رفتن به محتوای اصلی

آقای خامنه ای!

آقای خامنه ای!

آقای خامنه ای!

«دیری ست با من سخن به درشتی گفته اید

خود آیا تاب تان هست

که پاسخی به درستی بشنوید

به درشتی بشنوید؟!»

این من که از او سخن می گویم، از جنس آن «من» نیست که تو در غرورش گرفتار آمده ای. این صدای سبز اندیشان ایران زمین است؛ صدای سبز اندیشی هر چه انسان، که از نایی سرخ بر می آید.

«باران شکفت و گفت: این های و هوی سبز

فرقی نمی کند از نای سرخ کیست»

سر آن دارم که با زبان شعر و شعر زبان، با تو سخن بگویم که ادعایش می ورزی و دانم و گویم که شعر را نیز دشمنی.

حضرت آقا!

« زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد»

تاریخ چون تویی را به یاد خواهد سپرد ، اما نه به نغمه ای که نداشته ای. مگر تو از هر چه خون آشام در تاریخ چه کم تر داری که در حافظه اش ، جایی بس بزرگ، ترا نباشد؟!

می دانم که در آموزه های دین نداشته ات، حق گویی در برابر حاکم ظالم ،فرض است و واجب؛ با این همه دانم که ترا طاقت شنیدن نیست. اما می گویم گر چه در محضر خدایی تو

«آن جا که زبان سرخ است، سر سبز نمی ماند

با این همه سبز من جز سرخ نمی خواند»

آه ای خزان مطلق فقیه!

گیرم خاکستر من سبز اندیش را به باد دادی، با اندیشه سبز این دریای طوفانی مردم، چه خواهی کرد؟

نداها که کشته ای، ندایی شده اند در گوش وجدان عالم؛ و سهراب های زخم خورده با خنجر شبانان گرگ طبع ، ندای مظلومیت ایرانی شده اند و نماد های پر نمود مرگ سرخ و با عزت. با این همه:

«گیرم دهان ز سوزن تکفیر دوختم

خون می چکد ز تیغ زبان نظاره ام

آن کوکبم که چون شکند ، کهکشان شود

بگذار شام تیره کند پاره پاره ام»

میلیون ها سبز باور ، بی هیچ هراس از حکومت ضحاکی تو ، چوبه ی دار خویش بر دوش می آیند تا در خاطر زمانه ، با سربلندی بسرایند:

«تا سر بدهم بر سر این کار، سر دار

چالاک و طربناک ، به میدان شده بودم»

ما دریافتیم که «پایان شب سیه سپید است» و به یک باره:

«طفلان خو گرفته به بیم سیاه مشق

دیدند خط سرخ به روی کتاب ها

ره یافت این امید به دل ها، که تا ابد

جاوید نیست تیرگی شام و خواب ها»

تو و آن رئیس دولتت که نمی دانم چرا خدای آمرزیده! داروین را به یادم می آورد، و هر چه مصباح و جنتی و هر آن که دشمن آزادی ، از زبان جنبش سبز ایرانیان بشنوید:

«چنان زیبایم من

که الله اکبر / وصفی ست نا گزیر / که از من می کنی.

زهری بی پادزهرم در معرض تو

جهان اگر زیباست

مجیز حضور مرا می گوید.

ابلها مردا!

عدوی تو نیستم / انکار توام»

سال هاست که عریان تر از همیشه، با سبزینه ی زندگی و شادی مردم، دشمنی می ورزید. با این همه ، و حتا آن هنگام که کبکانه سر در برف فرو برده اید و به زعم خویش ، مردم می فریبید، همین رندان پاک باز ، به گمانتان خام اندیش ، با خویش و با یکدگر می گویند:

«مخوان، مخوان غلط انداز دست شیطان را

اگر چه نقش زند آیه های ایمان را

نماند این همه مریم نما ، چو برداری

نقاب روسپیان دریده دامن را

شکوه مجمع خورشید ها مپنداری

فریب مزرعه ی آفتابگردان را»

هر چه بیش تر کوشیدی فریب مردم را، هشیارتر شده اند و سبزتر. اصرار مردم ترساندنت ، ترست را آشکاره تر ساخت و ترا رسواتر؛ ترا که شب بودی و مرگ بودی ، ریاکارانه به سان گربه ی زاهد نماز می کردی فریب خلق را ، و همان گاه در ذهن خویش طناب دار می بافتی برای خلق خدای نداشته ات؛ برای همان« میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک» ؛ برای صدها ندا و سهراب.غافل از آن که:

«اینان مرگ را سرودی کرده اند

اینان مرگ را / چندان شکوهمند و بلند، آواز کرده اند

که بهار / چنان چون آواری / بر رگ دوزخ خزیده است»

شهادت می هد تاریخ:

«این سنبله های سبز

در آستان درو ، سرودی چندان دل انگیز خوانده اند

که دروگر / از حقارت خویش / لب به تحسر گزیده است»

سرود این سبزاندیشان سرخ گلو ، تا همیشه ، تا ابد در گوش جانمان طنین انداز است که:

«زیباترین حرفت را بگو

شکنجه ی پنهان سکوت را آشکاره کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه ای بیهوده می خوانید

چرا که ترانه ی ما / ترانه ی بیهوده گی نیست»

تبردار پیر!

تو بر دوش جان خویش ضحاک وار ماران پرورانده ای که اندیشه ی سبز و سبزینه ی جان جوانان وطنم را حریصانه گرسنه اند. رندان سبز ، نه زمزمه ، که بر سنت راستی و مستی، فریاد سر داده اند، رسوایی ریایت را:

«نشنیده اید هیچ ، تبردارهای پیر

سوگند می خورند به جان درخت ها؟

پاییز نارسیده ، سر سبزشان برید

از بس که سرخ بود زبان درخت ها»

و هیچ نیافتی که « مردگان این سال / عاشق ترین زندگان بودند ». هر ثانیه ، هر لحظه چشمان ندا را ندا سر می دهیم « و چشمانت با من گفتند / که فردا / روز دیگری ست »

و اکنون پایان فرصت توست.فرصت سیه بازی ای که هماره روسیاهت نمود. این جا پایان بازی دیوانه وار توست حتا اگر ادعا های گوش آزارت، به دروغ ،خبر از جاودانگی نمرودی ات دهند.

«تو را چه سود / فخر بر فلک / فروختن

هنگامی که / هر غبار راه لعنت شده نفرینت می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت / که با یاس ها / به داس سخن گفته ای...

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش

- داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد –

هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!»

و این همه با نام خدا کرده ای. تو از کدامین خدای، سخن می گویی که این مردم هیچ نمی شناسندش؛ هیچ نمی خواهندش. این کدامین خدای است که این سان تشنگی خون، به هیجانش وا می دارد و تو ندا و سهراب جوان به پایش قربانی می کنی؟ از خشم رستم نهراسیدی که سهراب ها و گرد آفرید های وطنم را می دری؟ اگر خدای این است که شما از او می گویید ، والله که من از خدایتان بیزارم

« من از خدایی که درهای بهشتش را بر شما خواهد گشود ، به لعنتی ابدی دلخوش ترم».

به آن چه پس پشت نهاده اید بنگرید تا در یابید که شما بیش از بشر ، در حق خدایی ظلم کردید که ابن چنین وقیح، به حقیقت، به سخره گرفتیدش. آن چنان بر خویش غره گشته اید که خدای را بدین بهانه، منت پذیر خویش می دانید که از برکت ماست که هنوز مردمت می شناسند. مردم را به وعده فریفتید که:

«کتاب رسالت ما محبت است و زیبایی ست

تا زهدان خاک / از تحفه ی کین / بار نبندد »

وعده هاتان بسیار؛ عمل تان هیچ؛ هیچ. و این گونه سی سال مردم، به تحیر واداشتید و ناله هاشان در سینه ی کوه طنین انداز:

«ای کوه ! تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یا رب! چه قدر فاصله ی دست و زبان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است»

مردم را « به آفتاب ، مفهوم بی دریغ حقیقت فریفتید » و فریفتید که « کارد ها جز برای قسمت کردن بیرون نیاید ». آری ، آری قسمت کرده اید اما جسم «فروهر» ها را . اف بر شما که

«زندان ها انباشته از مغز هایی ست

که اونیفورم ها را وهنی به شمار آورده اند،

چرا که رسالت انسان

هرگز این نبوده است!»

« ما را به چوب شبانی فریفته اید » رمه ، خویش را به چوپان گرگ طبع سپرد؛ و پس از آن تنها ،آمد- شد تازیانه ها سهم مان گشت و

« قلعه بانان / این حجت با ما تمام کردند

که اگر می خواهیم در این سرزمین اقامت گزینیم

می باید با ابلیس قراری بندیم. »

با « صدق الله العلی العظیم» دروغ گفتید بی شرمانه ؛ و با « الرحمان الرحیم » سر بریدید ، تا ما بمانیم و باور به هیچ خدایی و تلخی این حدیث مکرر با خویش که:

«دیگر به انتظار کدامین رسالتی

وقتی عصای معجزه ها مار می شود؟»

آنان را که روزگاری گفتند:

«مپرس از دل خود لاله ها چرا رفتند

که بوی کافری از این سئوال می آید »

چنان شان در بیابان تشنه ی تردید رها ساختید ، که سرود درد دائم این سال ها شان شد:

«هزار « شاید » و «آیا» به جای یک « باید »

گمان کنم « به گمانم » نشسته جای « یقین »

چرا در آخر هر جمله ای که می گویم

تو ای نشانه ی پرسش ! نشسته ای به کمین؟»

و آن گاه پرسش را به گلوله میهمان نمو دید و تهمت و تجاوز و رنج! شما نو دولتان که تا دیروز مدرن ترین چهره ی تمدن را خر سواری می پنداشتید ، بر گرده های مردمی چنین دانشی و فرهنگ مند ، اما متحیر و گاه مسخ گشته ، سوار گشتید و به زعمتان طلایه دار جبهه ی حق گشتید ، در مقابل هر چه باطل ؛ هر چه و هر که چون شما نبود و نیاندیشید. می خواستید انقلابی را صادر کنید که درخشان ترین ثمرش ، حنظل و تلخی جان آزار ولایت مطلقه ی فقیه بود و روش حل مسئله اش ، « جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم » و « راه قدس از کربلا می گذرد » و نتیجه اش شد شرافت اعتراف قیصر:

«شهیدی که بر خاک می خفت

چنین در دلش گفت:

اگر فتح این است

که دشمن شکست

چرا هم چنان دشمنی هست؟!»

شما که جز توجیه نیاموخته اید ، هم اعتراف را دشمنید و هم اعترافی چنین را کز سر صدق باشد. اگر عاقل بودید درمی یافتید که چرا هر انقلابی ، از جمله از آن شما ، انبوهی از متکلمین اندیشمند و سخت کوش خویش را به فیلسوفانی چون و چراگر تبدیل می کند با اعتقادی چنین:

«شهیدی که بر خاک می خفت

سر انگشت در خون خود می زد و می نوشت

دو سه حرف بر سنگ:

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ / که بر جنگ »

اما شما چه کرده اید؟ به جای پذیرش خطا ها و سعی در اصلاح خویش ، از مطلق بودن و انعطاف نا پذیری اصول انقلابتان سخن گفتید و آن جای ها که کارد به استخوان رسید ، مصلحت را چاره کردید و کارد ها در جان و جسم منتقدین اصلاح طلب خویش فرو بردید؛ بدن هاشان مثله کردید یا آبروها شان. برخی را با خنجر جلادان پاسخ گفتید و بعضی دگر با زهر تسلیت خویش؛ تا به گمان وابسته به خویش معرفی کردنشان ، هم درستی اندیشه شان را کسی درنیابد و هم آنان را ننگی ابدی، تحفه برید.

رهبر فرزانه!

بسیاری چون قیصر امین پور به هزار دفعه و دلیل ، ترجیح می دادند چون فروهر، کارد در پهلو ببینند ، تا تحمل ننگ لقب « شاعر کوچه های انقلاب » که ضحاکی چون تو بر او نهاده باشد. او حق داشت که در مجلس ختم سید حسن حسینی ، در گوش عزیزی زمزمه سر دهد: « خامنه ای که این همه آزار ها فرمود در حق این سید مظلوم ، آیا آن قدر بی حیاست که از برای مرگ ما نیز پیام تسلیت فرستد و آه و فغان سر دهد؟! » و دیدیم میزان بی حیایی ات!

آه، ای امام کیهان!

ادعای بزرگی بر دنیا داشته اید ، بی آن که اسباب بزرگی فراهم کرده باشید. ثروت های ملی را به جای آن که ابزار رفاه و سر بلندی مردم خویش سازید ، صرف جنگ افروزی کرده اید و حمایت از هر چه گروه تروریستی( یا به قول شما جنبش های آزادی بخش). این همه به انکار آمریکا بر خاسته اید و هیچ گاه به وجدان عالم پاسخی نداده اید که آمریکا اگر بد ، چرا شمایان می خواهید پا جای پای او بگذارید.؟! چرا هیچ نخواستید ژاپن باشید یا سوئد یا سوئیس؟ کشورهایی که بی آن که هر روز فتنه ای در گوشه ای از دنیا برافروزند به نام صلح و رفع فتنه از عالم، مردم خویش را در رفاه می دارند و احترام جهان را از ان خویش ساخته اند.

در هر کجای دنیا که امکانی یافتید ، به بهای بی اعتباری ملت و انبوه ویران گر فشارهای اقتصادی و سیاسی بر مردم ، دم خویش گستردید ؛ با حمایت از گروه های شورشی ، نا راضیان داخلی یا دامن زدن به مسئله ی قومیت ها.

آقای خامنه ای !

مرگ خوب است اما برای همسایه؟!

کرد و ترکمن و بلوچ را به توهم توطئه ای که همیشه در آن گرفتارید ، سرکوب می کنید ؛ با وجود آن همه رشادت ها که هماره ی تاریخ در پاس داشت وطن نموده اند؛ اما به خود حق می دهید که عراق را و افغانستان را و هر جای که بتوانید را، میدان آشوب ها و جدال های قومی سازید. در بسی از جای های آشوب زده ی دنیا ، جنگی در دو سطح در جریان است.از جمله در افغانستان، در سطحی آشکارتر، افغان هایند که به بهانه ی اختلافات قومی و زبانی و مذهبی با یکدگر می جنگند؛ و در سطحی بنیادین تر، اینان همه مهره هایند در بازی شطرنج بزرگان، و افغانستان ، صفحه ی شطرنج. بازی ای که سهم- دارندگانش قدرت های جهانی و منطقه ایند. اگر اندکی غیرت می داشتید ، می مردید از خجلت و ننگ سهم تان در بدبختی افغانستان و بسی جای های دگر.

کاش در این همه جنایت ، دست کم منافع ملی خویش را جست و جو می کردید، که نکردید. نکردید چون هیچ گاه در این سی سال رنج، منافع شما ملا یان با منافع مردم تان پیوندی نیافت . برای مردم سی سال رنج بی گنج بود و بس. تفو بر شمایان تفو ....

همه جا به دنبال گسترش اسلام رادیکال و بنیادگرایی اسلامی بوده اید ، ترجیحن از نوع شیعی اش؛ حتا از زبان فارسی نیز در این راه بسی سواستفاده نمودید. شما در پیشگاه تاریخ متهم اید که اندک تلاش هاتان در بیرون مرز ها ، اگر چه به نام فارسی ، اما به کام خباثت های سیاسی و مذهبی تان بود ؛ بی هیچ صداقتی در پاسداشت و گسترش فرهنگ ملی مشترک. تاجیکستان و افغانستان بهترین گواهان سرشکسته گی دیپلماسی شما ملا یانند. نتیجه ی همه ی این شاه- کارهاتان شد ترسیم سیمایی مداخله گر، جنگ طلب و زیاده خواه از مردم ایران در روان جمعی ملت های دگر.

در سیاست داخلی نیز معجونی مشمئز کننده ساخته اید، کابوس زای. در حدیث پر از آب چشم قومیت ها ، به جای باور بدین واقعیت که آنان قربانیان ظلمی تاریخی اند ، و باید حتا اگر شده با تبعیض مثبت ، جبرانش نمود، محرومیت شان افزون ساخته اید و مجال آزادی شان، اندک تر. نه بدانان در اداره ی امور محلی صلاحیتی در خور داده اید ؛ و نه البته در آنان کمتر شایستگی ای دیده اید در ورود به عرصه ی سیاست ملی.

این همه بی اعتمادی و حق کشی شما و برخی نادان های پیش از شما ، آیا معنایی جز این دارد که آنان را نه، آن جا و آن چنان که باید، ایرانی ، می پندارید و نه شایسته ی اعتماد و لایق احترام. برخی از این اقوام را به دو گناه بی گناهی آزردید : تفاوت در زبان و مذهب؛ مثل کرد بودن و سنی بودن.

حضرت آقا!

شما جانورانی عجیب هستید که هم تفاوت برایتان وحشت زاست و هم شباهت!!

همان خدایی که به بازیچه اش گرفتید ، فرموده: « انا جعلناکم شعوبا و قبائلا لتعارفوا »« ما شما را ملت ها و قبیله ها قرار داده ایم تا یکدگر را بشناسید» . شناختی چنین ، بستر احترام است و تکثر. شما اما آن را ابزار فتنه ساختید و جنگ .

هر جا سر مست تر از قدرت بودید ، به چیزی کم از « واحد »سازی رضایت ندادید و این که همه تفاوت ها را از میان بردارید و تنها یکی را باقی گذارید که ناگزیر، پندار حقیقت نمای شماست : دین شما ؛ زبان شما ؛ قوم شما و.... تا مدینه ی فاضله تان را بسازید ؛ آرمان شهری به شدت تک صدایی و استبدادی.

آن جای ها نیز که قدرتی چنین نداشتید، در خدمت هدفی بدین پایه شوم و نا مقدس، گلو به شعار« وحدت» دریده اید. وحدت حوزه و دانشگاه ؛ وحدت شیعه و سنی و... .

مقتدای سیاه پوشان!

آن که در خواب است، گر چه عمیق، می توان بیدارش نمود ؛ اما با کسی که خویشتن به خواب زده و سر چشم گشودن ندارد ، چه توان کرد؟

شما نیک می دانید و مردم نکوتر از شما ، که شعار ساده فریب « وحدت شیعه و سنی» چه معنا دارد و چه پایه اعتبار! وحدت به قرائت نامبارک شما ، این است که سنی بپذیرد تو بر حقی و او باطل ؛ و در بسی جای ها چون سقیفه ی بنی ساعده و فدک و... حق تو ستانده و کنون پس از آن همه کامروایی ها ، تاوانش را نوبت رسیده است. و مهم تر از آن ، این که ، در ساختار سیاسی جامعه ای که با استفاده ی ابزاری و ناپسند از مذهب ، اداره می گردد، فرصت چونی و چرایی و نا فرمانی میابد.

این که می گویم تنها ، مرض ملای شیعه ی رخت شبانی بر تن کرده نیست؛ هر آینه گر خواهیم با دین و مذهب ، آن هم به خوانشی متحجرانه ، جامعه را سامان دهیم ، سفره ی پهن شده از برای مردم ،چیزی جز رنگارنگی سراب و دروغ و رنج با خویش ندارد.

اما آیا هیچ شده خود را بپرسی که این همه اختلاف را کدامین رذل و به کدامین مرض ایجاد کرده است؟

حضرت آقا!

ملا یان و متولیان رسمی هر شریعت و مذهبی، در صف اول اتهامی چنین، جای دارند. حتا عوام الناس نیز تا زمانی که شمایان سوار بر گرده ی احساس شان به تحریکشان مپردازید ، مشکلی با هم ندارند ؛ شیعه و سنی ؛مسلمان و یهود و مسیحی و زردشتی ؛ و حتا دین دار و بی دین ، تا چه رسد به جان های شناسا و عارف ، و صاحبان عقل های سرخی چون حافظ و عین القضات و مولانا و.... که فراتر از هر آن چه مذهب و شریعت ، پر گشوده اند.

این شمایانید که با بزرگ نمایی اندک تفاوت ها و تبدیل ان به تضاد و دشمنی از سویی ، و لاغر کردن و بی توجهی به «اصول»، که جایگاه عقل است و اندیشه، و فربه کردن «فروع» شریعت و مذهب که مجال تازیدن شماست و قلاده ی تقلید بر گردن مردم نهادن، بودن خویش را بهانه ای می تراشید تا مردم را بدین باور آورید که جز در حضورتان ، دین داری نتوانند. از این روست که با هر اندیشه و هر آن اندیشه مند ی که از منظری اعتراضی به روشنگری برخیزد و از شریعت زدایی و مسجد گریزی دم زند ، سر جنگی خونین دارید؛ خواه حافظ و مولانا باشد این کس، خواه عبدالکریم سروش.

آقا جان!

شما ،پسرک دکان دار عطر فروش همیشه نشسته در بیرون در مسجد را ،در داستان « سه تار» جلال آل احمد به یادم می آورید و مرض ها و غرض های او را. از سویی دین را ابزار و دکان فریب خلق کرده اید و پر کردن جیب هاتان، و از سویی دگر ، ز دین نه معرفتی در یافته اید و نه مستی و راستی ای. آن چه دارید که تازه اگر داشته باشید، بوی خوش فریب ادعاهاتان است، که اکنون همان نیز تهوع آور گشته است. به نام خدای و بی آن که حقیقتی یافته باشید ،تنها بر درستی روش و فهم خویش تاکید می ورزید، و انبوه شبانان عاشق را ترسان از مسلمانی خویش ، نومید از خدای می رانید.

آه ای مقتدای آزادگان جهان!

می بینم که به سان «آیت الله» شدن یک شبه ات به زور نیرنگ و تقلب و تک-ماده و کلاس خصوصی، این بار هوس « امام » گشتن در تو جنبیده است.بسی بی شرمی می طلبد که ترا به ناپدر ی نیز نشناسند و نخواهند و تو خواهی که « آقا جون » صدایت کنند. پس اگر خدای ناخدایت یاری کند ، هوس هیتلر شدن در سر داری و «پیشوا » و « امام » گشتن. هر دو گر چه نزدیک- معنایند ، من اما پیش نهاد می کنم لفظ پیشوا را، که هم به معنی ترا شایسته تر است و هم با نمونه های تاریخی اش، سازگارتری. حرمت امامان و بزرگان نیز مبری که:

«ای مگس! عرصه ی سیمرغ نه جولانگه توست

عرض خود می بری و زحمت ما می داری»

توی « زاهد ظاهرپرست» که ز حال مردمت بی خبری و اوباش شان می نامی و فتنه گر، هیچ از خود پرسیده ای که این سبزپوشان سبزاندیش میلاد و بالندگی شان در این سی سال رنج بوده است و در مکتب انسان ساز!! شما ملایان پرورش یافته اند ؟! حال چه شد که خاطر ملوکانه تان از آنان مکدر است؟ شما پشمینه پوشان تند خوی نشنیده بوی عشق،که «عاشقی» این نشان اهل خدا را با خویش ندارید و عبوس زهد، به وجه خمار نشسته اید ،و بی شرمانه ادعای انسان سازی تان گوش فلک می آزارد؛ روزگاری ساختید مصداق شعر حافظ:

«گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتی ست که تقریر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند

عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می کنند»

حضرت آقا!

«عشق آدمیت است، گر این ذوق در تو نیست

هم -شرکتی به خوردن و خفتن دواب را»

اما خشک مغزان عشق ستیزی چون تو ، تاریخی ساخته اند از برای مردم، لبریز از ترس؛ تاریخی که در او:

«دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند / روزگار غریبی ست نازنین!

و عشق را کنار تیرک راه بند / تازیانه میزنند /

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...

آنک قصابانند

بر گذرگاه ها مستقر / با کنده و ساتوری خون آلود

روزگار غریبی ست نازنین!

و تبسم را بر لب ها جراحی میکنند / و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد»

آه که هر اندازه بر پیکر عشق مان ،تازیانه ی ملامت و تهدید فرود آوردید، ما مصمم تر ، ندا سر داده ایم که: خدایا اگر عشق گناه است، ما را به سبب همه گناهان نا کرده مان ببخش. و مردمی حیران از دین فروشی شما ، از خویش و از یکدگر پرسیدند:

«واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟»

و حافظ پاسخ شان داد که:

«گوییا باور نمی دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می کنند»

شمای واعظان بی عمل شبهه خوری کردید و حرام لقمه گی؛ و هر روز فربه تر شدید و خویش به کری زده، تا نشنوید که می گویند:

«صوفی شهر بین که چون لقمه ی شبهه می خورد

- پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف-»

با این همه ، جوانان را ، انسان را به جرم نوشیدن از شراب عشق، این آب از دیدگاه تان حرام، تازیانه زدید و از حنجره های سبزشان شنیدید:

«ترسم که صرفه ای نبرد، روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما»

آقای خامنه ای!

گیرم ،« می ، حرام ولی به ز مال اوقاف ست» که شما یان می بلعید؛ و بدین شیوه مردم را از هر چه مذهب ، هر چه خدا ،دور ساختید. گویا این هنر آبا و اجدادی تان است که همشهری سرخ زبان حافظ ، عبید زاکانی را بر آن داشت تا بگوید:

«مولانا شرف الدین دامغانی بر در مسجدی می گذشت.خادم مسجد ، سگی را که در مسجد پیچیده بود، می زد. مولانا گفت: ای یار! معذور دار که سگ عقل ندارد ؛ از بی غقلی در مسجد می آید؛ ما که عقل داریم ، هرگز ما را در مسجد می بینید؟»

حضرت آقا!

صمیمانه ترین تبریکات مرا بپذیرید که با راندن دین از حوزه ی عمومی زندگی ، به حوزه ی خصوصی و سلیقه ای زندگی را که به قول خودتان هدف سیصد ساله اما ناکام استعمار بود ، شما در طول سی سال ، نه تنها به بهترین شکلی انجام دادید بلکه باور بسیاری کسان را به هر چه خدای ، بر باد داده اید.

آقای خامنه ای!

این مردم مدت هاست که ضرورتش را دریافته اند که نه تنها در شعار، که در عمل نیز ایران از آن همه ی ایرانیان است؛ جدای از هر چه تفاوت در زبان و مذهب و قومیت و نژاد. از آنان نیز که در پایان شب سیاه حکومت شما ، وطن را اداره می کنند، انتظار می رود اندیشه و فکری چنین داشته باشند و نظام سیاسی آینده را نیز بر این پایه بنا نهند. مردم نیک می دانند، ایران برای همه ی ایرانیان، تنها برای این نیست که بتوانند در آن زندگی کنند، بلکه باید همه به یک اندازه و تنها به دلیل مقدس انسان بودن ، ونه هیچ عامل ثانوی ، از حق برابر با دبگران برای اداره ی جامعه و حاکمیت بر سرنوشت خویش برخودار باشند.

این همان چیزی ست که استبداد ولایت فقیه نه تنها درکش نکرد ، بلکه امکان و حق زیستن در سرزمین مادری و در آغوش پر مهر مادر وطن را از بیساری از ایرانیان سلب کرد.

شما در تمام این سال ها ،هویت ملی را دشمن خویش پنداشتید و در صدد فربه کردن هویت مذهبی بوده اید. مردم ما با ناسیونالیزم کور و افراطی که منجر به شوونیزم وتحقیر اقوام و ملت های دیگر شود سر ناسازگاری دارند اما در حین حال بر نمی تابند که تاریخ گذشته و بناهای برمانده از آن، و نیز چهره ها و حوادث که افتخار تاریخی همه ای ایرانیان اند اینگونه به سخره شما ملایان گرفته شود. بخشی از این هویت، زبان ها وگویش هایست که در همه جای ایران بدان تکلم می کنند و بیش از همه« پارسی» که مردانی نستوه چون فردوسی بزرگ، عجم بدان زنده کردند. اما شما با زبان که بخشی از این هویت است رفتار هرزه وار کرده اید. سنگینی آزاردهنده جسم تان برزمین است و اندیشه و روح تان در صد ها سال قبل، جایی که مردانی چون محمود غزنوی، از ابزار زبان وبه خصوص، شعر پارسی بهره می بردند تا حقیقت را، وباور مردم را در کنترل خویش درآورند؛ از طریق کنترل زبان ،یعنی موثر ترین و سیله ی تبلیغی روزگار خویش .

آقای خامنه ای!

کاش به اندازه ی محمود غزنوی شعور می داشتید، تا چون او از مدرن ترین و موثرترین وسیله ی تبلیغی در ظرف زمان و مکان خویش بهره جویید.اگر محمود غزنوی درباری داشت با چند صد شاعر و در راس آن ها، سخن گویی چون عنصری، شما را چه می شود که در کنار تفنن های دیگر ، هنررا و شاعری را ابزار تفنن ساخته اید و نشانه فرهنگ دوستی خویش. این بساط نخ نما ؛ نهایت شاه کارش،پرورش مزدوری چون علی معلم دامغانی ست . لازمه هنر آزادی است و زیبایی و هنجار شکنی . شما به کدامینش اعتقاد دارید؟! سند آزاد اندیشی شما فروهر هایند و سعیدی سیرجانی وهزاران آزاد اندیش دیگر و حتمن شکستن چند باره ای قبر احمد شاملو ؛از هنجار شکنی، تجاوز به ناموس وطن را در بازداشت گاه ها فهمیدید؛ و سند زیبایی دوستی ات باران خون و آخرین نگاه پراز حرف و جان سوز «ندا» بود ، به چرکینی زمین که شمایان ساخته اید . لابد قیصر مظلوم در رفتار تو، محمود غزنوی را می دید که به دوستان هنرمندش می گفت :

«این حنجره ،این باغ صدا را نفروشید

این پنجره، این خاطره ها را نفروشید

در شهر شما باری اگر عشق فروشی ست

هم غیرت آبادی ما را نفروشید»

و دیگری در عتابی ناصرخسرو وار،بدین شعر فروشان بی مایه می گوید :

«مرد مگذار ترا رام و نمک گیر کنند

به سر سفره اربابی خود سیر کنند

شعر پیراسته تقدیم فلانی نکنید

رخنه در دین خود از ترس فلانی نکنید

آلت دست فرومایه تر از خود نشوید

نردبان دوسه تن پست تر از خود نشوید

بذراحساس دراین وادی مشکوک نریز

قیمت درّ دری، درقدم خوک مریز

وچه خوب حضرت عالی را شناخت و سرود :

«این خزان دیده چمن را به مرض می خواند

بی سلاح است فقط خوب رجز می خواند»

نشسته اید واین همه از جهاد علمی سخن گفته اید .انتخاب واژه گان بیان گر شخصیت و بینش ماست .هرگز باورم نشد که مقصود تو از جهاد کوشش وتلاش باشد ؛تو علم را نیز در قامت جهاد و جنگ دیده ای با همه ی عالم . گواهی این ادعای من برخورد گزینشی ات با تکنولوژی و فن آوری است که ولعی هوس آلود و خطرناک داری برای دست یابی به فن آوری های مخرب یا لا اقل آن چه به تو، توان ابرقدرتی و سهم خواهی در جهان می دهد و سرکوب مردمت در درون کشور.

و از نهضت علمی ات نیز بیش از همه، حساسیت بیمارگونه ات بر علوم انسانی را دیدم ایم که البته خود بهتر دانی ، چرائی اش را. شمایان اگر بتوانید فیزیک و ریاضی را اسلامی می سازید اما علوم انسانی را شاید بشود اسلامی اش کرد ؛ یا لا اقل رنگی و لعابی اسلامی بدو داد. بار ها از اسلامی کردن دانش گاه ها سخن گفته ای و حتا دسته ای از نزدیکان تو نیز آن قدر احمق بودند که می پنداشتند، مقصودت تنها وتنها، تحمیل وحشیانه تر حجاب ، یا برگزاری نماز جماعت و زیارت عاشورا و دعای ندبه است و بس. همه راه افتادند تا محیط دانشگاه و دانشگاهیان و روابط بین آنان را اسلامی کنند، و تو در رویای بزرگ تر اسلامی کردن علم در دانشگاه ها، در ادامه ی فکر ساده اندیشانه ی همه سال های انقلاب، در جهت ایجاد اقتصاد و بانکداری اسلامی، از راه تبدیل نام بهره ی بانکی و سود ، به کارمزد بانکی.

آقای خامنه ای !

شما به خوبی می دانید که هر انقلاب صنعتی ، به پشتوانه ی رنسانس و نوزایی فکری ایجاد می شود و این نوزایی فکری و تولد دوباره ی اندیشه ،نه در علوم طبیعی و تجربی ، که در علوم انسانی باید اتفاق افتد. اگر چنین نباشد، تنها می توان به صورت موردی برخی پیشرفت ها یا گرته برداری های علمی را داشت که البته داستانی دیگر ست و نمی توان نام توسعه بر آن نهاد.

حضرت آقا!

رنسانس فکری غرب با روحی اومانیستی و با رویکرد دفاع از محدوده ی حق و آزادی های بشر، و تفکیک محدوده های زمین و آسمان آغاز شد و به انسان –خدایی انجامید؛یعنی حذف خدا، به خصوص از عرصه ی زندگی اجتماعی و عمومی بشر و بردنش به حوزه ی شخصی و فردی زندگی ، تا دیگر چون شمایانی به نام خدا با روشنگری علم به جدال برنخیزند. البته معنی این حرف این نیست که مردم در آن جوامع، بی دین ترند.شاید کمتر تظاهر به دین داری وجود دارد، و مهم تر از آن ،این که مردم را به شلاق و تازیانه به بهشت نمی برند.

حتمن تا کنون با خود اندیشیده ای که چرا گالیله و صد ها چون او به خاطر نظریات صرفن علمی ، در شرق و غرب عالم از سوی کلیسا و مسجد و کنیسه به محاکمه کشانده شدند؟!

حضرت آقا ! شما خوب می د انی که علوم انسانی فقط بدین دلیل انسانی نیست که موضوع سخن و عرصه ی مطالعه اش انسان است، و نه طبیعت .این نام گذاری معنای دیگری نیز دارد؛ این که انسان در محور عالم ایستاده است؛ در جایگاه خدای. درست یا غلط؛ تو خشنود باشی یا غمین، زبان علم داروین ، آفرینش آدمی را همان گونه روایت نمی کند، که زبان کلام های مقدس.

انسان در محور ایستاد تا زبان غالبن تکلیف محور شریعت و حکومت های برآمده از آن را، به زبان حق محور نظام های بشری تبدیل کند. در این جا ، در حوزه ی عمومی زندگی بشر که بیش از همه عرصه ی قانون است ،بر خلاف حوزه ی خصوصی که عرصه اخلاق و اعتقادات شخصی ست، چیزی بالاتر از انسان وجود ندارد که آدمی خود را با او و خواسته هایش هماهنگ سازد.

و اکنون، معنای دموکراسی و مردم سالاری این است ؛حکومت مردم بر مردم؛ نه خیمه شب بازی جمهوری اسلامی آخوندها که تازه اگر در شعبده بازی اش، از عمامه ی شهوت و اراده ی شیطانی شما ، تخم شانس احمدی نژاد و بد شانسی ملت، درنیاید ، در ذات خود با تناقضی حل ناشدنی مواجه است.

اسلام نیز چون هر شریعت آسمانی دیگری ، خدای را در محور خویش دارد . حجم تکلیف ،در او انبوه است و مسائل به خصوص اساسی را به هیچ وجه، بشر تعیین نمی کند.اگر شما حکومت اسلامی می ساختید بدون لفظ جمهوری، اگرچه سخت استبدادی؛ ولی دست کم تناقض ساختاری بین اجزای درونی و تشکیل دهنده اش نداشت.شما شریعتی چون اسلام را که عرصه ی خداسالاری ست چگونه می خواهید با جمهوری و مردم سالاری هماهنگ کنید؟ یک ملک و دو پادشاه می شود؟!

برخاسته از همین تناقض است که شما از جمهوری و دموکراسی تنها حرکت گله وار مردم را به سوی صندوق های رای می بینید و کوبیدن مشت محکم به دهان استکبار جهانی و در راس آن آمریکای جهان خوار را . اما اگر گله رم کرد و با چموشی عاقلانه ، خواست این بار مشت محکم به دهان شما بکوبد، قواعد همین دموکراسی صوری تان را نیز برهم می زنید؛ چون در نظام شبان - رمگی تنها یکیست که می اندیشد و آن نیز چوپان است و بس؛ و تنها چیزی که حکم می راند چوبدست شبان است و سگان نگهبان گله. حتا آن گاه که بر سفره ی گواراترین آب و علف نیز دعوتش می کنند، قصدی نیست، جز بهره جویی از او. شما تازه اگر بتوانی چاق و فربه و در رفاه بداری مردم را، و از لاغری نکشیدشان، در ذهن خویش برای گله، کارد می سازی و طناب دار.

آقای خامنه ای!

شما درد نشسته بر جانتان را خوب تشخیص دادید و علتش را نیز.اما این درمانی نیست که چون تویی را راضی کند.تو نیک می دانی که هنرها و علم هایی چون فلسفه ، حقوق ، ادبیات،جامعه شناسی ، روان شناسی و....که سایه ی انسان را بر سر خویش دارند، نمی خواهند و اساسن نی توانند، گله تربیت کند. دانشگاه ها به عنوان بارزترین مکان آموزش این علم ها و حتا هنر ها ، فردیت آدم ها را شکل می دهند . عقل چون و چراگرش را می پرورند و حق ستانش می کنند و هزاران صفتی به او می دهند که تو دوستش نمی داری.چون علمی چنین ، سلاح انکار و جنگ با شیطانی چون توست ، و هر آن چه حکومت شیطانی و استبدادی.

حضرت آقا!

با فکری چنین نمی توان حوزه و دانش گاه را به وحدت رساند.این وحدت حداقل به دو دلیل امکانپذیر نیست.قسمتی از آن به انگیزه ی شمایان باز می گردد که می گویید وحدت حوزه و دانشگاه ، اما در ذهنتان تنها یک چیز است: تسلط حوزه و فکر حوزوی بر دانشگاه. اگر نبود چنین اندیشه ی سیاهی، بفرمایید که در تمام این سال ها، چند متفکر و اندیشمند دانشگاهی را به حوزه ها دعوت نمودید که علوم انسانی را به شیوه ای علمی و بی طرفانه به ملایان بیاموزد؟ وحدت حوزه و دانشگاه تان شد انباشتن دانشگاه ها از آخوند های با عمامه و بی عمامه، و ایجاد دفتر نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه ها که ضرورتش هزاران بار از توالت های عمومی کمتر ، و به اندازه ی خود ولی فقیه مضحک و اضافی اند.

دیگر مانع این وحدت، تناقض ساختاری ست شبیه به آن چه درباره ی تناقض جمهوریت و اسلامیت جمهوری اسلامی گفته ام.

آه ای پدر مجتبا !

تصورت می کنم در زمینه ای از آسمان سرخ که معنای غروب ترا می دهد و پایان اندیشه های شمایان را، و طلوع انسان را؛ طلوع هر چه امید برای انسان. حق می دهمت که کاری نتوانی کرد و چاره ات نباشد جز سوختن از درون و برون.

دیگر نه جهالت امثال مصباح یزدی ، محمد یزدی و احمد جنتی به دادت می رسد که مشروعیت و ریشه های آسمانی ولایت ترا حقیقت بدانند، بی هیچ اعتباری برای مردم؛ و نه حتا دو خاستگاه مشروعیت و مقبویت برای ولایت فقیه در نظر گرفتن. لابد با هم نوایی امثال مصباح و صدها نادان چون او، بدین نتیجه رسیده ای ،وقتی اساسن رای مردم ، کارکردی دارد در اندازه ی صورتک دموکراسی بر سیمای کریه ولایت مطلقه ی فقیه، پس چه ایرادی دارد که ده-بیست میلیون رای ناقابل و بی ارزش جا به جا گردد؟ آن قدر هم شعور نداشتی که بدانی تقسیم بندی مشروعیت و مقبولیت که از جانب برخی روشنفکران مطرح شد، در دراز مدت، ترا و بقایت را سودمند تر بود تا خباثت اندیشه ی مصباح.

حضرت آقا!

مگر نه این که آقای خمینی در 12 بهمن 1357 در بهشت زهرای تهران، خطاب به شاه ایران گفت همین که مردم نمی خواهندت باید بروی. حتا اگر روزی پدرانمان نیز پدرت را خواستند ، همین که ما نمی خواهیم تو باید بروی؟

گرچه او خود، قبل از تو، این حرف را زیر پایش له کرد اما اگر شمایان ذره ای عقل می داشتید، لحظه ای با خود می اندیشیدید که حتا مطابق با روایت شیعه، که ولایت بر امت اسلامی را حق پسر ابی طالب می دانند، او مادام که مردم بر او تکلیف نکردند ، نپذیرفت و از آب بینی بز بی بهاترش می دانست؛ و حسین علی تنها زمانی به انگیزه ی تشکیل حکومت گام برداشت که مردم کوفه با بسیاری نامه ها و امضاها، براو تکلیف کردند، گرچه لابد قبل از این نیز حکومت را حق خود می دانست. تازه در زمین کربلا به سپاه یزید که بخشی بزرگ از آنان را کوفیان تشکیل می دادند، گفت که به دعوت شما آمدم ، اگر نمی خواهید ، بگذارید که بازگردم.مرا سر جنگ با یزید وبا شمایان نیست.نهایت ، بیعت نمی کنم .

شما حتا در حد پسر ابو طالب و حسین علی، به نظر مردم ،و ریشه های مقبولیت حکومت و ولایت خویش باور ندارید. به سخره اش گرفته اید.لابد نامش را می گذارید « شیفتگی خدمت و نه تشنگی قدرت».

و حتمن وقتی هم، میل و شیفتگی خدمت به مردم ،بسیار افزون شود، جوازی می شود برای تقلب،برای سرکوب، برای کشتن؛ برای تنگ کردن فضای آزادی های اجتماعی مردم از پوشش تا حدود روابط زن و مرد و دختر و پسر، تا تجسس در امور شخصی زندگی آدمیان؛ و جوازی از برای ارائه ی آمارهای دروغ از نتایج انتخابات تا تورم و بیکاری و فقر!

لابد همین شیفتگی، هنر بی بدیل فرار دادن سرمایه های فکری و مالی داخلی و جذب ناکردن و فرار سرمایه های خارجی را به شما عطا می کند.اصلن شاید ریشه ی همه ی دزدی ها، ناشایسته سالاری ها، رانت و لابی های قدرت و ثروت، نگاه حذفی، بخشی نگری، هرهری مذهبی در اقتصاد و توسعه ، آزمون و خطاهای سلیقه ای و بی توجهی به نظریات علمی ، حذف دگر اندیشان و.... ریشه در همین شهوت و شیفتگی شما دارد در خدمت به مستضعفین و محرومان و پا برهنگان عالم!

شاید همین شیفتگی خدمت باشد که سبب می شود، ثروت های ملی ، به حساب های شخصی تان در کشورهای خارجی سرازیر گردد؛ و البته علاقه مندی تان به جمهوری کومور که رئیس جمهورش ،طلبه ی ملا شده در حوزه ی علمیه ی قم می باشد.

آه! ما چه قدر ناسپاسیم و هیچ نمی اندیشیم که این همه کفر نعمت ، روزی نعمت از کفمان بیرون کند. و چه بیچاره ترند و غمین تر ، زنانی که این همه بدان ها بها داده اید!!!

حضرت آقا!

بریده باد زبانم اگر خواهم که شمایان را به تمسخر گیرم(به هر حال آقای شریعتمداری شکر خدا هنوز هم در کنار قصابی فرهنگی در کیهان، شغل اصلی خویش را که همانا قصابی و سلاخی دگر اندیشان است ، ادامه می دهند)

از خوشبختی زنان می گفتم در زیر عبای ولایت شما، که از ابتدا هم تهوع آور بود و خفه کننده برای مردم؛ و هم گشاد برای تن حضرت عالی.

چه تلاش ها که نکردید تا زنان باور کنند و بپذیرند که جنس دومند؛ جنس پست تر. پست تر ، چون شمایان اساسن، جز خویش، هر چه آدم را، پست می دانید. و زنان را پست تر از مردان.

شما برای انقلاب کردن و بعد ها پیاپی برای حرکت گله وار دشمن شکن، به حضور زنان سیاه پوش نیاز داشتید.از این روی آنان را به خیابان آوردید اما دگر نتوانستید همانند قبل، آنان را در بن بست بوی نا گرفته ی باورهای سنتی و مذهبی ، محبوس کنید.انبوهی از آنان به دانشگاه وارد شدند.

وا مصیبتا ! چه فاجعه ای! زن درس بخواند؛ آن هم در این دانشگاه ها که انسانی اند و نه اسلامی؟! آن وقت دیگر نه تنها به هنگام حرف زدن با مرد نامحرم، انگشت در دهان نمی برد از برای مردانه گشتن صدایش، که فردا حتمن از ما شغل می خواهد و کم کم جامعه ی زنان متوقع می شود که به نسبت درس خواندگانش ، فرصت های شغلی در اختیار بگیرد ؛ و بعد هم لابد تا بالاترین سطوح قدرت را نشانه می رود.

وای بر ما!

اگر زنان شغل داشته باشند ، هزار و یک بدبختی در راه است که یکی از آنان استقلال مالی ست که در نتیجه سبب می شود ، هم دیرتر ازدواج کنند و هم برخی هیچ گاه ازدواج را مرتکب نشوند و بعضی دگر نیز در جریان زندگی مشترک و در برخورد با آزار های بسی مردان نامرد، راحت تر به فکر طلاق می افتند.آن وقت بنیان مقدس خانواده متزلزل می شود!!

لابد شما با چند زنی دائم و موقت و.... می خواهید بنیان خانواده مستحکم بفرمایید و بر نفوس اسلام بیفزایید!!

از نظر شما اما خطر دیگر و بدتردانشگاه رفتن و شغل داشتن و حضور موثر زنان در عرصه ی اجتماع، متوجه حجاب است. جمهوری اسلامی نشان داده که هم میلی عجیب به ظاهر سازی دارد و هم چندان وقت یا توانایی کار ریشه ای ندارد، از این سبب اصرار دارد که جامعه، دست کم رنگ و لعابی اسلامی داشته باشد. و برای چنین لعابی به جامعه دادن، هیچ بهتر از حجاب یافت می نشود جسته اند ملایان. واین گونه بود که مدتی پس از انقلاب تصمیم گرفتید به زور حجاب برسر مردم کنید، به خصوص از نوع برترش را.

حجاب اجباری به هویت نامشروع جمهوری آخوندی شما آن چنان پیوندی خورده، که انکار حجاب مساوی شد با انکار انقلاب و دستاورد های زوری اش.

حضرت آقا!

اگر غیر از فیلم هایی که خود، کارگردان و نقش اولش هستید ، حوصله ی تماشا و تامل دارید ، به شما توصیه می کنم دیدار از «زندان زنان » منیژه ی حکمت را. آن جا حکایت و روایتی می بینید صادقانه ، از زندان حکومت آخوندی شما که در سطحی عام همه مردم زندانی اش هستند و در سطحی خاص، زنان. و خواهر طاهره که مانند همه انقلابیون طاهر است وبسیار کم حوصله ، آمده تا به چشم بر هم زدنی، زندان جامعه را به نظم در آورد؛ اسلامی کند. سمبل اسلامی شدن هم شد حجاب اجباری و داستانش در سه دوره و سه دهه ی متفاوت عمر جمهوری ملایی تان. نتیجه شد تیتراژ پایانی فیلم و آن روسری آویزان روی دیوار، اگر چه به زور مدتی بر سر میترایش نیز کرده بودند. در پایان، در زندان باز شد اما نه برای خروج زندان بان که او به حقیقت ،خود زندانی است.

ضحاک زمانه!

من نیز چون بسیاری دگر اعتقاد دارم که جنبش سبز ایران، با همه گونه گونی فکر ها و روش ها که در مسیر مبارزه دارد، در گام های آخر، بیش از همه، با یک شگرد بسیار ساده اما بسیار موثر ، حکومت طالبانی شما را درهم خواهد شکست: « انکار حجاب!!»

حرف من این نیست که در حکومت بعدی ، حجاب اختیاری خواهد بود که البته جز این نخواهد بود. سبز اندیشان ایرانی حاضرند جان خویش فدا کنند تا زن ایرانی بتواند به اختیار ، حجاب بر سر بگذارد؛ یا حجاب از سر بر دارد ، بی

هیچ مزاحمتی و تعرضی.

ای رهبر آزاده!

زنان و دختران ایرانی، کابوس سی ساله ی حکومت ظالمانه تان را تعبییر خواهند کرد، با برداشتن حجاب از سر؛ تا این قامت متزلزل حکومت خون ریز ترا درهم شکنند.با همه ی احترامی که برای همه ی اجزای پیکرجنبش مدنی و سبز ایران قائلم، اعتقاد دارم، لحظه به لحظه سهم زنان به معنای عام و جنبش های فمنیستی به شکلی خاص ،در سرنوشت آینده ی جنبش تعیین کننده تر می شود.این بار زنان مردان را به خیابان ها می کشانند و آخرین ضربه را بر پیکر نیمه جان و ترس خورده ی حکومتتان وارد خواهند کرد. بسی زود دختران و زنان شجاع وطنم در یکی از همین روزهای سبز اعتراض، چنین می کنند و جهنم ترا شعله ور تر خواهند ساخت. خس و خاشاک که روسری نمی خواهد . لابد تو می آیی و می گویی این زنان کشف حجاب کرده، به طرفداری از ولایت مطلقه ی من به خیابان آمده اند و به نشانه ی احترام و وفاداری کلاه (روسری) از سر بر داشته اند.

گر چه اکنون نیز این چادرها و روسری های به شال سبز تبدیل شده، اسباب عذاب حضرت عالی ست اما بس زود خواهی دید، روزی را که این شال های سبز، طناب دار حکومت شما خواهد شد.گر چه از منظر کسی چون سعدی، بسیار پیش از این، مرده ای تو ؛ زیرا « مرده آن است که نامش به نکویی نبرند».

حضرت آقا! بسی زود

«هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان ،به جهان در، بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در ممکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت، غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

...و تاریخ به شهادتی سبز فریاد سر می دهد:

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را

چندان امان نداد که شب را سحر کند؟!

Alefbayedard.blogsky.com Face book: masiha mohajer

 

دیدگاه‌ و نظرات ابراز شده در این مطلب، نظر نویسنده بوده و لزوما سیاست یا موضع ایرانگلوبال را منعکس نمی‌کند.

تصویر

تصویر

تصویر

توجه داشته باشید کامنت‌هایی که مربوط به موضوع مطلب نباشند، منتشر نخواهند شد! 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید