که به داخل حیاط زندان می آید به گوش می رسد، موتور ماشین خاموش می شود، کسی داد می زند: "چشمبند!"

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

یک ماه از سال نو می گذرد، نگهبان به ما می گوید که با تمام وسایلمان منتظر باشیم، فکر می کنیم به اوین می رویم، نمی دانیم با چه چیزی روبرو خواهیم شد، دلشوره داریم، شنیده ایم که در اوین خیلی از زندانیان تواب شده اند، دوباره سوار ماشین می شویم، این بار بیشتر زن هستیم، راز را که با او در یک گروه بودم می بینم که همراه ماست، از دیدنش خوشحال می شوم، ماشین به طرف اوین حرکت می کند، اوین در دامنه کوه های البرز است، می گویند به شکل زندان های آمریکا درست شده، وقتی با دوستانم به کوهنوردی می رفتم از دور ساختمان هائی را نشانم می دادند و می گفتند که متعلق به زندان اوین است، حالا می روم که زندانیش باشم! ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... با رسیدن به اوین تخیلاتم قطع می شوند، من و راز سعی می کنیم کنار هم باشیم که موقع تقسیم یک جا بیفتیم، زندانبانان زن منتظر ما هستند و بعد از ثبت نام، ما را به بندهای مختلف می فرستند، من و راز را به اتاق چهار بند چهار پائین می فرستند، به محض این که وارد اتاق می شویم چهار، پنج نفر دورمان را می گیرند و می پرسند با چه سازمانی بوده ایم و از کجا می آئیم؟ ظاهرشان چیزی به ما نمی گوید بنا بر این جواب های ساده ای می دهیم، یکی از آنها می گوید که مسئول اتاق است و ما می فهمیم که باید تواب باشد و دفتر یعنی پاسدارها او را به عنوان مسئول انتخاب کرده باشند، به ما می گوید وسائلمان را کجا بگذاریم و این که وقت استفاده از هواخوری است، به سوی هواخوری می رویم، در جلوی در هواخوری تعداد زیادی دمپائی های رنگ و وارنگ وجود دارند که برای پوشیدن در موقع استفاده از هواخوری هستند، شروع به قدم زدن می کنیم، بعد از ماه ها می توانم قدم بزنم و آسمان را نگاه کنم، احساس شادی می کنم، به زندانیانی که قدم می زنند نگاه می کنم، بعضی ها تنها قدم می زنند، تعدادی زیر آفتاب دراز کشیده اند و برخی پشت به دیوار نشسته اند، اکثرا غمگین به نظر می رسند.

به دیوارها نگاه می کنم، خیلی بلند هستند و در انتها با سیم خاردار پوشانده شده اند، نگهبانان بالای پشت بام قدم می زنند و گهگاهی زندانیان را نگاه می کنند، من و راز از این که در کنار یکدیگر هستیم خوشحالیم و از ماه هائی که زیر بازجوئی بوده ایم برای یکدیگر می گوئیم، برایم از شب دستگیریش می گوید و این که چگونه نیمه شب از خواب بیدار می شود و به کمیته مشترک برده می شود، از یکدیگر در مورد افرادی که هر کدام می شناختیم می پرسیم و این که چه کسی دستگیر شده، کی نشده، در مورد آینده حرف می زنیم و این که هر دو به خاطر اطلاعات ندادن و مصاحبه نکردن اعدام خواهیم شد، راز به داخل بند می رود که اگر آب گرم باشد دوش بگیرد ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... بیش از یک هفته است که در این بند زندگی می کنم، توی راهرو قدم می زنم که یک قیافه آشنا می بینم! کنار شوفاژ نشسته، حامله است، نگاهش می کنم و می شناسمش، نینا است، کنارش می نشینم، نمی دانستم که دستگیر شده است، می گوید: "می دانستم که اینجا هستی ولی نمی خواستم کسی بفهمد که یکدیگر را می شناسیم، تواب ها مراقبند و گزارش می دهند!

- کی دستگیر شدی؟ چرا در عرض یک هفته گذشته تو را ندیدم؟

- علت این که مرا ندیدی این است که نمی توانم زیاد تکان بخورم، کمرم ناراحت شده و اگر تکان بخورم بچه ام را از دست خواهم داد و هر طور شده می خوام که بچه ام را نگه دارم!

با تعجب نگاهش می کنم، حرف هایش را نمی فهمم، ادامه می دهد:

ساعت یازده صبح یک روز زمستانی بود که می بایست سر قرار یک نفر از یک تشکیلات دیگر بروم تا خبر سلامتی دو تا از دوستانم را که از طریق کردستان از کشور خارج می شدند دریافت کنم، من فقط رابط بودم ولی از این که می بایست به سر آن قرار بروم عصبی بودم، ده دقیقه به یازده سر قرار بودم، محل را چک کردم و خواستم که به داخل یک مغازه بروم که ناگهان دو نفر از پشت دستانم را گرفتند و نگذاشتند که داخل مغازه شوم، اول فکر کردم که اشتباه شده، برای همین شروع کردم به داد و بیداد راه انداختن تا توجه مردم را جلب کنم، به آنها گفتم: "من حامله هستم، چه کار می کنید؟ چرا نمی گذارید بروم؟" و غیره، با این کار می خواستم فردی را که قرار است به دیدن من بیاید متوجه کرده و فراری دهم، پاسدارها قوی بودند، مرا به طرف ماشینی کشیدند و دهانم را باز کردند که ببینند سیانور نداشته باشم! توی ماشین بازدید بدنی شدم که ببینند اسلحه دارم یا نه! نمی دانستم موضوع چیست و سرشان داد می زدم، یکی از آنها کنار من نشست و گفت: "حالا به اوین می رویم و این خانم در موردت برایمان خواهد گفت!"

ناگهان احساس خفگی کردم، احساس کردم که هوا نیست! به طرف دیگر ماشین نگاه کردم، زنی در آنجا نشسته بود، دست راستش توی گچ بود، یعنی شکسته بود! سعی می کرد صورتش را زیر چادر پنهان کند، هنوز نمی دانستم موضوع چیست، پاسدار کنار من گفت: "آذر را نمی شناسی؟" وقتی اسم را شنیدم همه چیز را فهمیدم! وقتی به پیچ اوین رسیدیم بهم چشمبند زدند و سرم را به روی زانوهایم فشار دادند! به اوین رسیدیم، مرا از آذر جدا کردند و به اتاقی بردند تا بازدید بدنی شوم، زن شصت ساله ای در آن اتاق بود، به من گفت که تمام لباس هایم را دربیاورم، تمام بدنم را خیلی دقیق گشت، رفتارش چندش آور بود! وقتی لباس هایم را پوشیدم نگهبان منتظرم بود و مرا با ماشین جلوی در زیرزمین برد، نمی دانم آنجا را دیده ای یا نه چون دوره بازجوئیت را در کمیته مشترک گذراندی، زیرزمین اوین را برای بازجوئی استفاده می کنند، چشمبند را عوض کردند که هیچ نوری نبینم! هیچ سؤالی ازم نکردند، دست ها و پاهایم را به تخت بستند!

نام بازجو علیرضا بود که بعدا دیدمش و موهای بور و صورت رنگ پریده ای دارد، در مورد آذر پرسید، این که آیا او را می شناسم و حاضرم که حقیقت را بگویم یا نه؟ گفتم که حرفی برای گفتن ندارم! شروع به شلاق زدن کرد! دو نفر دیگر هم توی اتاق شکنجه بودند، نام یکیشان رحیم بود که بعدا بازجویم بود، می دانستم که آذر آنها را سر قرارمان آورده است ولی می گفتم که حامله هستم و نمی دانم چرا مرا دستگیر کرده اید! شلاق زدن را ادامه دادند، بعد از مدتی گفتند که حالا با شلاق کلفت می زنند! نمی دانستم که فرقی هم دارند تا این که اولین ضربه را خوردم، ساعت چهار آنها مرا به خانه ام بردند، می دانستم که در آن ساعت دیگر همه می دانند که من دستگیر شده ام، چون قرار بود ساعت یک خانه باشم، کسی در خانه نبود و چیزی هم پیدا نکردند و این باعث عصبانیت بیشترشان شد! به زندان برگشتیم و دوباره مستقیما به اتاق شکنجه و تا شب مرا زدند! ساعت ده شب مرا به راهرو بردند و یک پتوی سیاه بهم دادند که در آنجا بخوابم، حالت تهوع داشتم و به خاطر درد خوابم نمی برد، ادرارم قطع شده بود! یک لیوان آب و یک تکه نان با یک تخم مرغ بهم دادند، آب را خوردم.

روز بعد و روز سوم هم فقط شلاق بود و درد، شب ها از درد کلیه خوابم نمی برد، ادرارم نمی آمد، شب سوم که توی راهرو خوابیده بودم و غذایم دست نخورده کنارم بود بازجو آمد و با لگد به پهلویم زد! همان طور که می زد می گفت" اعتصاب غذا می کنی؟" نشستم، پرسید چرا غذایم را نخورده ام؟ گفتم چون درد شدید کلیه دارم، چند دقیقه بعد مرا به بهداری زندان بردند، دکتری آنجا کار می کرد که خودش هم زندانی بود، مرا معاینه کرد، به او گفتم که حامله هستم، دکتر به بازجو گفت که وضعم خطرناک است، دکتر گفت که اگر کلیه ام در عرض چند ساعت کار نکند باید دیالیز شوم، آمپولی را همراه سرم بهم زد و بعد از سه ساعت توانستم ادرار کنم، خوشحال شدم، دکتر هم خوشحال شد، بهم گفت که دیالیز ممکن است برای بچه خطرناک باشد، پاهایم را پانسمان کرد، نیمه های شب بود که بازجو آمد و خواست مرا با خود ببرد! صدایشان را می شنیدم، دکتر گفت: "کلیه اش الان دارد کار می کند ولی امکان دارد دوباره از کار بیفتد!" بازجو گفت: "مهم نیست، بزار بیاد، کارهائی داریم که باید انجام دهیم!" دکتر گفت: "کلیه اش از کار می افتد!" بازجو دوباره گفت: "مهم نیست!"

یادم نیست که دکتر چه گفت، تهدید نکرد ولی گفت اگر می بریدش دوباره برای درمان اینجا نیاریدش! بعد از کمی مکث بازجو گفت: "بعد از هر بازجوئی میارمش اینجا !" آن شب آنها شلاق زدن را ادامه دادند و دوباره مرا به کلینیک بردند، من مدام می گفتم که حامله هستم، آن روز صبح نمونه ادارم را گرفتند که چک کنند، بعد از یک ساعت گفتند که حامله نیستی ولی من می دانستم که حامله هستم، یک لحظه که با دکتر تنها بودم به او گفتم که مطمئنا حامله هستم و نمی خواهم بچه ام را از دست بدهم، اگر می تواند کاری برایم بکند، گفت: "سعی می کنم!" موقع ناهار دوباره مرا برای بازجوئی بردند و این بار شدیدتر از قبل می زدند! بازجو با لگد به شکمم می زد و می گفت که در مورد حاملگی دروغ گفته ام! گفت: "به خاطر دروغی که گفته ام صد ضربه شلاق باید به کمرم بزنند!" صد ضربه شلاق به کمرم زدند و بعد دوباره به پاهایم! دیگر مطمئن بودم که بچه ام را از دست خواهم داد! بعد از آن مرا به بهداری بردند، کلیه ام دوباره از کار افتاده بود، آنها دوباره سرم بهم وصل کردند و آمپول را در آن ریختند!

دکتر عصبی و عصبانی بود، بهم گفت که اگر دیالیز شوم بچه ام را از دست می دهم! بعد از چند ساعت توانستم ادرار کنم، دکتر گفت که بهتر است کف پاهایم را عمل کند، من مخالفت کردم و گفتم که بیهوشی برای بچه ام بد است، گفت: "اگر بچه ای در کار باشد صدمه نخواهد دید!" او باور نمی کرد که بعد از این همه شکنجه واقعا حامله باشم! در یک لحظه که نگهبان از اتاق بیرون رفت گفت: "اگر حامله هستی بهتره که پاهایت را عمل کنم، چون تا پاهایت خوب نشوند به بازجوئی نمی برنت و تا آن موقع هم معلوم شده که حامله هستی و دیگر به بازجوئی نمی برنت!" موافقت کردم و او گفت که روز بعد عملم می کند، شب چیزی نخوردم که برای عمل روز بعد آماده باشم، روز بعد ساعت دو بعد از ظهر مرا به اتاق عمل بهداری زندان بردند، یک دکتر بیهوشی آنجا بود که احساس کردم از بیرون از زندان آورده اند، ازم پرسید که اطلاعاتم را داده ام یا نه؟ مهربان به نظر می آمد، گفتم: "اطلاعاتی نداشتم که بدهم!" حالت صورتش تغییر کرد ولی نگهبان داخل شد و نتوانست سؤال دیگری بکند و عمل را شروع کردند!

در عرض چند لحظه بیهوش شدم، وقتی به هوش آمدم در یکی از اتاق های بهداری بودم که سه تا مریض دیگر هم در آنجا بودند، نگهبانی کنارم بود و نگران بودم که در بیهوشی حرفی زده باشم که به آنها اطلاعاتی داده باشد! بعدا یکی از دخترهائی که در اتاق بود بهم گفت که وقتی بیهوش بودم نگهبان سؤالاتی ازم کرده و من هم جواب داده ام، متوجه شدم که تمام جواب هایم همان هائی بودند که در بازجوئی گفته بودم، بعد از به هوش آمدن سردرد شدید داشتم، مسکن خوردم و خوابیدم، برای یک هفته در بهداری بودم و از دکتر خواستم که آزمایش حاملگی بکند، یک روز صبح یک ساعت بعد از آن که نمونه ادرارم را برای تست حاملگی گرفته بودند مرا به بازجوئی بردند، البته روی صندلی چرخدار چون به خاطر عمل نمی توانستم راه بروم، آنها خیلی عصبانی بودند، می گفتند که وقتشان را تلف کرده ام و هیچ اطلاعاتی به آنها نداده ام و باعث دستگیری کسی نشده ام! برای چند ساعت به شدت مرا زدند، ساعت سه بعد از ظهر شلاق زدن را قطع کردند و همه بازجوها رفتند، سکوت همه جا را در بر گرفته بود.

یک ساعت بعد بازجو آمد و از من خواست که روی صندلی چرخدار بنشینم و مرا دوباره به بهداری برد، وقتی که به بهداری رسیدم همه نگهبانان زن دورم جمع شدند، یکی از آنها گفت: "مبارک باشه، حامله هستی!" جوابی به رفتار احمقانه شان ندادم، مرا روی تخت گذاشتند ولی تمام تنم به شدت درد می کرد و نمی توانستم روی هیچ قسمت بدنم بخوابم، دکتر آمد و به نرس گفت که مسکن بهم تزریق کند، پاهایم را معاینه کرد که بدتر از قبل از عمل بودند! این دوره بازجوئیم بود، بعد از دو هفته مرا به یکی از سلول های ٢٠٩ منتقل کردند، برای مدتی با دو تا تواب به نام های لیدا و ویدا بودم، یک دوره هم با زنی بودم که به خاطر بچه هایش دستگیرش کرده بودند و خیلی شکنجه شده بود که آدرس بچه هایش را بدهد ولی اطلاعاتی نداده بود، حالا نزدیک دو ماه است که اینجا هستم و بیشتر اوقات نشسته ام چون دکتر گفته که به خاطر کمرم اگر راه بروم بچه ام را از دست خواهم داد ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... یکباره نگهبانان زیادی داخل بند و اتاق ها شده اند و می گویند که به هواخوری برویم! مراقبند که چیزی با خود نبریم، دم در هواخوری قبل از این که از بند بیرون برویم بازدید بدنی می شویم، سعی می کنیم از هواخوری لذت ببریم، می دانیم که نگهبانان دارند می گردند که کتاب، یادداشت، کاردستی، سوزن، قلم، کاغذ و هر چیزی که بخواهد به ما کمک کند که زندگی روزمره مان را فراموش کنیم پیدا کنند و با خود ببرند! خیالم راحت است که وسایل مرا پیدا نخواهند کرد چون آنها را در سوراخ و درز دیوار پنهان کرده ام! جاهائی که جلوی چشم همه هستند ولی کسی آنها را نمی بیند، کسی فکر نمی کند که چیزی در آنجاها جاسازی شده باشد! این دفعه چندم است که بند را می گردند و دفعه های پیش وسایل مرا پیدا نکردند!

امیدوارم جاکتابی‌ را که برای نینا درست کرده ام با خود نبرند، این تنها چیزی است که نگرانم ببرند، چون چیز غیر قانونی نبوده و نینا همیشه آن را در حالی که وسایلش را درونش قرار می داد در قفسه می گذاشت، جاکتابی خیلی قشنگی است، با چرم سبز تیره درست کردم، آن را از ساک پاره ای که مال یکی از زندانیان بود و می خواست آن را در سطل آشغال بیندازد درست کردم، ساک پاره و کهنه و زشتی بود، من قسمت هائی از آن را که پاره نبود بریدم و با آنها یک جاکتابی درست کردم، نینا نگران است که آن را ببرند! سه ساعت می گذرد، در هواخوری را باز می کنند و این به این معناست که گشت تمام شده و می توانیم به داخل بند برویم، داخل اتاق می شوم، به طور باورنکردنی به هم ریخته است! همه چیز را روی زمین ریخته اند، همه ساک ها را گشته اند و وسایل درون آنها را روی زمین ریخته اند، ساعت ها طول می کشد تا همه چیز را سر جایش بگذاریم، کار خسته کننده ای است، نینا ناراحت به سراغم می آید و می گوید که جاکتابی را برده اند! ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... نزدیک وقت زایمان نینا است و ما مشغول آماده کردن وسائل برای بچه هستیم، خانواده نینا لباس بچه آوردند و چون از خانواده ها ملافه قبول نمی کنند من از خانواده ام خواستم که دامن های پرچین بیاورند، از دامن ها ملافه و وسائل مورد نیاز بچه را درست می کنیم، تحمل نینا خیلی زیاد است، همیشه درد دارد و نمی تواند راه برود، همه اش باید بنشیند و یا دراز بکشد، می دانم که خیلی دوست دارد راه برود ولی به خاطر حفظ بچه این کار را نمی کند ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... یکی از روزهای سرد پائیزی است و امروز نینا با یک پسربچه خوشگل از بهداری زندان به بند آمد! نینا خیلی ضعیف شده است، با این که در عرض چند ماه گذشته بخشی از غذایمان را وقتی تخم مرغ و سیب زمینی بود پنهانی به او می دادیم با این حال آن قدر ضعیف است که روزها هم همراه بچه می خوابد و وقتی او برای شیر بیدار می شود نینا هم بلند می شود، به کمک نینا کهنه های بچه را می شوئیم و کمکش می کنیم که بچه را حمام کند، از نگاه کردن به بچه زیبای نینا خیلی لذت می برم، با دیدنش و رشدش وجود زندگی در زندان را بیشتر احساس می کنم، بودن او در زندان دردآور است ولی در عین حال زندگی را زیباتر می کند، از نگاه کردن به او و نوازش انگشتان کوچولویش خسته نمی شوم، نمی دانم وقتی بزرگ شود درک خواهد کرد که چقدر مادرش رنج برد که او زنده بماند؟ ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... یک روز پائیزی سال ١٣۶٣ است، نینا از اوین به بند ما منتقل می شود، بیشتر از هفت ماه است که او را ندیده ام، در مورد پسرش می پرسم و او می گوید که در یکی از ملاقات هایش او را به خانواده اش داده است، از دیدن نینا خیلی خوشحالم، هنوز کمردرد و سردرد آزارش می دهند، در مورد دستگیری برادرش و اعدام او که در این چند ماهه اتفاق افتاده است برایم می گوید، نینا در مورد بازجوئی خودش که چند ماه پیش داشت برایم می گوید:

مرا برای بازجوئی به شعبه هفت بردند، بعد از یک ساعت انتظار به یکی از نگهبانان گفتم که باید اشتباهی پیش آمده باشد، مرا معمولا به شعبه شش برای بازجوئی می برند، او مشت محکمی به سرم زد و گفت: "در شعبه درستی هستی!" نیم ساعت بعد بازجوئی آمد و گفت: "چشمبندت را بردار ولی چشم هایت را بسته نگه دار!" متوجه شدم که برای شناسائی است، احساس کردم کسی نگاهم می کند، بازجو از او پرسید: "دخترعمویت است؟" زندانی گفت: "آره!" بازجو به او گفت چیزهائی را که در مورد من می داند بگوید، پسرعمویم به من گفت: "یادت میاد از من خواستی که به پیکار بپیوندم؟" می خواستم توضیح بدهم ولی بازجو گفت: "فقط بگو آره یا نه!" گفتم: "نه!" پسرعمویم ادامه داد: "ولی تو از من پرسیدی، خونه شما بودم و تو از من خواستی که به پیکار بپیوندم و یک نفر را به من معرفی کردی!" وقتی متوجه شدم که او می خواهد بازجو را به این کار قانع کند گفتم: "من خواستم ولی تو نشدی، پیکار تو را قبول نکرد، به تو شک داشتند و قبولت نکردند!"

بازجوها او را بردند و مقداری کاغذ به من دادند که هر چه در موردش می دانم بنویسم، چیزی روی کاغذها ننوشتم، بعد از مدتی یکی از بازجوها آمد و کاغذها را نگاه کرد و شروع کرد به زدن من! گفت: "چرا هیچ چی ننوشتی؟" گفتم: "چون چیزی در موردش نمی دانم!" بازجو گفت: "هر چه که می دانی بنویس!" نوشتم که پسرعمویم بود، باهم بزرگ شدیم، در دانشگاه درس می خواند و من هیچ چیزی در مورد گرایشات سیاسی او نمی دانستم، همان طور که گفت پیکار هم او را قبول نکرد! من در راهرو نشسته بودم و پسرعمویم با آنها در یکی از آن اتاق ها بود، صدای کتک زدن نمی آمد ولی صدای فریاد ناشی از درد پسرعمویم می آمد، نمی دانم با او چه می کردند که آن طور از درد نعره می کشید، من خودم بازجوئی شدم و شاهد بازجوئی دیگران هم بوده ام، صدای فریاد از روی درد زیاد شنیدم ولی نعره های او با همه فریادهائی که شنیده بودم فرق داشتند، نمی دانم با او چه می کردند، نمی توانستم او را ببینم، فقط می توانستم بشنوم، حتی بوی سوختگی هم نمی آمد!

چند بار صدایش را شنیدم که می گفت: "می گویم!" و برای چند لحظه جیغ نمی کشید، معلوم بود که کاری را که با او می کردند دیگر نمی کنند، شاید می خواست با این شیوه چند لحظه از شکنجه در امان باشد و توانی بگیرد، تا این که باز صدای فریادش (نه، نعره اش!) بلند می شد! بازجوئی ساعت ده صبح شروع شد، ساعت دوازده غذا پخش می کردند، کسی از من نپرسید که غذا می خواهم یا نه، یکی از بازجوها آمد و کاغذ را از من گرفت و مرا با لگد زد و گفت که آشغال نوشته ام! به من گفت: "فکر نکن اینجا شعبه شش است، اینجا ما می کشیمت!" صدای نعره های پسرعمویم همچنان به طور وحشتناکی به گوش می رسید و هیچ صدائی از بازجوها هم به گوش نمی رسید، ساعت یک یکباره صدای نعره او قطع شد، هیچ صدائی نمی آمد، سکوت بود، هیچ صدائی نبود! نمی دانم چه اتفاقی برای رضا پسرعمویم افتاد که یکباره صدایش قطع شد! احساس کردم که در همان لحظه مرد، یک هفته بعد با خانواده ام ملاقات داشتم و آنها به من گفتند که خانواده رضا برای ملاقات رفته بودند و به آنها گفته بودند که او خودکشی کرده است!

پرسیدم که آیا جسدش را به خانواده اش داده اند و یا عکسی از او نشان آنها داده اند؟ و خانواده ام گفتند: "نه، فقط شماره قبرش را دادند!" مطمئن بودم که رضا زیر شکنجه مرده است، به خانواده ام گفتم که رضا خودکشی نکرده است و او را کشته اند، مطمئن هستم که او در مورد خودش و فعالیت هایش و کارهائی که من هم با او همکاری داشته ام چیزی نگفته است وگرنه وضع من هم خراب می شد! رضا چند ماه ابتدای دستگیریش برای رژیم ناشناخته ماند تا این که از او می خواهند که در حسینیه در مقابل توابان خود را معرفی کند، در آنجا او را شناسائی کرده بودند! ملاقات هایش را قطع کردند و دوباره زیر بازجوئی رفت، اینها را خانواده ام در یکی از ملاقات ها با لب خوانی گفتند، روی هم رفته رضا یک سال و ده ماه در زندان بود تا این که زیر شکنجه مرد!

نینا در مورد دستگیری و اعدام برادر و دائیش برایم می گوید و احساس می کنم که شرایط خیلی بدی را از سر گذرانده است ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... بعد از ظهر است، زندانیان بند بالا در حال حرف زدن با یکدیگر هستند، از یکدیگر در مورد پرونده هایشان راهنمائی می گیرند و دلیل دستگیریشان را می گویند، یکی از آنها از مسئولین سپاه پاسداران است که به خاطر کلاهبرداری دستگیر شده است، به نظر می رسد که در سلول انفرادی است و به خاطر همین خیلی ترسیده است و نمی تواند تنهائی را تحمل کند، به نظر می رسد که اینها زندانیان جدید هستند که به جای مورس زدن باهم حرف می زنند هرچند هر روز بعد از ظهر صدای مورس هم از بند بالا به گوش می رسد که باید متعلق به زندانیانی باشد که مدتی است که در زندان هستند، هرچند در سلول و تنها هستم ولی خوشحالم، به دنیا فکر می کنم و شرایط جدیدش، به پسر نینا فکر می کنم که حالا باید به مدرسه برود، نمی دانم برخوردش با نینا چطور خواهد بود هرچند نمی داند که نینا ماه ها تکان نخورد، راه نرفت که مبادا او را از دست بدهد ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... می شنوم که ملاقات نینا قطع شده است و خانواده اش نگرانند، می شنوم که پسر عزیزش که آن قدر دوستش داشتم در کنار پدرش در اروپاست! کاش یک روزی ببینمش، نمی دانم درک خواهد کرد که مادرش چقدر سختی کشید تا او را حفظ کند و چقدر دوستش داشت؟ یکی از دوستانم که او را از قبل از زندان می شناختم به دیدنم آمده است، دختر کوچکی دارد که به نظر می آید مشکل دارد، می گوید: "وقتی که حامله بودم صداهای زیاد آژیر ضد هوائی و صدای انفجار می آمد، هر بار که صدای ضد‌ هوائی ها می آمد نگران می شدم و می گفتم این بار نوبت خانه ماست که روی سرمان فرو بریزد! بعد از آن که بچه ام متولد شد و متوجه شدم که ناراحتی دارد او را به دکتر بردم، دکتر گفت که خیلی از بچه هائی که در طی جنگ به دنیا آمدند مشکل دارند! دکتر گفت که نگرانی های مادران باردار در دوران جنگ تأثیرات زیادی روی بچه هایشان داشته است ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... شب است، آماده می شوم که بخوابم، صداهائی از پشت در و از راهرو به گوش می رسند، رختخوابم را پهن می کنم و روی آن می نشینم و گوش تیز می کنم، احساس می کنم که در راهرو خبرهائی است، در سلول باز می شود، یکی از نگهبانان زن می گوید: "چادرت را سر کن، رختخوابت را جمع کن، حاج آقا اینجا هستند!"

- وقت خوابه!

صدای سرفه مردانه ای از پشت در می آید، چادر را سر می کنم و می ایستم، دست به رختخوابم نمی زنم، پیشوا در مقابل در ظاهر می شود و من بی اختیار به یاد هیتلر می افتم، به خاطر نامش! به هیتلر هم می گفتند پیشوا ولی این پیشوایی که دم در سلول ایستاده فقط می تواند کاریکاتور آن یکی باشد! هیچ شباهت قیافه ای و ابهت هیتلر را ندارد، لاغر و قد کوتاه است و جثه کوچکی دارد، چند تا پاسدار ریشوی احمق هم همراه او هستند و چنان در و دیوار سلول را برانداز می کنند که انگار سلول ندیده اند و یا شاید به شورتم که از طنابی در وسط سلول آویزان است زل زده اند و یا شاید گل های بنفش خوشگلی که توی یک شیشه مربا هستند و پشت پنجره هستند چشمشان را گرفته است! گل ها را هفته پیش بعد از ملاقات یواشکی از باغچه نزدیک سالن ملاقات چیدم، پیشوا شروع به حرف زدن می کند و پنج تا نر دیگر چشم از شورتم که بالای سرم آویزان است برنمی دارند! پیشوا می گوید: "مادرت مریض است، پدرت را امروز دیدم و از من خواست که تو را آزاد کنم، به او قول داده ام که اگر انزجار بنویسی آزادت می کنم، حاضری بنویسی؟"

- نه!

- مادرت برایت مهم نیست؟

- به خودم مربوط است، در مورد آن بحثی با شما ندارم!

یکی از همراهانش می گوید: "هنوز کمونیسته، می خواد به جریانش وفادار بمونه!" پیشوا با نگاه و گفتن چیزی زیر لب از او می خواهد که خفه شود، مرد حرفش را تمام نکرده می رود پشت پیشوا می ایستد! پیشوا می گوید: "در حالی که تو به خانواده ات اهمیت نمی دهی من دلم برایشان می سوزد، اگر تقاضای مرخصی بنویسی می گذارم بروی!"

- نمی نویسم!

- به نظر می رسد که دوست نداری بیرون بروی و ما باید به زور از زندان بیرونت کنیم!

- دوست دارم برم بیرون و هر وقت که در را باز بگذارید بیرون خواهم رفت ولی برای آزادیم هیچ شرطی را نمی پذیرم!

- ولی ما باید یک کاغذی داشته باشیم که نشان دهد که تو در زندان نیستی، اگر فردا یک کسی بیاید و بخواهد تو را ببیند من چطور می توانم بگویم که در زندان نیستی؟ باید کاغذی باشد که نشانشان دهم که از زندان رفته ای!

به دلیل احمقانه اش فکر می کنم و خنده ام را در دل نگه می دارم، به او می گویم: "وقتی که آزاد شوم می توانم برگه خروج از زندان را امضا کنم!" پیشوا به چشمانم نگاه می کند، من هم به چشمانش نگاه می کنم! بعد از مکثی می گوید: "باشه، فردا میری خانه!" ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... با این که شب دیر خوابیدم ولی صبح زود بیدار می شوم، می بینم که پدرم دارد آماده می شود که بیرون برود، می پرسم: "کجا می روی؟"

- دیروز وقت نشد که برم و یک گوسفند بخرم، حالا دارم میرم که بخرم و به خاطر آزادیت سر ببریم!

از شنیدن حرفش حالم بد می شود، می گویم: "خواهش می کنم این کار را نکن، من نمی توانم چنین صحنه ای را ببینم، دوست ندارم چنین صحنه ای را ببینم و یا بهش فکر کنم!" پدرم از دیدن حالت من ناراحت می شود و می گوید: "باشه، من به خاطر تو می خواستم این کار را بکنم، اگر تو دوست نداری نمی کنم!" چه سنت خشنی، چقدر از این سنت ها بدم می آید، به خواهران و برادران و دوستانم در خارج از ایران زنگ می زنم و آنها از آزادیم خوشحال می شوند، به دوستانم زنگ می زنم! ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... می شنوم که نینا آزاد شده است، می روم و او را می بینم، در مورد آزادیش می گوید:

- برای یک ماه ملاقات نداشتم و چون در سلول انفرادی بودم خبر آزادی تو را هم نشنیدم، در یکی از روزهای ملاقات که به من ملاقات ندادند ساعت پنج بعد از ظهر نگهبان به من گفت که برای بازجوئی بروم، بازجوئی همان سؤال های تکراری در مورد نظرات و در آخر این که آیا حاضری انزجار بدهی بود، گفتم: "انزجار نمی دهم!" گفتند: "خوب، به خانواده ات زنگ بزن بگو دو نفر ضامن و یک سند خانه بیاورند و تو را ببرند!" به آنها گفتم: "کسی را ندارم که ضامنم بشود و پدرم هم تازگی عمل داشته است و نمی تواند این همه راه را بیاید! ناصریان هم در اتاق بود، گفت: "به خواهران و یا برادرانت زنگ بزن بگو بیایند ضامن بشوند!" گفتم: "من قبلا از آنها پرسیده ام و هیچکس حاضر نیست ضامنم بشود!"

- چرا این حرف را زدی؟

- برای این که نمی خواستم برای بقیه دردسر درست کنم، می دانستم که خیلی ها حاضرند ضامنم بشوند ولی فکر کردم که درست نیست، چون نمی خواستم در ایران بمانم و می خواستم هر چه زودتر به همسر و پسرم بپیوندم، ناصریان گفت: "پس باید به سلولت برگردی!" گفتم: "باشه!" و منتظر شدم که مرا به سلولم برگردانند، برای مدتی در اتاق بازجوئی تنها بودم تا این که نگهبانی آمد و از من خواست که به دنبالش بروم، فکر کردم مرا به سلول می برد، وقتی که به در زندان رسیدیم او به من گفت که برگه ای را امضا کنم که سه روز دیگر به زندان برخواهم گشت! من برگه را امضا کردم، نگهبان زنی بدنم را گشت و بعد در خیابان بودم، پول کمی در جیبم داشتم و دمپائی های بزرگ زندان را به پا داشتم، داشتم فکر می کردم که چه کنم، دیدم زن میانسالی با یک مرد جوان دارند می آیند، آنها که به من رسیدند پرسیدند که من کی هستم و کجا می خواهم بروم؟ من در مورد آزادیم به آنها گفتم و آنها گفتند که حاضرند مرا به هر کجا که می خواهم ببرند، مرد آمده بود تا ضامن مادرش شود که به خاطر هواداری از مجاهدین دستگیر شده بود!

از او پرسیدم که آیا سیگار دارد و او سیگاری بهم داد، بعد از سال ها ترک اجباری سیگار یک دفعه میل به سیگار در وجودم زبانه کشید، او یک کامیون داشت و من از او خواهش کردم که اگر ممکن است دم در یک کفش فروشی نگه دارد که کفش بخرم، او مرا به یک کفش فروشی برد و گفت که می خواهد خودش هم بخرد، می دانستم که منظورش این است که پول کفش مرا بدهد، به او گفتم که پول دارم، پرسید: "چقدر پول داری؟" گفتم: "هزار و دویست تومان!" گفت که این پول را برای رفتن به خانه احتیاج خواهی داشت و خلاصه نگذاشت پول کفش را خودم بدهم، وسط تهران از آنها جدا شدم چون هم نمی خواستم برایشان مشکل ایجاد کنم و هم این که به همه چیز شک داشتم و نگران بودم! به خانه یکی از فامیل هایم رفتم، این تنها آدرسی بود که می شناختم، در عرض هشت سالی که در زندان بودم منطقه تغییر نکرده بود، وقتی مرا دیدند شوکه شدند، بعد از چند دقیقه حرف زدن به برادرم زنگ زدند و او به همراه دوستش برای دیدن و بردنم آمد، خانواده ام گفتند که بهتر است سر سه روز با ضامن به اوین برویم ولی من موافق نبودم!

خودم تنهائی به اوین رفتم در حالی که پدرم در لوناپارک منتظرم بود، در زندان به آنها گفتم که من برگشته ام و کسی را هم برای ضمانت ندارم، مرا به همان اتاق بازجوئی بردند و ناصریان آمد و گفت که پس باید به سلول بروی، تا عصر در آنجا منتظر ماندم که مرا به سلول ببرند، شب ناصریان آمد و گفت: "برو و یک ماه دیگر با ضامن برگرد!" برگه ای مبنی بر این که یک ماه دیگر برمی گردم را امضا کردم و رفتم، تاریک بود، پدرم هم در لوناپارک نبود، به خانه رفتم و دیدم که همه ناراحتند، پدرم بعد از مدتی انتظار به در زندان آمده بوده و در مورد من پرسیده بوده است و آنها به او گفته بودند که دخترت دوباره دستگیر شده است، پدرم به خانه می رود و وقتی که چند ساعت بعد مرا دیدند باورشان نمی شد!

- حالا دو هفته از یک ماه گذشته است، چه کار می خواهی بکنی؟

- تا زمانی که باید خودم را معرفی کنم خارج از ایران خواهم بود! ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

.......... از نینا نامه دارم، نوشته است:

یک هفته بعد از دیدن تو به خانه یکی از دوستانم رفتم و برای چند روز آنجا بودم، یک قاچاقچی مرا به اورمیه برد، مرد پیری بود، برای همین وقتی که پاسدارها اتوبوس را نگه داشتند از من سؤالی نکردند، در یکی از روزهای زمستان ساعت هشت صبح به اورمیه رسیدیم، چند روزی در اورمیه بودیم، لباس کردی به تن داشتم، برای همین برای یک غریبه مشکل بود که بفهمد کرد نیستم! در خانه ای که بودیم پدربزرگ و مادربزرگ و بچه و نوه هایشان باهم زندگی می کردند و خیلی مهربان بودند، مرد خانه کمی فارسی بلد بود و من هم کمی آذری بلد بودم و سعی می کردیم باهم حرف بزنیم، وقتی که در مورد زندگیم گفتم و این که می روم که به خانواده ام بپیوندم به خصوص به پسرم که وقتی نه ماه داشته است مجبور بودم که او را از خودم جدا کنم خیلی ناراحت شدند و سعی کردند همدردی نشان دهند، سه شب آنجا بودم، قاچاقچی گفت که به عنوان همسرم با من همسفر است و وقتی که پاسدارها جلویمان را می گیرند نباید حرف بزنم!

خیلی سرد بود و برف همه جا را پوشانده بود، قاچاقچی گفت که امروز هیچ گشتی نبوده است و فکر می کند که گشتی نداشته باشیم، کمی که از شهر دور شدیم چراغ ماشین گشت را دیدم، قلبم به شدت می زد، فکر کردم که امشب در اوین خواهم بود، ماشین ما از کنارشان رد شد، پاسدارها علامت ایست دادند، ماشین ایستاد و عقب رفت و جلویشان ایستاد، پاسدارها از راننده در مورد مقصدمان پرسیدند و بعد از ما هم همان سؤالات را کردند، قاچاقچی جوابشان را داد، بعد از این که همان جواب ها را شنیدند گفتند که برویم، وقتی که حرکت کردیم به آنها گفتم که خیلی ترسیده بودم و آنها گفتند که خودشان هم ترسیده بودند ولی نقششان را خوب بازی کردند! بعد از دو ساعت رانندگی به طرف مرز ماشین از کار افتاد و آنها نتوانستند درستش کنند، معلوم نبود اشکال ماشین سرمای شدید بود و یا چیز دیگری، خیلی سرد بود و پاهایم داشتند بی حس می شدند، بعد از یک ساعت به طرف خانه یک چوپان راه افتادیم، آنها به من می گفتند که خیلی نزدیک است ولی نزدیک نبود، بعد از یک ساعت راهپیمائی در برف سنگین به خانه او رسیدیم!

مرد جوانی به ما کمک کرد، چند پیرمرد و پیرزن هم در آن خانه بودند، قاچاقچی به آنها گفت که شب را باید در آنجا بمانیم ولی من نگران بودم و نمی توانستم قبول کنم، گفتم ماشین را نزدیک اینجا رها کرده ایم و پاسدارها می توانند اثر پاهایمان را دنبال کنند و به اینجا بیایند، آنها قبول کردند که برویم و دو تا اسب از چوپان قرض کردند، نیمه های شب بود که به طرف دهکده ای در آن نزدیکی ها حرکت کردیم، برای چهار ساعت اسب سواری کردیم ولی وقتی که به آنجا رسیدیم نمی توانستم پاهایم را تکان دهم، پاهایم یخ زده بودند، آن دو مرد مرا به روی شانه هایشان گذاشتند و مرا به خانه بردند، اهالی آن خانه هم خیلی مهربان بودند، زنان پاهایم را ماساژ دادند و به من گفتند که پاهایم را در تنور که در آن وقت خاموش بود بگذارم ولی با این که درد شدید داشتم آن کار را نکردم، از درد نمی توانستم بخوابم، نزدیک صبح خوابم برد و بعد از دو ساعت بیدار شدم و صبحانه خوردیم و دوباره حرکت کردیم، این بار قاچاقچی همراهم نیامد چوپان مرا با خود برد و طی راه باهم حرف می زدیم و به من می گفت که پاهایم را تکان دهم!

چوپان خیلی مهربان بود، در بین راه نان و پنیر خوردیم و عصر ساعت شش به یکی از دهکده های مرزی رسیدیم، به خانه ای رفتیم که ساکنین آن پیر بودند و همسایه ها به دیدنمان آمدند، از دیدن من که لباس کردی به تن داشتم ولی زبان آنها را نمی فهمیدم تعجب می کردند، با زن پیری می توانستم آذری حرف بزنم، وقتی که داستان زندگیم را برایشان گفتم برایم آرزوی موفقیت کردند، خیلی مهربان بودند، دو روز در آنجا بودم تا قاچاقچی دیگری بیاید و همه ما را به آن طرف مرز ببرد، یک روز یکشنبه همه مان آماده حرکت شدیم، آنها یک جفت چکمه بلند برای من تهیه کردند، به همراه جوراب ها و لباس پشمی، پاهایم را از زیر زانوها تا ران هایم را با نایلون پوشاندند، پنج نفر بودیم، پسر جوانی با دو تا قاچاقچی ایرانی و یک قاچاقچی ترک همراهم بودند، یکی از آنها جلوی من راه می رفت و من پاهایم را جای پای او می گذاشتم، برف تا باسن من روی زمین نشسته بود و اگر به من کمک نمی کردند از سرما می مردم، راه می رفتیم و می رفتیم و همه اش برف بود و تپه های سفید از برف که تمامی نداشتند!

به خاطر سرما نمی توانستم چشمم را ببندم، مژه هایم از سرما به هم می چسبیدند، هوا خیلی سرد بود ولی من از گرما داشتم می سوختم! در مشت هایم برف می گرفتم تا خودم را خنک کنم، نیمه های شب به غاری رسیدیم و آتش روشن کردیم و چای و نان و خرما خوردیم که به ما انرژی داد، دوباره راه افتادیم، به هر تپه ای که می رسیدیم یکی از قاچاقچی ها قسم می خورد که این آخرین تپه است و مقصد پشت تپه بعدی است! آن قدر خسته بودم که چند بار دیگر حاضر به قدم برداشتن نبودم و آنها مرا حمل می کردند تا دوباره بتوانم راه بروم، نزدیک یکی از دهکده های ترکیه بودیم که صدای سگ ها را شنیدیم، فکر کردم که رسیدیم ولی خطر تمام نشده بود، گله سگ ها ما را محاصره کردند! نمی توانستم تکان بخورم، یکی از قاچاقچیان نان از کیفش درآورد و در جاهای مختلف پرت کرد و سگ ها به نان ها حمله کردند و آنها مرا کشیدند، ساعت چهار صبح به خانه ای رسیدیم که ترک بودند، خوشحال بودم هرچند خیلی خسته بودم، روز بعد با یکی از قاچاقچی ها به شهر وان و بعد به آنکارا رفتم، به خاطر فعالیت های همسر و دوستانم فقط چند روز در ترکیه ماندم، حالا در کنار همسر و پسرم هستم! ..........

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

نسرین پرواز هشت سال از سال ۱۳۶۱ تا سال ۱۳۶۹ در زندان های گوناگون رژیم ولایت فقیه زندانی بود و پس از آزادی هست و نیستش را در دوزخی بی همتا در جهان به نام ایران رها کرده و به فرامرز گریخت، نسرین برای شکنجه های فراوان و به ویژه مشت و سیلی و توسری هائی که خورده بود دچار تومور مغزی شد و به ناچار عمل جراحی پیچیده ای در شهریورماه سال ۱۳۹۱ بر روی سرش انجام گرفت و هم اکنون به سختی بیمار است.

★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★

bardar-780

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تبریزی
برگرفته از:
کتاب: "زیر بوته لاله عباسی" نوشته: "نسرین پرواز"
http://www.nasrinparvaz.org/fa/wp-content/uploads/2016/09/%D8%B2%D9%8A%D8%B1-%D8%A8%D9%88%D8%AA%D9%87-%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87-whole.pdf

فیسبوک - تلگرامفیسبوک - تلگرامصفحه شما

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!