آنقدر کال
مشكل از تو بود
یا از من
كه همیشه سیبی نارس را آبستن بودم
آنقدر كال
كه نتواند ازبهشت بیرونت كند
و تو خوشبخت شوی
مردی كه زندگیش را
از زبان دانای كل نقل می كند
این افسانه قدیمی را رها می كنم
این كه
من از دندهی چپ تو آمدم
یا تو
از دندهی چپ من
ما صبحها
از دنده چپ برمی خیزیم
خون هم را كه بریزیم
باز استخوانها را نگه می داریم
تا شمعهایی شود
كه شبهای تاریك را روشن كند
برگردیم و سطرهای این شعر را
در غارها حكاكی كنیم
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید