رفتن به محتوای اصلی

جامعه‏ شناسى تجدد - بحران و تحول در تجدد

جامعه‏ شناسى تجدد - بحران و تحول در تجدد

تاريخى بودن نظريه ‏ها

يك مساله بنيادى كه در مباحث معرفت علم، امروزه محل مشاجره و گفتگوست، بحث درباره چگونگى حصول نظريه است. براى مثال وقتى كه به آراى كارل پوپر در زمينه چگونگى پيشرفت علم مراجعه مى‏كنيم، مى‏بينيم كه او معتقد است كه يك نوع تنازع بقا به شيوه داروينى ميان نظريات علم، وجود دارد.

بنابراين در هر زمان، نظريه‏اى كه پاسخگوى مسائل جارى باشد، مطرح مى‏شود و وقتى نقص و نارسايى آن نظريه روشن شد، جهش و تحولى در زمينه نظريه‏پردازى حاصل مى‏شود. از طرفى پوپر، ضمن حفظ صحت تشكيكى كه ديويد هيوم به بحث استقرا به عنوان ملاك و شاخص علم وارد مى‏كند، به اين معنا كه حوادث گذشته به معناى تاييد ضرورت حوادث آينده نيست و از تجربه گذشته، به ضرورت، به قانونمندى تحولات آينده نمى‏رسيم، معتقد است كه نظريات ، محصول حدسيات ما هستند.

مشاهده فارغ از نظريه وجود ندارد و هر مشاهده‏اى مسبوق به نظريه است. در واقع همان مفهوم «پيش‏شناخت‏» را كه در انديشه‏هاى گادامر هم مطرح شده است، مى‏توانيم در اينجا، در نظريه پوپر، به طور صريح مطرح كنيم كه هر بينش و مشاهده‏اى محصول يك پيش‏شناخت و يك پيش نظريه است.

بنابراين علماى جامعه‏شناس به هنگام نظريه‏پردازى، طبق برنامه پژوهشى كه امروزه، بخصوص تحت تاثير سنت پوزيتيويسم آمريكايى معمول است، به دنبال بررسى همه مصاديق و شواهد نمى‏روند بلكه اين جريان برعكس است.

به نظر پوپر اول اينكه: هيچ نظريه‏اى وجود ندارد. نظريه‏ها فرضياتى بيش نيستند. آن هم فرضيات موفقيت‏آميزى كه در يك برهه زمانى، مسائل را توضيح مى‏دهند. بنابراين، فرقى بين نظريه و فرضيه وجود ندارد. دوم اينكه: جريان نظريه‏پردازى، معكوس است; يعنى اينكه ما با حدس، يك حدس هوشمندانه درباره پديده‏ها، شروع مى‏كنيم و از آن حدس هوشمندانه، به دنبال موارد و مصاديق مؤيد يا استقرايى آن مى‏رويم. از اين جهت نظريه‏پردازى، يك مقدار جنبه شهودى و فطرى دارد; به اين معنا كه ما نيازهايى داريم و شناخت ما مبتنى بر نيازهاى ما و تكامل آنهاست. نويسنده معروف آمريكايى، كارل دويچ، در كتاب اعصاب حكومت در اين زمينه (نظريه‏پردازى) بحثى دارد كه شبيه بحث پوپر است; منتها فرقى كه بين نظريه كارل دويچ با نظريه كارل پوپر وجود دارد اين است كه، منتقدان پوپر معتقد هستند كه وى نهايتا پوزيتيويست است; يعنى قايل به واقعيت عينى و خارجى است و معتقد است كه ميان علم و ايدئولوژى يك تمايز اساسى وجود دارد; در حالى كه كارل دويچ، براساس نظريه تمثيلات اساسى، در واقع علم الاجتماع را به يك معنا به مثابه ايدئولوژيهاى تاريخمند تلقى كرده است.

اگر ما بخواهيم جايگاه نظريات توسعه را كه در قرن بيستم مطرح شده است، بررسى كنيم و بخوبى در درون اين سلسله نظريه‏پردازيهاى گوناگون جا دهيم، مى‏توانيم از نظريه كارل دويچ (تمثيلات اساسى) استفاده كنيم.

ولى قبل از آن به يك مطلب مقدماتى ديگر اشاره مى‏كنيم. همان طور كه مى‏دانيد، بحث توسعه سياسى به مفهوم اخص كلمه، بعد از جنگ جهانى دوم، على‏الخصوص در آمريكا، مطرح شد.

پس از دوقطبى شدن جهان و كوشش شوروى براى نفوذ و متقاعد كردن مردم و رهبران كشورهاى توسعه نيافته به اينكه راه رشد فقط به شيوه ماركسيستى ممكن است، آمريكا و غرب براى عقب نماندن از قافله و مقابله با شوروى، تلاشهايى را در اين زمينه انجام دادند كه نتيجه آن، كتاب مراحل رشد اقتصادى روستو بود كه به عنوان يك بيانيه غيركمونيستى منتشر شد. در اين كتاب از پنج مرحله تحول، رشد و توسعه كشورهاى جهان سوم و همچنين غايات اين توسعه صحبت مى‏شود.

اين نظريات (نظريات توسعه) به عنوان نظريات علم سياست پذيرفته شد و هنوز هم در بسيارى از كشورها به عنوان نظريات علم سياست تلقى مى‏شود. براى علم سياست‏به اين معنا، يك جهان واقعى خارجى كه تابع ضوابط و مراحل مشخصى است، تصور مى‏شود. اين مفهوم از علم، مورد انتقادهاى فراوانى قرار گرفته است و اين انتقادها چنان شبهات بزرگى در علم الاجتماع امروز ايجاد كرده است كه حداقل بايد گفت كه ما در غياب كسانى مثل فوكو، دريدا، گادامر، هابرماس و ديگران نمى‏توانيم علم را طراحى نماييم.

كليه نظريات مدرنيستى، مورد ترديدهاى اساسى قرار گرفته است و ما ديگر نمى‏توانيم مفهوم كلاسيك از علم را ساده‏انديشانه بپذيريم. اگر قرار باشد كه جامعه‏شناسى توسعه، تكرار مطالب مدرنيستى و فارغ از انتقادات ضد پوزيتيويستى جديد باشد، در ابتدا ممكن است ذهن ما را قانع و متقاعد سازد ولى مسلما اين رضايت اوليه، خطرناك خواهد بود; بخصوص كه در اين مرحله، كار ما انديشيدن، تامل، تفكر و درهم ريختن جزميات علمى است.

بنابراين وقتى كسانى مثل فوكو، ايراد مى‏گيرند كه علم رايج، جز مقوله‏اى از قدرت نيست، مباحثشان قابل تامل است; يعنى اگر ما در كشورهاى جهان سوم، تحولاتى را مى‏بينيم كه اين كشورها را به سمت و سوى تمدن غربى امروز سوق مى‏دهد، آيا بايد بگوييم كه يك علم پوزيتيويستى خارجى وجود دارد كه خواه‏ناخواه، همه كشورها را از اين مراحل و منازل عبور مى‏دهد و به سرمنزل تمدن غربى مى‏رساند؟! يا اينكه اين علم چيزى جز سايه‏هايى از قدرت نيست; يعنى در عصر قدرت تكنولوژيك غرب، كشورها نه به حكم علم، بلكه به حكم تسلط قدرت، آن هم قدرت جهان، مجبور هستند در اين مسير گام بردارند. بنابراين، مراحل توسعه را نبايد به عنوان علم توسعه، بلكه بايد به عنوان قدرت اجتناب‏ناپذير ايجاد تحول در كشورهاى پيرامون، تلقى كنيم.

به اين ترتيب، خلطى كه بين علم و قدرت و علم و ايدئولوژى مطرح مى‏شود، يك مبحث عمده است و اگر ايدئولوژى را به عنوان علم بپذيريم در آن مفهومى كه در اتحاد شوروى پيش آمد كه ايدئولوژى را به عنوان علم پذيرفتند يا در مفهومى كه در نظريه‏هاى مدرنيستى و پست مدرنيستى آمريكايى و اروپايى مطرح شد در اين صورت ناشايسته‏ترين اشتباه را انجام داده‏ايم.

در اين راستا بحثهايى كه كارل دويچ در زمينه تمثيلات و سيبرنتيك مطرح مى‏كند، بحثهاى بنيادى است.

نظريه دويچ

كارل دويچ مى‏گويد كه اساس نظريه ‏پردازى، در اصطلاح پوپرى، يك حدس تمثيل‏ آميز است; يعنى ما هر كجا كه دچار تاريكى و جهل بشويم، به حوزه‏اى كه در آن يك روشنايى باشد مى‏رويم و از آنجا يك روشنايى و نور اخذ مى‏كنيم.

به طور مثال مردمان اوليه كه جهان طبيعت وحشى را با طوفانها، رعد و برق و غيره مشاهده مى‏كردند، از آن عالم، فى‏نفسه هيچ تصورى نداشتند، ولى درباره عالم موجود خودشان تصوراتى داشتند. بنابراين از اين جهان اجتماع تمثيلى گرفتند و جهان طبيعت را براساس آن تمثيل، توضيح دادند و فكر كردند كه جهان طبيعت هم يك موجوداتى دارد، خداوندى دارد، الهه‏هايى دارد كه در كشمكش و ارتباط با يكديگر هستند و از اينجا Animism يا جاندارانگارى طبيعت پيدا شد.

بنابراين، كل متافيزيك و الهيات از اين نظر، مبتنى بر خلط حوزه‏هاى غيرقابل مقايسه مى‏باشد و همچنين است تمثيلهايى كه ما از طبيعت گرفتيم كه بنياد فلسفه سياسى و انديشه سياسى‏اجتماعى ما را تشكيل مى‏دهد.

حرف اصلى كارل دويچ اين است كه ما مى‏توانيم هر فلسفه‏اى را به آن تمثيل بنياديش تقليل دهيم و به اصطلاح رمزگشايى كنيم.

به طور خلاصه، به عقيده كارل دويچ، دو تمثيل اساسى در علم الاجتماع وجود دارد: يكى تمثيل ارگانيستى و يكى هم تمثيل مكانيستى.

تمثيل ارگانيكى تاريخ، جامعه و يا دولت را به ارگانيزمهاى زنده تشبيه مى‏كند و مى‏خواهد ويژگيها و مختصات ارگانيستها را به دولت‏يا جامعه و يا تاريخ بسط دهد.

بنابراين پديده‏هايى مثل خوددرمانى درونى، خودترميمى، غيرقابل تجزيه بودن، روح داشتن، شعور داشتن، رشد و نمو طبيعى و بلاوقفه و طى كردن مراحل مختلف، همه اين مختصات و ويژگيهاى سيستمهاى ارگانيكى را به جامعه و دولت‏بسط مى‏دهند.

از نظريه‏ هاى ارگانيكى مى‏توان به نظريه ارسطو، نظريه اشپنگلر و نظريه ابن‏خلدون اشاره كرد.

تئوريها و تمثيلهاى مكانيكى، آنهايى هستند كه ويژگيها و مختصات ماشينها را مثل اصلاح‏پذيرى، فقدان رشد و مراحل رشد، پايان‏ناپذيرى، فقدان شعور، قابليت تجزيه و تركيب و... به پديده‏هايى مثل دولت، تاريخ و يا جامعه اسناد مى‏دهند.

از نظريه ‏هاى مكانيكى مى‏توان به نظريه مونتسكيو و نظريه هابس اشاره كرد. به نظر مى‏رسد كه نظريات مربوط به توسعه سياسى را براساس اين تقسيم‏بندى مى‏توان به دو دسته تقسيم كرد:

يكى نظريات قرن نوزدهم كه نظريات تكامل‏گرايانه و ارگانيكى هستند كه به هر متفكر عمده قرن نوزدهم كه نگاه مى‏كنيم نمونه‏اى از اين تصور را در او مى‏بينيم.

دوم تئوريهاى مكانيستى يا مكانيكى قرن بيستم است كه تحت عنوان توسعه سياسى در كشورهاى اروپايى رواج پيدا كرده است و امروزه به عنوان علم توسعه سياسى از اين نظريات ياد مى‏شود.

دويچ اشاره مى‏كند كه تناوبى تاريخى در كاربرد اين الگوهاى تمثيلى وجود دارد; به اين معنا كه هرجا ما به پايان سودمندى يكى از اين الگوها مى‏رسيم، زمينه براى جهش به الگوى ديگر فراهم مى‏شود.

بنابراين، ما در عصر روشنگرى و قرون جديد با رشدى كه در علوم طبيعى و تكنولوژى پيدا شد، شاهد تحول در بنياد تمثيلى علم الاجتماع هستيم. به عبارت ديگر تحولات تكنولوژيك، تحولات معرفتى را هم به دنبال آوردند و ما هرچه بيشتر در روند رشد تكنولوژيك قرار گرفتيم، تمثيل مكانيكى كاربرد بيشترى پيدا كرد.

بحث اصلى‏اى كه در اينجا مطرح مى‏كنم، بيشتر جامعه‏شناسى تجدد است تا جامعه‏شناسى توسعه و علت اين تميز، تنها تميز لفظى نيست‏بلكه در اين تميز يك اهميت نظرى وجود دارد. براى اين كه وقتى ما از جامعه‏شناسى توسعه صحبت مى‏كنيم، همچنان در بند چشم‏اندازهاى عصر ترقى و عصر روشنگرى هستيم و مى‏خواهيم آينده تاريخ، جامعه و دولت را برحسب معيارهاى علم عصر روشنگرى بررسى كنيم. ولى وقتى جامعه‏شناسى تجدد بگوييم يك مقدار خودمان را از تعلقات علم الاجتماعى رايجى كه به عنوان علم اجتماع ذاتى، غايى و نهايى تلقى مى‏شود دور كرده‏ايم. بنابراين تاكيد من بيشتر بر روى جامعه‏شناسى تجدد هست. چنانكه اشاره خواهم كرد، چيزى كه به عنوان جامعه‏شناسى توسعه در غرب رواج پيدا كرده است‏يك كوشش فكرى محدود در چهارچوبهاى علم اجتماعى قديمى است. بنابراين اگر ما نظريات توسعه سياسى را به دو دسته تقسيم كنيم، على‏رغم همه ايراداتى كه ممكن است‏بر اين تقسيم‏بندى وارد شود (از جمله ايراد عدم خلوص و تركيب الگوها بخصوص كه هرچه در طى قرن بيستم پيشتر مى‏رويم اين تركيب بيشتر مى‏شود) مى‏توانيم بگوييم كه نظريات مدرنيستى يا چيزى كه به اسم مدرنيسم على‏الخصوص در قرن هيجده و نوزده رواج پيدا مى‏كند، بنياد علمى‏اش مبتنى بر انديشه ترقى و تكامل و تصور تاريخ و جامعه به عنوان موجودى پويا، ديناميك و متحول است. به عبارت ديگر مفهوم بنيادى همه نظريات ارگانيكى توسعه را مى‏شود در معناى عقلانى‏تر شدن جستجو كرد. روند عقلانيت‏با معانى مختلفى كه ما در انديشه‏ها و نظريات گوناگون مشاهده مى‏كنيم.

مدرنيته، با انديشه ترقى شروع شد و علم مدرن قايل به اين است كه تاريخ، منضبط، قانونمند و تابع يك الگوى عمومى است و ما مى‏توانيم نظريه‏پردازى عمومى كنيم. داعيه نظريه‏پردازى عمومى در باب تاريخ و جامعه مهمترين داعيه علم مرسوم و متداول يا به عبارتى علم مدرنيستى است. البته تفكيك لفظى اين معانى به جاى خودش سودمند است. وقتى كه ما از مدرنيسم صحبت مى‏كنيم، چه به معناى علم، چه به معناى ايدئولوژى، در واقع يك ايدئولوژى را در نظر داريم كه گاه به طور مخفى در سلك علم ظاهر مى‏شود و گاه در قالب ايدئولوژى آشكار و بارز. ما مى‏توانيم علم غير مدرنيستى از مدرنيته هم داشته باشيم. بنابراين اينجاست كه اين انفصال، چنانكه قبلا اشاره كرديم، بين معرفت و دانش با مدرنيسم متصور مى‏شود. منظور از تجدد و مدرنيته اگر نخواهيم ازنظر علم مدرنيستى به آن نگاه بكنيم مجموعه تحولاتى است كه از يك ديدگاه، منضبط و منسجم به نظر مى‏رسد و البته در اينجا بحث نوسازى (Modrnization) كه بحث‏ساده‏ترى است و همچنين بحث‏سياستگذاريها هم مطرح مى‏شود; كه از اين سه مقوله، بحث ما، بيشتر روى تجدد متمركز مى‏شود و فكر مى‏كنم كه براى شناخت تجدد بايد از حدود علم مدرنيستى كمى فراتر برويم. زيرا در اين صورت نقدهاى اخير از مدرنيسم معنا پيدا مى‏كند. چنانكه مى‏دانيم انديشه ترقى كه بنياد نظريات تجدد را تشكيل مى‏داد بر اين اساس استوار بود كه چرا ماهيت تاريخ پيشاپيش روشن نشده است و معلوم نيست؟! اعتراضى عليه ارسطو و فلسفه ارسطويى و نگرش بسته تاريخ (تاريخ بسته) بود. فلاسفه ترقى و روشنگرى معتقد بودند كه تواناييهاى عقل انسان محدود نيست و ما مى‏توانيم براساس پتانسيل فزاينده عقل انسان جامعه و تاريخ را بسازيم. بنابراين نوعى فلسفه گرايش به عمل و ساختن، در انديشه ترقى مشهود است. با اين حال انديشه ترقى هم در انواع مختلف تجلى پيدا مى‏كند.

انديشه ترقى كه روسو، به عنوان يكى از فلاسفه مهم روشنگرى مطرح مى‏كند، نفى چهارچوبهايى است كه تمدن موجود بر تواناييهاى عقل ما باقى مى‏گذارد. بنابراين اصلا نفى ضرورتهاى تاريخ است كه محدوديتهايى براى عقل ما ايجاد كرده است. در حالى كه متفكران ديگر قرن هجدهم معتقد به انضباط و قانونمندى و مرحله‏مندى تاريخند. ضرورتهايى تاريخى كه در عين حال ضامن آزاديهاى ما هستند به يك معنا، معتقد به انطباق ضرورت و آزادى هستند.

بنابراين چنانكه گفتيم انديشه ترقى، در جلوه‏هاى گوناگونى ظاهر مى‏شود. مثلا هگل و روسو به يك معنا، نمايندگان انديشه ترقى هستند. اين مرزبندى كه بين علوم مختلف وجود دارد و بخصوص ما سعى مى‏كنيم در علوم اجتماعى اين مرزبندى را حفظ كنيم، مقدار زيادى دست و پاگير است. يكى از تحولات عمده‏اى كه اتفاق افتاده است، يا دارد اتفاق مى‏افتد، درهم شكستن مرزهاى سنتى رايج در علوم اجتماعى است. بنابراين اگر در بحث توسعه سياسى از فلسفه سياسى صحبت مى‏كنيم ممكن است از نظر تفكيك سنتى علوم عجيب به نظر برسد، ولى در حقيقت فلسفه سياسى، نظريه‏پردازى در باب توسعه است. هيچ فيلسوفى، از افلاطون و ماركس گرفته تا فلاسفه جديد، به معناى واقعى فيلسوف نيست، مگر اينكه طرحى را درباره تغيير و چگونگى وصول به غايات عرضه كند.

بنابراين اگر بخواهيم يك برش كلى و عمومى از تاريخ نظريه‏ پردازى در باره توسعه بزنيم بهتر است كه همه نظريه‏ هاى توسعه را كه بعضي ها گرايش علم پوزيتيويستى، بعضي ها گرايش ديالكتيكى و بعضي ها هم گرايش تفهمى و حتى تاويلى دارند، نظريات مدرنيستى تلقى كنيم. پس به هر يك از اين متفكران بزرگ كه نگاه كنيم، هر كدام يك مفهوم بنيادى دارد كه همه مفاهيم ديگر را بر آن بار مى‏كند. در انديشه اگوست كنت، قانونمندى سه‏گانه تاريخ، تكامل ارگانيكى آن و گذار از مرحله جادويى و دينى به مرحله متافيزيكى و مرحله علمى، مشاهده مى‏شود. بنابراين رشد عقل دريافتگر انسان به عنوان ملاك اساسى تحول و رشد تاريخى به شمار مى‏آيد و يا در انديشه ماركس مشاهده مى‏كنيم كه يك تصويرى از تحولات تاريخى كه كم و بيش اجتناب‏ناپذير است، وجود دارد و در واقع يكى از تصويرهاى اساسى نظريه ماركسيستى، نظريه علمى است; چون تاريخ را پيش‏بينى مى‏كند و مراحلى براى آن قايل است. كارل پوپر هم نقد معروفى بر نظريه ماركس وارد مى‏كند كه بسيار قابل تامل است. او مى‏گويد: ماركسيسم به مفهومى كه ماركس مطرح مى‏كرد، شبه علم نيست. بلكه نظريه علمى است كه مثل نظريات ديگر بايستى ابطال‏پذير باشد و ابطال‏پذير هم هست و ابطال هم شده است. پس آن هم به يك معنا در زمره نظريات علمى يا پوزيتيويستى يا عمومى، قرار مى‏گيرد. بحث‏بورو كراتيزه شدن جهان و رشد عقل ابزارى در انديشه وبر، باز هم حكايت از يك تحول اجتناب‏ناپذير و تا اندازه‏اى ناخوشايند مى‏كند. براى اين گفتم ناخوشايند، كه آنها از ديدگاه محافظه‏كارانه‏اى به اين سنت نگاه مى‏كنند و كسانى مثل گادامر در ستايش از سنت، تا اندازه زيادى رنگ و بوى محافظه‏كارى دارند.

آنها دموكراتيزه شدن به مفهوم يكسان‏سازى جامعه و پيدايش جامعه توده‏اى را مطرح مى‏كنند كه از ديدگاه خودشان خوشايند نيست، ولى فرايند اجتناب‏ناپذيرى است. محافظه‏كاران ديگر، مثل دوميستر و ادموند برك مايلند كه يك اراده، يك نتيجه و يك تحول روحى پيدا شود كه مقابل روند توسعه تاريخ و يكسان‏گونى آن را بگيرد. مع‏الوصف در همين انتقاداتشان به مدرنيسم و مدرنيته، عنصرى از حقيقت و در عين حال تصويرى از واقعيت وجود دارد. اين فرايندى است كه ظاهرا اجتناب‏ناپذير است. بنابراين، هم در ميان فلاسفه و انديشمندان مدرنيست و هم مخالفان‏مدرنيست، شناسايى و تصديق اين فرايند تحول خطى و تكاملى، مشاهده مى‏شود. البته اگر ما يك مرورى در آثار نويسندگان ريز و درشت ديگر كنيم، مى‏بينيم كه همه روى خط عقلانى شدن جهان و تاريخ چه به مفهوم افسون‏زدايى، چه به مفهوم رشد علم و چه به مفهوم تواناييهاى فزاينده تكنولوژيك انسان تاكيد مى‏كنند و همچنين روى تحولاتى كه در ساخت اقتصادى و اجتماعى اتفاق مى‏افتد.

پس به طور كلى مى‏توان گفت كه انديشه‏ ها و نظريات تحول مدرنيستى قايل به نظريه‏ پردازى عمومى در تاريخ هستند. مركزيتى براى تحولات تاريخى قايل هستند كه اين مركزيت در قلب اروپا قرار دارد. بخصوص در اين زمينه، تمايل عمومى ماركسيسم به اين است كه يك قانونمندى كلى درباره مراحل مختلف تاريخ، براساس مفاهيم ماركسيسم عرضه كند و به وسيله آن تحولات اروپاى غربى و فئوداليته را به ساير نقاط دنيا نيز بسط دهد. البته خود ماركس چنين بى‏احتياطى‏اى نمى‏كند و درباره كشورهاى آسيايى و شرقى داستان ديگرى را مطرح مى‏كند. در واقع احتمال انفصالات قانونى تاريخى را پيش مى‏كشد. هر يك از اين نظريه‏ها را كه گفتيم يك مفهوم بنيادى مثل مفهوم وجه توليد، مفهوم عقلانى كردن، دمكراتيزه شدن و... دارد كه ساير مفاهيم براساس اين مفهوم بنا مى‏شوند و اساس آن علم مربوط را تشكيل مى‏دهند.

يكى ديگر از ويژگيها، جهت‏مندى تاريخ است. تاريخ يك جهتى دارد كه همان توسعه مى‏باشد و تصور مى‏شود بخصوص در نظريات انسان‏شناختى قرن نوزدهم، بين آلمانيها، اين تصور وجود داشت كه كشورهاى غير اروپايى در مرحله صبابت و كودكى و كشورهاى پيشرفته‏تر در مرحله بلوغ و كمال بسر مى‏برند. اين همان تصوير تكامل زيستى است كه در اين انديشه‏ها وجود دارد، كه البته غايت‏مندى تاريخ هم از مفاهيم اساسى اين نگرشهاست; يعنى يك غايت در اينجا وجود دارد كه حركت تاريخ به سوى آن صورت مى‏گيرد. بنابراين بين سوسيوكراسى با سوسياليسم ماركس و با بوروكراتيزه شدن جهان از ديدگاه وبر، تناسبها و نسبتهايى وجود دارد; يعنى نوعى فرجام‏شناسى تاريخ در همه اين نظريات وجود دارد. همه اين نظريه‏ها سير تحولاتى را كه در قرن هيجدهم و نوزدهم اتفاق افتاد به عنوان مقتضيات علم مدرن تلقى مى‏كنند; نه به عنوان مقتضيات تمدن مدرن يا به عنوان مقتضيات ساخت قدرت جديدى كه بعضى از نويسندگان متاخر در اين زمينه صحبت كرده‏اند. بنابراين، اگر كشورهاى عقب‏مانده و شرقى به مدار كشورهاى توسعه‏يافته وارد مى‏شوند، اين امر به لحاظ جاذبه‏هاى قدرت و ساخت قدرت در نظام جديد جهانى كه اشاعه پيدا كرده نيست; بلكه به خاطر مقتضيات درون‏جوش اين جوامع است كه آنها را به سوى ساختهاى مسلط در اروپا و غرب سوق مى‏دهد. آشكار است كه نظريات مدرنيستى قرن نوزدهم، بستر و بنياد همه نظرياتى كه در قرن بيستم، در باب تكامل و تاخير رشد و توسعه مطرح شد را، تشكيل مى‏دهد. در قرن بيستم، چنانكه كارل دويچ نشان داده است، يك تحول پارادايمى در علم‏الاجتماع مشاهده مى‏كنيم. دويچ معتقد است كه تحولات تكنولوژيك، روى معرفت‏شناسى و علم تاثير مى‏گذارد. به اين ترتيب در قرن بيستم، بخصوص بعد از جنگ جهانى دوم، حصول ثبات نسبى و پيدايش تحول در علوم مكانيكى و همچنين گسترش نظريه عمومى سيستمها و علايق سياست‏خارجى كشورها براى حفظ وضع موجود، تحولاتى را در نظريه توسعه سياسى ايجاد كرد. اين تحول به آن معنايى كه در جامعه‏شناسى اروپايى غرب مورد نظر است، گذارى است از نظريه‏هاى ارگانيكى به نظريه‏هاى مكانيكى. زيرا ديگر آن بحثهاى كلى آگوست كنتى، ماركسى و وبرى جاذبه چندانى ندارد. چون براى اثبات يا نفى آن نظريات به يك آزمايشگاه تاريخى درازمدت لازم داريم. شايد آنها بيشتر به درد انقلابيون مى‏خوردند كه مى‏خواستند تغييرات ايجاد كنند; ولى براى علماى سياسى و اجتماعى وضع موجود آنهايى كه مى‏خواهند تواناييهاى وضع موجود را بررسى كنند براى سياستمداران و سياستگذاران خارجى و براى نگرشهاى محدودتر، منضبطتر، قانونمندتر و قابل پيش‏بينى‏تر، اهميت پيدا مى‏كند.

بنابراين مسلما داستان نظريه ‏پردازى در مورد توسعه پيچيده‏تر از اين ساده‏سازيهاست. خيلى بيشتر مى‏توان وارد جزييات دلايل مخالف و موافق آن شد. نظريات توسعه سياسى قرن بيستم كه تحت علايق تاريخى، تكنولوژيكى، سياسى و نظامى بين‏المللى جديدى شكل گرفتند، براساس تصورات اجتناب‏ناپذير تاريخى، استوار هستند. اگر ما آثار آلموند را كه به عنوان پدر توسعه سياسى و جامعه‏شناسى توسعه غربى شناخته مى‏شود، مرور كنيم، مى‏توان گفت كه به طور كلى مبتنى بر عرضه دو تصوير است: يكى تصوير از جامعه سنتى و ديگرى تصوير از جامعه مدرن. وى معتقد است كه به صورت معجزه‏آسايى جامعه سنتى تبديل به جامعه مدرن مى‏شود. البته مختصات هر دو جامعه را نيز مى‏گويد; مثلا جامعه سنتى جزءگراست. ولى اينجا كل‏گرايى پيدا مى‏شودويا Universality رشد پيدا مى‏كند، يا نگرشهاى مبتنى بر عاطفه جاى خودش را به نگرشهاى مبتنى بر سود و منافع شخصى و غيره مى‏دهد. بنابراين، اساس اين نظريات، تصوير جامعه سنتى و جامعه مدرن است. آن وقت‏باز هم مى‏بينيم كه در حد فاصل جامعه سنتى و مدرن در آثار بعدى آن كميته مطالعات تطبيقى آمريكايى، تاملات بيشترى مطرح مى‏شود و صحبت از مراحل و بحرانهايى مثل بحرانهاى هويت، مشروعيت و غيره مى‏شود كه جامعه سنتى گرفتار آن مى‏گردد، هرچه اينها بيشتر حل بشوند ما به الگوى جامعه مدرن نزديكتر مى‏شويم. با اين همه، وقتى كه جامعه مدرن پيدا شد، آن وقت مشكلات خاص خودش را پيدا مى‏كند. به قول پوپر هيچ وضعيت نهايى مطلوبى از پيش قابل پيش‏بينى نيست. بنابراين به بهشت موعود هم كه برسيم آن وقت مشكلات بهشت‏شروع مى‏شود; يعنى در جامعه مدرن هم مساله هويت، مشروعيت نظام، بحران سلطه سياسى و... به نحو ديگرى ظاهر مى‏شود. بحران در جوامع بشرى هميشه وجود دارد و خواهد بود. مثلا براى جامعه سنتى اين تصور مطرح مى‏شود كه آنها هويت ندارند. چون هويت اساسا در معناى هويت ملى كه يك برهه از تاريخ غرب را تصوير مى‏كند، تشخيص داده مى‏شود، آن وقت هر چيزى كه مخالف يا غير از اين باشد به عنوان فقدان هويت تلقى مى‏شود و يا اگر مشروعيت مبتنى بر رضايت عمومى و قرارداد اجتماعى به مفهوم غربى‏اش نباشد آن نظامها، نيمه مشروع يا فاقد مشروعيت تلقى مى‏شوند، در حالى كه بنيادهاى مشروعيت مسلما در طى تاريخ تحول پيدا مى‏كند. بنابراين تصويرى كه در نظريه‏هاى فونكسيوناليستى قرن بيستم مطرح مى‏شود همان تصوير ايستاى جامعه سنتى و جامعه مدرن است.

در متن اين نظريات عمومى، باب نوسازى و توسعه سياسى است كه جامعه‏شناسى سياسى به مفهوم خاص كلمه تولد پيدا مى‏كند. به قول معروف، با تخصصى تر شدن علوم اجتماعى نوبت پيدايش جامعه‏شناسى توسعه سياسى فرا مى‏رسد. جامعه‏شناسى توسعه سياسى بحثى اخص از بحث نوسازى و توسعه سياسى است. چون به طور كلى در بحثهاى مربوط به توسعه سياسى، بحث از تولد و زمينه‏هاى تولد دنياى مدرن و مراحلى است كه اين دنيا در كشورهاى غربى طرح كرد; در حالى كه جامعه‏شناسى توسعه مدعى علمى بودن است; به اين معنا كه مى‏خواهد ضوابطى براى توسعه كشورها مشخص كند كه براساس آنها بتوانيم پيش‏بينى كنيم كه يك كشور چه هنگامى به توسعه سياسى رضايت‏بخشى مى‏رسد. بنابراين لازم است‏به اين شعبه از بحثهاى توسعه و نوسازى كه به عنوان جامعه‏شناسى توسعه مطرح مى‏شود، اشاره كنيم. جامعه‏شناسى توسعه سياسى يك الگوى فرعى از جامعه‏شناسى سياسى است. به طور كلى، جامعه‏شناسى سياسى به مفهومى كه در غرب در بعد از جنگ جهانى دوم پيدا شد، مدعى بود چنانكه مهمترين سازنده رشته جامعه‏شناسى سياسى و مهمترين جامعه‏شناس سياسى غرب (سيمون مارتين ليپست) مى‏گويد كه از ديدگاه جامعه‏شناسى سياسى، حوزه سياست به وسيله حوزه‏هاى غيرسياسى، تعيين مى‏شود. حوزه سياست‏يعنى دولت، قدرت، ايدئولوژى و غيره. بنابراين، براى شناخت‏سياست‏بايستى به سراغ ساير حوزه‏ها برويم. پس براى شناخت تحولات سياسى هم (توسعه سياسى، عقب‏ماندگى سياسى) بايستى به سراغ ساير حوزه‏ها در وجه تحولاتى‏اش برويم. جامعه‏شناسى ايستا آن است كه هر وضع موجودى را مى‏خواهد به وسيله ساير حوزه‏ها توضيح بدهد. جامعه‏شناسى پويا يعنى اينكه چگونه تحولات در ساير حوزه‏ها به تحول در حوزه سياسى منتقل مى‏شوند. در فرض اساسى جامعه‏شناسى توسعه كه اولويت‏با حوزه‏هاى غيرسياسى است، آن تحولات به حوزه سياسى منتقل مى‏شود. به عبارتى كه ليپست در بحثهاى عمومى‏تر مى‏گويد، اساس جامعه‏شناسى سياسى يكى اصل تابعيت است و ديگرى اصل اولويت. تابعيت‏يعنى اينكه حوزه سياسى، تابع ساير حوزه‏هاست و بحث اولويت اين است كه كدام حوزه در تاثيرگذارى بر روى حوزه سياست اولى است. گفته مى‏شود در تابعيت، اختلاف نظرى وجود ندارد، ولى در اولويت اختلاف‏نظر هست. نظر اين قبيل از جامعه‏شناسان اين نيست كه حوزه‏هاى فرهنگى، اقتصاد، ايدئولوژيكى و غيره يا به طور كلى حوزه‏هاى غيرسياسى روى حوزه سياسى عمل مى‏كنند; منظورشان تعيين‏كنندگى است، نه عمل. دولت روى حوزه‏هاى ديگر عمل مى‏كند. دولت مهمترين اراده سياسى در هر جامعه است. اراده‏هاى ديگر در قالب اين اراده واحد مستولى، همسو مى‏شود، و الا مضمحل مى‏گردد و در طى تاريخ و در جوامع موجود، دولت فعال مايشاء است. در برخى از جوامع توتاليتريستى كه دولت فعال واحد است، منشا خدمات، اعمال، تغييرات و دگرگونيهاست. بنابراين جامعه‏شناسى سياسى اينها را قبول دارد; منتها مى‏گويد كه اعمال و فعاليتهايى كه دولت انجام مى‏دهد اين در حدود ساختهايى است كه پيشاپيش تعيين مى‏شود. بنابراين اگر ما بگوييم كه دولتها خودشان دست‏به توسعه مى‏زنند، اين منافى ديسپلين جامعه‏شناسى توسعه نيست; به اين معنا كه دولت‏براساس ماهيتى كه به وسيله ساختارهاى ديگر تعيين شده، در آن مورد ساختارى، عمل سياسى انجام مى‏دهد;كارهايى كه سبب ايجاد توسعه مى‏شود. بنابراين، جامعه‏شناسى توسعه، به معناى اخص، از جامعه‏شناسى سياسى گرفته و متداول شد كه در آن روابط ميان حوزه سياسى با ساير حوزه‏ها را بررسى مى‏كنيم. اين هم بحث اساسى فونكسيوناليستى است كه بين حوزه‏هاى گوناگون رابطه هميشگى وجود دارد. در جامعه‏شناسى توسعه كه بعد از جنگ جهانى دوم، بخصوص در دهه 1960 و 70 در غرب رايج‏شد، دو گرايش عمومى قابل مشاهده است: يكى، گرايشى كه روى همبستگى و تابعيت‏به مفهوم غير على‏اش تاكيد دارد و دوم، گرايشى كه هدفش بررسى رابطه على بين حوزه سياسى و ساير حوزه‏هاست. جامعه‏شناسى سياسى كلاسيك، درس و بحثى است كه در همه كشورها رايج هست و زياد هم مورد ترديد قرار نگرفته است. حداقل حسنش در اين است كه كاربردى و پژوهشى است. آدم مى‏تواند با استفاده از آمار و ارقام، كامپيوتر، محاسبه و غيره، شاخصهاى توسعه آموزش، فرهنگ، احزاب و غيره را دربياورد و اينها را به نحوى به يكديگر ربط داده و ارتباطات رياضى و آمارى اينها را كشف كند. براى همين، علوم سياسى قرن بيستم در دهه شصت و هفتاد خيلى گرايش آمارى پيدا كرد. چون شيوه‏هايى براى كمى كردن شاخصهاى تحول در فرهنگ و سياست پيدا كرده بود. البته هدف بحث فعلى صرفا اشاره‏اى تاريخى است‏به اين زايش جامعه‏شناسى توسعه. منظور من نقد و انتقاد و بيان اين مطلب نيست كه اينها بى‏فايده است. در خصوص فايده و اهميت اينها خيلى بيشتر از اينها بايد بحث كنيم. نمونه گرايش اول را در مقاله سيمون مارتين ليپست مشاهده مى‏كنيم كه به اصطلاح خودش، پيش‏شرطهاى پيدايش دمكراسى را مطرح مى‏كند. از ديدگاه جامعه‏شناسان، توسعه به صورت نسبتا بى‏پرده، يعنى دمكراسى. بعضيها يك مقدارى پيچ و تابش مى‏دهند و شاخصهايى را براى توسعه سياسى مشخص مى‏كنند و يك مقدارى چهره توسعه و جامعه توسعه‏يافته سياسى را نسبت‏به آن تصويرى كه ما از دمكراسى رايج داريم، نزديكتر نشان مى‏دهند. بعضيها بى‏پرده‏تر صحبت كرده‏اند كه اصلا دمكراسى غربى را به معناى جامعه توسعه‏يافته تلقى نموده‏اند. ليپست هم خودش از اين جمله هست. منظورش از بحث پيش‏شرطهاى دمكراسى يعنى پيش‏شرطهاى توسعه. وى به صورت متداخل الفاظ توسعه دمكراتيك و توسعه سياسى را به كار مى‏برد. توسعه در سراسر مقاله و همچنين در آثار ديگرش به صورت مخلوط به كار رفته است. مركزيتى كه براى توسعه غربى، در نظريات مدرنيستى هست در اينجا به جاى خودش باقى است. البته اين هم زمينه ايرادات مشهورى است كه بر كل نظريات فونكسيوناليستى وارد مى‏شود كه چگونه محافظه‏كارند و وضع موجود را تحسين مى‏كنند و الگوى مطلوبشان را از وضع موجود در غرب گرفته‏اند و در واقع نظريه‏شان بازتاب واقعيت است. در آثار ليپست و پيروانش كه، دو مقاله از آن پيروانش است، ارتباطاتى بين حوزه‏هاى مختلف در شاخصها مشاهده مى‏شود; مثلا بين حوزه‏هاى مختلف مثل شهرنشينى، ميزان رشد سواد، ميزان آموزش و به طور كلى گسترش ارتباطات و شاخصهاى اقتصادى مثل افزايش درآمد ملى، درآمد سرانه و غيره از يك سو و ميزان راهها، بيمارستانها و تلويزيونها از طرف ديگر و شاخصهاى توسعه سياسى مثل ميزان شركت در انتخابات، ميزان آگاهى سياسى باز هم براساس روزنامه‏خوانى يا گوش دادن به اخبار يا خشونت‏سياسى و غيره و ميزان تشكل سازمانهاى سياسى، احزاب سياسى، نهادهاى جامعه مدنى، ميزان مشاركت‏سياسى، ميزان مخالفت‏سياسى، تعدد ايدئولوژيها، تكثر عقايد و الى آخر.

بنابراين هر چيزى كه در دمكراسى غربى هست، مى‏شود شاخصى برايش ساخت و براساس آن مقايسه‏اى انجام داد. ليپست و همكارانش نتيجه‏گيرى مى كنند كه يك رابطه همبستگى ميان شاخصهاى شهرنشينى، آموزش و غيره با شاخصهاى توسعه سياسى وجود دارد. بنابراين، اگر در دهه شصت و هفتاد جهتگيرى سياست‏خارجى كشورهاى بزرگتر در رابطه با توسعه كشورهاى عقب‏مانده اين بود كه به اصطلاح زيرساختها را تغيير بدهند، سرمايه‏گذارى بكنند و غيره، حداقل يكى از مفروضاتشان از چنين تحقيقاتى برمى‏خاست كه لابد يك رابطه‏اى بين اينها وجود دارد و در گفته‏هاى رهبران كشورهاى در حال توسعه هم اين مطلب اغلب مشاهده مى‏شود كه مردم بايد سواددار شوند، آموزش و درآمدشان بالا برود تا اينكه بتوانند بفهمند كه سياست چيست؟ ايراد وارد بر اين قبيل نوشته‏ها از جانب دسته دوم، اين بود كه اينها بحثهاى على نيست. رابطه همبستگى تعيين‏كننده نيست و تنها ارتباط را نشان مى‏دهد; نه ملازمت را. به قول بعضى از نويسنده‏ها معلوم نيست كه آيا مثلا افزايش آگاهى سياسى و سواد، نتيجه يكديگرند يا اينكه نتيجه عامل ديگرى مى‏باشند. بايد بحث را از حد اين شاخصهاى صورى به بحثهاى عميقتر تاريخى و فرهنگى بكشانيم.

بنابراين در سايه چنين انتقاداتى بود كه بحثهاى على مطرح شد. مهمترين نماينده اين گرايش، جامعه‏شناس معروف آمريكايى، دانيل لرنر، مى‏باشد. كتاب عظيم كلاسيكش در مورد گذار جامعه سنتى، مهمترين كتابى است كه روى دو سه نسل از نظريه‏پردازان و پژوهشگران توسعه سياسى در آمريكا و اروپا تاثير گذاشت.

دانيل لرنر در واقع در پى نشان دادن اين است كه از كجا مى‏شود به توسعه سياسى ست‏يافت؟ از كجا مى‏شود شروع كرد؟ آيا زمينه توسعه سياسى اين است كه طبقه متوسطى پيدا بشود؟ يا اينكه لازمه‏اش پيدا شدن طبقه روشنفكران است؟ بنابراين تحولات فرهنگى لازمه پيدايش دموكراسى است; نه صرف تحولات مادى‏اقتصادى. تعداد زيادى از محققان اين الگو را در مورد آمريكاى لاتين، خاورميانه و آسياى جنوب شرقى و در مطالعات موردى يا منطقه‏اى‏تطبيقى، با استفاده از آمار و ارقام و اطلاعات و شاخصهاى آنها، به كار بردند. هركسى براى منطقه خودش به نتايجى دست‏يافته و در درون اين چهارچوب، تنوعاتى ايجاد كرده است. يكى روى پيدايش طبقه متوسط، ديگرى روى تحولات فرهنگى و سومى روى رشد ارتباطات و شهرنشينى. در واقع همه اينها مقدماتى مى‏شوند براى تحول در افزايش فرصتهاى سياسى، پيدايش گروههاى متقاضى مشاركت در زندگى سياسى، پيدايش منابع‏قابل تبديل به منابع سياسى، پول، زمين و امكانات اقتصادى كه مى‏شود به عنوان اسلحه‏سياسى و منابع قدرت سياسى به كار برد و همچنين پيدايش ارتباطات كه زمينه طرح‏ايدئولوژيها و افكار مختلف را فراهم مى‏كند و تكثرى در آرا و عقايد به وجود مى‏آورد. چون نفس ارتباطات، مطابق استدلال بعضيها، مانعى براى وحدت فكرى ايدئولوژيك مى‏باشد. به اين ترتيب دهه 1970، شاهد اين نوع جامعه‏شناسى سياسى توسعه بود و آثار مختلفى هم نوشته شد; چه در نقد نظريات ماركسيستى و چه در نقد نظريات همبستگى فونكسيوناليستى.

فرض اساسى اينها اين است كه اولويت‏با ساختهاى غير سياسى است. در واقع ضرورتى هم در اينجا مشاهده مى‏شود كه خواه ناخواه با تحولى كه در حوزه‏هاى اقتصادى، فرهنگى و غيره پيدا مى‏شود، تحولى هم در حوزه سياسى به شكل احزاب سياسى، آگاهى سياسى، تحول در ايدئولوژى گروههاى حاكم و غيره پيدا مى‏شود.

نسل تاريخ‏گرايان مثل آقاى برينگتون مور نور و خانم تدا اسكا چپل و خانمى ديگر به اسم تريمبرگر بر اين قبيل جامعه‏ شناسى توسعه ايراد گرفتند. مهمترين ايرادى كه در اينجا وجود دارد عدم تاكيد بر روى نقش حوزه سياست است. بحث اساسى برينگتون مور اين است كه جريان توسعه اصلا سياسى است و تا مشكلات و منازعات سياسى حل نشود، توسعه اقتصادى هم پيدا نمى‏شود. در حالى كه فرض واژگونى كه در نظريات قرن بيستم مطرح مى‏شود اين است كه فكر مى‏كنند كشورهاى غربى اول توسعه اقتصادى پيدا كردند بعد دموكراسى پيش آمد، در حالى كه استدلال اين است كه آمريكايى كه در آن دموكراسى وجود داشت‏يك جامعه كشاورزى و فاقد ارتباطات بود و يك جامعه سنتى، با همه تعاريفى كه از جوامع سنتى داريم، بود; ولى انديشه دموكراتيك در اين جامعه پا گرفت. اينكه چرا پاگرفت، آن بحث ديگرى است. جامعه يونانى كه در آن يك شبه دموكراسى وجود داشت‏براساس اين نظريات داراى پيشفرضهاى دموكراسى امروزه نبود. يا اينكه جامعه سنتى هندوستان كه يك جامعه دموكراتيك از نظر سياسى در متن خرافات و كاستها و جامعه اقتصادى عقب‏مانده است. از طرف ديگر، كشورهاى توتاليتر روى شاخصهاى شهرسازى، راه‏سازى، صنعت و غيره رشد كرده‏اند، ولى خبرى از احزاب سياسى، آزادى سياسى و غيره نيست.

پس اين ملازمتها خردنگرانه و سطحى‏بينانه است. نمى‏شود تكليف داستان توسعه و جامعه‏شناسى توسعه را در سطح اين برداشتهاى قرن بيستمى روشن كرد. توسعه سياسى يك تحول ريشه‏دار تاريخى است. همچنان كه اسكاچپل و تريمبرگر مى‏گويند، اولويت‏با حل و فصل منازعات سياسى بين گروههاى عمده جامعه است. پس در جايى كه گروههاى نوساز در انقلاب پيروز شدند راه براى توسعه فرهنگى، سياسى، اقتصادى و غيره باز شد و در جايى كه شكست‏خوردند يا فرصت پيدايش پيدا نكردند، در همه حوزه‏ها عقب‏ماندگى سياسى مشاهده مى‏شود. اين به طور خيلى خلاصه جايگاه توسعه سياسى آكادميك است. همان چيزى كه امروزه به اسم توسعه سياسى در دانشگاهها تدريس مى‏شود و در آمريكا درس توسعه سياسى با لرنر شروع و با اين پژوهشهايى كه الآن گفتيم پايان مى‏پذيرد. بحثهاى عميقترى كه در زمينه نقش جامعه‏شناسى توسعه وجود دارد معمولا به صورت منفصلى در دانشكده‏هاى فلسفه و انديشه مدرن مطرح مى‏شود، چندان هم فايده و ثمرى ندارد. چون يك پل ارتباط بين آن نقدها و اين علمها زده نمى‏شود كه فايده‏اى حاصل بشود. در واقع مى‏شود گفت كه از يك ديدگاه، داستان جامعه‏شناسى توسعه يا جامعه‏شناسى توسعه سياسى پايان يافته است; يعنى حداقل اين تصور وجود دارد كه علم جامعه‏شناسى توسعه سياسى كشف نشده است و اين آثارى هم كه گفتيم، آثار متعدد و متنوعى كه هست، مهمترين مباحث نظرى را مطرح كردند كه ما الآن مى‏توانيم آنها را اجرا كنيم. بنابراين، اگر ايران از نظر سياسى توسعه يافته نيست، بايستى رفت توى حوزه آموزش، حوزه فرهنگ عمومى، حوزه بنيادهاى اقتصادى و غيره. با اگر كشورى نسبت‏به كشور ديگرى عقب‏مانده‏تر است، بايد ببينيم كه ميزان آموزش و سواد، ميزان ارتباطات و رسانه‏هاى گروهى بين اين دو كشور چقدر نوسان دارد. نتيجه‏گيرى اينها براساس آن مواردى كه مورد مطالعه قرار داده‏اند اين است كه رابطه تعيين‏كننده‏اى وجود دارد. صرف‏نظر از فصول و برخى ناهنجاريهاى آمارى، يك رابطه كلى وجود دارد كه با افزايش اينها حالا اين افزايش هرجا و به هر نحوى حاصل بشود خود دولت هم ممكن است در تغييرات آموزشى و... نقشى ايفا كند. آن وقت اين، رابطه‏اى به اصطلاح ديالكتيكى پيدا مى‏كند. بنابراين از يك جهت مى‏توانيم بحثهاى جامعه‏شناسى توسعه سياسى را مورد مطالعه قرار دهيم كه البته منابع مهمى هستند. پژوهشهاى انجام شده در جامعه‏شناسى توسعه محدود بوده و در همه كشورها نشده است; آن هم مربوط به دهه شصت و هفتاد مى‏باشد.

الآن با تحولاتى كه در آسياى جنوب شرقى پيدا شده و با دمكراتيزه شدن آمريكاى لاتين‏و تحولات خاورميانه، مى‏توانيم با همين سلاحها و ابزارهاى تئوريك به سراغ ميدانهاى‏تازه تحقيقاتى برويم. اين هم يك كار عملى است و در جاى خودش بايستى به آن پرداخت.

ولى از طرف ديگر، نقدهايى كه بر نفس علم الاجتماع و بر مفاهيم اين تئوريها وارد شد، ترديدهايى را برانگيخته است و از ديدگاههايى مى‏شود گفت كه بنياد اين گونه نظريه‏پردازى در علم الاجتماع را بسيار تضعيف كرده است. كسانى كه مى‏خواهند در سنت فكرى قديم يا متاخر باقى بمانند، بايستى پاسخى براى اين ايرادات پيدا كنند. بحث اصلى من بيشتر در باب جامعه‏شناسى تجدد است كه داستان پيچيده‏ترى نسبت‏به جامعه‏شناسى توسعه دارد. در صحبت از جامعه‏شناسى تجدد، زمينه‏هاى نظرى اين جامعه‏شناسى را اجمالا مورد بررسى قرار مى‏دهيم. البته يك نكته تهديدآميزى كه در اول بحث مطرح مى‏شود اين است كه اگر ما به جامعه‏شناسى تجدد بپردازيم، در آن صورت نگرش و روش‏شناختى را به كار مى‏بريم كه خودش برخاسته از تجدد است. چون جامعه‏شناسى، به مفهوم متعارف و مرسوم، در نحله‏هاى مختلف، براساس ادعاى متاخرين، جزئى از روند تجدد است و شيوه نگرش تجدد نسبت‏به خودش به شمار مى‏رود. بنابراين، جامعه‏شناسى تجدد احتمالا كافى نيست. بلكه در جامعه‏شناسى تجدد ضرورت پيدا مى‏كند تا از حيطه صرف پروژه تجدد فراتر برويم. به هر حال اين مشكل يا دورى است كه بحثهاى پست مدرنيست امروزى هم گرفتار آن هستند كه اگر قرار باشد از هر پديده‏اى ايجابى بحثى مطرح كنند مجبور مى‏شوند كه مقدارى به نظريات كلى‏تر جامعه‏شناسى متوسل شوند. اگر بخواهيم مرورى كلى بر پروژه تجدد كنيم، به انديشه تجدد به فراگرد تجدد به عنوان يك فراگرد ذهنى و عينى يا فراگرد نظرى و عملى، مى‏توانيم ببينيم كه تجدد داراى يك چهره ژانوس‏گونه[خداى دو چهره يونان باستان] است. هابر ماس و برخى ديگر از نويسندگان بحث از تجدد را، پروژه تجدد و برخى از نويسندگان متاخر، تراژدى تجدد و برخى ديگر به اصطلاح دو (Discourse) خواندند تجدد دو چهره دارد: يك چهره تجدد كه مهمترين ويژگى آن مى‏باشد، انديشه آزادى است. متعلقات انديشه آزادى عبارتند از: برابرى سياسى و حقوقى، گرايش به فرد يا فردگرايى، سكولاريزم، تاكيد بر منافع فرد به عنوان مهمترين منافع جامعه، تاكيد بر تشخيص فردى در خصوص مصالح خودش و آن رگه اساسى انديشه فردگرايانه‏اى كه ما در كل اين پروژه تجدد مشاهده مى‏كنيم. چهره دوم تجدد، مبتنى بر انديشه انضباط و سازماندهى است كه به عنوان واكنشى در مقابل لجام‏گسيختگيها يا بى‏انضباطيهاى ناشى از بعد اول تجدد متجلى مى‏گردد و رگه دوم اين پروژه مدرنيستى را تشكيل مى‏دهد. بحث درباره مختصات اصلى انديشه تجدد با بحث معروفترى كه در خصوص نقد تجدد مطرح مى‏شود، تفاوت دارد. در قرن هجدهم و بخصوص در قرن نوزدهم نگرشهاى انتقادى گوناگونى نسبت‏به جامعه متجدد و جامعه مدرن مطرح شد. دو نگرش در اين زمينه مهم هستند: يكى ديدگاههاى راديكالى كه بخصوص در سوسياليزم ماركسيست مشاهده مى‏شود. اينها پروژه تجدد را نيمه‏تمام، ناقص و نارسا تلقى مى‏كنند و آن را مقطعى از تحول تاريخى به شمار مى‏آورند و به دنبال تكميل اين پروژه در انديشه سوسياليزم و راديكاليزم هستند. از طرف ديگر واكنشى محافظه‏كارانه نسبت‏به تجدد و مدرنيته صورت مى‏گيرد كه در انديشه متفكران محافظه‏كار ظاهر مى‏شود و اساس نقد تجدد به شيوه واپس‏نگرانه است كه همين شيوه بعدها مورد استفاده فرامدرنيته هم قرار مى‏گيرد. تا حدى كه برخى از هواداران تجدد غربى معتقد هستند كه رگه‏هاى مشتركى ميان نقد محافظه‏كارانه و فرامدرنيته از تجدد وجود دارد. منظور از بحث نقد تجدد، آناتومى و كالبدشكافى خود پروژه مدرنيته است. با توجه به پيشرفتهايى كه در نگرش انتقادى پيدا شد و با توجه به اينكه نمى‏توانيم ساده‏انگارانه، اين پروژه را از نگرش فرامدرن بپذيريم، طرح، بررسى، فهم و نقد ديدگاههاى كلى‏ترى كه پروژه تجدد را موضوع تحقيق خود قرار دادند، ضرورت دارد. پس اگر بخواهيم تجدد، داستان تجدد و فراگرد تجدد را در غرب بررسى كنيم، مشاهده دو عنصر اساسى يا دو چهره كه با يكديگر روابط متقابل دارند لازم است كه تراژدى و چهره ژانوس‏گونه تجدد را تشكيل مى‏دهند. در رابطه با رگه اول، مى‏توانيم تقريبا همه دانشوران بزرگ فلسفى و اجتماعى‏سياسى غرب را در اين مسير قرار بدهيم و انديشه‏هاى فردگرايانه، سكولاريستى، عقلگرايانه فردى و مصلحت‏انديشانه اصالت فايده‏اى را مطالعه و بررسى كنيم و به عبارت ديگر سهم هر يك از اين مراحل انديشه جديد را در تكوين و تكميل پروژه مدرنيته نشان بدهيم. مثلا از فرانسيس بيكن شروع كنيم كه با طرح انديشه تجربه، استقرا و روش حصول از طريق تجربى، در مقابل يك سنت‏بزرگ ارسطويى و كليسايى قيام مى‏كند و يكى از عناصر مهم طرح تجدد غربى به شمار مى‏رود. كسى كه در شكل نمو يافته‏اش، در پوزيتيويسم، در پوزيتيويسم منطقى و در نحله‏هاى گوناگونى كه از اين شاخه اصلى منشعب شدند، ظاهر مى‏شود. بنابراين پروژه تجدد غربى در رگه آزاديخواهانه‏اش به طور اجتناب‏ناپذيرى متصل به تجربه‏گرايى فرانسيس بيكنى است. تكرار تجربه تجدد غربى يا پروژه تجدد غربى به يك معناى اساسى زمينه تكرار اين تجربه‏گرايى و همه تبعات فلسفى ضد متافيزيكى و اومانيستى قضيه است.

اگر دكارت را به عنوان يك پله ديگر در تكوين انديشه يا پروژه مدرنيته در نظر بگيريم، اصل شك دستورى كه او مطرح مى‏كند و اصالتى كه به من انديشمند مى‏دهد و اينكه من مى‏انديشم پس هستم، به عنوان پيدايش سوژه عامل و فاعل شناسايى تاريخ، يكى از مهمترين بنيادهاى انديشه تجدد است. انديشه و پروژه تجدد على‏رغم كثرت‏گرايى و همه ويژگيهاى دموكراتيك و اومانيستى‏اش، قايل است كه تاريخ داراى مراحل و ذهنيتى است و اين ذهنيت ممكن است در شخصى مثل هگل يا ماركس تجلى پيدا كند تا كليت تاريخ، انتظام و ارتباطش را ادراك كند. بنابراين كثرت اذهانى در كار نيست. يا چنانكه در بحثهاى پست مدرنيته مطرح مى‏شود افقى بودن ذهنى در كار نيست، بلكه يك رابطه عمودى وجود دارد. يك ذهن شناساگر بالا و والايى كه ما در ذيل آن قادر به فهم و ادراك هستيم و بدون حضور در فلسفه هگل، ماركس و يا كنت اصلا نمى‏توانيم تاريخ و جهان را ادراك كنيم. از مفاهيم اساسى، سلسله مراتب معرفت و رابطه عمودى بودن معرفت است. اگر نگوييم كه در انديشه مدرنيته آشكار بود، ولى در پست مدرنيته و در پست مدرنيسم به صورت نمايانى مطرح شده و استنتاجهاى لازم از آن گرفته شده است. باز هم اگر بخواهيم پله‏هاى پروژه تجدد را در بين متفكران اجتماعى‏تر و سياسى‏تر پيگيرى كنيم، انديشه آزادى ملى را در ماكياولى مشاهده مى‏كنيم. ماكياولى از نظر سياسى، عنصر اجتناب‏ناپذير تجدد به شمار مى‏رود. نه تنها به اين دليل كه دولت ملى يكى از ويژگيهاى عمده اين عصر از تاريخ اروپاست كه معادل تاريخ تجدد است، بلكه به اين دليل كه انديشه آزادى و مصلحت ملى را در سطح ملى و قومى در مقابل كليسا و امپراتور طرح مى‏كند. آنها معتقد بودند كه هر ملتى مثل هر فردى مى‏تواند مصلحت و منافع خودش را ادراك كند و در قالب حكومت مى‏تواند به ادراك مصالح ملى خودش واقف شود. مهمترين وظيفه دولت ملى كوشش در راه فهم مصالح ملى است كه پايه همه تصميم‏گيريهاست و همه حرفهاى ماكياولى بر اين زيربنا استوار است كه مصلحت دولت‏بالاتر از مصلحت اخلاقى، مذهبى و فردى است.

ماكياولى سياست را به فن كشتيبانى و ملاحى تشبيه مى‏كرد. در نظر او اگر كسى كه در مقام سكاندارى قرار بگيرد، منزلت‏خاصى پيدا مى‏كند و مصالح خاصى را مشاهده مى‏نمايد كه در واقع فن كشتيرانى و ملاحى برايش تحميل مى‏كند. بنابراين، شهريار هم در چنان منزلتى قرار دارد كه آن كشتيبان و سكاندار قرار دارد و داراى منزلت‏خاصى است. براى همين مصالح خاصى را مى‏بيند كه لازمه منزلت اوست.

به اين ترتيب، ما مى‏توانيم انديشه تفكيك دين از دولت، نوعى سكولاريسم به مفهوم خاص كلمه، تاكيد بر مصلحت ملى و يك بنياد دولتى ملى را از انديشه ماكياول ايستخراج كنيم.

از نظر علمى، ماكياولى را به عنوان يكى از بنيانگذاران عمده علم سياست، تلقى كرده‏اند. خود او هم معتقد بود كه كاشف علم سياست است; به مفهومى كه گاليله و ديگران در حوزه كار خودشان، تفحص كرده و مسائلى را كشف كرده‏اند. على‏رغم جزءگرايى ملى ماكياولى، يك كل‏گرايى علمى را در انديشه او مشاهده مى‏كنيم.

توماس هابس هم از جهات مختلف از اجزاى مهم تشكيل‏دهنده پروژه مدرنيته، محسوب مى‏شود; هم از نظر گرايش او به ماترياليسم علمى، هم ازنظر اعتلاى مطالعات سياسى به مرتبه علوم رايج زمان و به روز كردن مطالعات علمى سياسى و هم از نظر طرح انديشه قرارداد اجتماعى و جامعه مدنى كه منظورش دولت‏يا وضعيت مدنى است. از هر حيث كه نگاه كنيم، توماس هابس، شريك مهمى در انديشه مدرنيته است. ماترياليسم سياسى هابس كه از مبانى اصلى تفكر معرفت‏شناسانه پروژه تجدد محسوب مى‏شود، مهمتر از انديشه سياسى مفهوم قرارداد اجتماعى اوست. قرارداد اجتماعى يعنى راززدايى و رمززدايى از پديده دولت. در باره پديده دولت دو نظريه عمده وجود دارد:

يكى، نظريه ارگانيكى دولت است. اين نظريه معتقد است كه دولت فرآورده يك فرايندطبيعى و اجتناب‏ناپذير مى‏باشد. چنانكه ارسطو مى‏گفت، دولت‏يا مدينه حاصل تكامل است; تكامل فرد به خانواده، خانواده به روستا، روستا به شهر و بالاخره به دولت و يا بسيارى‏ازانديشه‏هاى ديگرى كه براى دولت‏يك خصلت طبيعى قايل هستند; مثلا يكى از نويسندگان قرن نوزدهم آلمان، براى دولت‏يك خصلت مردانه قايل است. دولت را مذكر و كليسا را مؤنث تلقى مى‏كند. در اين تصور طبيعى بودن دولت‏برداشتى از خصلت اصالت دولت وجود دارد; يعنى دولت چيزى است كه پيش از فرد وجود داشته است و محصول فكر ما نيست‏بلكه وجود دارد و تكامل پيدا كرده است و ما در درون دولت معنا پيدا مى‏كنيم; نه دولت در درون ما.

در مقابل اين تصورات از ماهيت دولت، انديشه قرارداد اجتماعى است كه از ديدگاه سياسى، مهمترين بنياد تجدد، مى‏باشد. چون همه مفاهيم ديگر، مانند دمكراسى، فردگرايى، اصالت منافع فردى، برابرى سياسى و حقوقى، آزادى، پلوراليزم، تكثرگرايى و... مبتنى بر آن است.

البته در زمانى كه هابس اين حرفها را مطرح مى‏كرد، كاملا آشكار بود كه يك انديشه انقلابى است و اگر مقاومتى هم از جانب كليسا در برابر انديشه‏هاى اساسا دمكراتيك هابس مى‏شد تا اندازه‏اى ناشى از واكنش نسبت‏به قداست‏زدايى از عرصه سياسى بود. عقيده‏اى كه مرموز و قائم به ذات باشد ممكن است متضمن يك روح هم تلقى شود كه مردم قابليت احراز و درك آن را نداشته باشند. بنابراين وقتى دولت در آن مقام اعلا قرار دارد ديگر جايى براى فرد نيست و اگر هست در اطاعت از آن قانون خداست. پس انقلابى كه هابس و ساير اصحاب قرارداد اجتماعى، در انديشه سياسى ايجاد كرده و آن را جزء مهمى از پروژه تجدد و مدرنيته ارزيابى كرده‏اند، همين مفهوم قرارداد اجتماعى است. گذر از وضع طبيعى به وضع مدنى و دولت ماشينى و يا نظريه ماشينى دولت كه خودش حاكى از آزادى اساسى انسان، اختيار انسان و توانايى انسان در شناخت مصالح خويش است. در نظريه هابس عقل انسان ترجمان احتياط و دورانديشى است. او قايل به عقل مستقل طبيعى نيست. براى اينكه، عقل، محصول حسابگرى، احتياط و دورانديشى ماست و لفظا هم اين معنا در آن وجود دارد. چون راسيوناليسم به معناى حسابگرى و دورانديشى تلقى مى‏شود. بنابراين مى‏شود گفت كه كل مبانى انديشه تجدد در مفهوم قرارداد اجتماعى مستتر است. هم در عرصه سياسى، هم در عرصه اقتصاد بازارى و هم در عرصه علم.

ساير متفكران نيز اجزاى ديگرى به اين پروژه اضافه و آن را تكميل مى‏كنند; مثلا جان لاك انديشه بسيار تعيين‏كننده‏اى در طرح تجدد دارد. آمريكاييها انديشه سياسى لاك را اقتباس كردند و استدلال آنها تحت تاثير لاك بود.

بنابراين، مفهوم دمكراسى از انديشه‏ هاى لاك غير قابل تجزيه است و دموكراسى هم اساس تجدد غربى به شمار مى‏رود. لاك بر روى مالكيت‏خصوصى و مقدس بودن آن تاكيد دارد. همچنين تاكيدش بر روى حقوق طبيعى است كه اين حقوق در وضع طبيعى وجود داشته‏اند، نه اين كه وضع مدنى حقوق را به ارمغان آورده باشد; برخلاف نظر هابس. حق زيست، حق حيات، حق مالكيت، حق تكلم، اينها چيزهايى است كه غيرقابل تفكيك است از وجود ما. بنابراين، آن بعد از مدرنيته كه قرين يا نزديك به سرمايه‏دارى است، اصالت‏بازار و آزادى اقتصادى مى‏باشد كه در اين پله از پروژه تجدد، تجلى پيدا مى‏كند. چنانكه بيشتر متفكران ليبرال استدلال مى‏كردند، هيچ آزادى واقعى نيست كه بدون حق مالكيت معنا داشته باشد. اگر بخواهيم حرف بزنيم و مطلب بنويسيم، نيازمند وسايل چاپخانه و پول هستيم. پول در جامعه برابر ساز است. براساس پول همه با هم برابر هستند. بنابراين، يك عنصر مهم از پروژه تجدد مربوط مى‏شود به انديشه مالكيت‏خصوصى و قداست آن و حقوق طبيعى متعلق به آن.

ژان ژاك روسو يكى ديگر از نمونه ‏هاى اعلاى انديشه تجدد به شمار مى‏رود. هم در وجه فردگرايانه و هم در وجه انضباط گرايانه‏اش. چهره ژانوسى تجدد در انديشه برخى از اين متفكران، مثل ماركس، روسو و هگل آشكار است، اما در برخى ديگر چندان آشكار نيست. اين چهره در انديشه هابس وجود دارد. تعبيرهاى مختلفى كه از هابس شده، به علت لغزشهاى قلمى او نيست‏بلكه به علت ماهيت فرايند تجدد است. همچنين دوگانگى‏اى كه در انديشه ماركس راجع به فردگرايى و جمع‏گرايى مى‏بينيم، نتيجه لغزشهاى كلامى ماركس نيست، بلكه نتيجه عصر تجدد است كه فى‏نفسه خودش داراى يك خصلت دوچهره‏اى است. ديده‏ايد كه از ماكياول چه استفاده‏هايى كرده‏اند و چه استعدادهايى در انديشه‏هاى او وجود دارد. دولتهاى توتاليتر كه مصلحت دولت را بالاتر از هر مصلحتى قرار مى‏دهند، از انديشه‏هاى او سود برده‏اند. دوچهرگى تجدد را مى‏توانيم در متفكران مختلف در درجات گوناگون مشاهده كنيم. ژان ژاك روسو هم يكى از مهمترين چهره‏هاى عصر تجدد، يكى از مهمترين بانيان انديشه ترقى و روشنگرى است. اصلا بعضيها تجدد و مدرنيته را به معناى دستاوردهاى عصر روشنگرى گرفته‏اند. مونتسكيو هم به عنوان يكى از پايه‏هاى اين پروژه، به دليل انديشه موازنه قوايش كه ضامن آزادى است و به دليل ضديتش با كليسا و جزم‏انديشى مهم است. رساله نامه‏هاى ايرانى او از آثار مهم روشنگرى است كه احتمالا نخستين تصورات غربيها از شرقيها در آنجا تبلور پيدا مى‏كند. در انديشه مونتسكيو قانون اساسى همراه با انضباط و كنترل قدرت خودكامه كه ضامن آزاديهاى فردى است، مهم است. جان و جوهر كلام مونتسكيو را در رابطه با تجدد، بايستى از اين ديدگاه نگاه كنيم.

ژان ژاك روسو هم دو چهره مختلف دارد: يكى چهره دمكراتيك; در آنجايى كه روى انديشه قرارداد اجتماعى تاكيد مى‏كند و ديگرى چهره توتاليترى; آنجايى كه روى اراده عمومى تاكيد دارد. انديشه‏هاى روسو براى خيليها بحث‏انگيز بوده است. شارحان روسو اختلاف دارند در اينكه آيا روسوى واقعى روسوى اراده عمومى است‏يا روسوى قرارداد اجتماعى؟ به هر حال، هر دوى اينها از عناصر مهم تجدد است و اتفاقا براى ما حضور هر دوى آنها ضرورى است. ولى كسانى كه به دنبال ساده‏سازى انديشه‏هاى سياسى هستند به فرد نگاه مى‏كنند، نه به روند انديشه. مى‏خواهند بدون توجه به متن تاريخى يك تصوير ساده از متفكر به دست آورند. بنابراين روسو را از يك طرف به عنوان هوادار اصل اكثريت كه مى‏گفت صداى اكثريت صداى خداوند است و اكثريت‏هيچوقت اشتباه نمى‏كند، مى‏شناسند و از طرف ديگر تاكيد او را بر قانونگذار و برشارع در كتاب اعترافاتش مى‏بينند. پس يك دوگانگى در انديشه روسو مشاهده مى‏شود كه‏البته بنياد اين دوگانگى در دوگانگى طبع و وضع ماهيت انسان نهفته است. زيرا انسان ماهيت دوگانه‏اى دارد كه اين دوگانگى باز، دوگانگى تجدد است. انسان از يك سمت موجودى خودخواه و از طرف ديگر موجودى نوع‏خواه است. هر دوى اينها در خميره ما وجود دارد.

در اينكه كداميك از اين دو غلبه پيدا مى‏كند، تاريخ تعيين‏ كننده بوده است. استدلال روسو اين است كه تاريخ ما تا به امروز، بر پايه منافع فردى استوار بوده است; يعنى آن تعبير و تفسيرى از مدرنيته را قبول دارد كه ضد اصالت فايده است. چون يك تفسير ديگر كه تفسيربنتهام و تا اندازه‏ اى تفسير جان استوارت ميل است، وجود دارد كه در آن اصالت منافع فردى به عنوان يك نقطه مثبت تلقى مى‏شود; در حالى كه روسو مى‏گويد: تا به امروز تمدن، عقل و فرهنگ موجود بر بعد خودخواهى انسان مبتنى بوده است. بنابراين، عقل و فرهنگ‏منحرف شده است. وى با اين برداشت از جامعه متجدد، جامعه قديم را قبول ندارد. اگر روسو، پيامبر روشنگرى است، به اين دليل است كه مى‏خواهد در عصر روشنگرى كه براى او عصر آينده است، انسانها استحاله پيدا كنند و آن بعد دوم انسانها كه نوع‏دوستى است، غلبه پيدا كند. رابطه‏اى بين نوع‏دوستى انسان و اراده عمومى او وجود دارد. البته اينجا ابهام وجود دارد و ممكن است انسان به نتيجه نرسد، چنانكه بعضيها هم به نتيجه نرسيده‏اند.

ولى حداقل يكى از تفسيرهايى كه از قرارداد اجتماعى روسو وجود دارد، اين است كه هر يك از ما يك اراده خصوصى داريم كه معطوف به منافع خودمان است و يك اراده عمومى داريم كه معطوف به خودمان است; به عنوان عضو جمع. به قول خود روسو، وقتى آن مادر اسپارتى كه فرزندش را از دست داده بود، به خاطر پيروزى كشورش جشن گرفت، در اين حال اراده عمومى‏اى كه در او وجود داشت‏بر اراده خصوصى‏اش غلبه پيدا كرده بود.

بنابراين، روسو به دنبال يك تجددى است كه در آن عنصر كل‏گرايى، آن چهره دوم ژانوسى، اهميت‏بيشترى پيدا كند. قرارداد اجتماعى روسو هم با قرارداد اجتماعى هابس، تفاوتهاى ماهوى دارد. حداقل يك تفسير كه متقاعدكننده به نظر مى‏رسد اين است كه منظور روسو از قرارداد اجتماعى، قراردادى است كه بايد شهروندانى كه به منافع عموم پى مى‏برند و هر يك داراى اراده عمومى هستند، اراده كنند و در طى يك قرارداد ضمنى، جامعه آرمانى را تاسيس كنند. بنابراين از نظر منطقى، قرارداد اجتماعى روسو با قرارداد اجتماعى هابس فرق دارد. قرارداد اجتماعى هابس متعلق به چهره اول مدرنيته يعنى فردگرايى و آزادى اصالت نفع است، در حالى كه قرارداد اجتماعى روسو متعلق به چهره دوم است. بنابراين روسو هم، از اركان تجدد و از اركان فكرى مدرنيته است; على‏الخصوص به دليل تعارضات فكرى‏اش كه تعارضات مدرنيته هستند; نه تعارضات انديشه فرد. باز هم مى‏توانيم به مكتب اصالت فايده اشاره كنيم. از مشاهير اين مكتب جيمزميل، جان استوارت ميل و بنتهام است. بنتهام يكى از اركان دمكراسى و معرفت‏شناسى امروزى محسوب مى‏شود. نظريات گزينش عقلانى، نظريه بازيها، نظرياتى كه در دهه 1960 مطرح شد، اساسا بنتهامى هستند. منطقشان، منطق بنتهامى است. وى در معرفت‏شناسى و تئوريهاى ميانبرد نفوذ داشته است. تئوريهاى ميانبرد مثلا در اقتصاد نئوكلاسيك، همين انديشه انتخاب عقلانى است كه در علوم اجتماعى و سياسى رايج‏شده و همچنين تاثيراتى كه در فردگرايى سوداگرانه دارد. فردگرايى‏اى كه اساسش مصلحت و لذت‏جويى فردى است. بنياد اين را بايستى در انديشه اصالت فايده جست. يعنى اينكه به قول ما يك ماشين حسابى براى ذهن انسان پيدا كرده‏ايم كه در آنجا گريزاز زبان و تعقيب سود و نفع، به عنوان مهمترين رقم اساسى مطرح است و ملاحظات اخلاقى و غيره تحت‏الشعاع آن ملاحظات اساسى نفع‏خواهى است. در زمينه دمكراسى هم اين انديشه معروف وجود دارد كه «بيشترين شادى براى بيشترين تعداد افراد»، كه شعار بنتهام بود.

(تجدد: غيريتها و محدوديتها)

به طور خلاصه در قسمت آخر بخش پيشين اشاره كرديم كه از تجدد دو روايت عمده درانديشه‏هاى مدرن عرضه شده است: يكى روايت راديكال، كه در آن از آزادى و آگاهى انسان به عنوان فاعل و كارگزار معرفت و عمل اجتماعى سخن گفته مى‏شود; و ديگرى روايت محافظه‏كارانه، كه به بعد انضباطگرا و محدودكننده تبعات برآمده از تجدد اشاره دارد.

به سخن ديگر، مى‏توان از دو دوره جداگانه در انديشه تجدد سخن گفت: يكى دوران تجدد خوش‏بينانه پيش از انقلاب فرانسه، كه در آن انديشمندان بر رهايى انسان از قيد سنت و تاريخ، آگاهى و آزادى انسان، و امكان ترقى بى‏حد و حصر تاكيد مى‏گذارند; و ديگرى دوران تجدد بدبينانه پس از انقلاب فرانسه، كه محدوديتهاى موجود بر سر راه دستيابى به آزادى و ترقى را آشكار مى‏سازد و با ظهور تدريجى علوم انسانى، بر محدوديت انسان در چارچوب قوانين اجتماعى و تاريخى تاكيد مى‏شود.

ظهور علوم اجتماعى به معنى كشف محدوديتهايى است كه انسان در چارچوب آنها قراردارد. اين دوگانگى در انديشه انديشمندان تجدد قابل شناسايى است. در دوران دوم با غلبه انديشه برابرى و موانع موجود بر سر راه آن و تاكيد بر برابرى به عنوان پشتوانه آزادى،انديشه رفاه‏بخشى بر انديشه آزادى فائق مى‏آيد. چنانكه اشاره شد بنتهام، شادى را برآزادى ترجيح مى‏دهد; شادى و رفاه در درون دولت‏خودكامه هم قابل تامين است. باطرح‏اين انديشه، دموكراسى گرايشى اقتدارطلبانه مى‏يابد، همچنين جان استوارت ميل ازيك‏سو بر آزادى و از سوى ديگر بر تامين و رفاه اجتماعى به عنوان پشتوانه آن تاكيد مى‏كند.

پس اگر ما از چهره ژانوسى تجدد سخن گفتيم منظور اين نيست كه در پروژه (طرح) تجدد تعارض هاى ذاتى وجود دارد. دوگانگى مورد نظر، محصول تحول تاريخى انديشه تجدد و برخورد آن با موانع است. به سخن ديگر تجدد در ديالكتيك خود، نخست‏به دليل خصلت ‏بى‏واسطه و مجرد خود، در اشكال اجتماعى خاصى عينيت مى‏يابد، ولى براساس استدلال كلى، سرانجام به خود باز مى‏گردد. بنابراين هدف اصلى، بازشناسى عناصر درونى انديشه تجدد در مرحله اول و تركيب آن با اشكال اجتماعى در مرحله بعد است. اگر هم در متفكران واحد، تعارضهايى از نوع مذكور در بالا مى‏بينيم ناشى از آن است كه هم متاثر از عصر تجدد خوش‏بينانه، و فردگرايى و عقل‏گرايى آن هستند و هم در فضاى تجدد بدبينانه و علم‏گرايى دوران پس از انقلاب فرانسه تنفس مى‏كنند.

دوچهرگى تجدد را مى‏توان در انديشه ماركس هم بازيافت. وى از يك سو از رشد علم جديد، گسترش تكنولوژى و افزايش تواناييهاى عمل انسان به تاييد، سخن مى‏گويد و علم را جزء زير بنا به شمار مى‏آورد و آينده بشريت را در گرو رشد نيروهاى مادى برخاسته از تجدد مى‏داند. ولى از سوى ديگر به نارساييهاى تجدد، يعنى از خود بيگانگى انسان، شى‏ء گشتگى و تصلب روابط اجتماعى، بت‏وارگى كالاها، و توقف پراكسيس (عمل) اجتماعى در سرمايه‏دارى عميقا نظر دارد. به هر حال دستاوردهاى اصلى تجدد در فرماسيون (صورت‏بندى) اجتماعى آينده تداوم مى‏يابد و سوسياليسم، به عنوان هم نهاد و عناصر اصلى تجدد، دربردارنده آنها خواهد بود. اومانيسم، دموكراسى و ليبراليسم از عناصر آن سنتز هستند.

نكته كلى ديگرى كه در اين مقدمه بايد گفت اين است كه در مقابل جريان فكرى روشنگرى و تجدد از قرن هجدهم به بعد جريان فكرى مخالفى پيدا شد كه بيانگر آن «چهره ديگر» تجددى بود كه ماده خام روايت محافظه ‏كارانه را تشكيل مى‏دهد و نمايانگر محدوديتهاى و ناتواناييهايى است كه از تجدد برخاسته است. اشاره كوتاهى به اين جريان فكرى مخالف، در واقع آن چهره‏ديگر را كه گفتيم نتيجه «بيرون بودگى‏» پروژه تجدد بوده است، روشن خواهد ساخت. مثلا ادموند برك در كتاب تاملات در باب انقلاب در فرانسه، با حمله به ايدئولوژى و عملكرد انقلاب كبير، نقدهاى اساسى‏اى بر بنياد انديشه روشنگرى وارد ساخت. به نظر او ديدگاه روشنگرى و عقل‏گرايان در خصوص امكان خروج از سنت و گذشته، و ايجاد آغازى نو با توسل به عقل آدمى، انديشه‏اى انتزاعى است كه هم ناممكن است و هم نامطلوب. از نظر برك سنت، عقل انحصارى گذشته است و نمى‏توان از نو درباره هر مساله‏اى بازانديشى كرد. علت آن كه مردم در قرن هجدهم و نوزدهم، خردمندتر از مردمان قرنهاى گذشته هستند، اين نيست كه بهره هوشى آنها افزايش يافته; بلكه دليل آن را بايد در اين واقعيت جست كه آنها سنت‏طولانى‏ترى را پشت‏سر دارند. به طور كلى برك برخى از وجوه نامعلوم جريان تجدد راخاطرنشان مى‏سازد كه در بررسى فرآيند و امواج تجدد در بخشهاى آينده به كار ما خواهد آمد.

همين گفته در خصوص انديشه ‏هاى آلكسى دوتوكويل، يكى ديگر از نقادان وجوه سياسى تجدد، صادق است. از ديدگاه او دموكراسى مدرن و انديشه برابرى دموكراتيك، بيمارى اجتناب‏ناپذيرى است كه ما تنها مى‏توانيم در كاهش عوارض آن بكوشيم. مهم‏ترين عارضه عصر جديد يعنى يكسان‏سازى انسانها، دل‏پذيرى جامعه سنتى را نابود مى‏سازد و تفاوتها و ناهمسانيهاى طبيعى جامعه را از ميان برمى‏دارد. بدين سان ميان مدرنيسم و يكسان‏سازى يا بهنجارسازى، رابطه ژرفى هست و هر دو مشيتى اجتناب‏ناپذيرند.

در همين جا به مبانى تحليل دوركهايمى‏ها و متفكرانى چون هانا آرنت و اريك فروم هم مى‏توان اشاره كرد. به نظر آنها در فرايند تجدد به واسطه تحولات عمده‏اى كه در عصر تجددپيش مى‏آيد، وضعيت آنومى و يا جامعه توده‏اى، بويژه در اوان نوسازى و مدرنيسم، رخ مى‏نمايد. در همين مورد، بررسى پيوند فاشيسم و تجدد ضرورت مى‏يابد. چنانكه خواهيم ديد فاشيسم جنبشى است كه در درون تجدد، عليه تجدد پديد آمده است. فاشيسم كالبد تجدد را مى‏پذيرد، اما روح آن را مى‏كشد. پذيراى تكنولوژى تجدد است، اما ايدئولوژى بنيادين آن را نفى مى‏كند و آزادى، برابرى، دموكراسى و ليبراليسم را مورد حمله قرار مى‏دهد. فاشيسم هم واكنش انتقادآميز نسبت‏به تجدد و هم ارائه آن به نحوى تعارض ‏آميز است.

اشاره‏اى به وبر، بحث مربوط به چهره دوگانه‏اى را كه تجدد در عمل پيدا كرد، روشن‏تر مى‏سازد. در وبر هم دو روايت از تجدد وجود دارد: يكى روايتى كه به روند عقلانى شدن، كنترل انسان بر طبيعت، گسترش بوروكراسى، تكنولوژى، علم و سرمايه‏دارى نظر دارد و بر گسترش توانايى و آزادى انسان تاكيد مى‏كند، و ديگرى روايتى كه به قفس آهنين مدرنيسم و تصلب بوروكراتيك اشاره مى‏كند.

مقصود از ذكر اين مقدمه آن بود كه بگوييم تاريخ تجدد از تاريخ انديشه‏هاى تجدد جدا نيست، بلكه اين دو در واقع يكى هستند. پيچ و تابها و دوگانگى‏هاى انديشه‏هاى عصر تجدد، فراز و نشيب‏ها و پيچ و تابهاى فرايند تجدد را باز مى‏نمايند. پروژه تجدد به دلايلى كه بتفصيل خواهيم گفت‏با موانعى برخورد كرد و در نتيجه دچار تعارضهايى شد و اين تعارضها در قالب واكنشهاى انتقادآميز نظرى در تاريخ انديشه تجدد، رخ نمود.

امواج تجدد

مقدمه: هدف بحث ما بررسى تاريخى و انتقادى فرايند و دستاوردها و تضادهاى تجدد است و به طور ضمنى در نظر داريم ارتباط فراتجدد با تجدد را نيز برنماييم. تاريخ تجدد را از آغاز مى‏توان به سه مرحله يا موج، بخش كرد. اين مطلب را مى‏توان به صورت زير نمايش داد:

نخست‏ بايد درباره برخى مفاهيم اساسى اين طرح، سخن بگوييم. يكم: امواج مورد نظر، از تصلبهاى تاريخى در فراگرد تجدد حكايت مى‏كنند. آنچه پيشتر به عنوان «بيرون بودگى‏» ذكر شد، در اينجا در مفهوم تحديد و مرزگذارى ظاهر مى‏شود. تجدد با برخورد با سدها و موانع از خود بيرون مى‏رود و يا به سخن ديگر غيريتهايى ايجاد مى‏كند. ولى اين مرزها و غيريتها گذرا هستند و تجدد كه ماهيتا پايان‏ناپذير است، آنها را در خود فرو مى‏برد. مفهوم دوم، بحران است كه با تحديد و مرزگذارى رابطه‏اى تضادآميز دارد. تحديدها به طور موقت مانع وقوع بحران مى‏شوند، اما بحرانها اين مرزها را درهم مى‏شكنند و افق تازه‏اى برمى‏گشايند و غيريتها را فرومى‏برند. تجدد، طرح بسيار انقلابى و بنيان‏برافكنى بود كه بناچار با واقعيتهاى تاريخى و اجتماعى برخورد پيدا كرد و در نتيجه دچار تعارضهاى اساسى شد. از اين نظر كل آنچه در تاريخ تجدد رخ داده است‏به حساب انديشه تجدد گذاشته نمى‏شود. تجدد به عنوان طرح، يكباره قابل اجرا نبود و همانند ايدئولوژى هر انقلابى با واقعيتهاى سخت و گذرناپذير برخورد كرد و در مسير خود دگرگون شد. منحنى تجدد افت و خيزهاى گوناگون داشته كه موضوع بحث ماست. در ديالكتيك تجدد، تجدد نخست‏به عنوان انديشه كلى از خود بيرون مى‏افتد و سپس به خود باز مى‏گردد. تقابل ميان ايدئولوژى تجدد و ساختارهاى مختلف اجتماعى، اقتصادى و سياسى، به پيدايش بحرانهاى عمده تاريخ تجدد مى‏انجامد. بحران، زمينه گذار از مرحله‏اى به مرحله ديگر است.

عناصر تجدد

انديشه تجدد را مى‏توان در چند مفهوم اساسى به شرح زير خلاصه كرد: عقل‏گرايى، اومانيسم، ليبراليسم، فردگرايى، آزادى، برابرى، كارگزارى تاريخى انسان، داعيه معرفت انسان و اصل ترقى و پيشرفت‏بى‏حد و حصر. اينها، اجزاء پروژه انقلابى و بنيان‏برافكن تجدد را تشكيل مى‏دهند و براى فهم درست تجدد بايد هريك از آنها را تا نهايت منطقى خود دنبال كنيم تا اهميت انقلابى آنها آشكار شود. به اين معنا، تجدد متضمن نفى هر خصوصيت و تمايزى، جز انسانيت، است كه بتوان براساس آن درباره انسان داورى كرد.

اومانيسم با تاكيد بر حقوق و خردمندى انسان هرگونه تمايزهاى ديگر را بايد نفى كند. هويت انسان به عنوان انسان، متضمن نفى هويت طبقاتى، ملى، قومى و نژادى و... است. بدين سان اومانيسم، پتانسيل ويرانگرى وضع گذشته دربر داشت و از امكان درافكندن طرحى كاملا نو نويد مى‏داد. عقل‏گرايى با تاكيد بر توانايى بى‏نهايت و به خود وابستگى عقل انسان، اساس انديشه ترقى به معناى تمهيد وضعى كاملا بديع بود. ديگر برخلاف تصور مسيحى و ارسطويى تغيير، دگرگونى صرفا گذار از قوه به فعل نيست، بلكه تاريخ، صحنه نقش‏آفرينى عقل انسان است. بدين سان عقل‏گرايى عصر تجدد نه به معناى كشف عقلانيت درونى نهفته در واقعيت امور، بلكه به معناى تحميل طرحى عقلانى بر واقعيتى است كه از عقل سرپيچى مى‏كند.

فردگرايى يكى از مظاهر عقل‏گرايى عصر مدرن است; فرد، در مقابل همه قيد و بندهايى كه بنياد جامعه كهن را تشكيل مى‏دهد، به طور مستقل ظهور مى‏كند. انسان در عصر مدرن، به عنوان موجودى واجد عقل و اراده و خواست، هويت تازه‏اى مى‏يابد. تجدد، همچون ايدئولوژى، تعريفى خاص از انسان به دست مى‏دهد و انسان با آن تعريف به خود هويت مى‏بخشد. انسان عاقل و شناسا، ديگر در پى آن نيست كه به كنه حقيقتى از پيش داده شده پى ببرد، بلكه خود بنيان‏گذار حقيقت مى‏شود. تجربه، دريچه نگاه انسان به جهان خارج را تشكيل مى‏دهد و سرانجام علم تجربى جديد هم، داعيه اطلاق پيدا مى‏كند. در عصر جديد، علم و اخلاق و هنر به عنوان سه حوزه، از يكديگر استقلال مى‏يابند.

مفهوم برابرى در معناى حقوقى و سياسى آن يعنى برابرى در آزادى وقتى به نهايت منطقى خود برسد، انديشه‏اى انقلابى است و همه مناسبات مبتنى بر حسب و نسب و تمايزهاى مختلف را درهم مى‏شكند. بنا به قولى، تجدد در حقيقت اعتراضى بود عليه انديشه سرنوشت و انديشه حسب و نسب. تجدد، انديشه سرنوشت از پيش تعيين‏شده طبيعى و الهى را نفى مى‏كند و انسان را در جلو صحنه، ظاهر مى‏سازد.

آزادى، به هر دو معناى منفى و مثبت كلمه، از اركان طرح تجدد بود. در معناى منفى، انسان مى‏بايد از سلطه هرگونه اراده خودسرانه بيرونى رهايى يابد; و در معناى مثبت، در تعيين سرنوشت‏خود در جامعه مشاركت كند. چنانكه بعدا توضيح خواهيم داد، در ليبراليسم اوليه منظور از اراده خودسرانه بيرونى، قدرت حكام سياسى بود. ولى وقتى كه معناى اراده خودسرانه بيرونى از اين حد گذشت و شامل ساختارهاى اجتماعى و اقتصادى شد، جهت مفهوم آزادى و، به تبع آن، مسير طرح تجدد نيز دگرگون شد.

تجدد اوليه و تحديد آن

برخى از مفسران، همه مفاهيم برخاسته از عصر تجدد را به طرح تجدد نسبت مى‏دهند. مثلا ناسيوناليسم را همزاد ليبراليسم مى‏دانند. اما اگر مفاهيم را به دقت‏به كار ببريم و ميان طرح تجدد و تجربه تجدد تميز قايل شويم، در آن صورت حدود اجرا و انحراف تجدد از طرح آن روشن مى‏شود.

طرح اوليه تجدد به واسطه بستر تاريخى و جغرافيايى آن، در تجربه محصور گرديد و از آن، مرحله اوليه تجربه تجدد زاده شد. بنابراين، تجربه تجدد در مقايسه با طرح تجدد تجربه ناخالصى است، هم واقعيات، و هم بستر تاريخى و جغرافيايى تجدد، طرح تجدد را تحديد مى‏كنند. نتيجه آن كه جامعه متجدد عميقا و اساسا، نامتجدد است. به عبارت ديگر، طرح تجدد يكباره و به طور كامل اجرا نمى‏شود. تحديد و مرزگذارى بر تجدد مفهوم بسيار مهمى است. زيرا تجدد فى نفسه بايد مرزناپذير باشد. مرزگذارى بر آنچه مرزناپذير است تجربه واقعى تجدد را تشكيل مى‏دهد.

مايه تجدد كه از رنسانس، اومانيسم، پروتستانتيسم و انقلاب فرانسه گرفته شده بود در قرن نوزدهم كاملا تخمير شد. بنابراين موج اول‏تجدد، تا پايان قرن نوزدهم را دربرمى‏گيرد. بحران گسست و گذار در اين دوران رخ مى‏نمايد و به واسطه آن مرزگذاريها تغيير مكان مى‏دهند و در فضاى دايره رسم شده به جلو رانده مى‏شوند. بنابراين مرزگذارى موقت است. زيرا در غير اين صورت تجدد پايان‏پذير خواهد شد. پيشرفت تجدد نتيجه رفع مرزگذاريها و حل بحرانها و دستيابى به افقهاى تازه است.

تحديد تجدد اوليه به واسطه دو دسته از عوامل صورت مى‏پذيرد: يكى خود مربوط به ذهنيت تجدد، و ديگرى مربوط به حوزه‏هاى مقاومت است. تحديد به واسطه عوامل نخست‏به معنى تعيين غيريتهاست; يعنى بيگانگانى كه جزء طرح تجدد نيستند و از آن طرد مى‏شوند. در واقع تعيين غيريت‏يعنى تعيين هويت; وقتى ما غير را مى‏شناسيم، ويت‏خودمان را مى‏شناسيم. انديشه تجدد با غيرشناسى و خودشناسى درآميخته است.

غيريتها و محدوديتهاى تجدد اوليه

الف. سنت‏يكى از غيريتهاى اساسى تجدد است. به‏طور كلى با ظهور تجدد است كه مفهوم سنت و جامعه سنتى پديدار مى‏شود. خلق مفهوم سنت و جامعه سنتى به عنوان ابزار مقايسه، لازمه خودفهمى تجدد است. سنت و تجدد بدين سان انسانيت را دو پاره مى‏كند، بدون آن كه تبيينى جامع از اين تقابل كلى مفروض، عرضه شود. آنچه مدرن نيست، در اردوگاه سنت افكنده مى‏شود. جامعه سنتى نخست وضع و سپس به عنوان عنصرى بيرونى، از دايره عقل تجدد طرد مى‏شود. جامعه سنتى و سنت، جزئى از تاريخ ذهنيت تجدد است و يكى از حدود هويت فرد در عصر تجدد را تشكيل مى‏دهد. انطباق مفهوم جامعه سنتى با مصداق آن در اينجا اهميت ندارد. مفهوم جامعه سنتى، از نيازمنديهاى ايدئولوژيك تجدد براى خودشناسى بر مى‏خيزد. مردمان جامعه سنتى در ذهنيت تجدد، هم‏عصر تجدد نيستند بلكه در زمان ديگرى زيست مى‏كنند، هرچند تفاوت مكانى در كار نيست. در ذهنيت تجدد، محل حضور زمانى جامعه سنتى پيشتر از جامعه مدرن است. جامعه سنتى تنها به شرط نفى خود امكان ورود به عصر عقل تجدد را پيدا مى‏كند; يعنى اين كه بايد ديگر خودش نباشد و اين خود بودن يا نبودنش را هم عقل تجدد تعيين مى‏كند.

بدين سان در ذهنيت تجدد دو سطح زيستى كاملا متمايز پيدا مى‏شود. ميان سنت و تجدد هيچ پيوندى متصور نيست. اين كه تجدد خود مى‏تواند محصول تجديد سنت‏باشد، و سنت و تجدد هردو مقولاتى پويا هستند و با يكديگر تداخل دارند، هنوز در مخيله تجدد راه نيافته است. به طور كلى غيريت‏سنت، سبب هويت‏يافتن تجدد مى‏شود. در نتيجه، تجربه تجدد به رغم انديشه تجدد، يعنى اومانيسم و انسان محورى، دچار تحديد مى‏شود.

همين برداشت از سنت و تجدد در مكتب توسعه سياسى آمريكا در قرن بيستم (دهه‏هاى 1950 و 1960) باز توليد شد. در آن مكتب هم دو تصوير متباين از جامعه مدرن و جامعه سنتى برحسب مقولاتى مانند: فردگرايى و جمع‏گرايى، نفع‏گرايى و جماعت‏گرايى، محدوديت و گستردگى موضوع وفاداريهاى شخصى، و وحدت يا كثرت كارويژه‏هاى نهادهاى اجتماعى عرضه مى‏شود. فرض آن مكتب اين است كه به نحوى مبهم،گذارى از جامعه سنتى به جامعه مدرن صورت مى‏گيرد. در اينجا نيز از روى جامعه و نظام سياسى مدرن است كه ماهيت جامعه و نظام سياسى سنتى شناخته مى‏شود و غايت تحول جامعه و نظام سياسى سنتى آن است كه در چارچوب مدرن حل شود. هدف انتقادهاى «مكتب تجديد نظر طلب توسعه سياسى‏» در مقابل «مكتب اورتدكس‏» هم، اين بود كه خصلت تصنعى چنين تباينى را برنمايد و نشان دهد كه مقوله سنت پرده‏اى از ابهام بر روى تجربيات واقعى جوامعى كشيده كه «سنتى‏» خوانده مى‏شوند.

در گفتمان اوليه تجدد، غيريت ديگرى به عنوان جامعه وحشيان سبب هويت‏يافتن تجدد به طور مشخص‏تر مى‏شود. تفاوت در اين مورد اين است كه وحشيان، هم در مكان و هم در زمان متفاوتى نسبت‏به جايگاه و عصر تجدد زيست مى‏كنند; در جنگلهاى دور دست وحشيانى در عصر حجر زندگى مى‏كنند كه بويى از تمدن مدرن نبرده‏اند. بدين ترتيب با اخراج سنت و توحش از دايره عقل تجدد، تجدد محصور مى‏شود. اين حصرى گفتمانى است كه از ايدئولوژى تجدد برمى‏خيزد. بدين‏سان اومانيسم، راسيوناليسم، فردگرايى و ليبراليسم به عنوان اجزاء تجدد با جهان تيره‏اى رو به‏رو مى‏شوند كه در پرتو نورافكن تجدد قرار نگرفته‏اند. برخلاف محدوديتهايى كه بر سر راه اجراى طرح تجدد در زمينه ساختارهاى اجتماعى و اقتصادى پيدا مى‏شوند و مانع از آن مى‏گردند كه اجزاء آن طرح تا نهايت منطقى خود پيش روند، در اين مورد يعنى در ذهنيت تجدد، برعكس، وقتى كه اين اجزاء تا نهايت منطقى خود پيش مى‏روند، محدوديت و محصوريت پديد مى‏آيد. اين، تفاوت مهم و تعيين‏كننده‏اى است. اعتقاد به نكته اخير به نحو بارزترى خصلت گفتمانى تجدد را برمى‏نمايد، در حالى كه تاكيد بر محدوديتهاى ساختارى تنها به تقابل اجتناب‏ناپذير ايدئولوژى با واقعيت نظر دارد.

به غيريت عرصه جنون نسبت‏به عرصه عقل متجدد كه ميشل فوكو مطرح كرده نيز بايد در ارتباط با همان خصلت گفتمان تجدد، اشاره كنيم. جعل عرصه جنون و ديوانگى به عنوان عرصه‏اى بيرون از دايره عقل تجدد، سبب تشخيص هويت انسان متجدد مى‏شود. جنون، عرصه تيره و تاريكى است كه در پرتو عقل تجدد وضوحى كاذب مى‏يابد و يكسره بازشناخته و طرد مى‏شود. يعنى به طور كلى انواعى از انسانهاى ناشناخته و طرز فكرهاى ناشناخته، از عرصه انسانيت مدرن كه متصف به عقل‏گرايى و فايده‏گرايى است، خارج مى‏گردد. در اينجا هم بحث از جنون، همچون بحث از جامعه سنتى، به معنى غور در ژرفاى تجربه «جنون‏» نيست، بلكه هركس كه خارج از چارچوب عقل متجدد قرار بگيرد در ورطه جنون افكنده مى‏شود. اگر بخواهيم گريزى به هگل بزنيم، وى در باره اين كه آيا بايد همه دولتها را مظهر عقل دانست، حتى دولتهاى بد را، به تمثيل مى‏گويد كه انسانهاى بيمار و ديوانه و محجور هم بالاخره انسان هستند، ولى از دايره عقل خارجند، همچنان كه دولتهاى نابكار هم دولت هستند، هرچند عنصر عقلانى آنها ناچيز باشد.

در همين مورد، يعنى بحث از خصلت گفتمانى تجدد، مى‏توان اشاره‏اى هم به حوزه معرفت‏شناسى كرد. با ظهور علم جديد در عصر تجدد، تنها تجربه و استقرا به عنوان مجارى دستيابى به حقيقت تلقى مى‏شوند. بدين سان علم مدرن برخاسته از عصر تجدد، طبعا نمى‏تواند ليبرالى باشد. ليبراليسم معرفت‏شناسانه با معرفت‏شناسى علمى تجدد همخوانى ندارد. بدين سان هرگونه عرصه تجربه از نوعى ديگر و هر نوع شناخت از نوعى ديگر، غيريتهايى مى‏شوند براى تعيين هويت معرفت‏شناسى تجدد. حال آن كه اگر مفاهيم آزادى و اختيار و ترقى مندرج در تجدد را به اوج و نهايت منطقى‏شان برسانيم، علم قطعى و جزمى ديگر ممكن نخواهد شد. هر حقيقتى كه كشف و اعلام شود، خواه در عرصه مذهب يا فلسفه و يا علم، با نفس انديشه آزادى در تباين خواهد بود. از اين رو چنانكه بعدا خواهيم گفت، طرح تجدد در وجه شكفته و تكامل‏يافته آن با علم و قانون‏يابى و حقيقت‏جويى در تباين خواهد بود.

غيريت ديگرى كه مى‏توان براى گفتمان اوليه تجدد مطرح كرد، طبيعت و وضع طبيعى است كه در تقابل با وضع و جامعه مدنى ايجاد مى‏شود. طبيعت در انديشه تجدد اوليه خارج از مدنيت قرار مى‏گيرد. هابز وضع طبيعى را وضع جنگ دايمى همه عليه همه توصيف مى‏كند كه در آن حقوق و اخلاق شكل نگرفته است. در مقابل، جامعه و دولت محصول قراردادى عقلانى هستند و خصلتى ساختگى دارند. در انديشه لاك هم، در وضع طبيعى صلح و آرامش تضمينى ندارد. البته در وضع طبيعى حقوق طبيعى وجود دارد، ولى آن حقوق تنها در وضع مدنى پشتوانه‏اى پيدا مى‏كند. در خصوص انديشه روسو، چنانكه قبلا اشاره كرديم، منظور او از انسان طبيعى، انسان ابتدايى نبود. طبيعت مورد نظر روسو طبيعت ارسطويى است، طبيعت انسان تنها در فرهنگ و جامعه به كمال شكوفايى خود مى‏رسد. در انديشه روسو بايد ميان انسان ابتدايى، انسان موجود واقعى و تاريخى، و انسان طبيعى يا كمال مطلوب تميز داد تا آن انديشه به درستى شناخته شود. انسان، طبعا داراى «غريزه خودخواهى و نوع دوستى است و اگر روند طبيعى رشد انسان طى مى‏شد، در نتيجه تعادل اين دو غريزه وجدان سليم پيدا مى‏شد و عقل نيز به يارى مى‏شتافت و فرهنگ و جامعه‏اى از آن استنتاج مى‏شد كه كمال طبيعى انسان را محقق مى‏كرد. اما جريان واقعى تحول انسان چنين بوده است كه غريزه اول بر غريزه دوم تسلط مى‏يابد و در نتيجه مالكيت‏خصوصى و طبقات اجتماعى پديد مى‏آيند و عقل و فرهنگ و جامعه به كژى مى‏گرايند و انسان از طبيعت‏خود به دور مى‏افتد. با وصف اين، روسو در مقام سرزنش انسان واقعى و موجود، حتى انسان ابتدايى را هم گاه به او ترجيح مى‏دهد، اما آرمان او ظهور انسان طبيعى است.

بنابراين، مآلا ميان وضع ابتدايى و وضع طبيعى آرمانى تقابلى وجود دارد، هرچند آن وضع ابتدايى كاملا طرد نمى‏شود و انسان اوليه، دست كم بار تمدن و فرهنگ مسخ شده را به دوش ندارد، اما انسان طبيعى كه بايد اراده عمومى داشته باشد، كمال مطلوب است. به هر حال روى هم رفته طبيعت در انديشه تجدد، يكى از اشكال غيريت را تشكيل مى‏دهد. نسبت‏به طبيعت، برداشتى ابزارگرايانه وجود دارد كه آن را وسيله‏اى براى ارتقاى وضع انسان متمدن به حساب مى‏آورد. طبيعت، امرى بيرونى و غير تلقى مى‏شود كه بايد با عقل و علم به كار گرفته و مهار شود.

ب. اكنون مى‏پردازيم به محدوديتهاى ساختارى (اجتماعى، سياسى و اقتصادى) طرح تجدد كه تجربه تجدد را شكل مى‏دهد.

1. يكى از محدوديتهاى عمده‏اى كه طرح تجدد با آن مواجه شد، تشديد هويت طبقاتى انسان با رشد سرمايه‏دارى و تفكيك اقتصادى طبقات اجتماعى بود. با ظهور هويت طبقاتى، اومانيسم تجدد دچار محدوديت‏شد. بدين وسيله طبقات بالا، بويژه بورژوازى، مظهر اجتماعى تجدد گرديد و طبقات تحت‏سلطه، غيريت‏يافتند. اومانيسم داعيه برابرى انسانها را دربرداشت، اما اينك با ظهور هويت طبقاتى، برخى انسانها از انسانهاى ديگر انسان‏تر تلقى مى‏شدند. نهايتا انسانيت، معادل بورژوازى شد. در اينجا به حكم هويت طبقاتى، دوگانگى ديگرى در انسانيت ظاهر مى‏شود. ظهور توده‏ها و طبقات پايين در انقلابهاى دموكراتيك اروپا بر محمل انديشه‏هاى اصلى تجدد، يعنى آزادى و برابرى، مانعى براى تحقق آرمانهاى تجدد به عنوان ايدئولوژى بورژوازى مى‏گردد. تجدد به روايت‏بورژوازى، توده‏ها و طبقات پايين را از دايره شمول خود بيرون مى‏راند. توده‏ها معقول نيستند; دچار هيجانهاى جمعى مى‏شوند و به افراط مى‏گرايند.

بدين سان تجدد مرز طبقاتى مى‏يابد. ظهور انسان به عنوان موجودى كه هويت طبقاتى دارد، و خود را به اين عنوان مى‏شناسد، محصول سرمايه‏دارى است. مى‏بينيم كه تجدد بر هويتهاى تبيين انسان، هويتهاى مذهبى، سنتى، قبيله‏اى و يا بر «بى‏هويتى‏هاى‏» عصر گذشته حمله برد تا هويت انسانى را بر كرسى بنشاند، ولى با گذار از مسير سرمايه‏دارى كه آن را دچار تناقض كرد، به انسان هويت طبقاتى مى‏بخشد. از اين رو هويت طبقاتى، مانعى بر سر راه اجراى پروژه تجدد شد; هرچند خود، جزئى از تاريخ و تجربه تجدد بود. بدين سان هويت‏بخشهاى مختلف به انسان از جانب تجدد و از جانب سرمايه‏دارى در تعارض قرار گرفتند. ماركس هويت طبقاتى انسان در عصر سرمايه‏دارى را با هويت انسانى انسان در تعارض مى‏ديد. به نظر او ظهور انسان به عنوان «فرد» در عصر سرمايه‏دارى و در ايدئولوژى بورژوايى، نشانه گسست انسان از هويت جمعى او بود. از اين رو ،چنانكه خواهيم ديد، سوسياليسم و ماركسيسم مظهر بحران در تجدد ليبرالى بودند. در اين تعبير ماركسيسم جزئى از طرح تجدد به شمار مى‏آيد كه در پى نقد شى‏ء گشتگى تجدد در موج اول آن، و در صدد تكميل آن طرح بوده است.

2. در كنار تحديد طبقاتى تجدد بايد از تحديد جنسى آن نيز سخنى بگوييم و البته اين دو با يكديگر پيوند عميق دارند. تحديد جنسى تجدد، وابسته به تفكيك حوزه عمومى از حوزه خصوصى بود. انديشه عصر تجدد برخلاف انديشه‏هاى اعصار پيشين و بر وفق اصول اساسى ليبراليسم ميان اين دو حوزه قايل به تميز شد. همان روايت‏بورژوازى تجدد جايگاهى براى زنان در عرصه خصوصى جستجو كرد كه از عرصه عمومى، يعنى عرصه مردان، متمايز مى‏شد. حق راى در آغاز مردانه و مالكانه بود. در واقع تحديد جنسى تجدد، با آرمانهاى اصلى آن يعنى عقل‏گرايى و اومانيسم در تعارض بود; تجدد در پى از بين بردن همه تمايزهايى بود كه ميان زن و مرد از لحاظ حقوق اجتماعى پيدا شده بود، اما در عمل، زنان در عرصه خصوصى يعنى در عرصه مالكيت و خانواده قرار مى‏گرفتند. و اين، بنياد جامعه‏شناسى موقعيت زنان در عصر تجدد است. بر اين اساس انسان‏شناسى تازه‏اى از زن عرضه مى‏گردد كه در آن بر روى ويژگيهاى احساسى و غير عقلانى و وابستگى به حوزه خصوصى جامعه تاكيد مى‏شود. چنانكه هگل مى‏گويد: «زنان نمى‏توانند به مثال مطلق دست‏يابند. تفاوت ميان مردان و زنان مثل تفاوت ميان حيوانات و نباتات است .زيرا رشد زنها آرام‏تر است... زنان اعمال خود را نه به موجب مقتضيات كلى، بلكه به حكم تمايلات و عقايد دلبخواهانه و جزئى تنظيم مى‏كنند.»

3. در عرصه سياسى با محدوديت ديگرى بر طرح تجدد رو به رو مى‏شويم. كانون تحقق همه عناصر و انديشه‏هاى اصلى تجدد ليبرالى و همه دستاوردهاى آن قاعدتا مى‏بايستى جامعه مدنى باشد. رشد طرح تجدد در گرو رشد جامعه مدنى بود كه در مقابل ساختار دولت مطلقه قرار مى‏گرفت. بدين سان تقابل دولت و جامعه مدنى يكى از ويژگيهاى اصلى گفتمان تجدد بود. همه انديشه‏هاى سياسى عصر جديد، داير مدار اين تقابل بوده‏اند. دفاع ليبراليسم از جامعه مدنى اگر به حد نهايى منطقى خود برسد جايى براى ولت‏باقى نمى‏گذارد و فرجام منطقى ليبراليسم، آنارشيسم خواهد بود. اما در واقع چنين ليبراليسمى تحديد مى‏شود و در نتيجه اجراى طرح انقلابى تجدد در حوزه سياست محدود مى‏گردد. تحديد سياسى تجدد ليبرالى به واسطه دو عامل صورت مى‏گيرد: يكى ظهور ساختارهاى دولتى جديد پس از فروپاشى فئوداليته، در قالب مفهوم حاكميت در مرحله اول; و ديگرى دموكراسى به عنوان مرزى بر ليبراليسم، در مرحله بعد.

ظهور ساختارهاى دولتى جديد، حدى بر توسعه جامعه مدنى به عنوان مظهر عمده تجدد ليبرالى بود. ليبراليسم اوليه در پى تحكيم جامعه مدنى به عنوان كانون حقوق فردى و اجتماعى در مقابل دولت‏بود. در گفتمان ليبرالى فرد و جامعه، فعال و ساخت دولت، منفعل تلقى مى‏شود. دولت‏شر لازمى است كه بايد به حداقل كاهش داده شود و از دخالت در شئون اجتماعى و اقتصادى منع گردد. اما در مقايسه با واقعيات سياسى اين عصر كه، بعلاوه، ريشه در تاريخ سياسى گذشته دارند، چنين انديشه‏اى بسيار آرمان‏خواهانه بود. ميراث تاريخ گذشته در حوزه سياسى، خود مرزى بر تجدد ليبرالى مى‏گذارد. در اين مورد نيز چون موارد ديگر خلاصى از تاريخ و سنت، برخلاف تصور اهل تجدد، چندان ساده نيست. همين نكته خود يكى از محورهاى انتقاد متفكران ضد روشنگرى بر انديشمندان تجدد بوده است. بدين سان تداوم ساختهاى سياسى و اشكال دولتى قديم مانعى بر سر راه اجراى طرح ليبراليسم بود. در حقيقت دولت مدرن، به عنوان نهادى واجد حاكميت، از درون ستيزه‏هاى سياسى عصر فئودالى برخاست. اختلاف شاه و شئون اجتماعى موجب ظهور مفهوم حاكميت‏شد. در عرصه انديشه سياسى نيز زمينه فراهم گرديده بود. انديشه سياسى قرون وسطى حول چهار محور خدا، شاه، كليسا و مردم مى‏چرخيد. محور اصلى اختلاف در مرحله اوليه، تقابل دولت‏يا شاه با كليسا بود. تا وقتى كه قدرت سياسى ناشى از قدرت كليسايى تلقى مى‏شد، مشكلى وجود نداشت. اما وقتى كه در اين فرض شك حاصل شد، شاهان براى مشروع‏سازى قدرت خود مستقيما به خدا و يا به مردم توسل جستند تا رابطه خود با كليسا را تضعيف كنند.

همين قضيه، البته در مورد نهاد دينى نيز پيدا شد; با زير سؤال رفتن كليسا و ظهور بحران در آن، انديشمندان مذهبى كوشيدند جهت رفع بحران يا به مردم و ملتها (جنبش شورايى) و يا به خدا (پروتستانتيسم) متوسل شوند. بدين سان بنياد انديشه حاكميت در دوران قرون ميانه فراهم آمده بود. حاكميت در دولت مدرن با چنين سابقه‏اى به درد پيشبرد كار جامعه مدنى نمى‏خورد. برخلاف تصور كسانى كه همه مفاهيم عصر تجدد را به حساب طرح تجدد مى‏گذارند، حاكميت ريشه در گذشته داشت و از مفاهيم طرح تجدد نبود. تفكيك مفاهيم متعلق به تجربه و طرح تجدد لازمه شناخت تضادها، مرزگذاريها و بحرانهاى تجدد خواهد بود. بدين سان حاكميت از نزاعهاى سياسى عصر فئودالى، رقابت كليسا و دولت، و مقاومت‏حكام محلى برخاسته بود و اساس دولت مدرن را تشكيل مى‏داد. حاكميت تقسيم‏ناپذير و تفويض‏ناپذيرى كه ژان بدن بر آن تاكيد مى‏گذاشت، ريشه در چنان تاريخى داشت. حاكميت، به عنوان مقدمه‏اى ماقبل تجدد، ظرفى قديمى بود كه مظروفش مدرن مى‏شد. (همين بحث را مى‏توان در مورد تاثير منفى ساختهاى قدرت سياسى قديمى كشورهاى به اصطلاح در راه توسعه امروز به سوى تجدد مطرح كرد. به اين معنى كه مظروف تجدد در ظرف نامناسب ساختهاى دولتى قديم ريخته مى‏شود). بحث ميشل فوكو در خصوص تداوم ساخت قدرت روحانى‏كليسايى در عصر دولت رفاهى نيز در ذيل اين مطلب كلى قابل درج است.

خلاصه بحث ‏بالا اين است كه حاكميت كه در آغاز شخصى بود، بعدا در چارچوب قانون اساسى ملى ظاهر شد. دولت مدرن مدعى انحصار اعمال قدرت در سرزمينى خاص و بر مردمى خاص شد، و اين اساس «مطلق‏گرايى‏» دولت مدرن به عنوان حامل انديشه عقل كلى بود كه مثلا در فلسفه هگل تبلور يافت.

4. عامل ديگر تحديد سياسى تجدد ليبرالى، ظهور انديشه دموكراسى به عنوان مرزى بر ليبراليسم بود. تعارض نسبى ميان ليبراليسم و دموكراسى را مى‏توان در تعارض ميان دو برداشت فردگرايانه و جمع‏گرايانه از انديشه قرارداد اجتماعى خلاصه كرد. روى هم رفته، دموكراسى در قالب اراده عمومى و ضرورت تضمين آزادى با پشتوانه برابرى، اهميت نهاد دولت و مسؤوليت آن در مقابل جامعه را تحديد مى‏كند. دولت‏بايد نقايص جامعه مدنى و اقتصاد آزاد و بويژه توانايى بالقوه آن براى تشديد فقر را كنترل كند. دموكراسى به اين معناى خاص تاريخى، حدى بر تجدد اوليه محسوب مى‏شود. اكنون معلوم مى‏شود كه آزادى و عقل‏گرايى و ترقى‏خواهى ممكن است‏با موانع عمده‏اى رو به رو شوند. در واقع دموكراسى درمان برخى از دردهاى ليبراليسم است كه بايد تلخى واقعيت نابرابرى را بچشد. بنابراين در اين بخش بايد به بررسى ساختارهاى سياسى برخاسته از تجدد بپردازيم كه خود محدوديتى براى طرح تجدد شدند.

شايد با اشاره به تجربه انقلاب فرانسه بهتر بتوان اين مطلب را مطرح كرد. پس از انقلاب، دولت ژاكوبنى مواجه با موانع عمده‏اى بر سر راه گسترش آرمانهاى اصلى انقلاب شد. بر اساس تحليل هانا آرنت، آزادى پس از انقلاب به آزادى منفى يعنى رهايى از فقر و مسكنت و تامين معاش خانواده تعبير شد و با اولويت‏يافتن آزادى منفى، آزادى مثبت‏به معنى شركت فعال در كنشهاى آزاد سياسى در درجه دوم اهميت قرار گرفت. مطابق تحليل آرنت در عصر مدرن، سياست كه در اصل متعلق به حوزه كنش آزاد و عقلانى انسان در مقابل حوزه تلاش معاش ضرورى و طبيعى بود، كارويژه خود را از دست داد و در ورطه تامين معاش و ضرورت فرو غلتيد. دولت انقلابى خود را نماينده اراده عمومى، به مفهوم روسويى آن، مى دانست و بدين سان تعبير جمع‏گرايانه از قرارداد اجتماعى بر تعبير فردگرايانه برترى يافت و اين آغاز دموكراسى ژاكوبنى يا دموكراسى اكثريتى شد كه در آن هدف، تامين معاش و رفاه توده‏ها شد و در نتيجه نقش و اهميت دولت، دوباره مورد تاكيد قرار گرفت.

دولتهايى كه در اين عصر پيدا شدند از اين حيث اقتدارطلب و مطلق‏گرا شدند (چه بسا كه فئوداليته با ساخت قدرت پراكنده‏اش براى اجراى طرح سياسى تجدد مناسب‏تر بود، حال آن كه كل فئوداليته يا قرون وسطى از زمان رنسانس، به عنوان غيريتى براى تعريف عصر جديد، طرد شده بود.) به واسطه چنين تحولاتى است كه هويت طبقاتى وارد ذهنيت تجدد مى‏شود. طبعا نابرابرى در جوامع انسانى پديده مزمنى است و هدف تجدد آن بود كه نابرابرى را از حيث‏سياسى و حقوقى از ميان بردارد. اما اكنون نابرابريهاى اجتماعى، جزئى از گفتمان رايج مى‏شوند و در نتيجه، طبقات و هويت طبقاتى انسان كه قبلا بدان اشاره كرديم شكل مى‏گيرد. مساله نابرابرى طبقاتى، به گفته آرنت، به صورت «مساله اجتماعى‏» ظهور مى‏كند. نكته اين است كه وقتى مساله اجتماعى در وجه شديد خود غالب است آيا مى‏توان از دولت كوچك دفاع كرد؟ آيا مى‏توان به اصل آزادى تا نهايت منطقى آن پاى بند بود؟ و آيا حل مساله اجتماعى نيازمند افزايش قدرتهاى دولت نيست؟ به گفته آرنت، در انقلاب فرانسه آزادى مثبت، نهايتا قربانى آزادى منفى و رهايى از فقر و تنگدستى شد. انقلاب صنعتى، شهرى شدن، تحولات فنى و مهاجرتها نيز موجب گسترش نابرابريهاى اجتماعى و تشديد «مساله اجتماعى‏» شد.

ادامه اين بحث را بعدا در بخش مربوط به بحران تجدد اوليه خواهيم آورد و توضيح خواهيم داد كه چگونه هم در انديشه و هم در عمل سياسى، اين محدوديت ليبراليسم درباره مساله اجتماعى به وسيله ظهور دموكراسى رفع شد و چگونه با درج انديشه رفاه و شادى به جاى آزادى، در عين حال تجدد به طور كلى وارد مرحله ديگرى گرديد. اما درباره ظهور طبقات بايد در همين جا تبعات ظهور طبقاتى انسان را براى بحث تجدد به صورت كامل‏ترى توضيح دهيم. نكته اصلى اين است كه ظهور هويت طبقاتى انسان با طرح تجدد اوليه در تضاد است. طبقه‏بندى انسانها با اصول آزادى، برابرى، انسان‏گرايى و فردگرايى تجدد تعارض پيدا مى‏كند. البته با زوال هويتهاى دوران ماقبل تجدد تا اندازه‏اى زمينه براى ظهور هويت تازه‏اى فراهم شده بود و از سوى ديگر سرمايه‏دارى و تحولات انقلاب صنعتى و تشديد مساله اجتماعى اين خلا را پر كرد و هويت تازه را طبقاتى ساخت. طبقات اجتماعى در معناى «براى خود» محصول اين دوران هستند. جامعه ماقبل تجدد به اين معنا طبقاتى نبود، يعنى مردم به خود به عنوان عضو «طبقه‏» نمى‏نگريستند. در آن دوران، تقسيم‏بنديهاى اجتماعى در هاله‏اى از فرهنگ و شان و شيوه زيست پوشيده شده بودند. «شئون اجتماعى‏»، در معناى وبرى‏اش، اساس جامعه ماقبل تجدد بود. شئون اجتماعى مقوله‏اى انضمامى‏تر از طبقه اقتصادى بود و بر فرهنگ و شيوه زيست اتكا داشت. با ظهور ملاك طبقاتى به عنوان عامل هويت‏بخش، فرد اكنون به عنوان سرمايه‏دار، كارگر يا دهقان ظاهر مى‏شود و عمل مى‏كند. پس هويت طبقاتى به عنوان تحديد ديگرى بر تجدد ظاهر شد.

بحث هويت طبقاتى را فعلا به عنوان زايده‏اى بر بحث ظهور مسؤوليت دولت در مقابل جامعه مطرح كرده‏ايم و بايد بعدا بتفصيل از آن سخن بگوييم. اما بحث درباره ظهور هويت ملى، جزء اساسى بحث از تحديد سياسى تجدد به واسطه ظهور ساختارهاى دولتى جديد است كه اكنون بدان مى‏پردازيم. با ظهور حاكميتهاى ملى از درون منازعات قرون ميانه، زمينه براى تكوين دولت ملى مدرن فراهم شد. نكته اساسى، تضادى است كه ميان هويت‏بخش ملى و طرح اوليه تجدد پيش مى‏آيد. مرزهاى ملى، اومانيته را منقسم مى‏كند و بدين سان ناسيوناليسم با ليبراليسم در تضاد مى‏افتد. دولتهاى ملى، مصالحى دارند كه با يكديگر در تعارضند. كارگزار هويت‏بخشى ملى، دولت ملى نيرومند است كه از همه توان خود، در رقابت‏با هويتهاى ملى ديگر، در تشديد اين هويت‏بهره‏بردارى مى‏كند. در اين ميان طبعا هويت‏بخشى انسانى بر وفق اصول تجدد كارگزارى پيدا نمى‏كند. يكى از پيامدهاى ناسيوناليسم تشديد جداييهاى زبانى به نحوى آگاهانه است. مليتها بيش از آن كه محصول تبار و نژاد و تاريخ و زبان مشترك باشند، محصول اراده و خواست مشتركى هستند كه در دولت ملى ظاهر مى‏شود. دولتهاى ملى از درون تبار و نژاد و زبان مشترك بيرون نيامدند، بلكه برعكس، تبار و نژاد و زبان مشترك محصول كار دولت ملى بود.

بتدريج نژاد و قوميت نيز به عنوان مبناى هويت پرورده مى‏شوند. بدين سان تفرق زبانى و نژادى و تشديد آگاهانه آن تحديد سياسى ديگرى بر پروژه تجدد است. اين تفرق و افتراق انسانيت را پاره پاره مى‏كند.

به طور كلى در اين بخش، هم غيريتها و هم محدوديتهاى طرح اوليه تجدد را بررسى كرديم و نشان داديم كه چگونه عقل‏گرايى، آزادى و فردگرايى طرح تجدد از معنا تهى ماندند و ساختارهاى قديم و جديد با هم تركيب شدند و تجربه تجدد را تشكيل دادند. طرح تجدد از يك سو با ايجاد غيريتها در عرصه گفتمانى، و از سوى ديگر با برخورد با محدوديتها در عرصه واقعيت، بدين سان عقيم ماند. ظهور مفاهيم دولت ملى، مليت، طبقه، ناسيوناليسم، هويت طبقاتى و ملى، اصول خودمختارى فردى و عقلانيت كلى، تجدد را با موانع عمده‏اى مواجه ساخت. همين موانع و محدوديتها زمينه بحران در تجدد اوليه را فراهم ساخت كه به رفع حدود از آن انجاميد. به اين مبحث در بخش بعدى خواهيم پرداخت.

بحران و تحول در تجدد

در بخش پيشين، غيريتها و محدوديتهاى تجدد اوليه را بررسى كرديم. در اين بخش، نخست‏ بحران و تحول در آن تجدد را بررسى مى‏كنيم و سپس به نقدهاى كلانى، كه بر تجدد اوليه وارد شده اشاره مى‏كنيم. اين نقدها در واكنش به محدوديتها و غيريتهاى تجدد اوليه پيدا شدند و در تشديد بحران و تحول آن مؤثر افتادند. سرانجام به ظهور تجدد سازمان‏يافته و ويژگيهاى آن در حوزه‏هاى گوناگون خواهيم پرداخت.

چنانكه گفتيم تجدد اوليه براساس مفهوم فرد و فرديت، استقلال فردى و هويت فردى استوار بود. انديشه تجدد در آن زمان از انسان، فرد ساخت و هويتى فردى به انسان بخشيد. انديشه فرديت انسان، محور اقتصاد تجارى و سرمايه‏دارى جديد، مذهب پروتستان و انديشه سياسى عصر جديد بود. اما چنانكه ديديم، در نتيجه بروز تضادهاى عمده ميان فرديت تجدد ليبرالى و پراكسيس اجتماعى، تحقق پروژه تجدد اوليه ناممكن شد و ظهور مفاهيم طبقه و مليت، فرديت انسان آرمانى تجدد را در هم شكست. بدين سان تجدد اوليه دچار بحران شد.

منظور از بحران، چنانكه پيشتر گفتيم، عدم مشروعيت، محدوديتها با رجوع به آرمانهاى اوليه تجدد است. به عبارت ديگر بحران ناشى از تناقضاتى است كه ميان آرمان تجدد و واقعيت تجدد پيدا مى‏شود و در سطح آگاهى در قالب نظريه‏هاى انتقادى بروز مى‏كند. به عبارت ديگر، بحران از برخورد ايدئولوژى انقلابى تجدد با واقعيت متصلب و بقاياى صورت‏بندى اجتماعى و سياسى قديم برمى‏خيزد. در عمل، محدوديتها و مرزگذاريهاى تجدد اوليه، جنبشهاى اجتماعى مختلفى را، چون جنبشهاى زنان و كارگران، به عنوان واكنش در مقابل خود برمى‏انگيزند، بويژه سوسياليسم، در مقام جنبشى انتقادى، واكنشى بر چنين محدوديتهايى بود. بنابراين جايگاه سوسياليسم در اين مبحث در زمينه نقد و تحول تجدد قابل بررسى است. به طور كلى كار ويژه بحران در هر مرحله، تخريب محدوديتهاى وضع شده بر پروژه تجدد است.

بحران و تحول

به طور كلى تجدد اوليه نه تنها آرمانهاى اصلى خود بويژه انديشه برابرى نسبى را متحقق نساخت، بلكه تعارضات اجتماعى را تشديد كرد. از لحاظ تاريخ تحول سرمايه‏دارى، عواملى چند همچون رشد سرمايه‏گذاريها، تحول تكنولوژيك، رشد صنايع و شهرها، مهاجرتهاى بزرگ و... موجب افزايش و گسترش شكافهاى طبقاتى و فقر فزاينده طبقات پايين شد. اينك در عصر تجدد سرمايه‏دارانه، طبقات اجتماعى جاى شئون اجتماعى عصر پيش از سرمايه‏دارى را مى‏گرفتند و زمينه مادى لازم براى ظهور فرد در قالب هويت طبقاتى فراهم مى‏شد. در اين فرآيند، افراد و گروههاى اجتماعى از پايگاههاى سنتى خود اخراج مى‏شدند. بدين‏سان تجدد اوليه، در دوران‏1900-1850 دچار بحرانهاى همه‏جانبه شد. «مساله اجتماعى‏» (به اصطلاح هانا آرنت) مهم‏ترين بحران تجدد اوليه بود و در واكنش بدان، جنبشهاى كارگرى و سوسياليستى پيدا شدند. جامعه اروپايى در اين دوران ديگر قابل گنجايش در ظرف تجدد بورژوايى نيست. همه گروههايى كه از دايره شمول اين تجدد بيرون بودند، بر آن شوريدند. سوسياليسم با نقد سرمايه‏دارى و با طرح انديشه عدالت، بناچار ضرورت نظارت اجتماعى از جانب كارگزاران دولت را ايجاب مى‏كرد. از اين رو مساله اجتماعى مستلزم بازانديشى در كارويژه دولت‏به معنايى بود كه در تجدد بورژوايى در نظر گرفته شده بود.

قبلا گفتيم كه در پروژه تجدد، دولت‏به عنوان شر لازم و مؤسسه‏اى كوچك مطرح شد. در واقع اگر ليبراليسم اوليه را به اوج منطقى آن برسانيم به نوعى آنارشيسم مى‏رسيم; اما اكنون هم سوسياليسم و هم انديشه‏هاى ليبرال‏دموكراتيك براى دولت نقش عمده‏اى قائل مى‏شوند. در مكتب اصالت فايده جرمى بنتهام و سپس در انديشه‏هاى انتقادى جان استوارت ميل، دولت كارويژه‏هاى جديدى پيدا مى‏كند. نظام اقتصادى‏اجتماعى جديد براى فرد مخاطرات اجتماعى ايجاد مى‏كند و براى رفع اين مخاطرات، تضمينهاى نهادى لازم است. بنتهام با سلب تاكيد از آزادى و با تاكيد بر شادى و فايده، چرخش تازه‏اى در انديشه غربى به وجود آورد كه با شرايط زمانه تناسب داشت. در اين حال گفته مى‏شود كه دولت، مانند ديگر نهادهاى اجتماعى، كارويژه‏اى دارد و كارويژه اصلى آن تامين حداكثر شادى و سعادت براى حداكثر مردم است. وقتى شادى به جاى آزادى مى‏نشيند، در آن صورت جايى براى ظهور داورى در بالاى سر جامعه و به عنوان مصلحت انديش فرد و اجتماع پديد مى‏آيد. چنانكه پيشتر هم اشاره كرديم، در انديشه جان استوارت ميل هم دولت مسئوليت مى‏يابد. تفاوت اصلى ميان ليبراليسم و دموكراسى در همين انديشه مسئوليت دولت در برابر جامعه و فرد بوده است.

ظهور مسئوليت دولت در اين دوران، خود به معنى مرزگذارى تازه‏اى بر پروژه تجدد است. نهايت منطقى مسئوليت دولت ظهور دولت رفاهى است كه ويژگى سياسى تجدد سازمان‏يافته را تشكيل مى‏دهد. روى هم رفته بحران تجدد بورژوايى زمينه ظهور مفهوم جديد دولت‏به عنوان پديده‏اى واقع در بالاى سر طبقات اجتماعى را فراهم مى‏كند. ميشل فوكو از اين پديده به عنوان «قدرت روحانى‏» دولت جديد و ادامه قدرت كليسا به وجهى ديگر، سخن گفته است. در اين حال، رستگارى مادى جاى رستگارى معنوى را مى‏گيرد. كل جنبشهاى كارگرى و سوسياليستى در اين دوران را بايد بر گرد مفهوم مسئوليت دولت‏بررسى كرد. بدين‏سان از درون مفهوم معصوم مسئوليت دولت، نطفه قدرت تازه‏اى تكوين مى‏يابد كه تار و پود جامعه را در مى‏نوردد.

بعلاوه، در پيوند با ظهور مسئوليت دولت، مفهوم «جامعه سراسربين‏» در اين عصر ظهور مى‏يابد. چنانكه ديديم در ليبراليسم «جامعه‏» به مفهوم چشم‏انداز جامعه‏نگر وجود نداشته است. در آنجا فرد رابطه افراد، محور بحث و عمل است; اما هويت انسان آزاد و مختار هويتى ناپايدار بود، بعلاوه فرد در مقابل دست‏اندازيهاى نظام سرمايه‏دارى، شكننده و دستخوش مخاطرات بسيار بود. اما در انديشه‏هاى سوسياليستى، «دموكراتيك‏» و دولت رفاهى، جامعه به عنوان موجودى داراى حقوق ظاهر مى‏شود. ديگر تنها از حقوق فردى سخن نمى‏رود، بلكه حقوق اجتماعى فرد در مركز توجه قرار مى‏گيرد. اتفاقا خود جرمى‏بنتهام، چنانكه ميشل فوكو نشان داده است، مفهوم جامعه سراسربين را به مثابه دستگاه خودكار نظارت و اعمال قدرت، همچون تصويرى يوتو پيايى، در اين دوران عرضه داشت.

بحران و تحول در تجدد اوليه را مى‏توان در سطح آگاهى نيز نشان داد. نقدهاى كلانى كه بر تجدد اوليه وارد شد بيانگر محدوديتها و بحرانهاى آن است و در عين‏حال مسير تحول آينده آن را نشان مى‏دهد. نخست مى‏پردازيم به نقد ماركس از تجدد بورژوايى. ابتدا بايد بگوييم كه خود ماركس به يك معناى اساسى، متعلق به عصر تجدد به طور كلى است. اما يك دوگانگى اساسى مى‏توان در تاريخ انديشه تجدد يافت كه در انديشه ماركس هم منعكس شده است. چنانكه پيشتر اشاره كرديم، تجدد دوران روشنگرى و عصر قبل از انقلاب فرانسه بر روى كارگزارى و آگاهى و آزادى فرد و فرديت و امكان پيشرفت و ترقى و بازسازى كل جامعه به مقتضاى عقل تاكيد مى‏گذاشت. بقاياى اين نوع از تجدد را مى‏توان در سوسياليسم فرانسوى كه ماركس از آن متاثر بود، ديد. اما پس از انقلاب فرانسه با گسترش علايق معطوف به علم الاجتماع و تاكيد بر روى قوانين جامعه و تاريخ، طبعا مجال كارگزارى و آزادى فرد و ترقى به مفهوم عصر روشنگرى محدود شد. تاثير علم‏گرايى در اين عصر را مى‏توان در بخش ديگرى از انديشه ماركس مشاهده كرد. تعارض ميان اراده‏گرايى و ساخت‏گرايى كه بعدها در ماركسيسم تبلور بيشترى يافت، ريشه در اين دوگانگى داشته است. ماركس در آثار اوليه خود با تاكيد بر پراكسيس اجتماعى، اومانيسم و از خود بيگانگى، در واقع محدوديتهاى تجدد اوليه را نشان داده است. ريشه‏هاى اين نقد را بايد در رابطه ماركس با هگل جست. هگل نخستين فيلسوفى بود كه، به گفته هابرماس، تجدد را در ذهنيت‏خود سامان پايه‏ريزى كرد. در عصر تجدد، اخلاق و هنر و علم خود محور شدند. اما عقل و ذهنيت‏خود مختار و خود سامانى كه در فلسفه هگل پايه تجدد قرار مى‏گيرد، متضمن تعارضى است و آن بيگانگى ذهن به عنوان موضوع شناسايى خود است. هگليان جوان در نقد عقل مبتنى بر ذهنيت‏خودآگاه اعتقاد داشتند كه عقلانيت در چنبر اشكال بورژوايى گرفتار آمده و بايد آنرا رهانيد. آنها به جاى ذهنيت‏بر كار تاكيد مى‏گذاشتند. ماركس خود در آثار اوليه‏اش البته در پى نقد عملكردهاى تجدد اوليه بود نه نفى اصول آن. به نظر او ليبراليسم بورژوايى فراگشت و پويايى پراكسيس تاريخى را متوقف ساخته بود. آرمان ماركس «پيوند آزاد انسانهاى آزاد» بود. اما در واقع امر، كالاپرستى، از خود بيگانگى، شى‏ء گشتگى و سلطه پول در روابط انسانى مانع از پويايى پراكسيس تاريخ مى‏گردد. ارزش استفاده جاى خود را به ارزش مبادله مى‏دهد و بت‏وارگى كالاها از يك سو و شى‏ء گشتگى روابط انسانى از سوى ديگر، به از خود بيگانگى انسان مى‏انجامد. ماركس در آثار اوليه خود، يك اومانيست نگران آرمانهاى عصر روشنگرى و آزادى راستين و رهايى فرد از خود بيگانگى است. ماركس، فرديت و فردگرايى در عصر بورژوازى را به عنوان فرآورده‏اى تاريخى تلقى مى‏كند كه به وسيله متفكران بورژوازى جعل شده است. از ديدگاه ماركس انسان اساسا هويتى نوعى و جمعى دارد، ولى سرمايه‏دارى و بورژوازى در جهت پيشبرد مقاصد خود از او موجود، مى‏سازد كه هويت اساسى‏اش در فرد بودن و جستجوى عقلانى منافع فردى فرد به عنوان سرمايه‏دار يا كارگر است. در عصر سرمايه‏دارى و بت‏وارگى كالا فرد به ابراز توليد ارزش تبديل مى‏شود و ارزش كار او به وسيله معاش بخور و نميرش تعيين مى‏گردد. بدين‏سان بتهاى كالايى، عرصه زندگى اجتماع را اشباع مى‏كنند و روابط انسانها چيزى جز روابط كالاها نيست و به آن تقليل مى‏يابد. برآيند بت‏وارگى كالاها و شى‏ء گشتگى روابط انسانى از خود بيگانگى است كه در انديشه ماركس معانى چندى دارد: يكى در مفهوم اقتصادى كه در آن كارگر نسبت‏به محصول كار خودش بيگانه است; ديگرى بيگانگى از فرآيند كار كه شايد مهم‏تر از بيگانگى نسبت‏به فرآورده كار است، زيرا فرآيند جمعى كار يكى از ويژگيهاى زندگى نوعى انسان است; و سوم بيگانگى از همين حيات نوعى و جمعى انسان كه به واسطه سرمايه‏دارى و روابط اجتماعى آن درهم شكسته مى‏شود. بدين‏سان ماركس در آثار خود تجدد بورژوايى را در پرتو آرمانهاى رهايى و آزادى انسان مورد نقد قرار داد.

در مورد نقد وبر بر تجدد مى‏توان گفت كه اين نقد هم معطوف به فرايندهايى جارى در تجدد قرن نوزدهم، و هم به نحو پيشگويانه‏اى معطوف به تجدد سازمان يافته‏اى است كه در قرن بيستم تبلور كامل يافت. ظهور ساختار جديد دولت و نگرش اجتماعى سراسربين، پيدايش انحصارات و بوروكراسى گسترده و مديريتهاى بزرگ، زمينه اوليه اين نقد را تشكيل مى‏دهد. دستگاههاى دولتى، شركتهاى بزرگ و احزاب توده‏اى، قفسهاى آهنينى به شمار مى‏روند كه گسترش بى‏حد و حصر تواناييهاى انسان را محدود مى‏كند. به جاى آرمانهاى آزادى و برابرى، اكنون سلسله مراتب قدرت جديدى در حال تكوين است. عقلانيت ابزارى و تكنيكى پيش مى‏رود، ولى، به تعبير هابرماس از انديشه وبر، آرمانهاى اصلى تجدد كه در عقلانيت فرهنگى و ارتباطى نهفته بودند، رو به زوال مى‏روند. كنش عقلانى معطوف به هدف، در حوزه سرمايه‏دارى و بوروكراسى و علم به صورت كنش اجتماعى غالب ظاهر مى‏شود. در نتيجه، اصول اوليه تجدد به واسطه اجراى آنها در عمل نقض مى‏شوند. عقلانيت ابزارى، عقلانيتى است كه به عدم عقلانيت در مقياسى بزرگ مى‏انجامد. جهان، افسون‏زدايى و ابزارگون مى‏گردد و ابزارها به جاى افسانه‏ها بر انسان تسلط مى‏يابند. انديشه وبر از يك جهت روايت ترقى عقلى در تجدد است و از جهت ديگر روايت اسارتى است كه به واسطه ترقى عقل ابزارى پديد مى‏آيد.

در همين مورد مى‏توان به نظرات روبرتو ميخلز و ويلفردو پارتو هم اشاره‏اى كرد. ميخلز با طرح انديشه قانون آهنين اوليگارشى در مورد احزاب سياسى، نشان مى‏دهد كه چگونه آرمانهاى آزادى‏خواهانه و برابرى طلبانه در درون سازمانهاى بزرگ و تمركزگرا رنگ مى‏بازند. در اينجا سازمان در تقابل با آزادى قرار مى‏گيرد. پارتو با اشاره به خصلت «اليتيستى‏» حيات سياسى، تحقق آرمانهاى دموكراسى و سوسياليسم را ناممكن، و حتى آنها را با توجه به ساختار غريزى زندگى فرد و جامعه واهى مى‏شمارد. منطق قدرت و غريزه و سازمان و اوليگارشى مجالى براى تحقق آرمانهاى تجدد باقى نمى‏گذارد.

در مقابل نقدهاى اقتصادى، اجتماعى و سياسى فوق، نقد اميل دوركهايم بر تجدد اوليه نقدى اخلاقى است. نكته اصلى اين نقد اين است كه با گذار از جماعت‏به جامعه و از همبستگى ابزارگونه به همبستگى انداموار، از يك طرف روابط رو در روى افراد كه بنياد مراعات و معيارهاى اخلاق عمومى است، و از سوى ديگر وجدان جمعى كه بويژه در ايمان مذهبى تبلور مى‏يابد، تضعيف مى‏شوند و اين دو دست‏به دست هم مى‏دهند و موجب ضعف و فقراخلاقى جامعه مى‏شوند. به نظر دوركهايم اساس زندگى اخلاقى جامعه، روابط رو در رو بين انسانهاست و اگر اين روابط تضعيف شوند بنياد اخلاق آسيب مى‏بيند. ظهور وضعيت آنوميك و، يا به تعبير متاخرين، پيدايش جامعه توده‏اى نتيجه درهم شكسته شدن روابط رو در رويى است كه اساس پيوندها و علايق اجتماعى و گروهى را تشكيل مى‏دهند. همچنين ايمان مذهبى نيازمند جماعت و روابط رو در روست، در حالى كه گسترش تقسيم كار و افزايش پيچيدگى در جامعه مدرن جماعت را از بين مى‏برد و فضاهاى ارتباطى گذشته را مخدوش مى‏سازد. جامعه آنوميك «فرديتى‏» مى‏پرورد كه با فرديت مطلوب تجدد بسيار فاصله دارد. «آزادى‏» انسان در جامعه توده‏اى از سنخ آزادى منفى است كه با آزادى مثبت تجدد به معنى مشاركت و فعاليت و خودسازى و خودفرهيختارى و خودسامانى فرد تباين دارد.

تجدد سازمان‏يافته

به طور خلاصه، چنانكه ديديم، از اواخر قرن نوزدهم مسائل بحران‏زايى براى تجدد بورژوايى پديد آمد. يكى مساله اجتماعى بود كه از درون آن جنبشهاى سوسياليستى و كارگرى پيدا شدند و در جهت تشديد بحران و تحول تجدد بورژوايى مؤثر افتادند; دوم ظهور برداشت تازه‏اى از دولت‏به عنوان مقوله‏اى بر فراز جامعه و طبقات اجتماعى بود كه محور اصلى انديشه‏هاى سياسى اين دوران را تشكيل مى‏دهد; و سوم ظهور نگرش سراسربين و جامعه‏بين بود كه تحولات عمده‏اى در تحول از مفهوم قديمى قدرت ملى به عنوان حاكميت‏به مفهوم تازه‏اى از قدرت اجتماعى ايجاد كرد. اين بحرانها از نيمه قرن نوزدهم به بعد، بتدريج موجب درهم شكسته شدن مرزگذاريها و محدوديتهاى تجدد ليبرالى شدند و سرانجام موجب ظهور تجدد سازمان‏يافته، بويژه از دوران ميان دو جنگ جهانى به بعد، شدند. با بروز سازماندهى در عرصه‏هاى مختلف بسيارى از انديشه‏هاى اساسى تجدد بورژوايى چون فرديت، آزادى و عقلانيت دگرگون شدند و تجدد سازمان‏يافته در عين رفع محدوديتهاى بيشين محدوديتها و مرزگذاريهاى خاص خود را به وجود آورد. از يك سو گروههايى كه در درون طرح تجدد بورژوايى نمى‏گنجيدند در اشكال جديد ادغام شدند و از سوى ديگر با تشديد هويت طبقاتى و ملى و قومى شكستگى‏هايى در طرح تجدد اوليه پيدا شد. به طور كلى مى‏توان گفت كه در تجدد سازمان‏يافته عنصر قدرت در مفهوم و مقياس تازه‏اى جانشين انديشه آزادى در تجدد اوليه شد و عرصه‏هاى حيات فردى، زندگى سياسى و فضاى اجتماعى را در نورديد. همچنين تكنولوژيهاى تازه‏اى براى اعمال و اجراى قدرت در اين عرصه‏ها پديدار شد. از تبعات بسط قدرت در اين حوزه‏ها تكوين نهادهاى بسيار است كه در هر عرصه‏اى چارچوبى براى انضباط فراهم مى‏آورند. قدرت، و تكنولوژيها و نهادهاى آن، تصلب ديرپايى در تجدد به مفهوم تعين اجتماعى آن پديد آورد. در دامان اين تصلب، يعنى وقتى كه ساختارهاى نوظهور به عنوان پديده‏هايى طبيعى و از پيش داده شده تلقى شدند، شكل تازه‏اى از گفتمان علمى تكوين يافت كه در پى كشف و فهم «قانونمنديهاى‏» عمومى برآمد.

اينك به بررسى ويژگيهاى حوزه‏هاى مختلف در تجدد سازمان‏يافته مى‏پردازيم.

1. سرمايه ‏دارى سازمان‏يافته

نظام اقتصادى تجدد سازمان‏يافته، سرمايه‏دارى سازمان‏يافته است. به طور كلى نظام اقتصادى سرمايه‏دارى اوليه مبتنى بر تركيب مالكيت و كنترل كارخانه‏ها، نظام قيمتها، بازار آزاد و تعدد خريداران و فروشندگان بود و اقتصاد سياسى كلاسيك چارچوب نظرى اين نظام را تامين مى‏كرد. اما با پيدايش انحصارات و تركيب شركتها و پيدايش شركتهاى سهامى و گسترش اندازه آنها، و نيز با ظهور سيستمهاى فنى جديد و امكان توليد انبوه، از اواخر قرن نوزدهم وضع دگرگون شد. عامل اصلى گرايش به ادغام شركتها و ايجاد شركتهاى بزرگتر، تمايل به گريز از بى‏ثباتى بازار سرمايه‏دارى رقابتى بود. بحران اقتصادى دهه‏هاى 1880 و 1890 خود محصول اين بى‏ثباتيها بود. اين تصور شايع شد كه شركتهاى بزرگتر بهتر از شركتهاى كوچكتر مى‏توانند بازار را كنترل كنند و از نوسانات آن مصون بمانند. بدين‏سان نخستين موج بحران در اقتصاد سرمايه‏دارى، ناتوانى بازار آزاد و نظريه‏هاى اقتصادى مربوط به آن را برملا ساخت. دست پنهان آدام اسميت ديگر نمى‏توانست از آستين عرضه و تقاضا و نظام قيمتها بيرون بيايد و بازار را كنترل كند.

موج دوم بحران اقتصاد سرمايه‏دارى در دوران بحران بزرگ در فاصله دو جنگ جهانى رخ نمود. در اين حال، به نظر مى‏رسيد كه دست آشكار دولت و دخالت آن در فرآيندهاى توليدى و اقتصادى، شرط لازم براى نجات سرمايه‏دارى از بحران است. كينز توجيه نظرى لازم براى دولت رفاهى و سرمايه‏دارى سازمان‏يافته را به دست داد. به نظر كينز مشكل اصلى بازار آزاد اين بود كه نمى‏توانست تقاضاى مؤثر را تامين كند. سرمايه‏دارى آزاد ذاتا متمايل به بحران است و راه‏حل را بايد در دخالت دولت در اقتصاد، افزايش هزينه‏هاى عمومى، سرمايه‏گذارى دولتى و اجراى خدمات عمومى جست. نظام اقتصادى با چهار وظيفه عمده روبروست: 1)افزايش رشد اقتصادى; 2)تثبيت قيمتها; 3)تامين اشتغال; و 4)تامين موازنه پرداختها. طبعا اجراى موفقيت‏آميز اين اهداف به طور همزمان، دشوار و نيازمند مهارت دولت در سياستگذارى اقتصادى است.

به هر حال توفيق در اجراى سياستهاى اقتصادى جديد در غرب موجب شد كه دوران 1973-1950 به عنوان عصر طلايى سرمايه‏دارى شناخته شود. در اين دوران در كنار انحصارات و سرمايه‏هاى بزرگ و دولت‏بوركراتيك، «انحصارات‏» كارگرى يعنى اتحاديه‏هاى كارگرى نيز جهت تامين مصونيت نيروى كار در مقابل بازار و سرمايه پديدار شدند. در اين شرايط مقوله‏بندى تازه اى از فرد نيز صورت مى‏گرفت: جمعيت‏به كارفرمايان، كارگران و بيكاران تقسيم مى‏شد و همه پيچيدگيهاى اقتصادى جامعه در تصوير ساده‏اى از طبقات كه مورد نياز دولت رفاهى و سياست‏گذاريهاى اقتصادى آن بود، ساده‏سازى مى‏شدند. بدين‏سان هويت طبقاتى فرد پشتوانه‏هاى نيرومندى مى‏يافت و فرد به عنوان عضوى از يكى از مقولات اقتصادى و اجتماعى از نگاه دولت معنى پيدا مى‏كرد.

2. جامعه سازمان‏يافته

تحولات تكنولوژيك از نيمه دوم قرن نوزدهم بتدريج تحولات عمده‏اى در حوزه روابط انسانى و اجتماعى به وجود آورد. پيدايش شيوه‏هاى ارتباطى جديد، تحول در حمل و نقل، استفاده فزاينده از برق و افزايش شمار اختراعات و ابداعات تكنيكى، به وقوع انقلاب صنعتى تازه‏اى در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم منجر شد. در نتيجه اين تحول، دستاوردهاى انقلاب صنعتى مورد استفاده عموم واقع مى‏شوند و به تبع آن شبكه‏اى از ارتباطات سازمان‏يافته بر فضاى جامعه تحميل مى‏گردد. همين شبكه ارتباطى در عين حال، شبكه‏اى از قدرت و نظارت به شمار مى‏رود. تكنولوژى ارتباطى جديد از يك سو ارتباطات را تسهيل مى‏كند، ولى از سوى ديگر تنگناهايى براى ارتباط از انواع ديگر فراهم مى‏نمايد. رسانه‏هاى ارتباطى جديد به حمل و نقل اطلاعات و موضوعات و افراد مى‏پردازند و حيات اجتماعى را در بر مى‏گيرند. به واسطه تكنولوژى جديد، ارتباط و تقابل شفاف و رؤيت‏پذير مى‏گردد; اطلاعات همچون كالاهايى، قابل حمل و نقل و مصرف مى‏شوند و استفاده يكسان و عمومى پيدا مى‏كنند. سيستمهاى فنى و ارتباطى فضاى اجتماعى را اشغال و اشباع مى‏كنند و الگوهاى رفتارى يكسانى شكل مى‏دهند و بدين‏سان فضاى اجتماعى كاملا در دسترس قرار مى‏گيرد. در اينجا فرديت و آزادى و عقلانيت در چارچوب اين فضا معنى پيدا مى‏كنند.

همين فضا عرصه ظهور مصرف توده‏اى و فرهنگ مصرفى است. جامعه مصرفى مستلزم توليد انبوه، توزيع انبوه و مصرف انبوه است. طبعا اقتصاد و توليد و مصرف انبوه متضمن مصرف كالاهاى يكسان و يكسان‏سازى شيوه‏هاى زندگى است. جامعه مصرفى موجب قرار گرفتن كالاها در دسترس همگان و ايجاد نوعى برابرى يا يكسانى در مصرف مى‏شود. در اين جامعه بازار از اهميت اساسى برخوردار است و در نتيجه، روابط اجتماعى هم كالايى مى‏شوند. مصرف توده‏اى از يك سو موجب يكسان‏سازى و بهنجارسازى و از سوى ديگر موجب تشديد فردگرايى مى‏شود; ولى اين دو با هم تعارض ندارند. زيرا اين «فرديت‏» چيزى جز فرديت‏سريالى نيست. در اينجا، مصرف عامل تعيين‏كننده هويت فردى است. فردى كه مورد خطاب رسانه‏هاى جمعى است، فردى ميان‏تهى است و به صورت مطلوب مراكز قدرت ظاهر مى‏شود. طبعا رسانه‏هاى جمعى در تشكيل جامعه مصرفى يكسان نقش مهمى دارند. از سوى ديگر، چنانكه در بالا گفتيم، ايجاد تقاضاى مؤثر براساس نظريه كينز براى نجات سرمايه‏دارى از بحران نيز زمينه جامعه مصرفى را فراهم مى‏كرد.

3. دمكراسى سازمان‏يافته

دولت رفاهى دولت‏سازمان‏يافته عصر سرمايه‏دارى سازمان‏يافته و جامعه سازمان‏يافته است. اين سه در عمل وجوه واقعيت واحدى را تشكيل مى‏دهند. در عصر تجدد سازمان‏يافته ميان اشكال مختلف دولت اعم از دموكراسيهاى سازمان‏يافته، استالينيسم و فاشيسم وجوه تشابه عمده‏اى هست. طبعا اين سه، ريشه‏هاى فكرى بسيار متفاوتى داشته‏اند كه در اينجا مورد بحث ما نيست. آنچه مورد نظر است جلوه‏هاى سازمانى و عينى اين نظامهاست كه همگى متاثر از مقتضيات عصر تجدد سازمان‏يافته‏اند. چنانكه مى‏دانيم بحران بزرگ اقتصادى در فاصله دو جنگ جهانى زمينه تكوين همه اين نظامها بود. از اين ديدگاه بررسى عملكرد مشابه نظامهاى سياسى مهم‏تر از بررسى تفاوتهاى ايدئولوژيك ميان آنهاست. درباره اين كه نظامهاى سياسى محصول ايدئولوژيهاى سياسى هستند بسيار ترديد بايد كرد. براى مثال، استخراج استالينيسم از انديشه ماركس كه بر اجتماع آزاد انسانهاى آزاد به عنوان آرمان نهايى خود سخن مى‏گفت و نظريه‏پرداز نابودى اجتناب‏ناپذير ساخت دولت‏بود، بسيار دشوار است. از سوى ديگر، فاشيسم در رمانتيسمى ريشه دارد كه با تجدد به مبارزه برخاسته بود، و ليكن چنانكه مى‏دانيم جنبش فكرى و اجتماعى فاشيسم با دولت فاشيست در عمل تفاوتهاى بسارى داشته است. بسيارى از آرمانهاى رمانتيكى و محافظه‏كارانه و تجدد ستيز فاشيستها غير قابل اجرا بود. پس بحث ما، نه در ريشه‏هاى فكرى، بلكه در عملكرد نظامهاى سياسى در عصر تجدد سازمان‏يافته است.

به طور كلى دولتهاى اين عصر مبتنى بر هويت طبقاتى، ملى و قومى هستند. هريك از اين دولتها «جماعت‏» خاص خود را ايجاد و عرضه مى‏كند. مبناى اين جماعت كاذب ممكن است ملت، وطن، پرولتاريا، و يا قوم و نژاد باشد; و اين چنانكه قبلا گفتيم، يعنى هويتهاى جعلى مختلفى كه در فراز و نشيب تجدد شكل گرفتند. همچنين در اين عصر با تحكيم مفهوم هويت ملى، اكثريتها و اقليتهاى ملى شكل مى‏گيرند و كوششهايى در جهت «ملت‏سازى‏» يعنى يكسان‏سازى اجزاء ملت صورت مى‏گيرد. بعلاوه، از اواخر قرن نوزدهم اتخاذ سياستهاى حمايت گمركى موجب تحكيم مبانى دولت ملى و مرزگذاريهاى خارجى مى‏شود. (1)

ريشه‏هاى پيدايش دولت رفاهى در غرب به اواخر قرن نوزدهم و پيدايش بيمه‏هاى اجتماعى در آن دوران باز مى‏گردد. چنانكه قبلا گفتيم، مساله «مخاطره اجتماعى‏» با گسترش گرايش به سرمايه‏دارى بزرگ و انحصارى وخامت‏يافت و خود جلوه‏اى از «مساله اجتماعى‏» بود كه ضرورت نظارت اجتماعى و ديدگاه «جامعه بين‏» را ايجاب مى‏كرد. مرحله دوم در گسترش دولت رفاهى در دوران فاصله «جنگ جهانى و بويژه پس از جنگ دوم با ظهور كينزيانيسم و گسترش دخالتهاى اقتصادى دولت پيش آمد. در اين حال، دولت كوچك قرن نوزدهم جاى خود را به دولت مداخله‏گرى مى‏داد كه، با تكيه بر هزينه‏هاى عمومى و سرمايه‏گذارى دولتى، كارويژه‏اى زيربنايى در فرآيند اقتصاد ايفا مى‏كرد. دولت رفاهى اساسا مظهر نوعى پدرسالارى دموكراتيك بود كه گامهايى در جهت كاهش نابرابريهاى طبقاتى برداشت. براساس تحليل ميشل فوكو، دولت رفاهى با توسل به سياست‏گذارى اجتماعى و اقتصادى، فضاى اجتماعى را از نو تعريف مى‏كرد و انضباط اجتماعى تازه‏اى به همراه مى‏آورد. دولت رفاهى تكنولوژى سياسى تغيير فضاى اجتماعى بوده است. در اين ميان بيمه‏هاى اجتماعى به عنوان تكنولوژى دولت رفاهى از اهميت‏خاصى برخوردار بوده‏اند و به عنوان ابزار غلبه بر مخاطرات اجتماعى، زمينه نظارت و مراقبت اجتماعى در مقياسى نوين را فراهم ساخته‏اند. دولت رفاهى با توسل به اين گونه تكنولوژيها فضاى كردارهاى سلطه را ساخت مى‏بخشد و بدين‏سان حوزه اعمال اقتدارآميز بسط مى‏يابد. «سياست اجتماعى‏» در عصر تجدد سازمان‏يافته به طور كلى موجب بازنگرى در سياست مالياتها، درآمدهاى دولتى، خدمات رفاهى، بيمه، تعديل و توزيع ثروت ملى و غير آن مى‏شود.

دولت در تجدد سازمان‏يافته، تجربه آثار تازه‏اى در زمينه مشاركت‏سياسى پيدا مى‏كند. به طور طبيعى، در اين موج موانعى كه بر سر راه مشاركت‏سياسى برخى گروهها و طبقات در موج اول گذاشته شده بود، كم و بيش رفع مى‏شوند. اما مشاركت‏سياسى به مفهوم رايج در عصر تجدد سازمان‏يافته، ملازمتى اساسى با پيدايش جامعه توده‏اى دارد (هرچند خود، بر بستر نوعى جامعه مدنى شكل مى‏گيرد; اما اين مفهوم از جامعه توده‏اى در مقابل جامعه مدنى قرار نمى‏گيرد، بلكه مى‏تواند اساس آن باشد.)، به اين معنى كه اصولا بدون درهم شكسته شدن شبكه روابط رو در رو و از ميان رفتن گروههاى واسط سنتى و ظهور نوعى يكسانى يا برابرى، امكان پيدايش مشاركت توده‏اى از جانب افرادى كه از يك حيث مساوى يا يكسانند، وجود ندارد.

يكى از جلوه‏هاى گسترش مشاركت توده‏اى، پيدايش احزاب سياسى توده‏اى در عصر تجدد سازمان‏يافته است. احزاب توده‏اى در اين دوران يا بر پايه هويت طبقاتى و يا هويت ملى شكل مى‏گيرند. چنانكه قبلا گفتيم ظهور هويت طبقاتى و ملى به عنوان هويت‏يابى جديد فرد، محصول بحرانى بود كه در هويت فردى و انسانى در موج اول تجدد پديدار شده بود. احزاب سياسى در اين دوران يا در صدد جلب مشاركت طبقات اجتماعى و يا ايجاد همبستگى در درون آحاد پراكنده ملتها هستند. همچنين در اين عصر، احزاب توده‏اى بجز كارويژه‏هاى مشهور خود، يك كارويژه زيربنايى ايفا مى‏كنند. با فروپاشى پيوندهاى جامعه سنتى و گسترش وضعيت آنومى و گسيختگى، احزاب سياسى توده‏اى همچون قبايل و طوايف جديد براى افراد گسيخته، در درون جهان‏بينى و خط مشى خاصى هويتى جمعى عرضه مى‏دارند. اين هويت‏بخشى با جماعت‏سازى، البته ممكن است قومى، نژادى يا طبقاتى باشد. احزاب توده‏اى خود را به مثابه جماعتهاى نو عرضه مى‏كنند و جاى روابط شخصى سنتى از دست رفته را مى‏گيرند. همچنين در عصر احزاب توده‏اى، حمايت توده‏اى چونان ملاك حقانيت‏سياسى قلمداد مى‏شود; به عبارت ديگر توانايى در بسيج‏سياسى، جزئى از حقانيت‏سياسى به شمار مى‏رود. با توده‏اى‏تر شدن جامعه، بويژه پس از جنگ جهانى دوم، احزاب اصولى و ايدئولوژيك به سرعت جاى خود را به احزاب فراگير و بسيج‏گر مى‏دهند. حزب موفق، ماشين گردآورى راى است و با تعديل اصول خود حمايت گروههاى مختلف را جلب مى‏كند.

در مقياس وسيع‏تر همراه با تحول در احزاب، ماهيت دموكراسى هم تحول مى‏يابد. اين تحول در نظريه‏پردازى درباره دموكراسى، بروشنى انعكاس مى‏يابد. نظريات دموكراتيك اوليه، بيشتر بر روى مشاركت فردى، آزاديهاى مدنى، حكومت اكثريت مردم، حكومت قانون و غيره تاكيد داشت، اما دموكراسى در قرن بيستم هرچه بيشتر به معناى «پولى‏آرشى‏» تلقى مى‏شود. نظريه پلورايسم در واقع نه در ليبراليسم، بلكه در اليتيسم ريشه داشته است. در پولى‏آرشى، دموكراسى صرفا روشى براى انتخاب رهبران است و اهميت محتوايى ندارد; يعنى دموكراسى به عنوان روش، متضمن و تحقق‏بخش آرمانهاى آزادى، برابرى، فرديت و مشاركت‏به مفهوم آرمانى آن نيست. دموكراسى حكومت متناوب چند گروه برگزيده است، در حالى كه ديكتاتورى حكومت‏يك اليت (نخبه) است. بنابراين فرق ميان اين دو كمى است نه كيفى. دموكراسى در يك كلام، به معنى تعدد و رقابت گروههاى قدرت است و حتى مشاركت توده‏اى، چونان يك ضد ارزش تلقى مى‏شود. بايد مشاركت‏به شكل گروهى و سازمان‏يافته درآيد تا از گرايشهاى خطرناك به «سياست توده‏اى‏» جلوگيرى شود. حتى اگر مشاركت عامه هم در سياست مطلوب تلقى شود، اين امر در عمل، به علت تاثير عواملى كه بر روى انگيزه‏هاى مشاركت فردى تاثير مى‏گذارند، ناممكن است. همچنين ايدئولوژى ليبراليسم در عصر تجدد سازمان‏يافته كه اساس نظامهاى دموكراتيك را تشكيل مى‏دهد، خود خصلتى سازمان‏يافته مى‏يابد و به دولت رفاهى و دخالت اقتصادى دولت متمايل مى‏گردد. به طور كلى عناصر اصلى دموكراسى سازمان‏يافته، رقابت اليتها، كاهش مشاركت توده‏اى، فراگير شدن احزاب سياسى، و كنترل احزاب بر انتخابات و فرآيندهاى دموكراتيك است.

چنانكه پيشتر اشاره شد، دولت رفاهى در عصر دموكراسى سازمان‏يافته تكنولوژى سياسى خاصى است‏براى تغيير و سازمان‏دهى به فضاى اجتماعى. پيدايش دولت رفاهى همراه با پيدايش شكل جديدى از اقتدارگرايى است كه مدعى تامين سعادت دنيوى فرد از طريق دخالتهاى مختلف و تامين خدمات گوناگون است. در اين عصر مرزهاى ميان عرصه خصوصى و عرصه عمومى، كه در تجدد بورژوايى و ليبرالى روشن شده بود، تغيير مى‏يابد و از نو تعريف مى‏شود. در اين حال، آزادى منفى كه مبناى ليبراليسم بود، جاى خود را به آزادى مثبت مى‏دهد. شرط آزادى فردى داشتن امكانات و قدرت لازم براى اعمال آزادى مى‏گردد و دولت در تامين امكانات و قدرت نسبتا برابر براى افراد، مسئوليت مى‏يابد. سرانجام دولت در فرآيند توليد و مالكيت و سرمايه‏گذارى و استثمار، نقش و كارويژه‏اى زيربنايى مى‏يابد. البته اين ويژگى عمومى دولت‏سازمان‏يافته در عصر تجدد سازمان‏يافته است. در استالينيسم اين ويژگى به اوج خود مى‏رسد. فرد آزاد و فعال در ايدئولوژى ليبرالى در اينجا به فرد نيازمند، منفعل و دريافت كننده تبديل مى‏گردد. در عوض، دولت كه در تجدد اوليه خصلتى منفعل داشت و عرصه فعاليت نيروهاى اجتماعى تلقى مى‏شد، به عنصرى فعال و تعيين‏كننده بدل مى‏گردد. معناى تاريخى اتحاد جماهير شوروى و اقتصاد برنامه‏ريزى شده آن و رابطه آن با تجدد در همين جا روشن مى‏شود. براساس اين تحليل، تجربه اتحاد شوروى نه حركتى در مقابل تجدد، بلكه مظهر كامل تحقق تجدد سازمان‏يافته بود. قبلا به جايگاه انديشه ماركس در تاريخ تجدد اشاره كرديم و گفتيم كه هدف آن انديشه، نقد تجدد ليبرالى و رها ساختن توان بالقوه آزادى‏خواهانه و عقل‏گرايانه بود كه در طرح تجدد مندرج بوده است. اما تجربه اتحاد شوروى، قطع نظر از الهاماتى كه از انديشه ماركسيسم گرفت، عمدتا متاثر از شرايط تاريخى، سنت‏سياسى و ملى و وضعيت اقتصادى و اجتماعى خود روسيه بود. در نتيجه، سوسياليسم و ماركسيسمى كه در اتحاد شوروى پيدا شد، نقشى تاريخى در گذار جامعه‏اى نيمه فئودالى به جامعه‏اى صنعتى و سازمان‏يافته ايفا كرد. به عبارت ديگر، تجربه اتحاد شوروى يكى از اشكال نوسازى جامعه‏اى عقب‏مانده و پيدايش صنعت‏بزرگ، تكنولوژى جديد و سرمايه‏دارى دولتى بود. بنابراين اتحاد شوروى، بويژه استالينيسم، در مقايسه با غرب نشانگر تجدد سازمان‏يافته‏ترى بود.

سرانجام در مورد رابطه فاشيسم و تجدد و دولت رفاهى هم بايد اشاره‏اى بكنيم. البته فاشيسم نسبت‏به استالينيسم پديده پيچيده‏ترى بود و طبعا بايد در رابطه با بحث‏حاضر ميان فاشيسم به مثابه جنبش فكرى و اجتماعى، و فاشيسم به عنوان شكل نهادى دولت، قائل به تميز شد. جنبشهاى فاشيستى پس از تصرف قدرت سياسى اساسا تحول يافتند. فاشيسم به عنوان جنبش فكرى و اجتماعى، گرايش ضد تجدد بود و ريشه در جنبش رمانتيسم ضد روشنگرى و ضد تجدد داشت و اعتراضى عليه انديشه عقلانيت، آزادى و ليبراليسم غربى بود. ماهيت جنبش فكرى فاشيسم بيشتر از روى آنچه نفى مى‏كند، قابل شناسايى است: نفى آزادى فرد، نفى برابرى انسانها، نفى ليبراليسم و دموكراسى و سوسياليسم، نفى سرمايه‏دارى مدرن و نفى علم و عقل مدرن، ويژگيهاى اصلى جنبش فكرى فاشيسم بود. فاشيسم به اين معنا، از حمايت طبقات ماقبل سرمايه‏دارى، خرده بورژوازى، اشرافيت و كليسا برخوردار بود و اين طبقات، طبعا از فرآيند تجدد زيان و آسيب ديده بودند. اما فاشيسم در قدرت نمى‏توانست‏به آرمانهاى اوليه پايبند بماند. ضرورتهاى داخلى و بين‏المللى تحكيم قدرت دولت، رقابتهاى نظامى، ضرورت ادامه روند توسعه اقتصادى و صنعتى كردن كشور و داعيه سيادت جهانى، همگى مستلزم اتخاذ شيوه‏اى ديگر در نوسازى و تعبيرى ديگر از تجدد بود. در نتيجه، دولتهاى فاشيستى دچار تعارضى درونى شدند به اين معنى كه جناحهاى راست‏گرا و هوادار توسعه سرمايه‏دارى و صنعت كه با سرمايه‏داران ائتلاف كردند، در مقابل جناحهاى ضد نوسازى، روستايى، ضد سرمايه‏دارى و خرده بورژوايى قرار گرفتند. بنابراين به رغم مقاومتهاى جنبش فاشيسم، دولت فاشيسم تجربه خاصى از تجدد سازمان‏يافته بود. منتها تجددى كه كالبد و تكنولوژى تجدد غربى را مى‏پذيرد، ولى روح و ايدئولوژى آن را نفى مى‏كند.

4. علم سازمان‏يافته

چنانكه از مباحث گذشته برمى‏آيد، در گذار از تجدد ليبرالى به تجدد سازمان‏يافته عنصر آزادى در حوزه‏هاى مختلف بتدريج جاى خود را به عنصر سازمان و انضباط مى‏دهد. بنابراين بايد ديد كه در حوزه معرفتى اين تحول چگونه شكل مى‏گيرد. در گفتمان اوليه تجدد، جامعه و فرد فعال و خلاق، و ساخت دولت و قدرت منفعل و كارپذير تلقى مى‏شد. اما در فرآيند تحول اين گفتمان و با ظهور علوم اجتماعى جديد، بتدريج جامعه و فرد منفعل و دولت و قدرت فعال مى‏گردند. دولت، سازمان‏بخش حيات اجتماعى و فردى مى‏شود و فرد يا به عنوان دريافت‏كننده خدمات دولتى و يا به صورت ذره‏اى پراكنده در جامعه تلقى مى‏گردد. بدين‏سان دولت نياز فزاينده‏اى به شناخت جامعه و فرد پيدا مى‏كند تا بتواند سياست‏گذاريهاى لازم را انجام دهد. قدرت دولتى نياز به شناخت پيدا مى‏كند و براى اين شناخت، تعبيه ابزارهاى مناسب ضرورت مى‏يابد. بدين‏سان جامعه و فرد به داده‏هاى اطلاعاتى لازم براى چنين شناختى تبديل مى‏شوند. لازمه اين شناخت ظهور روش‏شناسيهايى براى پژوهشهاى تجربى و آمارى است و همين روش‏شناسيها بر علوم اجتماعى اين دوران غلبه مى‏يابند. بجز دولت رفاهى كه نيازمند معرفى سياست‏گذارانه براى «كشف‏» نيازهاى اجتماعى و دخالت در حل و رفع آنهاست، احزاب توده‏اى و شركتهاى بزرگ توليد كننده و توزيع‏كننده و نيز دانشگاههاى علوم اجتماعى، كه هرچه بيشتر در دوران مقتضيات معرفت‏سياست‏گذارانه جذب مى‏شوند، نيازمند «شناخت‏»هاى خاص خود از جامعه و فرد هستند. در سايه علايق حزبى نه تنها شناخت تازه‏اى از جامعه برحسب گرايشهاى انتخاباتى و حزبى پيدا مى‏شود، بلكه خود آن علايق در شكل دادن به اين گرايشها تاثير تعيين‏كننده دارند. علوم سياسى انتخاباتى و حزبى آن چيزهايى را در بافت پيچيده جامعه مى‏شناسد و كشف مى‏كند كه به درد علايق مربوط بخورند و چنين «كشفى‏» خود به معنى به صف كشيدن امور به شكلى دلخواه است. همچنين شركتهاى بزرگ نيازمند «شناخت‏» جامعه مصرف‏كننده هستند و چنين شناختى مستلزم كاربرد علم آمار و پژوهش اجتماعى تجربى است. علم آمار و پژوهش تجربى در واقع تكنولوژى گفتمانى علوم اجتماعى است كه راى‏دهندگان و مصرف‏كنندگان را نه چونان امرى عينى و خارجى، بلكه به مثابه مقوله‏اى پردازش‏شده كشف يا، به عبارت بهتر، وضع مى‏كند. قدرت نهفته در اينجا نه قدرت ابزارى، بلكه قدرت گفتمانى است. مقوله مصرف كنندگان كالاهاى خاصى از درون آمار و اطلاعات كشف مى‏شود. ميانگين از چشم علم آمار معنى مى‏دهد و تنوع موارد موضوع مطالعه را حذف و سركوب مى‏نمايد. خودفهمى‏هاى پيچيده كارگزاران اجتماعى و انگيزه‏هاى گوناگون مصرف‏كنندگان و راى‏دهندگان با ابزار آمار و پژوهش تجربى، ساده‏سازى مى‏شوند و نتايج‏براى احزاب و شركتها قابل كاربرد مى‏گردد. حاكمان سياسى و تجارى بايد بتوانند در جهت علايق خود، توده متنوع و متكثر انسانها را برحسب مقولات خود شكل دهند. آمار و پژوهش اجتماعى با كشف سليقه‏ها و گرايشها بدين شيوه،، و نيز با اعلام آنها، خود بر ساخت‏بخشيدن به سليقه‏ها و گرايشها تاثير تعيين‏كننده‏اى باقى مى‏گذارد. در نتيجه، هويت مصرف‏كننده و راى‏دهنده شكل مى‏گيرد. بدين‏سان ميان روش‏شناسى علمى، سرمايه‏دارى سازمان‏يافته، جامعه مصرفى، احزاب توده‏اى جامعه توده‏اى، دولت رفاهى و سياستهاى اجتماعى در اين عصر رابطه انداموارى وجود دارد. در همه اين حوزه‏ها افراد بايد در قالبها و قواره‏هاى خاصى ظاهر شوند. بنابراين در تجدد سازمان‏يافته نيازى اساسى به ظهور روش و نگرش آمارى و جامعه بين پيدا مى‏شود. وقتى به اين روش و نگرش به عنوان تكنولوژى معرفتى و گفتمانى نگاه كنيم آنگاه داعيه آن مبنى بر صرف انعكاس امور واقع فرو مى‏ريزد. جلوه‏هاى اين روش‏شناسى را مى‏توانيم در بررسيهاى آمارى، كشف قواعد حاكم بر رفتار، رفتارشناسى، نمونه‏گيرى، و شيوه‏هاى مختلف براى كشف يا وضع الگوهاى رفتارى مورد نياز دولت، شركتها و احزاب بيابيم. بويژه علم آمار با توسل به مفهوم ميانگين، گردآورى اطلاعات درباره جامعه را به وضع اطلاعات درباره جامعه تبديل مى‏كند. از اين رو بايد بر روى خصلت وضع و تحميل، در مقابل ادعاى كشف الگوهاى رفتارى يكسان، تاكيد بگذاريم.

تبعات اين روش‏شناسى از چند حيث قابل تامل است. در علوم اجتماعى تجربى از اين ديدگاه بايد قواعد اجتماعى را از روى خودفهمى‏ها و گفتار و رفتارهاى فرد كشف كنيم و نه از روى خواستهاى عقلانى. اين گونه روش‏شناسى با «عمل‏» به عنوان مقوله‏اى در مقابل «رفتار»، سر و كارى ندارد. زيرا عمل، مقوله پيچيده‏اى متضمن نيات و غايات و جهت‏گيريهاى درونى است كه به زبان آمارى قابل بيان نيست. شايد تنها با روش تاويلى بتوان به درون اين جهان پيچيده راه يافت كه آن روش هم به درد معرفت‏سياست‏گذارانه نمى‏خورد. بنابراين تنها مى‏توان با تيغ تكنولوژى گفتمانى واقعيت پيچيده را برش داد و داده‏هاى لازم را اخذ كرد و در حيطه اقتصاد، مصرف و توليد به كاربرد. تنها با برش فرد در مقولات آمارى است كه حكام سياسى و تجارى مى‏توانند افراد را درمعرض سياست‏گذاريهاى خاص خود قرار دهند. بنابراين روش‏شناسى تجربى خصلتى انتزاع‏كننده دارد و فرد را از درون مجموعه روابط اجتماعى انضمامى تجريد مى‏كند و به كار مى‏برد. در نتيجه، مصرف‏كننده و راى‏دهنده به مثابه موجودى انتزاعى ظاهر مى‏شود. بدين‏سان، مجموعه روابط انضمامى جامعه در جهت اهدافى كه مورد نياز تكنولوژى گفتمانى است، مثله مى‏شود. البته پژوهشهاى اجتماعى تجربى و آمارى بظاهر خواستها و تمايلات ابراز شده فرد را در نظر مى‏گيرند و هيچ‏گونه تعبيرى از خواستهاى عقلانى فرد به شيوه‏اى توتاليترى به دست نمى‏دهند و بدين‏سان صورت ظاهر موجه و ليبرالى آن پژوهشها محفوظ مى‏ماند; ولى چنانكه اشاره كرديم اعمال اين قدرت نه ابزارى و عملى، بلكه گفتمانى است. يعنى آن خواسته‏ها و تمايلات ابراز شده و آشكار فرد، هيچ‏گاه بدون وجود كاربرد اين گونه پژوهشهاى اجتماعى تجربى و آمارى بدين شيوه ابراز و آشكار نمى‏شوند; بلكه در نحوه آشكار شدن و بروز آنها بايد نقش اين پژوهشها را در نظر گرفت. پژوهشهاى تجربى در ميان توده بى‏شكل و انبوه نيازها و خواستها خطوطى رسم مى‏كنند، تا نيازهاى توليد انبوه و دولت رفاهى تامين گردد.

پژوهش تجربى و آمارى تنها يكى از عناصر علم و معرفت‏سازمان‏يافته بوده است. هسته اصلى گفتمان تجدد سازمان‏يافته، جامعه‏شناسى توسعه و تكامل به شيوه‏اى سيستمى و اصالت كاركردى است كه محتواى آن روش‏شناسى را تشكيل داده است. در حالى كه در گفتمان جامعه‏شناسى تجدد اوليه انديشه‏هاى آزادى، نيروهاى اجتماعى، جامعه مدنى، نزاع ميان جامعه و دولت و جز آن واژگان و مفاهيم اصلى را تشكيل مى‏دادند، در گفتمان تجدد سازمان‏يافته، نقش فردى كارويژه‏هاى ساختارى، انسجام و تكامل فونكسيونل جامعه و دولت و نظام‏مندى مفاهيم اصلى به شمار مى‏آيند. مهم‏ترين مفهوم اين گفتمان مفهوم سيستم است كه در آثار خيلى از نويسندگان از جمله پارسونز، مرتون، ايستون، روستو، و دويچ مطرح مى‏شود. مى‏توان گفت كه نظريه پارسونز مبناى اصلى گفتمان تجدد سازمان‏يافته است. البته پارسونز در بحث عقلانى شدن از وبر و در بحث انفكاك ساختارى از دوركهايم الهام پذيرفت، ولى اين اجزاء را براى پرداختن نظريه‏اى تازه، كه همان نظريه تعادل و عدم امكان بروز تعارضهاى درازمدت ميان سيستمهاى فرعى است، به كار گرفت. به نظر پارسونز تنها وقتى ما مى‏توانيم جامعه را بفهميم كه آن را به صورت سيستمى تصور كنيم. سيستم به حفظ انسجام و جلوگيرى از بروز تعارض در درون خود تمايل دارد. در نظريه او تغيير، چيزى جز بروز انفكاك ساختارى، پيدايش تنش، و بازگشت‏به همبستگى و انسجام در سطحى بالاتر، نيست. نظريات مرتون، ايستون و دويچ در مورد تاكيد بر نهادها، كاربرد نظريه سيستمها در علوم سياسى و نظريه سيبرنتيك، همگى در دامان نظريه پارسونز پيدا شده‏اند و مكمل آن هستند. همين نظريات اساس مكتب نوسازى و توسعه سياسى را تشكيل داده‏اند. به عبارت ديگر، جامعه و سياست توسعه‏يافته آن است كه داراى خصال سيستم كامل باشد. به طور كلى گفتمان جامعه‏شناسى عصر تجدد سازمان‏يافته، تركيبى از روشهاى كمى تجربى، تحليلهاى سيستمى و كاركردى و نظريه تكامل و نوسازى است. اين گفتمان فرزند زمان خويشتن است و طبعا با جامعه‏شناسيهاى كلاسيك دوركهايمى و وبرى جز پذيرفتن تاثيرى از آنها، چندان نسبت ديگر ندارد. تبار اين گفتمان را بايد در شرايط اجتماعى قرن بيستم، ظهور دولت رفاهى، پيدايش نوعى اقتدارگرايى جديد، جامعه توده‏اى، ظهور نگرش جامعه‏بين، هراس از بحران و جز آن يافت. بدين‏سان است كه آميزه‏اى از نگرشهاى جزءگراى علوم رفتارى با نگرشهاى كل‏گراى سيستمى و ارگانيسمى پديد مى‏آيد. در عمق اين گفتمان هم گرايشى غير نظرى و معطوف به عمل و سياست‏گذارى وجود داشته است. همه مباحثى كه درباره علمى شدن سياست و مطالعات اجتماعى در اين دوران مطرح شد در واقع چيزى جز كوشش براى بسط اين چارچوب نظرى در حوزه‏هاى گوناگون نبود. در سايه اين گونه علايق عملى و ضرورت درك كل سيستم و نيازهاى نظامهاى اجتماعى و سياسى اين دوران، طبقه‏اى از «روشنفكران‏» پيدا شدند كه طراح سياستها يا «تكنيسين‏هاى سياسى‏» بودند و وظيفه آنها ايجاد ارتباط ميان پژوهش علمى و سياست‏گذارى بود. طبعا ظهور علم روشمند و قادر به عرضه شناخت «عينى‏» و مجهز به تكنولوژيهاى گفتمانى آمارى و پژوهشى، به ظهور طبقه‏اى از تكنيسين‏هاى سياسى نيز نياز داشت. كارويژه اصلى اين اعمال سلطه ادراكى بر جامعه از طريق كاربرد نظريه سيستمها و روشهاى مربوط بدان است. روى هم رفته، گفتمان علمى تجدد بر صلت‏سيستمى و قابل پيش‏بينى جامعه مدرن و انسجام و تعادل آن برحسب نقشها، هنجارها و ارزشها تاكيد مى‏گذارد.

نكته اصلى اين است كه همچنان كه تكنولوژيهاى پژوهشى به جاى كشف مقولات به وضع آنها مى‏پردازند و همچنان كه دولت رفاهى به جاى رجوع به پيچيدگى بى‏حد و حصر جامعه، آن را برحسب علايق خود طبقه‏بندى مى‏كند، نظريه سيستمها و اصالت كاركرد هم از توده بى‏شكل و در هم پيچيده جامعه، سيستمى ساده و روشن كشف يعنى وضع مى‏كند و آن را اساس سياست‏گذارى عملى قرار مى‏دهد.

سرمايه‏دارى سازمان‏يافته ، جامعه سازمان‏يافته، فردسازمان‏يافته، دموكراسى و دولت‏سازمان‏يافته و علم و معرفت‏سازمان‏يافته، اجزاء به هم پيوسته‏اى هستند كه تشكيل‏دهنده تجدد سازمان‏يافته بوده‏اند. تجدد سازمان‏يافته، عصر طلايى سرمايه‏دارى، عصر انضباط اجتماعى و دولت رفاهى، ثبات و انسجام سيستمى، دنياى كينزى و هويتهاى ملى و طبقاتى بوده است. اما از دهه 1980 به بعد تحولاتى رخ داد كه تجدد سازمان‏يافته را در عرصه‏هاى مختلف دچار بحران ساخت و به زوال و فروپاشى آن انجاميد.

پى‏نوشت:

1. ارنست نولته، مورخ آلمانى، در بحث از زمينه‏هاى پيدايش فاشيسم پيدايش نوعى «قتل عام درمانى‏» را به عنوان يكى از تبعات تجدد مورد مداقه قرار داده است; به اين معنى كه با تقويت مفهوم دولت ملى به عنوان حوزه خودى و تشكيل اكثريت ملى و تشخيص اقليتها به عنوان حوزه غير، زمينه براى «حل‏» مسائل ملى از طريق تعقيب و آزار اقليتها آماده مى‏شود. طبعا قتل عام يهوديان، ارمنى‏ها و اقوام ديگر با مساله «ملت‏سازى‏» و تحكيم هويتهاى ملى رابطه داشته است.

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

ایران گلوبال
برگرفته از:
نقد و نظر

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید