کازانووا و دونخوان دو فیگور مهم در ادبیات و هنر مدرن و در تفکر مدرن هستند. اگر کازانووا یک اغواگر بزرگ زنان و یک انسان لیبرتین واقعی است که تبدیل به یک اسطوره میشود(1)، دونخوان یک اسطوره است که تبدیل به یک واقعیت میشود(2). این دو فیگور و دنیای آنها، فتوحات و ماجراجوییهای عشقی و اروتیکی و یا نظریات آنها زمینهساز بیش از دو سده ادبیات و ایجاد چشماندازهای مختلف کلاسیک،مدرن و پسامدرن به این فیگورهای مهم جهان مدرن میشوند.
راز اغواگری و جذابیت این دو فیگور چیست که اینگونه برای انسانها و برای جهان مدرن یا پسامدرن دارای اهمیت میشوند و چرا این دو فیگور نامیرا هستند؟ این نوشته میخواهد پاسخی مختصر و روانکاوانه برای این سوالات بیابد و نیز نگاهی نو به این پدیده را نشان دهد و از مرزهای تفکر مدرن و روانکاوی مدرن عبور کند و ضعف این تفکر در درک «پدیده کازانووا و دونخوان» را نشان دهد و در انتها میخواهد خواننده ایرانی را با مفهوم جدید خویش به نام «کازانووای خندان» آشنا سازد. مفهومی که اولین بار در بخشهای منتشر شده کتاب «اسرار مگو» در اینترنت به بیان و تشریح آن پرداختم.
پیوند میان میل اغواگری و تصاحب زنان و دستیابی به «بهشت گمشده»
در نگاه روانکاوی کلاسیک پدیده «کازانووا« مانند دیگر پدیدههایی چون سادومازوخیست «ساد» به طور عمده به معنای گرفتاری در یک حالت ادیپالی، گرفتاری در عشق به مادر اولیه و عشق نارسیستی و ناتوانی از تن دادن به عشق و اروتیسم بالغانه و همراه با مسئولیت فردی نگریسته میشد. اما همانطور که در نقد قبلیم در باب «روانکاوی راز پسامدرنی سادومازوخیسم(3)» نشان دادم، اساس همه این پدیدهها و فیگورهای بشری را، از کازانووا تا ساد، از کارمن اغواگر تا لیلی/مجنون ایرانی، از دونکیشوت تا خراباتی ایرانی، در واقع تلاش برای ایجاد یک سناریو و یا فانتسم تشکیل میدهد .سناریو و یا فانتسمی که هدفش دستیابی به شکلی از اشکال «بهشت گمشده» و لمس جدید بهشت از دست رفته مادری است.
جستجو و تلاشی که در معنای روانکاوی لکان اساس جستجو و جهان بشری را تشکیل میدهد و در نوع بالغانه آن سبب میشود که ما مرتب به درجات نوینی از بازی فانی عشق و قدرت و اندیشه و به هزار روایت از ارتباط با «غیر»، چه با تمنای خویش و یا با معشوق و یا با خدا، دست یابیم. این «غیر» در واقع تبلوری از مادر گمشده است. ازینرو او هم عزیز است و هم همیشه دستنیافتنی و دارای یک ذات و شکل نهایی نیست. ازینرو نیز جهان سمبولیک و جهان خلاقیت بشری و جهان بازی عشق، قدرت و اندیشه بشری را پایانی نیست و به قول لکان جهان سمبولیک هیچگاه به نوشته شدن پایان نمیدهد و مرتب اشکالی نو از این تمنای بشری و اشکالی نو از این سناریوی لمس بهشت گمشده و لمس عشق و قدرت را در همه زمینههای عشقی، اروتیکی، هنری، شغلی و غیره به وجود میآید.
تمنای بشری، چه تمنای در پی عشق، اروتیسم، ایمان و یا در پی قدرت و حقیقت، یک تمنای همیشه در حال تحول است. زیرا این تمنا در خویش به قبول فانی بودن و نیازمند بودن به «غیر»، به ضرورت تلفیق میل جاودانگی و ضرورت فانی و میرا بودن، دست یافته است. هرچه این گذار از یگانگی در واقع دروغین و نارسیستی اولیه و قبول فاصله و نیاز خویش به «غیر»، قبول قانون یا «نامپدر»، بهتر صورت گیرد، آنگاه جهان فردی و سمیولیک و خلاق بشری و تمنای خلاق بشری بیشتر رشد میکند. زیرا تمنای بشری و قانون(نام پدر) یا قبول محرومیت از وحدت مطلق و از جاودانگی با مادر لازم و ملزوم یکدیگر و دو روی یک سکه هستند.. همانطور که عشق، اروتیسم و قدرت بشری در پیوند تنگاتنگ با قبول فانی بودن و نیاز خویش به دیگری هستند. ازینرو نیز به قول اسطوره آفرینش، انسان با خوردن سیب دانایی و لمس فانی بودن و لخت بودن خویش، همزمان به لمس ارتباط و عشق و دیالوگ و نیاز خویش به «غیر» دست مییابند و آدم و حوا به اولین جفت عاشق بشری دگردیسی مییابند وبه پارادکس عشق و شرم و حس اروتیک به دیگری دست مییابند.
هر چه این پارادکس و تلفیق حالات باصطلاح متضاد بشری ، چون میل یگانگی با معشوق و لمس تفاوت و فاصله میان خویش و معشوق و یا «غیر»، در تمنای بشری قویتر باشد، آنگاه ما با شکلی قویتر و چندلایهتر از تمنای عشقی، اروتیکی، فکری و هنری بشری روبروییم. شکلی که در نهایت همیشه ناتمام است و مرتب قادر به ایجاد سناریوها و بازیهای جدیدی است.
زیرا رابطه فرد تمناکننده با تمنای خویش به شیوه یک رابطه تثلیثی است. یعنی او در همان لحطه که به تمنای خویش و لمس معشوق و دیالوگ با معشوق تن میدهد، همزمان قادر است، مرتب از ضلع سوم، یعنی از ضلع و چشمانداز قانون و «نام پدر»، به این رابطه بنگرد و لمس کند که او در نهایت روایتی بیش نیست و همیشه میتوان روایاتی نو یافت. نماد اوج لمس این قدرت سمبولیک و توانایی بالغانه آنگاه عاشق و خردمند شادی است که میتواند سراپا تن به عشق و اندیشه خویش دهد و همزمان حتی به بهترین عشقها و حقایق خویش بخندد و قادر به تحول آنها باشد. زیرا «غیر»، خواه خود، معشوق، واقعیت و یا حقیقت، دارای یک ذات واحد نیست و میتوان حدیت عشق و خرد و ایمان به هزار زبان خواند و مرتب به کمک دیالوگ رابطه خویش را متحول ساخت.
ما همیشه در یک سناریو و حالت و روایت سمبولیک خویش از واقعیت میزییم و در این سناریو و حالت همه حالات و روابط درون این سناریو بر اساس یک دیسکورس زبانی و روانی و بر اساس یک نوع رابطه با «غیر» ساخته شده است. مشکل نگاه مدرن و روانکاوی مدرن در این بود که نمیتوانست ببیند که رابطه فرد با خود و یا با محیط اطرافش و یا در نگاه «روانشناسی من» رابطه فرد با «ابژه عشقیاش» یک رابطه سوژه/ابژه ای نیست. بلکه این رابطه یک رابطه دیالکتیکی متقابل و یک سناریو است و بسته به نوع و حالت سناریو میتوان درجات مختلفی از قدرت سمبولیک و یا حالات بیمارگونه را در این سناریو و فانتسم بازیافت.
زیرا تنها این عاشق و یا اغواگر نیست که معشوقش را با آرمانهایش و تمناهایش بازمیآفریند و خواستهایش را بر او فراافکنی میکن.د بلکه با این فراافکنی همزمان خویش را و کل سناریو و حالت و نوع ارتباط خویش با «غیر» را بازمیآفریند .زیرا هر آگاهی و خودآگاهی در عین حال یک خلاقیت و بازآفرینی روایت خویش و جهان خویش است. در این خلاقیت تفاوت انسان سالم و بیمار، برخلاف نگاه کلاسیک و مدرن، از مرز میان وفاداری به یک همسر و یا یک رابطه و یا علاقه به اشکال عمومی و باصطلاح نورمال فانتزیهای جنسی و عشقی نمیگذرد. بلکه تنها نوع سناریو و نوع ارتباط با «غیر» است که میتواند به شکل فردی نشان دهد که کجا ما بیشتر با حالات سالم و بالغانه کازانووا و دونخوان، حالات سالم و بالغانه دگرجنسخواهی، همجنسخواهی و یا سادومازوخیسم روبروییم و کجا با اشکال بحرانزا و بیمارگونه این روابط و سناریوها روبروییم. مرزی که سرانجام تنها میتواند توسط فرد و بازیگر این بازی کشیده شود. زیرا زندگی و جهان و رابطه اوست. مگر آنکه موضوع جرم جنسی و تجاوز در میان باشد و یا موضوع نقد ادبی و هنری و یافتن نوع نگاه به «غیر» در یک اثر و هنر باشد.
در این معنا نیز میل اغواگری زنان و لمس تمنای ماجراجویی اروتیکی و عاشقانه توسط کازانووا و دونخوان تبلور یک میل و تمنای سمبولیک و جزیی از یک سناریو است که از طریق آن آنها به لمس بهشت گمشده و لمس اوج عشق و قدرت و جهان فردی خویش دست مییابند.کازانووا و دونخوان با ایجاد این سناریو و بازی در واقع روایت عمومی و اخلاق عمومی را میشکنند و به روایت فردی خویش از «تمنای گمشده» و به جهان سمبولیک و فردی خویش دست مییابند.
برای لمس و ایجاد چنین جهان سمبولیکی و برای عبور از حالت یگانگی نارسیستی اولیه بایستی کازانووا و دونخوان قادر به رهایی از یگانگی با «روایت عمومی و سنت» و ایجاد فاصله میان خویش و روایت عمومی از عشق و اروتیک باشند. آنها بناچار بایستی قادر به نقد و زیرسوال بردن اخلاق عمومی شوند، بر علیه این اخلاق طغیان کنند و روایت فردی خویش را بسازند. در این معناست که جهان پرشورو زیبای کازانووا و دونخوان یک خلاقیت سمبولیک و یک جهان فردی و یک روایت نوست که ما را به لمس درجه نوینی از«غیر» و لمس بهشت گمشده مادری در آغوش هزار زن و ماجراجویی میرساند و خالق فلسفه و نگاهی گستاخانه، کامپرستانه و در عین حال نقادانه و خردمندانه است. بیدلیل نیست که کازانووا و دونخوان نیز مثل ساد در واقع همزمان فیلسوف و انسان لیبرتین هستند و دارای یک روایت و چشماندازنو به هستی هستند و یا از میلی کهن در انسان روایتی نو و زمینی میسازند.
این توانایی فاصلهگیری و ارتباط تثلیثی سمبولیک و توانایی خلاقیت راویت جدیدی از بازی قدرت و عشق و شرارت خندان بشری است که همزمان کازانووا و دونخوان را به یک اسطوره واقعی تبدیل میسازد و از موتزارت و کیرکهگارد تا کامو و میلان کوندرا و دهها فیلم مدرن و پسامدرن را به خود مشغول میسازد و صدها روایت مختلف از این پدیده را ممکن میسازد. زیرا آنها هم خود خالق جهان فردی و سمبولیک خویشند و هم خود به سان «غیر» زمینهساز ایجاد صدها روایت نو و چشماندازهای نو به این جستجوی جاودانی بشری بدنبال بهشت گمشده و کامپرستی و اغواگری خندان میگردند.
قدرت کازانووا و دونخوان اما تنها ناشی از این توانایی ایجاد جهان سمبولیک و فردی از بهشت گمشده و فانی نیست. بلکه پدیده کازانووا و دونخوان مثل هر پدیده و در کل مثل هر انسانی دارای سه بخش «سمبولیک، خیالی یا نارسیستی و نیز رئال و یا کابوسوار» است. این سه بخش در واقع به شکل «سه دایره برومهای» درهم تنیدهاند و ساختار روانی انسان و جهان بشری ترکیبی از این سه بخش است و آنها نمیتوانند بدون یکدیگر باشند و در هر عمل و حالت انسانی این سه بخش و سه حالت حضور دارند(4). موضوع مهم اما آن است که شکل سمبولیک و بالغانه بتواند به شکل اساسی رابطه با «غیر» و شکل اساسی لمس هر پدیده تبدیل گردد و مرتب بتواند، در نگاه به «غیر» و به تمنای خویش، ژوئیسانس یا خوشی نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه بخش خیالی تصور و میل خویش را و نیز خوشی کابوسوار میل خشونت و تجاوز و لمس قدرت مطلق ذر بخش رئال تصور خویش را به اشکال نوینی از تمنای فانی و چندلایه تبدیل سازد و مرتب تحول یابد. از بوسه تا عشقبازی و تا اندیشه بشری، همه مالامال از این سه بخش هستند و این درهمآمیختگی علت تحول مداوم جهان بشری و علت ضرورت خلاقیت بشری و عبور مداوم بشری از بحران به نگاه و خلاقیت و تمنایی نو تا بحران و نیاز تحول بعدی است.
ازینرو بخشی دیگر از قدرت اغواگری و جاذبه پدیده « کازانووا» ناشی از بخش خیالی این تصور و از میل نارسیستی یکی شدن با مادر خویش و تصویر خویش و یکی شدن با معشوق است. در این معنا کازانووا در عین حال تبلور میل دستیابی کودکانه به شکوهمندی نارسیستی و معشوق یگانه مادر خیالی شدن و تبدیل شدن به « توانایی مردانه مطلقگونه» است. کودک در حالت نارسیستی خویش را عشق مطلق مادر میپندارد و یا ناگهان خیال میکند که مادر از او متنفر است و دچار پارانوییا میشود. چنین فردی نیز در بزرگسالی یا در عشق و اروتیک در پی لمس مداوم این چشمان مسحور مادر در نگاه زنان مختلف و لمس شکوهمندی و قدرتمند بودن خویش است و یا وقتی با شکست اجتنابناپذیر این جهان نارسیستی و شکست توهم مردانگی و جذابیت مطلق خویش روبرو میشود، دچار خشم نارسیستی و پارانوییای نارسیستی میشود و یا دچار حالت «ناتوانی جنسی و عشقی» میگردد.
یا در حالت رئال و کابوسوار آنگاه کازانووا و دونخوان برای دستیابی به زنان و تصاحب تمنای خویش و لمس قدرت خویش حاضر به تجاوز و اجبار زنان نیز هستند و اینجاست که حالت دونخوان و کازانووا در واقع به نفی فردیت و جهان سمبولیک و خلاق و شاد دونخوان و کازانووا میانجامد. زیرا اکنون این کازانووای جبار و متجاوز اسیر یک نگاه و خیال درونی است و او به سان ابژه و ابزار دست این «پدر جبار» درونی در پی ارضای خواست او بدنبال لذت و سکس محض و قدرت محض و بیمرز است. اکنون زن برای او کاملا تبدیل به یک ابژه میشود و او ناتوان از دیالوگ با معشوق و ناتوان از ایجاد فاصله نقادانه و تثلیثی است و اسیر یک رانش و خوشی بیمارگونه است و محکوم به تکرار است.
در حالت بلوغ سمبولیک بشری و هنری این دو بخش نارسیستی و رئال مرتب، چون سرچشمههای قدرت و حقایق بشری، زمینهساز ایجاد روایات نو و حقایق فانی نو میگردند و ژوئیسانس یا خوشی نارسیستی و کابوسوار مرتب به تمناهای نو و فانی و قدرتی نو و سمبولیک تحول مییابد و جهان سمبولیک بشری از نو آفریده میشود و روایتی نو، چشماندازی سمبولیک و سناریویی نو از بازی تمنا و دیالوگ بشری، از بازی عشق و قدرت بشری زاییده میشود و کازانووا و دونخوانی نو متولد میگردند.شکلی جدید از اغواگری و شرارت و میل دستیابی به اوج بازی اروتیسم، ماجراجویی و کامپرستی و فلسفه و چشماندازهایی نو آفریده میشوند. زیرا «غیر» و هر پدیده دارای یک ذات مشخص نیست.
پدیده کازانووا و دونخوان دارای یک عنصر جهارمی نیز هست که این عنصر در واقع علت نهایی نامیرایی این پدیده و هر پدیده و هنر دیگر بشری و علت نهایی خلاقیت جاودان بشری است. لکان در نگاه نهایی خویش به «بیماری روانی» و به ویژه در حین نقد خلاقیت جیمز جویس و کتاب «بیداری فینگان» او، این سه دوایر و بخشهای نارسیستی. رئال و سمبولیک خویش را به کمک یک دایره چهارمی تکمیل میکند. دایرهای که اکنون در مرکز این سه دایره قرار میگیرد. این دایره سمبل این است که در واقع بخشی از هر پدیده و «غیر» همیشه بر انسان ناشناخته باقی میماند و این بخش ناشناخته که در واقع غیرقابل تفسیر است، نماد آزادی بشری و نماد توانایی او به دستیابی به هزار حالت و هزار روایت از «غیر»، از خود و از خدا، از عشق و از خرد و ایمان و واقعیت است. این دایره مرکزی نماد معمای نهایی زندگی و هنر است. زیرا بخشی از زندگی و انسان همیشه غیرقابل تفسیر باقی میماند و این ناممکنی تفسیر نهایی زمینهساز آزادی بشری برای ایجاد روایات نو از خویش و زندگی و تحول مدوام هستی بشری است. تحولی که همیشه ناتمام و ناکامل است.
همانطور که کتاب «بیداری فینگان» جیمز جویس غیرقابل تفسیر است، همانگونه نیز همیشه بخشی از بیماریهای ما، جهان ما و هر پدیده دنیای ما غیرقابل تفسیر باقی میماند. در هر پدیده و یا یا بیماری در واقع قدرتی سمبولیک از ما نهفته است که ما میتوانیم با شناخت و دگردیسی این بیماری و بحران افسردگی، اعتیاد و غیره به تمناها و حقایق بالغانه خویش، یا با پذیرش فیگورهایی چون کازانووا، دنکیشوت و غیره در خویش و ایجاد روایت فردی خویش از آنها، به قدرتهایی نو از خویش و درجه جدیدی از لمس تمنای گمشده و عشق و قدرت دست یابیم. اما همیشه بخشی از ما و زندگی غیرقابل تفسیر میماند که به قول ژیژک در کتاب ( عارضهات را چون خودت دوست بدار) بایستی این بخش خویش، این بخش از بیماری خویش را چون خویش دوست داشت و گاه به گاه به او و این نماد آزادی نهایی خویش تن داد.
همینگونه نیز بخشی از مفهوم و علت روانی اهمیت و جاذبه پدیده کازانووا و دون خوان بر ما پوشیده میماند. این بخش غیرقابل تفسیر خالق یک خوشی و ژوئیسانس پنهان و مداوم است و مدام ما را به لمس اغواگری نو، ماجراجویی نو و کامپرستی نو و ایجاد شکل و روایتی جدید از این بازی کهن و ایجاد فیگوری جدید از این نمادهای شور و قدرت و جسارت و کامپرستی خویشتندوستانه بشری دعوت میکند و دیگر بار کازانووا و دونخوانی نو و روایتی نو از بازی عشق و قدرت بشری آفریده میشود.
کازانووا:« نود درصد شوق شکار زنان را حس و میل کنجکاوی تشکیل میدهد.»
باری با درک سناریوی کازانووا و دونخوان پی میبریم که در واقع موضوع کازانووا و دونخوان در درجه اول فتوحات جنسی یا اروتیکی نیست. به قول سیتاد بالا از کازانووا در واقع بخش عمده این تلاش را یک حس کنجکاوی تشکیل میدهد. حس اینکه معشوق چگونه است، چگونه میتوان او را بدست آورد و شیوه عشقبازی و تندادن او به عشق و اروتیک چگونه است و احساس خویش در این بازی و در حین این بازی چیست. این کنجکاوی در پی آن است که ببیند که تمنای عشقی و جنسی و بازی عشقی و قدرت در این رابطه اروتیکی و جنسی یا عشقی چگونه صورت میگیرد. در پشت این کنجکاوی هم کنجکاوی کودکانهای نهفته است که میخواهد با عبور از مرزهای ممنوع به راز زندگی و اطاق ممنوعه پی ببرد و هم میل مرد یا زنی نهفته است که میخواهد به جهان فردی و سناریوی سمبولیک خویش از عشق و هستی دست یابد. این کنجکاوی کودکانه و خردمندانه و بازیگوشانه در پی لمس بهشت گمشده و تمنای عشقی خویش است.
این همان کنجکاوی است که حوا را به خوردن سیب دانایی وسوسه میکند و مار در واقع سمبل این اغواگری و کنجکاوی جنسی و عشقی و میل لمس جهان فردی و تمنای گمشده است که حوا را وسوسه میکند. ازینرو مار در اسطوره آفرینش در واقع جوانی خوشسیما و اغواگر است. در این اسطوره نیز همزمان پیوند عشق، تمنای جنسی و خرد در اسطوره مار و سیب دانایی مشخص است و اینها بدون یکدیگر نمیتوانند وجود داشته باشند. تمنای جنسی، بازی عشق و قدرت و خرد لازم و ملزوم یکدیگرند. زیرا بدون فانی شدن و محرومیت از بهشت اولیه امکان لمس تمنای جنسی و عشقی و بازی قدرت انسانی ممکن نیست.
ازینرو نیز بازی جنسی و اروتیکی و اغواگری دونخوان جزوی از یک سناریو است و این سناریو در واقع تلاشی برای دستیابی به شکلی نو از بازی عشق و قدرت زندگی و شکلی دیگر از لمس بهشت گمشده و فانی بشری است. به قول لکان «عمل جنسی در واقع یک عمل جنسییتی است». زیرا کازانووا در تمامی ماجراجوییهای عشقی و جنسی خویش در پی دستیابی به تمنای خویش است. در پی «دستیابی به فالوس» است. همینجا نیز میتوان فهمید که چرا هیچگاه فیگورهایی مانند یک کازانووای زنانه در جهان مدرن قادر به تبدیل شدن به اسطوره و فیگور هنری نبودند.
طبیعتا زنان نیز میتوانند به هزار معشوق مرد دست یابند. اما موضوع دقیقا این است که بازی جنسی یک بازی جنسیتی است و در این بازی جنسیتی، بنا به تحولات عمیق روانی، میان زنان و مردان در عین برابری تفاوتهایی وجود دارد و این تفاوتهای جنسیتی ایجادگر بازی عشق و قدرت زنانه و مردانه ، چه در رابطه دگرجنسخواهانه یا همجنسخواهانه، با درجات مختلف است.
همانطور که در نقدم بر «مباحث جنسیبتی و فمینیسم» و یا در مطالب فراوان دیگر توضیح دادم، عبور دختر و پسر از یگانگی اولیه با مادر و قبول قانون و نام پدر و ورود به جهان سمبولیک خویش، به شیوه دگردیسی جنسییتی پسر به «فالوس داشتن» و دگردیسی دختر به «فالوس بودن» رخ میدهد. یعنی به زبان ساده اکنون پسر و سپس مرد همیشه در پی دستیابی به تمنا و نیاز خویش است و در واقع با دستیابی به قلب و تن معشوق خویش میخواهد به تمنای گمشده و فالوس و قدرت گمشده و بهشت گمشده دست یابد. دختر در این تحول جنسییتی تبدیل به «تمنا، فالوس و راز و نیاز» میشود. اگر اساس مرد را میل قدرت و تصاحب تمنا تشکیل میدهد ،آنگاه اساس حالت زنانه را میل عشق و راز و نیاز عاشقانه تشکیل میدهد. عشق و قدرتی که هیچگاه کامل بدست نمیآیند زیرا فالوس و تمنای بشری فانی هستند و دارای یک ذات واحد نیستند و نمیتوان آنها را همیشه داشت. زن ازینرو سمبل این فالوس و عشق بشری است که در عین حال همیشه رازی باقی خواهد ماند. بیدلیل نیست که میان عشق زنانه و حالات عرفانی نیز پیوندی وجود دارد و مرد در جستجوی دائمی دستیابی به حالتی نو از این تمنا و فالوس است.
طبیعی است که در درون هر مردی نیز زنی وجود دارد و بالعکس و از اینرو مردان میتوانند بر پایه این حالت بنیادین «فالوس و قدرت داشتن» به حالت راز و نیاز مردانه خویش دست یابند و زنان بر پایه حالت «عشق و راز زنانه» به حالات قدرت و میل تصاحب مردانه خویش دست یابند و مرتب اشکال جدید و حالات جدیدی از این تلفیق و بازی و روایت جدیدی از این بازی عشقی و جنسیتی و روایاتی نو و تلفیقی از «زنانگی و مردانگی» بیافرینند. زیرا قبول هویت جنسییتی مردانه و یا زنانه در عین حال به معنای قبول قانون و قبول فاصله دائمی میان خویش و «غیر» و ضرورت ایجاد روایات فردی از همه چیز و از جمله از مفاهیم زنانگی و مردانگی است.
مهم درک این مطلب است که بدون این بازی جنسی و اروتیکی، بدون این بازی عشق و قدرت جنسییتی و «راز زنانه و قدرت مردانه» و روایات مختلف این تمناها و حالات، در واقع اصولا تمنای اروتیکی و جنسی شکل نمیگیرد، خواه این عمل جنسی در یک رابطه یکشبه و یا عشق هزارشبه باشد، خواه در رابطه با یک معشوق و یا هزار معشوق، حتی خواه در رابطه با یک تنفروش باشد. در همه این حالات در واقع میل و تمنای جنسی بشدت تحت تاثیر این بازی و تمنای جنسیتی و این بازی عشق و قدرت است و در حالت سمبولیک و بالغانه مرتبا میتوان روایاتی نو از این بازی در عرصههای مختلف عشق، اروتیسم و بازی قدرت و اندیشه ایجاد کرد. بازیایی که در واقع یک بازی تراژیک/کمیک بشری و مالامال از سوءتفاهمهای جنسییتی است.
اما وقتی در مرد یا زن این توانایی فاصله گیری از خویش و قبول قانون و محرومیت از بهشت نارسیستی رشد کافی نکرده باشد، آنگاه مرد و یا زن میتوانند در بازی جنسی و عشقی دچار دو نوع فانتسم و سناریوی نابالغانه نارسیستی شوند. اساس بلوغ انسان پذیرش این است که او هیچگاه به ذات «غیر» و به وحدت مطلق با «غیر»، خواه خدا، خود یا معشوق، پی نمیبرد و دست نمییابد، بلکه مرتب روایات سمبلیک نویی از این «غیر» بدور «هیچی مرکزی» جهان سمبلیکش می آفریند. او همیشه در تفسیر فانی خویش از خدا و عشق و از خود میزید. در حالتی که این تحول فانی و جنسییتی کامل صورت نگیرد، آنگاه بقول لکان انسان گرفتار دو نوع تمتع نارسیستی در پی وحدتوجود مطلق میشود. از یکسو این تمتع یا خوشی نارسیستی میتواند به شکل «تمتع غیر» باشد که در آن معشوق به عنوان یک پاره و جزو از «غیر» و به ویژه به سان یک ابژهجنسی است و کامل در نظر گرفته نمیشود. به ویژه مردان به این تمتع دچار میشوند. یا این تمتع در پی یگانگی نارسیستی با مادر یا خدا، بشکل «تمتع دیگری » صورت می گیرد که در این حالت معشوق و دیگری به تبلور یک عشق اسرارآمیز تبدیل میشود. لکان میان این تمتع بطور عمده زنانه و عرفان پیوند تنگاتنگی می بیند(5).
همینجا نیز مشکل مردان و بخشی از مشکل کازانووا آغاز میشود و آن مشکل این است که در حالت نابالغانه او اسیر «تمتع و خوشی نارسیستی غیر» است و زن برای او تبدیل به یک «دیگری» و ابژه ای میگردد که میخواهد با تصاحب جسم و یا قلبش در واقع به لمس قدرت و توانایی و تمنای خویش دست یابد و ناتوان از دیالوگ با معشوق و لمس او به سان یک موجود متفاوت و برابر است. از طرف دیگر از آنجا که این تمنای تسخیر و تصاحب معشوق و تمنا هیچگاه کامل سیر نمیشود، پس محکوم به روابط کوتاهمدت و ناتوان از دیالوگ و ارتباط عمیق است. اینجاست که حالت «ماچو» گونه و دختربازی سنتی ایرانی و یا حالات امروزی و سطحی کازانووا در غرب زاییده میشود و زن تبدیل به یک ابژه ای برای لمس مردانگی و تایید قدرت مردانه میگردد.
درحالت فانتسم زنانه و اسارت زنان در «تمتع دیگری» ، آنگاه زنان به جای اینکه بتوانند تن به عشقشان به یک مرد دهند، مرتب در واقع نگاهشان اسیر نگاه یک معشوق و عشق عارفانه خیالی است و یا در واقع مرتب پدر را در مرد میجویند.
در حالت بالغانه و با قبول قانون و تمنای فانی خویش، این فانتسمها میتوانند مرتب به سناریوی نوینی از عشق و بازی عشق وقدرت بشری تبدیل شوند که در آن زن و مرد، در دیالوگ با یکدیگرو در بازی اغواگرانه عشق و قدرت با یکدیگر، قادر به لمس درجات و حالات مختلفی از این بهشت گمشده در رابطه عشقی و اروتیکی خویش هستند. هر کدام دارای قدرتها و تواناییهای خاص خویش در این بازی زیبا و تراژیک/کمیک عشق و اروتیسم بشری هستند و میتوانند روایات و تلفیقهای مختلف بیافرینند. زیرا جهان سمبولیک عشق و اروتیسم بشری را پایانی نیست و مرتب از نو نوشته و خلق میشود.
مفهوم کازانوا در فرهنگ ایرانی
در فرهنگ ایرانی از آنرو که این تفاوت جنسییتی مدرن مردانه و زنانه رشد کافی نیافته است و به ویژه حالات نارسیستی جستجوی وحدت وجود با معشوق و نفی فردیت خویش و دیگری در این فرهنگ و روان ایرانی قدرت فراوان دارند، از آنرو نیز مفاهیم مدرن و تلفیقی «مردانگی و زنانگی» و روایات مختلف این مردانگی و زنانگی، روایات مختلف بازی عشق و قدرت بشری و فیگورهایی چون کازانووا، دن خووان و یا کارمن اغواگر در فرهنگ ما رشد نکردهاند و به وجود نیامدهاند. آنچه حکمفرماست در واقع از یکسو هراس اخلاقی و عارفانه از جسم و شور عشق و اروتیک و از سوی دیگر حالت عارف و کاهن لجامگسیختهایست که اکنون از وحدت وجود ناامید شده است و به شکل یک «دخترباز سنتی» در حال رفع تشنگی خویش و ادامه خشم کهن به اروتیک و زندگی و ناتوان از ایجاد دیالوگ و روایت مدرن از بازی عشق و قدرت زندگیست. اکنون عارف اخلاقی و زنجیرزن کهن به دخترباز و پسرباز بیمرز و پوچگرای نو دگردیسی مییابد و در واقع سنت تکرار میشود.
در این معناست که به باور من جهان ایرانی ما برای دستیابی به نگاه مدرن و ایرانی خویش از مفاهیم عشق، قدرت و جهان سمبولیک و فردی خویش بایستی تمامی این مفاهیم و الواح کهن را که به طور عمده دچار یک حالت نارسیستی و نابالغانه هستند بشکند و مفاهیمی نو و تلفیقی ایجاد کند. مفاهیمی که میتوانند هم برای جهان خویش و هم برای جهان مدرن زیبا و اغواگر و چندلایه باشند و قدرتهای هر دو فرهنگ ر ا در خویش پذیرا میشوند و میتوانند راههایی نو برای لمس عشق و اروتیک و کامپرستی و یا خلاقیت هنری و لمس خرد شادان بیافریند. خوشبختانه اکنون هر چه بیشتر شاهد بیان و رشد این نگاه مدرن و تلفیقی به این موضوعات و شاهد رشد روایات مدرن و نو در عرصه اروتیسم و هنر و عشق و قدرت هستیم و این روند و پروسه را بایستی مستحکم و گسترش داد.
زیرا اگر کازانواوای مدرن در واقع به جهان سمبولیک خویش دست مییابد، با اینحال به قول میلان کوندرا در کتاب «یک شوخی» دون خوان یک قهرمان تراژیک است که بر علیه اخلاق کهن و مسیحی طغیان میکند و خواهان لمس لذت و شور زندگی است اما در نهایت شکست میخورد. زیرا انسان موجودی فانی است و حتی اغواگرترین و قدرتمندترین انسانها نیز روزی بایستی قبول کند که ناتوان و زشت یا پیر میشود و محکوم به مرگ و محکوم به قبول مرگ روایات و فتوحات خویش است. کازانوا و دونخوان در برابر پوچی و هیچی زندگی و پلشتی نهایی زندگی در نهایت دچار افسردگی یک قهرمان تراژیک میشوند.
به قول میلان کوندرا امروزه دیگر دنخوانی وجود ندارد زیرا مرزی برای شکستن و چیزی برای اغواکردن وجود ندارد. در جهانی که فردیت تبدیل به سنت میشود و دیگر اخلاقی و روایتی عمومی برای شکستن وجود ندارد، آنگاه امکان اغواگری وجود ندارد و کازانووا و قهرمان تراژیک دیروز به « یک جمعکننده زنان و اروتیک» امروز تبدیل میشود.اکنون مثل یک تمبرجمعکن، مثل یک تابلودار، او نیز دارای آلبوم فتوحات عمومی و معمولی خویش از زنان یا مردان است. اما ناتوان از درک جهان سمبولیک و حالت تراژیک/کمیک و حالات احساسی و خردی عمیق انسانی چون کازانووا و ساد است. یا به قول ژان بودریادر در کتاب «اغواگری» این انسان مدرن دچار یک انزال زودرس است. زیرا اغواگری در حال از بین رفتن است و واقعیت تبدیل به یک «حادواقعیت» و تبدیل به یک درخت پلاستیکی و اروتیک مصنوعی شده است.
از طرف دیگر ما با تعبیر سنتی ایرانی از کامپرستی، دختربازی یا پسربازی و غیره روبرو هستیم که بیش از هرچیز مالامال از نگاهی متناقض و اخلاقی به این مباحث است. تنها اینجا آن کاهن اخلاقی و عارف کهن به یک کاهن و عارف لجامگسیخته تبدیل میشود که به خویش اجازه هر کاری را میدهد اما همزمان در برابر خواستهای خواهر، همسر و یا مرد خویش بشدت سنتی عمل میکند و جانماز آب میکشد و ناگهان طرفدار سنت میشود.
سخن نهایی
با دیدن این دو خطای سنتی و مدرن و لمس این خطاها در خویش و در دیگری و از طریق دستیابی هرچه بیشتر به جهان سمبولیک و تلفیقی فردی خویش است که اکنون میتوان مفاهیم نو و روایات نو از کامپرستی و خرد و عشق شاد و خندان ایرانی آفرید. اینجاست که دخترباز سنتی و کازانووای تراژیک مدرن به «کازانووای» خندانی تبدیل میشود که از یک سو به قول نیچه میداند که گناه اولیه انسان این بوده است که هیچگاه از زندگی، از عشق و قدرت به اندازه کافی لذت نبرده است و همیشه شرمنده بوده است. او از طرف دیگر میداند که او همیشه در روایت خویش از عشق، از قدرت، از کازانووا و کامپرستی میزید. زیرا او برخلاف کازانوای مدرن در «هیچی» زیسته است و از افسردگی کازانووای مدرن میگذرد و به «قدرت هیچی و پوچی» دست مییابد. او از ضعیف بودن و ناتوان بودن خویش هراس ندارد. زیرا این ناکامل بودن زمینه ساز تمنا و نیاز او به عشق، دوستی، به بازی و به «غیر» و به دیالوگ است و بر بستر این نیاز و دیالوگ اکنون او هم میتواند به زندگی ، به معشوق خویش و به کامپرستی و نیاز خویش تن دهد و بازی عشق و قدرت و تمنای گمشده را در هزار حالت لمس کند و هم میتواند مرتب به بزرگترین فتوحات و تمناها و عشقهای خویش نیز بخندد و به خویشخندیدن را بیاموزد.
اکنون همانطور که در آفوریسم « در ستایش کازانوا و دون خوان(6)» در کتاب اسرار مگو بیان کردهام، کازانوایی زاییده میشود که دارای مهره مار است و به تلفیق شادی و کامپرستی و رندی ایرانی با کازانووای مدرن و فرهنگ دیونیزوسی نیچه و ایجاد روایات مختلف و چندلایه از این حالات بر بستر فردیت زنانه و مردانه خویش دست مییابد. حال زن و مرد اغواگر و خندان و شرور ایرانی متولد میشوند که خواهان دستیابی به اوج عشق و قدرت و لمس سعادت زندگی هستند و قادر به دیالوگ با یکدیگر و خالق روایات فانی خویش از عشق و زندگی و کامپرستی هستند. اکنون «راز و نیاز عاشقانه، قدرتمندانه و اغواگرانه زنانه ایرانی» و «قدرت پر راز و نیاز، عاشقانه و اغواگرانه مرد ایرانی» و روایات مختلف این حالات فانی و همیشه ناکامل آفرییده میشوند و ما شاهد رشد قویتر فردیت جنسیتی و هنر مدرن ایرانی هستیم
اکنون کازانوایی خندان زاییده میشود که چه آنگاه که به هزار معشوق دست مییابد و چه آنگاه که به یک معشوق و همسر وفادار است و به هزار معشوق نه میگوید، چه آنگاه که به عنوان زنی مدرن و عاشق قادر به اغواگری هزار مرد است و یا قادر به لمس و بیان این اغواگری در یک عشق و با یک مرد است، اکنون میتواند سراپا زمین و زندگی و لحظه شود و همزمان ابدیت را در لحظه لمس کند. اسطوره را در تاریخ حس کند و هم خویش و هم جهانش و یا عشقاش و کامپرستی و خرد شادش چندلایه شوند. اکنون او کازانوایی میشود که به جای اغواگری معشوق و دعوت او به شرارت و لذتی ممنوعه و پنهان، در واقع حالت و سناریویی عاشقانه و اغواگرانه میآفریند و تن به سناریو و حالت خویش میدهد و در واقع همزمان خویش و معشوق را بازمیآفریند و قبل از شروع بازی در واقع بازی را برده است و همزمان نمیداند که چه خواهد شد، پس تن به لحظه و بازی میدهد و میگذارد که اغوا شود. زیرا تنها کسی بزرگترین اغواگر است که قادر به تن دادن به اغوا باشد، بیاراده و بیعمل شود.
اکنون او چون کازانوای مدرن نه تنها قادر است که به معشوق خویش این امکان را دهد که در چشمان او زیبایی مسحورکننده خویش و این لحظه را لمس کند و اسیر زیبایی این لحظه و بازی عشق و قدرت شرورانه شود، بلکه این کازانووای خندان قادر است که کل حالت و سناریو را تغییر دهد و مرتب، با تغییر خویش و تغییر معشوق و یا سناریو، اشکالی نو و پارادوکس از بازی عشق و قدرت و کامپرستی بیافریند و تن به قدرت و اغواگری معشوق و سناریوی خویش دهد و مرتب خود به معشوق و تمنا و حالتی نو دگردیسی یابد. اکنون دیالوگ و بازی عشق و قدرت و کامپرستی زندگی در هزار حالت و شکل آغاز میشود. زیرا «غیر» دارای یک ذات مشخص نیست و این بازی عاشقانه و قدرتمندانه بشری را آغاز و پایانی نیست. زیرا جهان سمبولیک عشق و قدرت و خرد بشری مرتب از نو نوشته میشود و به قول دریدا این بازی «دیفرانس» مرتب تفاوت و تفاوطی نو و روایتی نو ایجاد میکند، در بازی و چرخش بدون تکرار و جاودانه دیفرانس عشق و قدرت و کامپرستی پشری.
ادبیات:
1/ http://de.wikipedia.org/wiki/Giacomo_Casanova
2/ http://de.wikipedia.org/wiki/Don_Juan
3/ http://sateer.de/1980/04/blog-post.html
4/ http://de.wikipedia.org/wiki/Jacques_Lacan
5/ دکتر موللی. مبانی روانکاوی فروید/لکان. ص.320
6/ اسرار مگو. ص. 39/40
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمیکند.
توجه داشته باشید کامنتهایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد!
افزودن دیدگاه جدید