داونلود کتاب کامل با فرمت پی دی اف
من عملاً به هیچكس برای انتقامجویی و معاملهبهمثل توصیه نمیكنم
اما اجازه هم نمیدهم كه ترسوها و بزدلان پشت سپر عدم خشونت پناهنده شوند
مهاتما گاندی
"زان طرّهی پرپیچ و خم، سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم، آن کس که عیّاری کند؟
حافظ
خواهی كه دادت بر درد صد سلسله بیداد را
منت بكش، گردن بنه زنجیر استبداد را !
وصیت شهدای باغشاه
سر دوراهی ، یه قلعه بود
سه خشت از شغال، یه خشت از پرنده!
شاملو
اولمق وار! دونمق یوخدور!
(مرگ هست؛ اما برگشت نیست. )
میرحسین موسوی
چه میشود كرد
و چهکارها كه نباید كرد؟
1- ویروس آزادیستیزی و انسانستیزیای که امروز "آتش به خانهی پارسایان انداخته" و سرمایهی مادی و معنوی ایرانیان را به حراج گذاشته، ویروسیست که در یکصد سال اخیر از هر کودتا و انقلابی جان سالم بدربرده و با از سرگذراندن هر تحول سیاسی، یک درجه پیچیدهتر شده و جهش ژنتیکی یافته است. نیروی آزادیستیز در عصر قاجار و نیز در دوران پهلوی اول یك روحیهی لمپنی و قلدری عوامانه داشت و ستیز با آزادی را با تكیه بر قدرت فیزیكی و زور بازو انجام میداده است. تیپهایی چون امیربهادر جنگ در حكومت قاجار، و آیرمخان و درگاهی در دورهی رضاشاه مظهر این قوهی لمپنی هستند. در عصر پهلوی دوم این نیروی آزادیستیز به لطف دلارهای نفتی و نیز برای مقابله و ستیز با نیروی آزادیخواهِ دههی بیست، كه بدنهی آن را جوانهای تحصیلكردهی اروپا در دوران رضاشاه تشكیل میدادند، تحصیلات دانشگاهی را از سرگذراند و خصلت تكنوكراتی را نیز به خصلت لمپنی خود افزود و بدین ترتیب این ویروس یك درجه پیچیدهتر شد. لمپن- تكنوكراتهایی كه در دورهی قبل از كودتا سپهبد رزمآرا و بعد از كودتا امثال ارتشبد زاهدی و ارتشبد نصیری مظهر آن هستند. این قوهی آزادیستیز در جریان انقلاب 57 با وجود آنكه ضربهی سنگینی متحمل شد، اما توانست از طریق یك موتاسیون هویتی، یك روند تكاملی دیگر طی كند و بنابه اقتضای عصر، خصلت بنیادگرایی مذهبی را نیز به فضایل خود بیفزاید: اكنون دیگر كمپلكس بسیار پیچیده و ویروس عجیبوغریبی تولید شده بود كه خصلت لمپن-تكنوكرات-بنیادگرایی داشت و در لمپنی و قلدریاش، دست فراشهای دوران قاجار را میبست و به لحاظ تكنوكراتی تا حد مدرک دکترا از بهترین دانشگاههای امریكا و در فناتیزم مذهبی نیز به سرسختیای در حد خوارج صدر اسلام مجهز بود. اكنون آن لمپنیسم آزادیستیز قجری كه جز قلدری ادعایی نداشت، توانسته بود یك ایدئولوژی و جهانبینی انتقادی نیز برای خود سامان بدهد و نه تنها از بابت سركوب آزادیها و خلاقیتهای جامعه و پایمال کردن منابع آن شرمزده نباشد، بلكه روش و منش خود را به عنوان الگوی ایدئال و رهاییبخش به دنیا نیز پیشنهاد كند و ضمن معرفی خود به عنوان مظهر فضیلتهای انقلابی جامعه، شکنجه کردن منتقد و مخالفش را نیز عبادت فرض کند . این كمپلكس هویتی كه خاصیت لمپنیاش برای ارعاب طبقهی متوسط، فناتیزم شیعیاش برای ارضاء طبقهی سوم، و خصلت تكنوكراتیكاش برای ارضاء طبقهی اول جامعه شكل گرفته بود ، در پایان دههی شصت دست بالا را در تمامی منابع قدرت یافت و ظهور تیپهایی چون سعید امامی نشانهی چنین فضاییست. این قوهی آزادیستیز پس از آنكه در دوران هشت سال حكومت اصلاحطلبان ضربههای سنگینی را از سمت ائتلاف روشنفکران جامعه متحمل شد، در سال 1384 مجدداً به صحنه آمد و برای اولین بار مقام ریاست جمهوری را نیز در اختیار گرفت. شخصیت آقای احمدینژاد كه در دههی هشتاد چون معمایی غریب بركشیده شد و بر بالاترین كرسی مدیریتی كشور نشست دقیقاً و دقیقاً تجسم شخصیت برآمده از كمپلكس تاریخی لمپن- تكنوكرات – بنیادگراست؛ نکتهی جالب در مورد این ویروس این است که او در دههی شصت، هم قلدریاش، هم تحصیلاتاش و هم تعصبات دینیاش یک اصالتی داشت. مدیران جمهوری اسلامی در دههی شصت به عنوان نسل اول انقلاب، آن عصبیت به مفهوم "ابن خلدونی"ای را که مستلزم حفظ هر قدرت نوپاییست، دارا بودند و لااقل در اعتقادات انسانستیزانهیشان تشخص داشتند و ثابتقدم بودند و این اولاً بدان سبب بود که ریشهی تربیت و آموزششان در عصر پهلوی بود و ثانیاً به آن سبب كه اینان زمانی به جبههی بنیادگرایی مذهبی پیوستند، كه این جبهه موقعیت اپوزیسیونری داشت و هنوز حلقههای قدرت مافیایی در پیرامون آن شكل نگرفته بود؛ اما مدیران نسل دوم انقلاب، همان چهل، پنجاه و شصت سالههایی که جوانی خود را در دههی شصت گذراندند و امروز سرسلسلهدار ایشان ایشان آقای احمدینژاد در ریاست قوهی اجراء و برادران لاریجانی در سایر قوا هستند، خاصیت عجیبی دارند و آن اینكه مطلقاً فاقد هرگونه شخصیت و پرنسیپی هستند و اساساً جز نفس قدرت، هیچ تعهد، تعلق و دلبستگیای به هیچ چیز دیگر، حتی به ارزشهای بنیادی نظام نیز ندارند. لمپن-بنیادگرا-تكنوكراتهای دههی شصت، نیروهایی بودند كه از دل الیتهای نسل و عصر خویش و در یک فضای نیمهرقابتی بالا كشیده بودند؛ اما این لمپن-لیبرال-تکنوکراتهای جدید که در فضای رانتی دههی هفتاد و هشتاد و در آغوش ساخت مافیایی قدرت بارآمدهاند خاصیت عجیبی دارند. اینان هم لمپنیسمشان و هم مدرک دکترایشان و هم تعصبات شیعیشان تقلبیست- امثال آقایان رحیمی و رحیممشایی و تیپهایی چون لاریجانی و قالیباف كه از بنیادگرایی مذهبی فقط یك ادا و اطواری برای ایشان مانده است که پوشش مفاسدشان است.- این تیپ لمپن-تکنو-بسیجی تا مغز استخوان فاسد است و اینکه آقای احمدینژاد به چنین آزادی عملی در ارعاب تمام لایههای مدیریتی کلان نظام و باجگیری از ایشان دست یافته، اینکه شخصی چون او به عنوان برکشیدهی از دل همین جریانات در تقلب انتخاباتی، چنین ناسپاسانه با ایشان معامله میکند و راه حفظ قدرت سیاسی را در بسیج نفرت تودهها بر علیه ایشان میجوید ، نشان میدهد که عمق فساد و ضعف قدرت اخلاقی در دل روابط قدرت تا چه حدی پیش رفته است. امروز نظام نبرد خود را با جامعهی مدنی قطبی کرده است و برای این نبردِ قطبی ، البته نیروهای کیفی و اصیل و متعهدی لازم خواهد داشت که از تامین آن عاجز است. این که امروز رئیس دولتِ برآمده از کودتا ، با سوءاستفاده از بدنامی رهبری نظام در میان تودهها، ولیفقیه را به سیبل خودش تبدیل کردهاست و اینکه امروز نیروهای کمشخصیت پیرامون قدرت و برای تصدی یک ریاست در حد فدراسیون ورزشی ، یکدیگر را میدرند، نشانهای از این بحران شخصیت است و آن اسماعظمی که به لیبرالهای ایرانی صلاحیت غلبه بر این اوباش را خواهد داد، "قدرت اخلاقی"ست. وقتی مسیح میگوید:" زمانی میتوانید بر فریسیان چیره شوید، که پارسایی شما از پارسايي علمای فریسی بیشتر باشد." یعنی اینکه لیبرال ایرانی آن زمانی میتواند بر این لمپن-تکنو-بسیجی غلبه کند، که تعصب و جدیت او بر ارزشهای انسانگرایانهاش، از تعصبات یک مشت بنیادگرای دینی فاسد بر ارزشهای سادومازوخیستی و انسانستیزانهیشان بیشتر باشد. گاندی میگوید که "آخرین سلاح انسان پارسا برای قانع کردن مردم به درستی باور و عملاش این است که زندگی خودش را نمونهی آرمانی و تجسم آن ارزشی قرار دهد که تبلیغ میکند" و لیبرال ایرانی نیز موظف است با آراسته شدن به والاترین حدود اخلاق مدنی در منش و شخصیت خود، به تودهی ایرانیان بفهماند که ستیز او با فاشیسم دینی، پیش از آنکه از بابت سرکوبگری آنها در حیطهی آزادیهای اجتماعی و سیاسی باشد، از بابت فساد و بیاخلاقی و دیوسیرتیایست که این قوم، ایرانیان را به آن خو دادهاند.
2- گوته می نویسد: " گاه بحران زیبایی شناسی به حدی میرسد كه فقط با یك فهم اخلاقی تند میتوان به آن غلبه كرد" و ما نیز بر اساس تجربهای كه در این 4 سال به دست آوردیم میتوانیم اضافه كنیم:" گاه بحران فكر سیاسی به چنان حدی می رسد كه فقط می توان با یك فهم زیباییشناختی تند بر آن چیره شد" حال اگر آن فهم استتیكی تند نیز به قول گوته خودش موكول به یك فهم اخلاقی تند باشد، بدین ترتیب در این وضعیت فقط با یک انقلاب اخلاقیست كه می توان بن بست سیاسی را شكست . اما باید توجه داشت كه آن بحران سیاسی و زیباییشناختیای كه حل آن موكول به فهم اخلاقی تند است، خود در نتیجهی بحران و خلاء فهم اخلاقی در جامعهی ایرانی حادث شده است پس این اخلاقیات تند را که پشتوانهی معنوی مبارزهی آزادیخواهانه در مدار سیاسی باشد، از كجا باید تامین كرد؟
3- ما خیال میکنیم در این لحظه از تاریخ چنانچه بخواهیم هرزهترین، رذلترین و کثیفترین انسان جهان را شناسایی کنیم، آن فرد یک ایرانیست. اگر بخواهیم باشخصیتترین، پارساترین و شریفترین شخص جهان را نیز پیدا کنیم، آن فرد نیز یک ایرانیست. فلات ایران ارض تناقضها بوده است، از آن رو که کاریدور ملتهای شرق و غرب بوده و فرهنگ کنونیاش آمیزهای از پنج فرهنگ ایرانی، ترکی، یونانی، عربی و هندی و بسیاری خردهفرهنگهای دیگر است. آن شخص نیک و برگزیده، آمیزهی زیباترین حسهای این تنوع فرهنگی را در خود گرد آورده و خرد یونانی را با فتوت عرب و شجاعت ترک و هوش ایرانی و پارسایی هندو به هم آمیخته و گل سرخی چون حافظ شیرازی که الهام بخش آزادگانی چون گوته و نیچه بوده است، نمونهی آرمانی اوست. آن شخص رذل نیز بدترین صفتها و روحیات این شکلهای فرهنگی را به همآمیخته و سادومازوخیسمی متکبر و کینهجو و زیباییستیز در جان خویش متراکم کرده که مظاهر او در ایران پس از انقلاب 57 و البته در ایران امروز بیشماراند. بر این اساس ما معتقدایم که در طی این سی سال، استبداد دینی حد آزادی و آگاهی را چنان پایین آورد و چنان منزلتهای اجتماعی را در هم ریخت و چنان از قدر فضیلتهای مدنی کاست که امروز دیگر وقوع امر اخلاقی در سادهترین و خردترین روابط دوستانه، حرفهای، تجاری و حتی عاطفی نیز محال شده است. منفعتهای خودخواهانه بر تمام رابطهها چنگ انداخته و مرد و زن اخلاقمدار از بابت پایبندی به اخلاق، آنقدر از سمت سیستم شلاق میخورد که کوتاه بیاید. حاکمیت سیسالهی یک سادومازوخیسم سازمانیافته که نیروی خود را از فساد اخلاقی ایرانیان تامین میکرد، سبب شد بهترین گرایشات روحی هر فرد - چون اعتماد و عزت نفس و ایثار و خلاقیت و ...- در کنج روح او بپوسند و بدترین صفات او بیدار شوند و به صحنه بیایند. پس فریب این لجنزار را نمیباید خورد. بدترین قشرهای تودههای ایرانی که امروز تا اعماق پستی و خودخواهی فرو رفته اند و گاه به نظر میرسد به اندازهی یک خوک نیز روح مدنی ندارند، فضیلتهایی پنهان و بالقوه دارند که در کنج روحشان محبوس است. امکان باریکی وجود دارد که که آن فضیلتهای توسری خورده را، که در این سیسال جز شرر خردی از آن باقی نمانده، به یک حریق ملی بدل کرد و سرمایهی آن مدنیت انسانگرایانهای قرار داد که بدون آن ایدهی لیبرالی در ایران فاسد خواهد شد و روح جمهوری در آن پایدار نخواهد بود. این همان پروسهایست که در آلمان پس از هیتلر طی شد و سنت فرهنگی آلمانی را از میراث عرفانی و ناسیونالیسم انسانستیز، به سمت ذخیرهی معنوی آزادیخواه آن ملت یعنی میراث گوته و کانت جهت بخشید. این مشابه همان شاهکاریست که گاندی انجام داد و به تمام فضیلتهای اخلاقی پنهان در اعماق روح آن ملت به فساد کشیده شده، فراخوان داد.
4- امروز در ایران، علم و پوزیتیویسم پوششی برای بیتفاوتی به "حقیقت" شده و روشنفکری نیز پوششی برای بیتفاوتی به "واقعیت"، و همین تکنیسینری جزءنگر است که امروز در فضای بحران آگاهیهای کلان، اندیشهی انتفادی و فکر علمی را در ایران فلج کرده است و به یک ملای بیسواد آن جسارت را داده که نهاد علم و روشنفکری را عروسک خیمهشببازی خود فرض کند ؛ و روشنفکر مدنیای که بخواهد از این فلاکت قدمی بالاتر رود ، باید از این عفونتها مبرا باشد و به یک روحیهی کریتیکایی مسلح شود که در آن عقلانیت و فراست لیبرالی با معنویت اومانیستی و شجاعت رادیکالی و شکاکیت لائیسیستی با یکدیگر به صلحی پایدار رسیدهاند. ما معتقدایم فقط با این روحیه است که میشود ماشین آزادیستیزی دههی 90 را فلج کرد چرا که این ماشین، پس از انقلاب، تمام خصلتهای بد و ضدمدنی و ضد آزادی تمام فرقهها و طبقهها و حرفهها را به خدمت گرفته و جزئیترین رذیلتهای اخلاقی تکتک شهروندان را از اعماق شهرها و روستاها بیرون کشیده و این کمپلکس لجن را آفریده و چنین کمپلکسی را فقط میتوان با کولاژی پاسخ داد که در آن تمام فضیلتهای ممکن در روح ایرانی با یکدیگر به صلح رسیده اند و به میدان آمدهاند؛ میراث و ذخیرهی اخلاقی چپهای اومانیست نسل گذشته در ایران امروز چنانچه با آزادیخواهی اخلاقمدارانهی قشرهای بیدار روشنفکری مذهبی که تعصبشان دینیشان بر روح حقیقتجویی و انسانگرایی در ایشان حد نمیگذارد، ترکیب شود و در صحنهی عمل نیز، سنت سیاسی دکتر مصدق را به عنوان میراث مشترک، چراغ راهنمای خود بداند و از شرّ دگمهای دههی پنجاهی و شصتی رها شود و از بار اندوه گذشته - به عنوان محصول یک ضرورت تاریخی – سبکبار شود، و بر پشتوانهی اجتماعی اقشار میلیونی نسل سبز که به حکم تجربه و عقل سلیم، آزادی را باطلالسحر تمام بحرانهایشان میدانند، تکیه کند، میتواند که از سمت نیمهی خوب ایرانیان، و به نمایندگی از تمامیت نیروی آزادیخواه صحبت کند و تلاش ما نیز برای تفکیک مدارهای فهم در این پروژه، نه اقدامی برای بیارج انگاشتن مجاهدات روشنفکرانه در نسلهای گذشته، بلکه تلاشی برای به دست آوردن ابزاریست که به وسیلهی آن بتوان تکههای پراکندهی فضیلتهای فکری و عملی جامعهی ایرانی را که در قرن اخیر نیروی محرک کوششهای آزادیخواهانه بودهاست، احیاء کرد و در پوششهای نو به سرمایهی حركت امروز بدل نمود. به عنوان مثال شخصیتی چون صمد بهرنگی كه چون گنجی برای انسانگرایی مدرن در ایران است، امروز جز از سمت چریكهای فدایی و جریانهای كارگری مورد رجوع نیست؛ حالآنكه با تفكیك محتوای اعتقادی صمد ( ماركسیسم) از فرم اعتقادی او ( اومانیسم) و زنده كردن روحیهی زیباییشناختی آن - جدا از محتوای فلسفی اش- میتوان سرمایههایی چون صمد را به مثابهی الگوی اخلاق انسانگرایانه، به پایههای هویت آزادیخواهی امروز بدل کرد. با تفكیك مدارها میتوان شور و سودایی سازندهی رمانتیكهای قرن نوزده را در مدار زیباییشناختی، با عقلانیت فردگرای قرن هجدهم در مدار فلسفی و نیز دمكراسی اجتماعی قرن بیستمی در مدار سیاسی تركیب كرد و بدین ترتیب به یك هویت دمكراتیك خلاق، اكتیو و انتقادی دست یافت كه شم تیزی در شناخت حقیقت آزادیخواهانه داشته باشد و از آنجا كه ماشین آزادی ستیزی در هر سه مدار فكر به صورتی همهجانبه فعال است، شكست او میسر نخواهد بود مگر با دستیابی به یك هویت آزادیخواه یكپارچه كه در سیاست و فلسفه و زیباییشناسی مسلح شده باشد.
5- بر اساس منطق ارائه شده در بند گذشته، ما خیال میکنیم که وقت آن رسیده است از که کینجویی نسبت به تاریخ معاصر ایران و محاکمهی شهداء و روشنفکران نسلهای گذشته دست برداریم و تاریخ را چون یک موجودیت یکپارچه بپذیریم و به آن خودآگاهی نائل بیاییم كه چنانچه خود ما نیز در بنبستهای عملی و نظری گذشتگان و موقعیتهای تراژیك ایشان گرفتار میبودیم، چه بسا كه گریزی از اشتباهات و انحرافات ایشان نمیداشتیم و از این بابت شایسته است كه بار تاریخ را به عهده بگیریم و رنجها و تناقضهای آن ارواح شریف را که خودمان ایشان را دشمن آزادی فرض کردیم، رنج خودمان بدانیم از این بازار یقهگیری ارواح که این روزها در ایران مد شده است، قدمی جلوتر بگذاریم و حتی چه بسا شایسته آن باشد که روشنفکری مدنی امروز، به نیابت از آن ارواح ، خودش را به ایرانیان تاراج شده در انقلاب 57، که فریب اتوپیاگرایی روشنفکران در آن دوران را خوردند و لطمه دیدند، بدهکار فرض کند. هدف از طرح انتقادی ماشین آزادیستیزی در این رساله نه پروندهسازی برای شهداء و به تمسخر گرفتن کوششهای گذشتگان ، بلکه گشایش امکان تخیل برای ائتلافی از کلیت نیروهای اصیل همهی جریانها برای مشاركت در یك طرح آزادیخواهانهی بزرگ است كه فراتر از تعصبات شكست خورده در انقلاب57 باشد و آنالیز نقادانهی روشنفکری در نسل گذشته نیز با آن انگیزه است كه علتهای مرگ روشنفكری بزرگ را در دههی هشتاد موشكافی كنیم و اجازه ندهیم که مستبدان و ذینفعان این وضع را یک حالت طبیعی جلوه دهند و نیروی فکر رادیکال را در نسل نو تضعیف کنند. هنگامی که کسی علت امری را میفهمد، ذهنش برای حل بحران خلاق میشود . روشنفکر نسل سبز از وقتی چشماش را باز کرده روشنفکر نسل پدرش را زیر سرکوب و تحقیر و کنار زیرسیگاریهای پُر دیده است و خیال کرده است که شکل آرمانی روشنفکر همان "حمید هامون" است؛ او باید قانع شود که این وضع طبیعی نیست و منشعب از یک سلسله علتهای مشخص تاریخی است که بسیاری از آن علتها در این عصر زائل شده و مرتفع گشتهاند و آن بندها که بر پای پدران بود، دیگر بر پای ما نیست و ما محکوم به زیستن در قاف جگرخراشی که او تجربه کرد، نیستیم. ما خیال میکنیم دههی 90 در صورت شکلگیری یک خودآگاهی تاریخی رادیکال، دههی فکرها و ایدههای بزرگی است که بر یکصدوپنجاه سال شکست وناکامی و عقبگرد خاتمه خواهند بخشید و گام گذاشتن در این راه پربركت، مقدم بر همه چیز قدرت تخیلی میخواهد ؛ قدرت تخیل پیروزی؛ و نسل سبز از آنجا كه امیدش و غرورش در زیر بار شكستهای دههی شصت خرد نشده است، میتواند حامل این امید و این تخیل زیبا باشد.
عـــمــــرتـان بـاد و مـــــراد ای ســـــاقیــــان بــــزم جـــــم!
گـــــــــر چــــــه جــــــــام مــــا نشــــــد پــر مــــی بـــه دوران شــما
کیدهد دست این غرض یارب، که همدستان شوند
خــــــــاطــر مـــجــــمــــوع مـــــا ، زلـــف پـــریـــــشـــان شـــمـــــا
6- عدهای از سادهلوحان که از درک تفاوت مبارزهی سیاسی با یک گیم کامپیوتری عاجز هستند پس از فتح میدان آزادی توسط فاشیستها در 22 بهمن 88، به میدان آمدند و به زعم خود علتهای شکست جنبش سبز را آنالیز کردند. باید عنایت داشت که مبارزهی سیاسی چیزی نیست که در آن جنبش آزادیخواه، هر روز پیروزی را تجربه کند. در این نبرد نیروی دشمن محدود ولی بالفعل است، نیروی دوست نیز نامحدود، ولی بالقوه و خام و آنتروپیک است و این هنر رهبران جنبش است که آن بالقوه را بالفعل کنند و به نیرو کیفیت ببخشند . مفتخر بودن نیروی حاکم از بابت پیروزیاش در یک روز خاص مضحکهایست که فقط در ایران تجربه میشود؛ چرا که او اساساً برای تداوم سلطهاش، هر روز میبایستی پیروز باشد. هم 22 بهمن88 ، هم 23 بهمن، هم 24 بهمن و هم 25 بهمن 89! اما برای نیروی مبارز، آن اتفاق بزرگ فقط در یک روز خواهد افتاد و در فردای آن روز اساساً بازی تمام خواهد شد. جنبش سبز که یک خاورمیانه را به آتش کشید و فرم جدیدی از مبارزهی سیاسی را در عصر پس از جنگ سرد به دنیا معرفی کرد و برای اولین بار امکانات عصر ارتباطات را به خدمت جنبش مدنی درآورد، بسیار بزرگتر از آن است که در روزی زیبا جشن پیروزی را در میدان آزادی برگزار نکند و بر گردنِ این شیر پیر، روبان سبز را نیندازد. واقیت این است که جشن پیروزی 23 خرداد 88 در دل ملت ایران مانده است. چرا که تن رنجور ایران به آن شادمانی ملی عمیقاً محتاج بود؛ ما حدس میزنیم که چه بسا ولی امر مسلمین، با ریاست جمهوری آقای موسوی نیز چندان مشکلی نداشت، اما از آن جشن پیروزی خیلی میترسیدند و علت اصلی کودتا نیز همین بود، چرا که آن جشن پیروزی میتوانست رفراندوم سقوط تلقی شود. انرژی عظیم ساختارشکنانهای که نسل سبز در هفتهی قبل از انتخابات به صحنه آورد و در میدان ولیعصر(عج) کشف حجاب نمود، دهها برابر نیروی لازم برای سقوط نظام بود و سرکوب وحشیانهی پس از انتخابات و آن کینهجوییهای کهریزک که فقط در جهنم خدا یافت میشوند و در تخیل هیچ انسان مدنیای نمیگنجند، نشان دهندهی عمق زجری بود که ولیفقیه از آن سرور ملی و در آن هفتهی سبز متحمل شده بود؛اما ما آن جشن را برگزار خواهیم کرد. در یک روز خوب! ولی اینبار همراه با استبداد فاسد و سرکوبگر چیزهای دیگری نیز از بین خواهند رفت؛ چیزهایی بسیار مهم که هر نسل سبزیای آنها را خوب میشناسد. چیزهایی که قرنهاست، ایران ، این شیر پیر را به بند کشیدهاند.
ای شیـرِ پیـرِ بســته به زنجیـــر کز بندت هیچ عار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید باران به کوهسار نیامد.
7- بحرانی كه از خرداد سال 88 گفتمان اصلاحطلبی را فلج كرده است و مقام سخنگویی اکثریت را از او سلب کرده است، از این امر ناشی میشود كه یکی از پایههای گفتمان اصلاحطلبی، عدم درگیری و منازعهی مستقیم با مقام ولیفقیه است و عنصر اصلاحطلب هرچند كه برای زدن مقامهای رده 2 و رده 3ای كه منصوب رهبری هستند، آزادی عمل كاملی دارد، اما از طرف دیگر قرارداد نانوشتهای با ایشان دارد، كه نقد علنی ولیفقیه را مافوق اختیارات خود فرض کند؛ و به دنبال كودتای88 و تبعات كمرشكن آن برای نظام، كه شخص ولیفقیه را ناگزیر به قبضه كردن تمام مصادر قدرت و تصمیمگیری كرد، اصلاحطلب به همین علت دچار فلج مغزی شد و ارتباط او با جامعه گسسته شد. در طول بیست سال گذشته، گفتمان اصلاحطلبی چنان حاشیهی امنیتی برای رهبری ایجاد كرد كه ولیفقیه با خیال راحت اوباش و لمپنها را به جان نهادهای مدنی میانداخت، و اصلاحطلب با اطلاق عنوان "نیروهای خودسر" به آنها، ولیفقیه را از اتهام مدیریت و هدایت و سازماندهی این گانگستریسم مبرّا میکرد و همین ناتوانی گفتمان اصلاحطلبی از رویارویی مستقیم با ولیفقیه بود که به معظمله آن چنان آزادی عملی را داد كه با طرح شعار مبارزه با فساد، دولتهای بیست سال اخیر را همواره به عنوان مسئول فساد اقتصادی و اداری زیر تیغ قرار دهد، طوری كه انگار شخص خودش یك عارف سالكی هست كه از دور بر قدرت سیاسی نظارت میكند، حال آنكه نهاد قوهی قضائیه به عنوان عمود خیمهی فساد و سپاه پاسداران به عنوان بزرگترین قاچاقچی كشور، مستقیماً تحت هدایت رهبر هستند و به هیچ شخص دیگری نیز پاسخگو نیستند. رهبریای كه انحصار مطلق رادیو و تلویزیون ، انحصار مطلق نیروی نظامی و قوهی قضائیه را در چنگ گرفته و قوهی مقننه را نیز از طریق شورای نگهبان و قوهی مجریه را نیز با كودتای سپاه پاسداران به عقد خود درآورده است، و با پروندهسازی مالی و اخلاقی برای روحانیون فاسد مجلس خبرگان، کنترل ایشان را نیز به دست گرفته است، فقط و فقط با لطف و حمایت گفتمان اصلاحطلبیست كه امروز میتواند فیگور مقام غیرمسئول را به خود بگیرد و شعار "رفع فقر و فساد و تبعیض" را از خود صادر كند، حالآنكه آن ولیفقیهی كه در شعارهای جنبش سبز سال 88 ، مستقیماً مورد لطف و عنایت مردم قرار گرفت ، فقر و فساد و تبعیضی در هیچ گوشه ای از ایران نیست كه یا از شخص او و یا از بیت او سرچشمه نگرفته باشد و مادامی كه گفتمان اصلاحطلبی در رابطهاش با این مركز فسادتجدید نظر نكند- كاری كه مهندس موسوی به فراست انجام داد- ازمقام سخنگویی قشرهای آزادیخواه، البته منعزل است؛ و این حرف، حرفِ عقل سلیم است.
8- فرمانده سپاه پاسداران در چهارمین سالگرد جنبش سبز میگوید:" فتنهی سال 88 از جنگ هشت سالهی ایران و عراق خطرناكتر بود." از آنجاییكه او به عنوان مسئول سركوب، در خط مقدم جنگ با مردم قرار داشته است، البته درك صحیحی از عمق اجتماعی جنبش سبز دارد و به حق آن را بزرگترین تهدید علیه استبداد دینی میداند؛ از سوی دیگر قشرهایی از جریان اصلاحطلبی مافیایی كه حیثیت ملی و مردمی خود را در چهار سال گذشته از دست دادهاند، علیرغم آنكه جرات و اعتماد بنفس نقد جنبش سبز را در سطح افكار عمومی ندارند، در فضاهای حاشیهای و جلسلات محفلی آن را زیر سوال میبرند، و رشادت دختران و پسرانی را كه برای دفاع از رای خود و حیثیت خود، و حق قانونی خود برای برگزاری تجمعات آزاد و دفاع از ناموس خواهران و برادران خود تا حد جان به میدان آمدند، با انگ "رمانتیسیسم كور" محكوم میكنند. این افراد خطرناكترین و بیشرمترین دشمنان آزادی در ایران هستند. اینها همان كسانی هستند كه مهماتما گاندی را و مارتین لوتركینگ را نیز به جرم پایبندی به آرمانهای غیرواقعبینانه و غیرقابل تحقق و تحمیل هزینههای غیرضروری به ملت،رنج دادند. حال آنكه باید هوشیار بود و دانست هر چیز زیبا و مغرور و انسانیای ، هر چیز باشكوهی، از رویا و تخیل انسان سرچشمه میگیرد. آنهایی كه به نام یك واقعگرایی تاجرمآبانه با قدرت تخیل آزادیخواهان میجنگند، همانهایی هستند كه پیش از این كوشیدهاند اسپارتاكوس را و مسیح را و مارتین لوتر را و عالیجناب لوترکینگ را دلسرد كنند. نسل متولدین پس از انقلاب در ایران كه ما ایشان را نسل سبز نامیدیم، فرزندان آن پدرانی هستند كه قربانی انقلاب به تاراج رفتهی 1357اند و از این بابت در میان میانسالان امروز ایران، خصومتی بیش از حد و غیرمنطقی و غیرمنصفانهای نسبت به هر چیز با شكوهی که از غرور و ارادهی آزاد انسانی سرچشمه بگیرد، وجود دارد؛ پافشاری هیستریكی بر میانمایگی و تسلیم، در پوشش جعلی یك اصلاحطلبی بیهدف و بی سر و تهی كه در پانزدهسال گذشته هر روز ذلیل تر از دیروز شده و اساساً معلوم نیست كه چه میخواهد و هدفاش چیست و اصولا چه خط قرمزی برای اینهمه بیهمتی دارد و در طول چهار سال پس از حماسهی جنبش سبز نیز جز گدایی یك مردمسالاری مافیایی از دیوسیرتانی كه طعام روزانهیشان مغز سهراب و حیثیت ترانه است، هیچ ابتكار عمل دیگری نداشتهاست. این واقعبینی افراطی كه مرزهای خود را ذلتپذیری بیحد و مرز فیالواقع از دست داده است، هیچ اصالتی ندارد و در خوشبینانهترین حالت یک واكنشی به آرمانگرایی غیرمسئولانه و ارادهگرایی رادیكالی است كه همین پدران ما در دههی پنجاه گرفتار آن بودند و نسل سبز به عنوان قربانی ردیف اول فاشیسم دینی، موطف است كه به او هشدار بدهد كه ای پدر گرامی خطایی كه دیروز كردی مجوز كافی برای خطای بزرگتری كه امروز میكنی نیست. این حس محافظهكارانه كه در میان میانسالان بعد تودهای دارد، در سطح سیاسی نیز به وسیلهی قشر روشنفكران لمپن لیبرال توجیه و تئوریزه میشود؛ قرار دادن حس و تخیل در برابر عقل، آْنهم یك عقل ابزاری تاجرمآبی كه هیچ ارزش انسانی روسویی و ارزش اخلاقی كانتی پشتوانهی آن نیست. تاكید بر دوتایی عقل/احساس كه به زعم این عناصر مولد دوتایی اصلاح/انقلاب هستند، بزرگترین مغالطهایست كه امروز ذهن فرهیختهترین اقشار را نیز به چشماندازهای گمراهکننده و البته فلجكننده گرفتار كرده است. همانطور که در بحث ماشینآزادیستیزی مطرح شد، ذهن ایرانی به علت آنكه بنیادهای فکر مدرن از او دریغ شده است، نمی تواند درك كند که جان استوارت میل به عنوان پدر فایدهگرایی انگلیسی چگونه میتواند از رمانتیكهای احساسگرایی چون كولریج و و وردوورث ملهم باشد؛ حالآنكه همانطور که مطرح شد، عقل عصر روشنگری با حسگرایی ناب رمانتیك رقیب هم نیستند و عقل در مدار فلسفی، بدون آنكه با حسِ اومانیستی قدرتمند در مدار زیبایی شناسی پشتیبانی شود، جز تولید عقلانیت ابزاری غیرمولد- عقلانیت دلالی- از هر نوع كنشی عاجز است و از این بابت باید از شرّ خردگرایانی كه سهم نیروی بیكران حس و خیال را در پیشبرد اهداف آزادیخواهانه انكار میكنند، و به اسم تدبیر و واقعبینی، مجوز روسپیگری سیاسی را صادر میكنند، و در پشت آن نیز منافع سیاسی خود را پنهان میکنند، به شیطان پناه برد؛ آن انسانهای توسریخوردهای كه جنبش سبز را یك رمانیسیسم كور نامیدند، باید بدانند جنبش سبز به قشرهای میلیونی نسل سبز كه 30 سال جز تحقیر شدن و سركوب شدن و كاستن از حد توقعات خود برای یك زندگی ساده و شرافتمندانه هیچ چیز از پدران خود نیاموخته بودند، آموخت كه می توان ایستاد و مقاومت كرد و زخمی شد ؛ اما تحقیر نشد؛ میتوان به آن "بد" ی كه خود را به عنوان رقیب "بدتر" معرفی میكند و ما را ناگزیز به انتخاب خود میداند، یک نهی محکم گفت. ریچارد رورتی فیلسوف پراگماتیست امریكایی هشدار میدهد:" خوب همیشه جدیترین دشمن خوبتر است." یعنی اینكه باید از خوب برحذر بود؛ چون كه خوب، هزاران استدلال بلد است كه خود را موجهتر و زیباتر و منطقیتر از "خوبتر" بنماید؛ خوب هرگز جرات ندارد كه خود را خوبتر از "خوبتر" معرفی كند، اما آنقدر شیاد و موذی هست كه امكان تحقق "خوبتر" را همواره محال فرض كند و این جملهی عالیجناب رورتی، راز غرور شهروند امریكاییست كه حق سیاهان را و حق اقلیتهای جنسی را و حقوق مدنی خود را از چنگ مصادر قدرت بیرون میكشد و آن اصرار جنونآمیز روی تئوری"بد و بدتر" نیز راز خفت انسان ایرانیست كه امروز درسال 2013 قانون اساسیاش از سال 1907 عقب ماندهتر است و او هنوز دنبال یك "بد"ی میگردد كه از چنگ بدتر به او پناه ببرد. بنابراین باید از چنگ پیشفرضهایی كه تحت سلطهی گفتمان اصلاحطلبی حكومتی گرفتار آن شدهایم و راه را برای خیال و خلاقیت نسل سبز و پیشبرد چنبش سبز مسدود كرده است، رها شد. انسانی كه برای دفاع از حیثیت خود و حق خود برای حداقلهای یك حیات حیوانی از قدرت جبار و متجاوز نافرمانی میكند، لزوماً یك شورشی آرمانگرا و رمانتیك نیست، بلكه یك انسان ساده و سالم است كه هنوز غرور او و فردیت او كاملاً له نشده است. تفاوت جنبش دانشجویی سال 88 كه به مدت سه ماه دانشگاههای كشور را تصرف كرد و وزیر متقلب دولت كودتا را به آن راه نداد، با جنبش دانشجویی دهههای 40 و 50 در این است كه دانشجوی نسل سبز آرمانگرا و اتوپیاباور نیست؛ او حداقلهای یك زندگی شرافتمندانه را میخواهد و خوب میداند كه در جهان امروز، حداقلهای یك زندگی شرافتمندانه بدون دمكراتیزه كردن ساخت قدرت و بدون آزادی بیان و رسانه و بدون استقلال نهاد قضاء و بدون محترم شمردن حقوق اقلیتهای جنسی و دینی و نژادی و...هیچگاه به صورت پایدار محقق نخواهد شد و این راز جنبش سبز است. نسل سبز آرمانگرا نیست اما از آنجا كه حداقلهای یك حیات شرافتمندانه به همین خواستههای كوچك و فروتنانهی او گره خورده، تا حد مرگ بر این آرمان ها ایستاده است و با تهدید و ارعاب اوباش و و شیرینزبانی عنصر اصلاحطلب از آن درنمیگذرد، به قول دكتر مصدق كه میگفت :" اگر ما را بكشند، پارچه پارچه بكنند، زیر بار این جور اشخاص نمیرویم." و به قول حافظ که گفت:
گر تیغ بارد در کوی آن ماه گردن نهادیم، الحکملله
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده، یا قصه کوتاه!
9- با نقدهایی که از طیفهای روشنفکری ایرانِ امروز در این رساله مطرح شد، ممکن است این سوال ایجاد شود که آن بیداری مدنی قدرتمندی که پایههای فهم آزادیخواهانهی نسل نو را سامان خواهد داد، از کجا خواهد آمد؟ ما فکر میکنیم که از اعماق ناشناختهی خانهها. ممکن است این ادعا شاعرانه به نظر برسد اما به قول میرزا رضای کرمانی، ما به این "خیال بزرگ" یقین داریم. چرا؟ برای آنکه امروز صحنهی رسمی فرهنگ، هنر، فلسفه ، ابداً نمیبایست به عنوان بضاعت ایران سنجیده شود. حاکمیت میرهای نوروزی در سیسال اخیر سیاست هوشمندانهای را برای لگدکوب کردن سرمایهی فرهنگی ایرانیان اجرا کرده است. او از آنجاییکه در طول دههی60و 70 با کلیت طبقهی نخبهی نسل جوان و اقشار فرهنگی، تضاد ارزش و منفعت داشت و خوب میفهمید که در حوزهی فرهنگ مورد نفرت قلبی ایشان است، با سوءاستفاده از بحران گفتمان روشنفکری فراگیر، الیتهای مصنوعی درجه 3 و 4 را از دل این نسل برکشید و در جایگاه روشنفکری بزرگ قرار داد و از عرصهی شعر و داستان و سینما و موسیقی گرفته تا فلسفه و جامعهشناسی، انحصار نشر کتاب و نشریه و تولید فیلم و اجرای تئاتر و ... را به انحصار این الیتهای مصنوعی درآورد؛ این الیتهای مصنوعی نیز که عمیقاً مطلع بودند که در یک فضای آزاد و رقابتی، یکصدم این موقعیت را نیز نمیتوانستند تصاحب کنند، علیرغم آنکه به لحاظ محتوایی و به اقتضای حرفهی ادبی و فرهنگی و روشنفکریشان و شاگردی در مدرسهی شاملوها و ساعدیها و بیضاییها، روحیهی اپوزیسیونری و گارد منتقدانه نسبت به فاشیسم دینی داشتند، اندکاندک به روحیهای محافظهکارانه گرفتار شدند و به علت اقتضای منفعتشان در حفظ این انحصارات نامشروع، به صورت ناخودآگاه به صورت همدست و شریکجرم سیستم فرهنگی سرکوبگر درآمدند تا حتی امکان جوانه زدن و رشد به هیچ جریان روشنفکری که لیاقت و کفایتی در حد الیتهای طبیعی را داشته باشند، ندهند، چه برسد به امکان نشر و امکان طرح شدن و امکان ارتباط برقرار کردن با زمینهی اجتماعی؛ و البته فاشیسم دینی نیز از طریق سانسور و سرکوب جریانهای مستقل، در این مجاهدهی فرهنگی پشتیبان این جریانها بود. اینکه امروز بازار مطبوعات و نشر ادبی (شعر و داستان) و تئاتر و سینما به چنین حد رقتانگیزی رسیده است؛ اینکه مقام شاعر و ادیب و هنرمند به چنین مرحلهی ذلتباری رسیده که جامعه چون انگل خود به آنها نگاه میکند و با وجود آنکه ایران بزرگترین آزمایشگاه ناهنجاریهای روانی و اجتماعیست و فیالواقع انسان ایرانی، جهان تخیلی کافکایی را همهروزه در زندگی عینی خود تجربه میکند، اما ادبیات و علوم انسانی و علوم اجتماعی آن در چنین فلاکتی قرارگرفته که حتی وظیفهی مشاهده و بررسی این بحرانها را نیز برای خود قائل نیست؛ این نشان نمیدهد که جریانهای اصیل روشنفکری در ایران مردهاند و وجود ندارند؛ این جریانها از دل نسل نو که در کانون تحقیرها و مصیبتها قرار دارند، میجوشند و زیر قشر عظیم عنتربازی رسمی و غیررسمی همچنان زندهاند و نفس میکشند . روح شاملوی بزرگ و روح ساعدی بزرگ و روح صمد، بزرگتر از آن است که در عرض سی سال بیصاحب و بیوارث رها شود. اما این وارثان که قلعههای فکر و هنر و خلاقیت را با گذشتن از همهچیز خود، و در چنگال انواع مصیبتهایی که امثال شاملو و بزرگان هنر دههی 40، حتی یک شب و یک ساعتاش را هم نمیتوانستند تحمل کنند، حفظ کردهاند، علیرغم نیروهای خلّاقهی عظیم، صاحب غرورهای عظیم نیز هستند و برای طرح و نشر کوششهایشان ، هیچگاه وارد بازیهای سطح پایینی که بین نیروهای درجه4 و عنترها و حاکمیت برقرار است نشدهاند. نیروی بزرگ، فضای بزرگ نیز میخواهد و صدالبته در این مافیابازیهای تنگنظرانه لذتی برای او نمیتواند باشد. امروز نیروی عظیم اجتماعی، پراکنده و بیصاحب و بدونسخنگو در زیر پنجههای فاشیسم کمک میطلبد و روشنفکری مسلط، مطلقاً از مطالبات ایشان منفک است؛ اما هستند جریانهای واقعی روشنفکری در ایران، که به صدای دادخواهی تودهها سرخوشانه پاسخ خواهند داد . نگارنده این افراد را که در دهسال اخیر حتی در حد انتشار یک خط از کوششهایشان امکان ظهور نداشتهاند، از نزدیک درک کرده و با روح دردمند این هیولاهای حساس و توسریخورده در تماس بوده است. آقای محسن نامجو و آقای شاهین نجفی که در عرض دو سال حق خود را از مافیای عصر ستاندند، از همان فضاها بلند شدند و ایشان نیز این اقبال را داشتند که فرم هنریشان پاپیولار بود و ذوق سالم تودهها بدل به رسانهی ایشان شد و از میان اقیانوس هوچیگریها، سلامت ذوق رادیکالی را در نزد ایشان تشخیص داده و ارج گذاشت و سایر فرمها و مدیومها هرگز این موقعیت را نداشتهاند. اینکه امروز تیراژ کتاب جریان فکری مسلط با وجود عدم امکان فعالیت رقبا، به حد 1000 نسخه رسیده است، به معنی آن نیست که مردم علاقهای به آگاهی ندارند. کدام انسان عاقلی میتواند بپذیرد ملتی که هشت ماه با وجود سبعانهترین شکنجهها و تجاوزها در مقابل فاشیسم دینی ایستادند و جنگ خیابانی عاشورا راه انداختند، مردمی که با وجود خوابیدن روی نفت، فرزندان تحصیلکردهی ایشان بیکار و بیحال و افسرده در کنج خانه پیر میشوند، مردمی که رشد و آبادانی ترکیه را در بغل گوش خود میبینند و حسرت ریگزارهای آن سوی خلیج را میخورند، مسئلهی فکری مهمی روح و روانشان را آزار نمیدهد و از آگاهیهای نو بینیاز باشند؟ نه خیر! ابداً اینگونه نیست. اتفاقاً امروز جای آن دارد که مانند اروپای شرقی در سال 1990 کتابهایی با تیراژ یک میلیون نسخه در ایران نوشته شوند. اما نه توسط برکشیدگان میرهای نوروزی یا توسط توسط لمپنلیبرالها یا توسط پستمدرنهای ولگاری که از ترس ملا به پای منقل یک نسبیگرایی مبتذل پناهنده شدهاند، توسط آزادیخواهان جوانی که در راه هستند و بر فستیوال بیشکوه عنترها در ایران خاتمه خواهند بخشید. همانکسان که فراخوان حافظ شیراز از ششصد سال پیش در گوش ایشان زمزمه میشود:
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی !
10- دو نسل اخیر روشنفكران مدنی در ایران، میل و ارادهای برای ترجمه و نشر منابع و كتابهای مرتبط با ارزشهای بنیادی لیبرالیسم را نداشتهاند؛ اولا بدان علت كه گرفتار لائیسیسم نامشروع پهلویها بودند، و این ایده توان بسیج سیاسی نداشت و ازسوی دیگر بدان علت كه بورژوازی عصر فاسد و وابسته بود و سوماً بدان علت كه ایشان محتاج جلب حمایت روحانیون و قشرهای مذهبی بودند و از این بابت خلاء و فقر تا حدی رسیده است كه امروز حتی در موضوعات پایهای چون تاریخ فرانسه و امریكا نیز جز بازماندهی ترجمهی كتابها چاپ شوروی اساساً منبعی در دست ایرانی نیست. امروز حتی اگر یك شهروند ایرانی اراده كند كه بنجامین فرانكلین و تامس جفرسن و پیشگامان آزادیخواهی امریكایی را بشناسد و با سنتهای فرهنگی ایشان آشنا شود، فیالواقع امكان این امر را ندارد. بنابراین ضرورت دارد نهضتی برای تالیف و ترجمهی متون اساسی آغاز شود، تا فكر آزادیخواه بتواند مبانی هویتی خویش را بازیابد و الگوهایی اخلاقی برای دفاع از آزادی به دست آورد.
از ضرورتهای فكر لیبرالی امروز، بازخوانی انتقادی از تاریخ معاصر ایران بر اساس محوریت ایدهی "آزادیخواهی دمكراتیك" است و از رهگذر آن احیاء روحیهی مشروطهخواهی و زندهكردن تاریخ قهرمانی برای ملتی كه غرور و عزتنفسشان زیر ضربه است. روحیهی ضد لیبرالی روشنفكری در دهههای 40 و 50 سبب شده است كه بسیاری از میراث فکر و عمل آزادیخواهانه در ایران معاصر و ایران قدیم در روایتهای ایشان مورد سانسور و بیاعتنایی قرار گیرد و بقایای همین روایتهای ناقص و گزینشی ، امروز دست نسل جوان را در نائل آمدن به درکی منسجم از تاریخ غنی سنتهای آزادیخواهانه در ایران بسته است ؛ صفحاتی از فرهنگ انتقادی مشروطیت از دفتر مشروطه و تاریخ معاصر كنده شده است که بدون وصل كردن این صفحات، كلیت و جامعیت تاریخ آزادیخواهی ایرانی كه ریشههای 1000ساله دارد و میتواند پایهای محكم برای هویت لیبرالی باشد، از پشت پردهی مصلحتسنجیهای سیاسی روزمره بیرون نخواهد آمد. باید توجه داشت كه بدترین اشكال فاشیسم نیز یك شكوه و جذبهی هویتی برای عوام ایجاد میكند، و تنها ایدهای كه میتواند با زیبایی خیرهكنندهاش، شكوه جعلی فاشیسم را در نزد تودهها رسوا كند، آزادیاست. اما تكههای آزادی هیچكدام به تنهایی زیبا نیستند و تنها "كلیت آزادی" است كه زیباست. بر این اساس مادامی كه از" كلیت آزادی" به صورتی یكپارچه و بیدریغ دفاع نشود، كلیت فاشیسم در ذهن تودههای منفعل، بر تكههای پراكندهی آزادی چیره خواهد بود.
11- واقعیت امر این است که امروز هیچکس و هیچ موجود و هیچ جنبندهای مظلومتر از انسان نیست. هر گوشه را که نگاه کنیم، انسان نشسته است با هیکلی مجروح و زخمهای غیرقابلشمارش. باید به پرستاری انسان شتافت. مرد آزاده در این وضعیت باید بندگی هر نوع خدایی و باوری را رها کند و به پرستاری انسان و تیمارداری او بشتابد. انسانی که بندگان خدا سرش را شکستهاند و آیات خدا به نام وحی، عقل و مال و ناموساش را غارت کردهاند. امروز هر دفاع درستی از انسان، دفاع از عدل و آزادی و انصاف و عقل و اخلاق را نیز شامل خواهد بود. امروز انسان در کانون ظلمها و مصیبتهاست و فاشیسم دینی حاکم هر دفاعی که از خدا و و اولیاء خدا میکند نه برای تجلیل از ایشان، بلکه ساختن پوششی برای له کردن انسان است. از این بابت است که ما صادق چوبک را دوست داریم . ساعدی را دوست داریم، صمد را و فروغ را دوست داریم اما کسانی چون سپهری راکه انسان مدنی در کانون ارزشهایشان نیست، دوست نداریم. اینگونه است که حافظ و خیام و نظامی را دوست داریم و بر بازشناسی زیباییشناسی انسانگرای ایشان، در تقابل با زیباییشناسی عرفانی امثال مولانا که در بنیادهای خود شدیداً ضداومانیستیست، تاکید میکنیم. امروز در زیباییشناسی ایران معاصر، عرفان غیرمدنی و ضدمدنی مهمترین مانع در برابر فهم انسانگرایانهیی رادیکال است و ضرورت یک انقلاب در نائل آمدن به فهمی زنده از میراث فکر وادب و آگاهی در ایرانِ هزارهها، بر هزار انقلاب سیاسی و ماجراجویی خیابانی اولویت دارد؛ چون که ماشینآزادی بیش از آنکه یک پدیدهی سیاسی باشد، یک پدیدهی فرهنگی و اخلاقیست و میتوان آن را چون اژدهایی فرض کرد که در شهر میگردد و طعاماش را از خردهباورها و خردهعملهای انسانستیزانهای که در گوشهی اتاقها و خانههای شهر اتفاق میافتد، تامین میکند و حتی اگر سرِ آن در مدار سیاسی زده شد، میرود و در کنجی از فهم زیباییشناختی زادوولد میکند.
12- احمد شاملو در مقالهای در سوگ صمد بهرنگی چنین مینویسد :
شهریست که ویران میشود، نه فرونشستن بامی، باغی که تاراج میشود، نه پرپر شدن گلی، چلچراغی که درهم میشکند نه فرومردن شمعی! و سنگری که تسلیم میشود، نه از پای درافتادن مبارزی. صمد چهرهی حیرتانگیز تعهد بود. تعهدی که به حق میبایست با مضاف غول و هیولا توصیف شود. غول تعهد! هیولای تعهد! چرا که هیچ چیز در هیچ دوره و زمانهای همچون تعهد هنرمندان و روشنفکران خوفانگیز و آسایشبرهمزن و خانهخرابکن کژیها و ناکاستیها نبوده است. چرا که تعهد اژدهاییست که گرانبهاترین گنج عالم را پاس میدارد. گنجی که نامش آزادی و حق حیات ملتهاست. این اژدهای پاسدار میبایست از دسترس مرگ دور بماند تا آن گنج] [را از دسترس تاراجیان دور بدارد. میباید اژدهایی باشد بیبیم و بیآشتی و بدین سبب باید هزار سر داشته باشد و یک سودا . اما اگر یک سرش باشد و هزار سودا چون مرگ بر او بتازد، گنج بیپاسدار خواهد ماند.
صمد سری از این هیولا بود و کاش کاش کاش این هیولا از آنگونه سر، هزار میداشت، هزاران میداشت" [1]
این تعابیر در بارهی تعهد، آن هم از زبان شاملو که یک عمر آزاده زیست و در برابر هیچ دگمی سر خم نکرد، برای زیباییشناسی انتقادی امروز بسیار راهگشاست. شکست تعهدگراییهای دگماتیک دههی پنجاه، امروز باعث گستاخ شدن طیفهای پستمدرن ولگار و لمپن لیبرال، تا حدی شده است که هر نوع تعهدگرایی روشنفکری و هنری را - حتی تا حد تعهد به نفس هنر و به نفس علم و به حیثیت کار روشنفکری- از اساس زیر سوال ببرند و مجوز لازم را برای هر نوع بیتفاوتی مدنی و هرزگی زیباییشناختی صادر کنند و در برابر این گفتمانهای حقستیز، هنرمند متعهد و روشنفکری مسئول، که به نیروی غریزه میفهمد که در ذیل حاکمیت فاشیسم ، بدون تعهد ، نمیتوان زیبایی و حقیقت را شناخت، ساکت و منفعل و بیدفاع نشستهاند و به این هذیانها گوش میدهند. از این عبارت شاملو میتوان نابترین شکل تعهد را درک کرد، که رهاییبخش است و هستههای آن از هر نوع دگماتیسمی مبراست. تعهد به انسان و به فردیت انسان. تعهد مطلق و بیقید شرط به نجابت انسان ساده، به حق انسان ساده، به خلاقیتهای انسان ساده. این حداقلِ حد تعهد و مسئولیتی است که نه تنها هر روشنفکر، بلکه هر شهروند مدنیای نیز بدان محتاج است . همین تعهد انسانگرایانه است که پیامبر لیبرالیسم ، فرانسوا ولتر را برمیانگیزد تا در عصر جهالت دینی به دادخواهی "ژان کالاس" آن مرد سادهای برخیزد، که زیر تیغ جباریت دینی بود، و با دادخواهی از ژان کالاس ، افق های اومانیسم نظری را روی زمین ترسیم کند. ولتر به چه متعهد بود؟ به انسان! و ذهن فاسد قشری از روشنفکر ایرانی که امروز قصد کرده است معنای تعهد را به پادویی پدرانش برای سفارت روس خلاصه کند و آن را به تمسخر بگیرد و کلیت مفهوم را لوث کند، چه میفهمد که انسان چیست؟ امروز در نتیجهی همین بیمسئولیتیهای روشنفکرانه بود که ملای سادیست، در انسانستیزی چنان وقیح شد که دوشیزهی را بدزدد و بدرد و بکشد و بسوزاند و بر باد دهد و بعد وجود چنان انسانی را از اساس انکار کند؟ توده این صحنه را میبینند و منتظر اند تا از جوانمردی نعرهای و از کان مروتی لعلی و از عیاری فریادی و از کاوهای دادی و از روشنفکری فکری بلند شود. این ها همان تودههایی هستند که کاوهی آهنگر و ستارخان اسبفروش و مسیو علی دوافروش و میرکریم بزاز از بین همایشان بلند شدند و امروز نیز در وقت مقتضی هنگامی که از بیکفایتی رهبرانشان یقین کردند باز بلند خواهد شد. ستارخان و مسیو علی و میرکریم که راه و روششان را از مجلهها و مقالههای سخیف و سوپرمارکتی و "حاد واقعیت" و "پاد واقعیت" و مفاهیمی از این دست که پست مدرن ولگار ایرانی برای پنهان کردن و ندیدهگرفتن این واقعیتِ لجن به لجنکشیده شده به آنها پناه بردهاند، که یاد نمیگیرند ؛ آنها هر روز در بازار مکاره با این واقعیت خشن پنجه در پنجهاند و به همین علت هم هست که فهم شهودیشان هیچوقت کاملاً فاسد نمیشود و به حکم غریزه ، وقت عمل را تشخیص میدهند. ظلمی که بر ترانه رفت و بر ترانهها خواهد رفت اگر جلوداری میداشت، آیا از ظلمی که بر ژان کالاس رفت کمتر بود؟ پس چرا آن فرانسوی لیبرال صاحب آن معنویت بود و این شرقیِ معنویتبازِ پرمدعا که به قول امثال خاتمی و حسین نصر میخواهد معنویت را به جهانِ مادیشده تعلیم دهد، از آن عاجز بود؟ امروز مقیاسها گم شده است چرا که بزرگتری نیست که زنهار بدهد و تشر بزند و حدها و حداقلها را یادآوری کند و چنین است که هیچکس نمیداند تا چه حد در باتلاق بیتفاوتی فرورفته است. اگر احمد شاملو امروز حیات داشت آن دو روشنفکر مدنی نیز آن جرات را نمیکردند که تیشرت و کت اسپورت را ست کنند و در صفحهی اول مجلهی لمپن لیبرالها بیتفاوتی و بی اعتنایی خودشان را نسبت به تعهدات مدنی روشنفكر زیر جملهی " ما سیاسی نیستیم" پنهان کنند ؛ امروز پشت این جمله خیلی حرفها پنهان شده است و کسی هم نیست که بگوید مگر آن دو رعیّت سبزواری که راضی نشدند همسرشان را به سرباز مغول تسلیم کنند و قیام سربداران از غیرت ایشان شعله گرفت، سیاسی بودند؟
13- امروز هر کس که جرات نقد بنیادگرایی دینی را در ایران ندارد، روح معذب دکتر شریعتی را زیر ضربه و اهانت خرد میکند. ما با وجود آنکه امثال دکتر شریعتی را به عنوان اعضای فعال ماشین آزادیستیزی در مدار فلسفی شایستهی بیرحمانهترین نقدها دانستهایم، اما از سوی دیگر به لحاظ اخلاق و منش فردی، شأن او را بسیار بالاتر و مقام او را بس جلیلتر از آن میدانیم که او را زیر ضربهی افرادی ببینیم که زیر تسلط لمپنترین اقشار روحانیت شیعه جراتی برای مقاومت ندارند و حتی چاپلوسانه نیز با او مدارا میکنند. بدون تردید اگر علی شریعتی امروز حیات داشت فریادهایش در دفاع از انسان و آزادی ، لرزه به کاخ به ولایت میانداخت و به استبداد دینی امان نمیداد و چنان به او میتاخت که امثال آن منتقدان حتی جرات بردن ناماش را نیز نداشتند- همانطور که امروز جرات بردن نام شاگرد او، میرحسن موسوی را نیز ندارند- ما خیال میکنیم که همین ریاکاری در نقدِ شریعتی است که سبب میشود آتش آن نقد در تودهها درنگیرد و با وجود آشکار شدن بطلان مطلق اندیشهی شریعتی، امروز جوان 17 ساله نیز همچنان یک صفحه از شریعتی را با انیوه مجلدات رنگارنگ این افراد ترجیح میدهد؟ چرا؟ برای آنکه شریعتی حتی اگر اشتباه داشت، اما ریاکار نبود، انسان را دردمندانه دوست داشت، او میتوانست مطهری را خرد کند اما نکرد، چون نسبت به هیچکس کینهجو نبود، اما با ظلم مستقر عصر خود مدارا نمیکرد، و توده گمراه نیست ، این را میفهمد و آن ماشین کریتیکایی که صلاحیت نقد ماشینآزادیستیزی را برای خود قائل باشد، میبایستی از این سنخ ریاکاریها ابا کند؛ نقد آزادیخواهانه مصدق، از سمت کسی که خود مجیزگوی امثال آیتالله بروجردی ست و خمار عشق امثال هاشمیرفسنجانی است، نقد فلسفهی هیوم از سمت کسی که هنوز بالاترین افق فکری اش مرتضی مطهریست، نقد پایگاه کینخواهی نیست؛ ترازوییست که تناسبهای عصر را وضع میکند. یک منتقد صادق، وقتی که بین دو خصم داوری میکند، چنانچه جسارت نقد یکی از طرفین را نداشته باشد، شرافت حکم میکند که سکوت کند و دیگری را نیز زیر ضربه نگیرد . از این بابت است كه ما به عنوان صدایی برآمده از مبارزات خیابانی جنبش سبز ، از کسانی که جرات نقد توابّان و دستبوسان اعلیحضرت را در جشن سپاس، که همایشان امروز پنجه به خون ایران برده اند ندارند، اما چپ و راست روح های شریفی چون بیژن جزنی را زیر ضربه میگیرند و با خوارشماری ان شهداء، از بابت شجاعت نداشتهی امروزشان نیز خود را تبرئه میکنند، تصویر خوبی در ذهن نداریم؛ آنها را آدمهای غیرمسئول و درجه سهیی میدانیم که خیال میکنند چون فضا بیحساب و کتاب است و حقوقی برای مصرفکننده نمانده است، میتوانند کالای بزدلی را هم به عنوان اندیشهی انتقادی فروش برسانند و با لگد زدن به نعش هیولا پهلوانی کنند؛حال آنکه اینطور نیست. ایران کشوری کوچکی نیست. ما باید بدانیم روشنفکر بودن در این فلات بزرگ که مغزهای خطرناکی چون خیام و بوعلی و کلّههای مشتعلی غزالی و عینالقضات در ساختن آن شرکت کردهاند، خیلی ادعای بزرگیست. در هر حال ما به این برادران اطلاع میدهیم که کلمهی حق مجروح است اما هنوز نمرده است و به قول نیمایوشیج "آنکه غربال دارد از پی کاروان میآید"
14- فریدریش شیلر مینویسد :" حقیقت آن اندازه قربانی خواهد خواست که فلسفه ناگزیر شود اولویتدارترین کار خود را برای رویارویی با خطا ببیند"[2]واز این بابت است که ما خیال میکنیم ، مرگ سالانهی بیش از 20هزار هموطن در تصادفهای جادهای، کشتار معترضان مدنیمان، افزایش سیل قتلهای خانوادگی و قتلهای ناموسی، رتبهی اول اعدام سرانه در جهان و ... و حتی خشک شدن رودها و تالابها و دریاچههای میلیونساله و . . . اینها قربانیهاییست که فساد فهم فلسفی ما در آن دست اندر کار است، از بابت آنکه رویارویی با خطای مسلط عصر ، نه تنها اولویت اول او، بلکه اولویت آخر او هم نیست و میراث دنی دیدرو و ولتر را در زیر شلاق حوزهی علمیهی قم رها کرده و در عصری که به لحاظ آزادیبیان در حسرت افغانستانمیسوزیم، برای فرق تفاوت و تفاوط دریدایی یقه میدراند . فلسفه آنقدر از ما قربانی خواهد گرفت تا به قول کانت "جرات دیدن و دانستن" به دست آوریم؛ دیدن و دانستن آنچه را که ادوارد سعید از دهها هزار کیلومتر آنطرفتر میبیند و ما در جلوی چشم خود را آن را ندیده میگیریم:" من میخواهم تا آنجا پیش بروم که بگویم روشنفکر ناچار است با تمام مدافعان بینش قدسی یا متون مقدس، در منازعهای همیشگی درگیر شود؛ زیرا ویرانگریهای اینها بیحد و حساب است و خشونت و استبدادشان تاب تحمل هیچ اختلاف نظر و مطمئناً هیچ تنوعی را ندارد. آزادیِ قاطع عقیده و بیان دژِ نفوذناپذیر روشنفکر سکولار است و بیدفاع رها کردن این دِژ و یا تسامح در برابر دستکاری هر یک از اصول آن، در واقع خیانت کردن به حرفه و تعهد روشنفکریست. به همین دلیل است که دفاع از کتاب آیات شیطانی سلمان رشدی، هم به خاطر خود کتاب و هم به خاطر هر نوع زیرپاگذاشتن حق آزادیِ بیان روزنامهنگاران ، رماننویسان، مقالهنویسان، شاعران و مورخان مسئلهای کاملاً مهم تلقی میشود... با اقتدارگرایانی که به بهانهی دفاع از فرمان لاهوتی مدعیّ حق ناسوتیاند، در هرکجا که باشند، نمیتوان گفتوگو کرد."[3] در این عبارات، آقای پروفسور سعید آنچیزی را میگوید که مقدمهی شروع کار روشنفکریست و روشنفکر ایرانی اگر وجدان داشته باشد، باید به آن وجدان مراجعه کند و اگر نداشته باشد به عقل سلیم خود رجوع کند و از او بپرسد که آیا من بدون پایبندی به این پرنسیپهای پایه ، چگونه میتوانم انتظار داشتهباشم که ملت ایران صلاحیتی برای من قائل باشند و اساساً حرف مرا و حرفهی مرا جدی بگیرند؟
15- تامس پین در رسالهی عقل سلیم مینویسد:" هرچند خیلی میکوشم که از توهین غیرضروری اجتناب کنم، اما بر این باورم همهی کسانی که طرفدار آشتیاند به شرح زیر قابل دستهبندیاند: افراد ذینفع یعنی کسانی که نباید به آنان اعتماد کرد؛ ضعیفالعقلها که نمیتوانند بفهمند و متعصبان که هرگز نخواهند فهمید ...]و [بسیاری از مردم که آنقدر خوشبخت هستند که دور از صحنههای اندوهناک زندگی میکنند ؛ اهریمن به حد کافی به درِ خانهی آنها نزدیک نشده است تا بختکی را حس کنند که بر همهی دارایی و هست و نیست]ما[فرود آمده است."[4] این تقسیم بندی را عیناً میتوان بر آن اقشاری که در طول 4 سال گذشته به طور مستقیم و غیرمستقیم بر علیه گفتمان جنبش سبز نوشتهاند و حرف زدهاند ، منطبق دانست و سه عامل "منفعت"، "جهل" و "تعصب" را به عنوان سه مانع بزرگی فرض کرد که راه فکر آزادیخواه را در مغز این اقشار مسدود کرده است . در فضای پس از کودتا، دو نشریهی روشنفکریِ منتقد حق انتشار داشتهاند؛ نشریهی "مهرنامه" و ماهنامهی "چشمانداز ایران" که به ترتیب پاتق فکری "لمپنلیبرالها" و "روشنفکران دینی" هستند و بازخوانی تمام مطالب این دو نشریه نشان میهد که استبداد دینی چگونه با استفاده از بحران روشنفکری آزادیخواه و با بهرهمندی از اهرم سانسور و حق انحصاری اعطاء مجوز، میتواند در عالم فکر نیز ائتلافی از ذینفعها(فهم سیاسی)، جاهلها(فهم فلسفی) و متعصبهای دینی(فهم استتیکی) را مونتاژ کند و فساد فکری این دو جریان را که هر کدام در یک مدار است( لمپن لیبرال در مدار سیاسی- روشنفکردینی در مدار فلسفی-استتیکی) ، برای به انحراف کشاندن گفتمان آزادیخواهانهی جنبش سبز، با یکدیگر ترکیب کند . بررسی آرایش مطالب تولیدی در این دو ماهنامه و عملکرد ترکیبی آنها در ذهن یک مخاطب برای ستیز با هویت جنبش سبز و کوشش ایشان برای خنثی کردن آن آگاهیهای غریزیای که هر ذهن سادهی هر شهروندی در برخورد با انبوه تجربهها به دست میآورد، خود یک موضوع پژوهشی بسیار راهگشا و مفید برای ایرانیانِ قرن آینده است، تا آیندگان بتوانند از حد فلاکت فکر کریتیکایی در اجداد بیفخر خودشان تخمینی به دست بیاورند و بفهمند که آنان برای ستیز با آزادی و ستیز با آگاهی، چه زحمتهایی را به جان خریدهاند.
16- بحران امروز جامعهی ایرانی بیش از آنكه بحران سیاسی باشد، بحران هویت است. از این بابت است كه پیروزی آزادیخواهان در مدار سیاسی آنقدر به تعویق خواهد افتاد تا در مدار فلسفی و استتیكی بتوانند میان ذوق، ارزشها، میلها و منفعتهای خود هماهنگیای را برقرار كنند و به كوشندگان خود، یك هویت مدنی اكتیوی را ببخشند و این میسر نخواهد شد مگر با مشاركت خودآگاهانهی طیف روشنفكری مدنی. چرا؟ برای اینكه یک بیداری دولتی ممکن است آزادیخواه باشد اما آزادیخواهی او حد دارد، و حدش تا جاییست که از قِبَل این آزادی ، نیروهای مدنیای رشد نکنند که اعتبار و نفوذ سیاسی او و كلیت فرماسیون قدرت را تهدید كنند. البته این مواظبت به صورت خودآگاه نیست، بلکه ناخودآگاه و معمولاً با پوششهای نظری خاصی، از جمله با توجیه لزوم پیشروی جزء به جزء، و برشمردن و اغراق کردن در خصوص ضررهای تندروی آزادیخواهان مدنی- کاری که احتشامالسلطنه در مقابل امثال صوراسرافیل، و خاتمی در برابر اصلاحطلبان تندرو کردند- انجام میگیرد. جریان اصلاحطلب داخل جمهوری اسلامی حتی اگر اختیارش را داشته باشد، حد آزادی را آنقدر توسعه نمیدهد که آزادیخواهی مدنی قدرتمندی شكل بگیرد و اتوریته و مرجعیت بیابد. او آزادی را تا حدی دوست دارد تا از آزارها و انحصارهای رقیب سیاسی مستبدش در امان بماند. بیدار دینی نیز، که خود از تمام شدن عصر و فلسفهی وجودی خویش آگاه است – او فقط در برابر ماركسیست هاست كه فلسفهی وجودی دارد و جذابیتی برای آزادیخواهان طبقهی متوسط پیدا میكند- و با اضطراب و نگرانی، خود را به ناحق مورد وثوق نخبگان ملت میبیند، آزادی را آنقدر دوست ندارد که به لطف آن لائیکهای اخلاقی قدرتمندی باربیایند- الهام یافتگان ولتر و دنی دیدرو- و ناکامی و ناکارآمدی اخلاق دینی را که اولین عامل سقوط اخلاقی ایران امروز است، افشاء کرده و منعکس کنندهی میل نهانی تودهها برای نجات از فساد اخلاقیات سنتی و طرحانداز اخلاقیات مدنی برای جامعه باشند. و به این سبب است که ادعا میکنیم مادامی كه هستهای از بیداران مدنی لیبرال، كه گرفتار سنت های آزادی ستیزانه ی روشنفكری ایران نیستند، در هدایت جنبش آزادی خواهی دمكراتیك شركت نكنند ، محال است كه بتوان آزادی خواهی دمكراتیك را به دلالت بیدار دینی و بیدار دولتی به پیروزی پایدار رساند.
17- حد فلاکت اخلاقی و مخدوش شدن هویتهای سیاسی در ایران امروز به جایی رسیده است كه اگر شهروندی و یا روشنفکری وظیفهای و تعهدی برای دفاع از حقوق اقشار میلیونی كارگران که بسیاری از ایشان در حد یکسال تا دو سال از دریافت دستمزدهای معوقهی خود محروم هستند، و بسیاری نیز از ترس پیوستن به اقیانوس بیکاران، به تحمل شرایط کاریای به مراتب جبارانهتر از وضع رعیتهای دوران فئودالی قانع شدهاند و بدون درخواست دستمزد به کار مشغولاند، برای خود قائل باشد افكار عمومی او را به علاقههای ماركسیستی متمایل خواهند دانست، حالآنكه دفاع از حقوق سادهی انسانی ، قبل از آنكه در منظومهی اعتقادات ماركسیستی بگنجد، بر دوش اومانیستهای عصر است. فقدان هویت اومانیستی در فكر لیبرالی ایران سبب گردیده كه قدرت و نفوذ اخلاقی این جریانات در میان اقشار پایین جامعه در حد صفر باشد و ایشان نیز این امر را طبیعی بپندارند. از این بابت است كه ضرورت دارد تناقض آزادی با عدالت، از طریق به عهدهگرفتن مسئولیتهای انسانگرایانه كه در بطن آموزهی لیبرال های اخلاقیای چون "جان استوارت میل" است، پاسخ بگیرند و نسبت به مسئلهی اقشار محروم و تحت فشار كه امروز از همه سمت زیر ضربهاند و بیشترین ضربه را نیز از استبداد سیاسی و فساد اقتصادی و تورم 40 درصدی همایشان به صورت مستقیم و غیرمستقیم متحمل هستند، نه لزوماً از زاویهی فكر سوسیالیستی ، بلكه از موضع اومانیستی یك حالت اكتیوی ایجاد شود. هنگامی که سهم کل دستمزد "نیروی انسانی مولد" تا حدِ کمتر از10درصدِ کل قیمت تمامشدهی کالا کاهش مییاید، حال آنکه سهم خردهفروش بیش از 20 تا 30 درصد است، و هنگامی که ارزش اشیاء و کالاها و رابطههای مافیایی نسبت به ارزش انسانها و ارزش وقت و کار و زحمت ایشان، هر لحظه افزایش مییابد، این تنها فقط مقام کارگر نیست که در خطر است، بلکه شأن انسان است که در مقابل ماده و در مقابل شیء به خطر افتاده است. امروز با کاهش هفتاد درصدی ارزش پول ملی در عرض یکونیمسال، قیمت تمام کالاها از حد50 تا 70 درصد افزایش یافته، البته به غیر از آن کالاهایی که سهم نیروی انسانی در تولید آنها بیشتر است؛ و این بدان سبب است که اقتصاد ورشکستهی ایران امروز فقط و فقط با کاستن مُدام از ارزش کارِ نیرویانسانیست که میتواند بازار را سرپانگهدارد و این نیروی کار البته نه تنها قشر کارگری، بلکه قشر کارشناسی و مدیریتی جوان را نیز دربرمیگیرد که تحت اضطراب بازار کار به حقوقهای زیر 150 دلار قانع شدهاند. پس یک لیبرال باوجدان باید درک کند که محال است درفضایی که ارزش انسان در مقابل ارزش شیء، در چنان حدود خفتباری رو به نزول است که با حقوق یک کارگر و یا یک مهندس جوان نمیتوان اجارهبهای یک آپارتمان معمولی را پرداخت و یک سرپناه تامین کرد، ادعای حقوق بشر و حقوق مدنی حتی برای مرفهترین اقشار جامعه نیز غیرممکن است، چون که وقتی کلیت مفهوم انسان از شأن ساقط شد، دیگر چه جای این صحبتها؟
18- با عنایت به مباحث بند گذشته و با ارجاع به ادعایی که به کرات در این رساله بحث شد، علتالعلل فلاکت فکر لیبرالی در ایران ، فقدان پرنسیپهای اومانیستی و انسانگرایانه در هستههای آن است و این نیز بدان سبب است که كه متولیان و سخنگویان فكر لیبرالی عمدتاً از طیف بورژوازی رانتی- وابسته و لمپنلیبرالیسمی برخاستهاند كه نه علاقهای و نه اصراری به تبیین مبانی اومانیستی و اخلاقیِ آزادیخواهی داشتهاند و با گذر از همین محدودیت و با تکیه بر همین پرنسیپهای اومانیستیست که هویت لیبرالی میتواند از موضعی انسان گرایانه و برمبنای اعلامیهی جهانی حقوق بشر، پاسخی شایسته برای مسئلهی قومیتها داشته باشند و آن را با پس ماندههای درك تنگنظرانهی حاکم که مبتنی بر دكترینهای منسوخ امنیت ملی در قرن بیستم است (بازمانده از ناسیونالیسم ضدانسانی عصر رضاشاه) و معتقد به تعارض حقوق قومیتها با امنیت ملیست، جایگزین كند. ناسیونالیسم در عصر مصدق بدان سبب كه عنصر "استعمار" از موتورهای فعال ماشینآزادیستیزی بود، خصلتی رهاییبخش داشت، اما در عصر امروز كه نه تنها عنصر استعمار از تركیب ماشین حذف شده است بلكه حتی جریان آزادیخواه ایرانی برای نقد و نفی بنیادگرایی دینی، نیاز به تكیهی معنوی بر سنت لیبرال دمكراسی غرب دارد، دامن زدن به ناسیونالیسم عظمتطلب ایرانی، جز فعال كردن شكافهای قومی و تضعیف هویت انسانگرا دستاورد دیگری نخواهد داشت و هدف از طرح این بحث این است که آزادیخواهی دمکراتیک فقط با پیبردن به انبوه مسئولیتهای اخلاقی و اجتماعیای که تاکنون آنها را انکار کرده و ندیده گرفته است و از فرط فساد یا عافیتطلبی، منازعهاش با فاشیسم دینی را به یک جنگ قدرت سطحی معطوف کرده است- است که میتواند چتر یک آزادیخواهی بزرگ و فراگیر را بر فراز تمام جریانها و خرده جریانهای اجتماعی- چون فعالان فمینیستی و فعالان کارگری و فعالان قومیتی- بگستراند و اعتماد ایشان را جلب کند و به ایشان بقبولاند که در وضعیتی كه كلیت مفهوم آزادی در كانون مطالبات نباشد، هیچ یك از تكههای آزادی به صورت پایدار محقق نخواهند شد و مادامی که از آزادی فعالیت اقتصادی، آزادی فعالیت سندیکایی، آزادی بیان، آزادی اقلیتهای دینی، آزادی زن، آزادی اقلیتهای قومی و اقلیتهای جنسی و آزادی ملحدان و بیخدایان و در كل تمام این شکلهای آزادی تواماً دفاع نشود، حتی اگر یکی از این قسمهای آزادی نیز برقرار باشد، آن آزادی نیز پایدار نخواهد بود و طی چندسال به تدریج از بین خواهد رفت.
19- شایسته است که جنبش سبز ایرانیان، مادامی که "ساخت حقوقی ضددمکراتیک نظام اسلامی" و "سیکل بستهی قدرت غیرپاسخگو" که کلیهی امورات و مقدرات سیاسی، فرهنگی، اقتصادی ، امنیتیِ مملکت را به هوا و هوس شخصِ ولیفقیه غیرمسئول وابسته کرده، متحول نشود و راهی برای انعکاس ارادهی ملی در آن باز نشود، قدرت سیاسی حاکم را یک بیگانهی غاصب و متهاجم به ایران فرض کند؛ اما آن قشری از جامعهی ایران که به هر علتی- از فساد آگاهی گرفته تا فساد اخلاقی- پس از اینهمه تجربه،امیدی برای اصلاح فاشیسم دینی از طریق سازوکارهای شبه قانونی و ریشسفیدیهای طایفهای و زدوبندهای مافیایی با احمد جنتی و احمد خاتمی دارند و از سیمای شهدای جنبش سبز شرم نمیکنند، باید به حکم آن عقل سلیمی رجوع کنند که میگوید آن حكومتی كه 2 نفر از 4 کاندیدای ریاستجمهوری را با نقض اصول مصرح در قانون اساسی و بدون هیچ جرمی و تفهیم اتهامی و بدون محاكمه، و فقط و فقط با اتكاء به زور خود ، دربند كرده است، هیچ اعتقادی و التزامی به هیچ قانونی ندارد و فقط و فقط به حكم زور و به عنوان یك غاصب است كه تشكیلات حكومتی را در تصرف دارد. عقل سلیم حكم میكند مادامی كه ولیفقیه این گروگانها را آزاد و یا بر اساس قانونی كه خود بدان معتقد است، محاكمه نكند، حتی بر اساس قانون اساسی خودِ نظام نیز صلاحیتی برای برگزاری یك انتخابات دیگر ندارد. وقتی كه آقای میرحسین میگوید:" برای درك وضعیت من كتاب گزارش یك آدمربایی گارسیا ماركز را بخوانید" یعنی اینكه "ای دوستان من! من در چنگ آدمرباها هستم" و عقل سلیم حكم میكند، یك شهروند، در وضعی كه رئیسجمهور منتخب او و یا حتی یک دوست و یک آشنای او در تصرف آدمرباهاست، حتی اگر صحبت از شركت در پای صندوق رایی كه اعتبار خود را از آن آدمبربا و متجاوز اخذ میكند، روا بدارد، یك انسانیست كه یا با آدمربا شریك است و یا هیچ حدی برای بیشرمی خود قائل نیست، و یا اینكه هیچ حد و مرزی برای حماقت مردم سراغ ندارد؛ و حتی تصورِ شرکت کردن در پای آن صندوق، اعتراف صریح به آن است که منِ شهروند ایرانی صلاحیت و لیاقت داشتن حق رای را ندارم، چون که اصلاً مفهوم "حق رای" را نمیفهمم؛ چون که برگهی رای ، یک تکه کاغذ (Paper) و صندوق رای هم فقط یک جعبه(Box) نیست، بلکه میثاق و "قرارداد اجتماعی"ای به نام قانون اساسی پشت آن قرار دارد که اگر قرار باشد چنین با وقاحت و خونسردی لگدمال شود، و یکی از طرفینِ قرارداد(حاکمیت) هرطور که دلاش خواست آن را نقض کند، البته آن صندوق رایِ پلاستیکی، فرقی با سطل زباله ندارد. اینها حكم عقل سلیم است و برای فهمیدن آن نیازی به هیچ حدی از تحصیلات دانشگاهی نیست و حتی اگر یك خروس نیز یك لحظه توان خواندن این کلمات را مییافت، با اشارهی سر آن را تایید میكرد .
آن گل که هر دم، در دستِ بادیست
گو شـــرم بادش از عندلــــیبان!
20- بر اساس آنچه که ما از کلنل فتحعلی آموختیم، کریتیکا اساساً ملازم است با عصبیت، پرخاشگری، و گاه حتی بیانصافی؛ چون که در عالم کریتیکا واگذاشتن صراحت، و کتمان حس واقعی ، جنایتیست که در مقایسه با آن ، از ارتکاب بیانصافیهای جزئی و حتی پرخاشگریهای بیموردی که شاید با یک عذرخواهی و تصحیح برطرف شوند، اضطرابی نباید داشت؛ " اخلاق کریتیکا " آن نیست که شخص مهذب سخن بگوید و در ساختارهای مسلط عصر که اغلب صاحبان قدرت آن را تاسیس میکنند ، محبوس باشد و اتفاقاً هر خلاقیت بزرگی بدون دریدن مرزهای عرف و ادب عصر اتفاق نمیافتد."اخلاق نقد" در پاستوریزه سخن گفتن و گزینش ریاکارانهی و دیپلماتمآبانهی کلمات نیست ؛ بلکه در آن است که مضامین سخن مدعی را تغییر ندهیم، به بنیاد اندیشهی او بتازیم نه آنکه با عَلَم کردن یک مثال فرعی از یک گوشه، محور استدلال او را تحریف کنیم. بی اخلاقی و بیادبی در نقد ان است که در پاسخ به مدعی دهها بند درست ادعای او را ندیده بگیریم و با پیدا کردن و کوبیدن یک بند ضعیف از متنِ او خواننده را نیز گمراه کنیم و در پایان نیز با ریاکاری برای او آرزوی توفیق بکنیم. مفاهیم هرزهای چون " نقد سازنده" که امروز لقلقهی زبان فاشیستهاست، از همین کژاندیشی روشنفکرانه در تعمیم اشتباه مفاهیمی چون تساهل و مدارا به حوزهی اندیشهی انتقادی برخاسته است. تساهل و مدارا فقط در عرصهی عمل است که معنا دارد وگرنه امثال احمد شاملو چه تساهلی میتوانستهاند در فکر زیباییشناختی خود با گمراهانی چون "مهدی حمیدی" داشته باشند که رسالت خود را در به بیراهه کشاندن ذهن و زبان یک ملت و فلج کردن خلاقیتهای او و چاپلوسی برای سنتها قرار دادهاند؟ اگر ما اندیشهای را منشاء تعصب و جهل بدانیم چه تساهلی؟ چه احترامی؟ تساهلی اگر هست در آن است که به گفتهی ولتر" برای آنکه مخالف بتواند اندیشهاش را بیان کند حاضر باشی جان ات را فدا کنی" نه انکه در خفا از محدودیت او خوشحال باشی و از محرومیت او برای بیان عقایدش بشکن بزنی و اما در نقدِ آن، حس واقعیات را ریاکارانه سانسور کنی و روح فکر انتقادی را بکشی؛ وگر نه همین فرانسویان که بنیانگزاران تساهل هستند، چنان در نقد تئاتر و موسیقی،همدیگر را تا حد مرگ میدرند که ما مسلمانان ریاکار تصورش را هم نمیتوانیم بکنیم. چون جدی هستند و با هم شوخی ندارند و میدانند گمراهی نظری شوخی بردار و تقیهبردار نیست و از این بابت است که ما معتقدیم اخلاق کریتیکا هیچ ارتباطی به فرم آن ندارد و روحیهی متساهل لیبرالی در مدار سیاسی، ابداً نمیبایستی معادل با آن اخلاقیات ریاکارانهای در مدار فلسفی فرض شود که مشتی نیمهدیپلمات- نیمهروشنفکر- نیمهدلال در ایران باب کردهاند و مفهوم تساهل و مدارا را تا حد تملقگویی به صاحبان قدرت و مدارا با فاشیستها و آدمرباها و متجاوزها جعل و منحرف کردهاند . بدترین و کثیفترین بیاخلاقی برای فکر کریتیکایی، خودسانسوری و ریاکاری و البته ترس است و همچنین مصلحتگرایی سیاسی ، مخصوصاً هنگامی که پای حیاتیترین مفاهیم و مقدسترین اصول در میان است. آدم از تکرار این بدیهیات در سال 2013خجالت میکشد اما چه کنیم در همین بدیهیات هم فلجایم؛ این درسی بود که یکصد و پنجاه سال پیش فتحعلی آخوند زاده به ایرانیان آموخت و قشر عظیمی از پدران و مادران و پدربزرگها و مادربزرگهای ما هنوز در آن ماندهاند و پس از نیم قرن مصیبتی که از همین رهگذر متحمل شدهاند، و سی سال زحمتی که به ما دادهاند، به جای بیدار شدن، روزبهروز نیز گمراهتر میشوند.
21- در طول 4 سال گذشته آقای مهندس میرحسین ، رهبری سیاسی جنبش سبز را در بالاترین حدِ انتظار به عهده داشته اند و کوچکترین قدمی از سمت ایشان که نشانهای از عهدشکنی در آن باشد، بروز نیافته است. ما علیرغم نهایت احترام و قدرشناسیای که نسبت به عملکرد قهرمانانهی او و خروج او از بیعت با ولیفقیه کودتاگر داریم، ؛ اما ایشان را یک رهبری نمیدانیم که به صورتی بیقید و شرط مطیع جهتگیریهای فکری او باشیم، چرا که در مدارهای فلسفی و زیباییشناختی، با سنتی که او در آن رشد کرده است، بیوقفه در ستیزایم و آن سنت را پایهای از ارکان استبداد دینی در ایران میدانیم؛ اما به علت شخصیت اخلاقیشان و نجابت او و مقاومت دلیرانهی او که چیزی عمیق و تاریخی از آن به مشام میرسد و نیز از بابت قدم گذاشتن آقای مهندس میرحسین در راه دکتر مصدق، نسبت به ایشان حسنظن داریم، به مصلحتسنجیهای او مشکوک نیستیم و نقد ما از منش سیاسی او صمیمانه است و با نهایت افتخار خود را جزء کوچکی از آن لشگر سبزی میدانیم که در عاشورای تهران، به نام علمداران میرحسین، تهران را فتح کردند ؛ مهندس موسوی، نه به عنوان یک دیپلمات حکومتی، بلکه به عنوان رهبر ملی آزادیخواه، یک طفلی هستند که همراه ما در این جنبش سبز بزرگ شدهاند، این جنبش به ایشان شخصیت بخشیده و او را از مقام نخستوزیر فاشیسم دینی و خدمتگزاری مافیای قدرت روحانیون، تا حد قائممقامی امیرکبیر و مصدق و تا حد مقام تاریخساز برکشیده است. ایشان نیز با صدور دستور نافرمانی دربرابر کودتاگران و تشکیل جنبش سبز ، به نسل سبز هویت و شخصیت و قدرت خیال بخشیده است، و روح رادیکالیسم اخلاقی را در آن دمیده است. آقای موسوی در گفتوگوی خبری پیش از کودتا اعلام کردند که من اخیراً دو تا سههزار صفحه دربارهی تاریخ مشروطیت خواندهام و همین کُد به ما امیدواری میدهد که او ارزش قیام خود را میفهمد و کسی که تاریخ مشروطیت را بلد باشد، خوب میفهمد که تصور یک لحظه همپیمان بودن با ارواح بزرگ بهارستان و دلیران باغشاه، چنان حسی از لذت و غرور و سربلندی دارد ، که با هیچ قدرت مادیای در این دنیای رنگارنگ و فانی قابل قیاس نیست و از این بابت است که ما به این همکاری خوشبین هستیم و امید داریم درونبینیهای عمیق و دردناکی که این مرد در خلوتِ محصور کوی اختر از سر میگذراند، بتواند به ایشان کمک کند تا اصول اعتقادی و نظام ارزشیاش را نیز با فهم سیاسی آزادیخواهانهای که پس از کودتا به دست آورد، تطبیق دهد و به آن انسجامی که هر رهبر قاطع و جریانسازی باید بدان مسلح باشد، دست بیابند. او ریشهی تربیت اخلاقی و معرفتیاش در علی شریعتیاست و از این بابت میتواند از سنت خمینی عبور کند و بر ریاکاری گفتمان اصلاحطلبی فائق آید و خود را در آن مفصلی قرار دهد که ایران خُرد شده و تحقیرشدهی دوران ولیفقیه را به عصر دمکراسی جوان ایرانی وصل خواهد کرد. کسی چه میداند، شاید تاریخ ایران نقش نویی در پس پرده دارد که این نقاش پیر را به میدان آورده است.
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
ولی منعاش نمیکردم که صوفیوار میآمد.
22- این رساله كه خود را بیانی از ارزش ها و چشماندازهای جنبش سبز نامید، در طول چهار سال پس از كودتا نگاشته شده و انگیزهی اصلی نگارش آن ، بیش از آنکه کوششی برای شناسایی ماهیت آن توحش سازمانیافتهای باشد که استبداد دینی در این مدت بر آزادیخواهان ایران رواداشت، زجر غیرقابل تحملی بود که امثال این نگارنده از دست جمع کثیری از مدعیان و سهامداران ناصالح جنبشسبز متحمل شدند؛ از بابت عدم انعکاس صادقانهی ارزشهای واقعی جنبش سبز و پنهان کردن کلام و بیان واقعی کوشندگان خیابانی جنبش سبز در پشت مصلحتسنجیهای سیاسی سخیف و بیثمر. ایستادگی دلیرانهی ایرانیان در برابر کودتا و پیامدهای کودتای 88 ، پرتوی جدید بر تاریخ معاصر ایران افکند و حقایقی را که تا پیش از این در معرض دید نبودند، به معرض مشاهده آورده و ضمن بسط مرزهای آگاهی ایرانیان از تاریخ کوششهای آزادیخواهانهیشان، گره از بسیاری نکتههای کور تاریخی گشوده است. این رساله نیز که با تکیه بر همین لایههای نوگشودهی آگاهی و بر اساس خوانشی از تاریخ معاصر که حول محور لیبرالیسم انسانگرا و لیبرالیسم اخلاقی باشد، به نگارش درآمد ، برای نائل آمدن به چنین چشماندازی که منشاء هویتی انسانگرا، انتقادی و سلحشور باشد و فاشیسم زمانه را در میدان فکر و عمل خلع سلاح کند، در سه مدار آگاهی، از منش و روحیه و ذوق و میراث فکری و عملی شخصیتهای تاریخیای ملهم بوده است، که شایسته است این فصل را به نام ایشان ببندیم.
در فهم سیاسی آزادیخواه: ملکالمتکلمین،جهانگیزخان صوراسرافیل، دکتر مصدق و دکتر فاطمی- در فهم فلسفی: فتحعلی آخوندزاده و میرزاآقاخان کرمانی و در فهم زیباییشناختی : صادق هدایت، غلامحسین ساعدی، طاهره قرهالعین، فروغ فرخزاد.
در لنین جملهی جالبی با این عنوان دارد :" انسان بزرگ کسی نیست که اشتباه نکند؛ انسان بزرگ کسیست که اشتباه کلیدی نکند" اما این متن به عنوان بیانی از ارزشهای جنبش سبز که با تکیه بر میراث این شخصیتها و این روحیهها به حرف در آمده است، از تمام حرکات تئوریک و پراتیکی که این پدران و مادران آزادی ایران منشاء آن بودند، در برابر هر کسی دفاع میکند و از ملکالمتکلّمین جز از بابت امتناع از شلیک کردن به لیاخوف در پشت بام بهارستان، از دکتر مصدق جز از بابت عدم تسلیم اختیارات کامل نظامی به دکتر فاطمی در دو شب قبل از کودتا، از میرزاآقاخان جز از بابت همراهی در حرکات جاهطلبانهی سید جمال، از فروغ جز از بابت قرار دادن شعر " هفت سالگی" در میان مجموعه شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، از هدایت جز از بابت انتشار مجموعه داستان "حاجیآقا" و نیز تراوشات نژادپرستانهی قلماش، از غلامحسین ساعدی جز از بابت شرکت در تظاهراتهای ضدمصدقی حزب توده در دورهی نوجوانی، هیچ گلایهای ندارد. از این ده تن فقط دو نفر عمر طبیعی کردهاند؛ پنج تن نیز به دست ماشین آزادیستیزی شهید شده اند ؛ البته ما خونخواه و کینهجوی این ارواح نیستیم، چون که آنها خودشان کارشان را بلد هستند؛ اما باکودتای88 و کشتار نسل سبز و بیحیایی و هتک حیثیتی که نهاد استبداد دینی، به نمایندگی از ماشین آزادی ستیزی، بر روح و روان و تن جامعهی مدنی ایران روا داشت، این پروندهها باز شد، ارواح شریف مشروطه قلیانها را رها کردند و به میدان آمدند و خونخواهان خویش را ملهم نمودند. نسل سبز به عنوان حامل ارزشهای جنبش سبز و به عنوان قشر جمعیتیای که در طول دههی نود اكثریت ایران را تشكیل خواهد داد، فرصتی تاریخی به دست آورده است تا پروندهی قتل سهراب را به جریان بیندازد و میدان آزادی تهران را دادگاهی برای هزاران سال سهرابکشی در تاریخ ایران بکند؛ سهراب زیباترین سمبل تاریخ ایران است و شاید که تقدیر نسل سبز آن است که پیروزی او بر اژدهای استبداد، فصل آخر تاریخ اسطوره در ایران باشد. او فرصتی تاریخی به دست آورده و خوب میداند چه قماری از این گرامیتر که یک تنِ مهدورالدم را رهن این فضیلتهای ملی بنماید و روح معذب پنج نسل از پدراناش را از حبس تاریخ معاصر ایران برهاند. او خشونتطلب نیست، بینوا هم نیست. او نجیب است، نجیب و بیدفاع ؛ و خشم یک آدم نجیب، واقعاً تماشاییست.
زین تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپردهی گل، نعرهزنان خواهد شد.
ارديبهشت 92
1- احمد شاملو، از مهتابی به کوچه ( مجموعه مقالات) ، ص125، تهران54
2- فریدریش شیلر، نامههایی دربارهی تربیت زیباییشناختی،ص51،ترجمهی محمود عبادیان، نشر اختران
3- ادوارد سعید، نشانههای روشنفکران، ص106، ترجمهی محمد افتخاری،نشر آگه، زمستان86
4- تامس پین، عقل سلیم، ص49، ترجمهی رامین مستقیم، انتشارت نقش جهان، تهران1381
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید