سلام خدا!
خدا جون، امروز یه پسر کوچولو کنار خیابون نشسته بود. جوراب میفروخت. کاپشن که هیچ، کفشم نداشت...
خدایا، قصه دختر کبریت فروش و شنیدی؟ امروز دیدمش.نشسته بود کنار خیابون. به جای کبریت، دستمال میفروخت که مرهم باشه رو اشکای یکی..هیچکس نگاش نمیکرد. کتابش جلوی روش باز بود. صافی الف رو کاغذاش شکسته بود. خدایا میدونی وقتی هوا سرده، تو دست گرفتن مداد خیلی درد داره.
امروز یه مادرو دیدم.از سرما می لرزید. فال حافظ میفروخت نمیدونم به کدوم نیت خیر! یه نوزاد رو دوشش بود.با همه وجودش چسبونده بودش به خودش.از سوز سوزناک سرمای سرد...نوزاد اما...فکر کنم خواب بود طفلی..اصلا تکون نمی خورد...
امروز ترک دستهای یه پدرو دیدم وقتی داشت تو اسپنددون ،اسپند میریخت. مبادا چشم بخورند آدمهای پشت چراغ قرمز،با اون شیشه های بالا و بخاریهای گرم...
خدا جون، میشه هوارو سردتر از این نکنی؟ دیگه طاقتشو ندارم.....
خدایا...بیداری...؟!
پرستو از ایران
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
افزودن دیدگاه جدید